کورنلیوس هیکی و جاپسن، ستوان اروینگ را بیهوش در چاله ای پیدا کردند. جاپسن نبضش را گرفت و متوجه شدند که هنوز زنده¬است. دو نفری او را بر دوش انداختند و به سمت قایق حملش کردند. میانه های راه، ستوان اروینگ به هوش آمد.
- جنازه! جنازه!
او را بر زمین نشاندند. کورنلیوس پرسید: «کدوم جنازه؟»
- جنازه مادره! اونجا افتاده بود! د...دل و ر...روده و ر..ر...روحشو...
- بعدش چی شد؟
- نـ...نمیدونم... انگار یه چیزی از پشت خورد به سرم و بعد دیگه چیزی یادم نمیاد...
کورنلیوس با وحشت به جاپسن نگاه کرد و نگاه جاپسن هم کمتر از او وحشت زده نبود.
- بلند شید ستوان اروینگ، باید سریع برگردیم پیش بقیه!
* * *
اما در جایی که جدا شده بودند هنوز کسی پیدایش نشده بود. جاپسن تخمین زد: «دو ساعت گذشته... قاعدتا باید برگشته باشن!»
کورنلیوس پتویی دور ستوان اروینگ انداخت و گفت: «فعلا گرم بگیرید تا گودسر بیاد و بهتون دارو بده ستوان.»
سرانجام بعد از دقایقی چند سایه از سمت جنوب غربی مشاهده کردند. سایه ها درحال دویدن به سمت آنان بودند. جاپسن تفنگی از داخل بار برداشت و اماده باش ایستاد. اما نزدیک تر که شدند، توانست کلاه گروهبان توزر و قد کوتاه هنری را بشناسد. ستوان لووسکانت هم با آنان بود. توزر و لووسکانت فریاد زدند: «کمک...! کمک...!»
لووسکانت به قایق رسید و سر جاپسن فریاد زد: « تفنگتو بنداز پایین ابله! کاپیتان فرانسیس کجاست؟»
- ما ستوان اروینگ رو پیدا کردیم قربان! هنوز کاپیتان برنگشتن...
- ستوان اروینگ به جهنم! اون هیولا... اون هیولا ما رو پیدا کرده!
رنگ از رخسار جاپسن پرید. «وایسا ببینم... گودسر کجاست؟»
گروهبان توزر گویی نخواهد چیزی به یاد بیاورد، چشمانش را بست. هنری لال شده بود. لووسکانت سری تکان داد و گفت: «اون هیولا... گودسر رو...»
سکوتی پوشیده از بهت و وحشت بر لب ها نشست.
* * *
مه غلیظی از زمین بالا آمده و گروهبان توزر برای قضای حاجت از سایرین دور شده بود. زیر لب خندید. چه ساده دروغشان را باور کرده بودند. نقشه ستوان لووسکانت حرف نداشت. فقط آن فرانسیس لعنتی باید برمیگشت و بعد...
صدای خش خشی افکار توزر را متوقف کرد. در جا ایستاد و به پشت سر نگاه کرد. چیزی میان مه مشخص نبود اما صدای خش خش بلافاصله قطع شد. به راه رفتن ادامه داد و دوباره صدای خش خش برگشت. چیزی داشت تعقیبش میکرد. درست پشت سرش بود. توزر حس کرد آنقدر دروغ گفته که خودش هم خیالاتی شده بود.
ناگهان سیاهی شبه مانندی میان مه تشخیص داد. تفنگش را بالا گرفت اما صدای خنده¬ ای سکوت را شکست.
- هاهاها! گرخید بدبخت! نترس بابا منم کورنلیوس

- اینجا چیکار میکنی لعنتی؟ تعقیبم میکنی؟
کورنلیوس نزدیک تر شد و صورتش را کنار صورت گروهبان توزر قرار داد. « شاید اون جاپسن و اروینگ شیرین عقل باشن اما من نیستم و شما اساتید باید بدونید که خیلی تابلویید!»
توزر جسمی سرد روی گلویش حس کرد. نفهمیده بود که کورنلیوس چاقو در دست داشته. سعی کرد عادی برخورد کند.
- این چه کاریه هیکی؟ تابلو چیه؟ دستم انداختی؟
- جناب لووسکانت و جناب توزر تا دیروز که به موجودات فراطبیعی اعتقادی نداشتن! ضمنا، اونقدر ناشی بودین که حتی با هنری هماهنگ نکردین چه جوابی بده!
کورنلیوس خندید اما توزر با ضربه زانو به شکمش او را زمین انداخت. چاقو از دست کورنلیوس افتاد و به گوشه ای پرت شد. توزر گفت: «دفعه بعدی که تلاش کنی با یه نظامی دربیافتی مطمئن باش جون سالم به در نمیبری! عقلتو از دست دادی!»
توزر برگشت و به سمت قایق حرکت کرد اما کورنلیوس پشت سرش ایستاد و با خنده گفت: «به نفعته که پیش بقیه برنگردی گروهبان!»
توزر با دیدن چیزی که کورنلیوس از پالتویش دراورد، فریاد زد: «نه!»
--------------