Thomas Shelby
آلبریا: سرزمین بزرگ
این اسم یکی از داستانهایی هست که قراره بنویسمش. ایدهاش هم از قدیم در ذهنم بوده و عمرش خیلی زیاده. از آرش عزیز تشکر میکنم بابت اسامی و همه کمکها و خوشذوقیهاش.
قسمت اول برای این منتشر شده که ازتون در مورد شخصیتها ایده بگیرم و داستان بهتر در ذهنم شکل بگیره. احتمالا 3 ماه دیگه نوشتنشُ شروع میکنم. بعد از داستان جرم و بعد (یا همزمان با) یک داستان دیگه که به نام داستان روستا میشناسیدش.
قسمت اول چون معرفی شخصیتها رو خیلی مفصل رفتیم، بخش داستانیش کوتاه و درواقع پیشدرآمد هست. پیشاپیش هم از خوانندگان گرامی و هم از دوستان گرانقدری که وقت میذارن و نظر میدن، بینهایت سپاسگزار هستم. خیلی دوستتون دارم.
داستان تاریخی (از نوع غیر مستندش) هست و بخشهای مهمیش از فیلمهایی مثل اسپارتاکوس، بادی که کشتزار جو را تکان میدهد و ... و سریالهای بازی تاج و تخت و خانه پوشالی الهام گرفته شده. امیدوارم که خوشتون بیاد. هرکی هم خواست بهم بگه تا بگم شخصیتش کدومه.
شخصیتها:
ویلهلم: پادشاه سرزمین آلبریا. هیچوقت محبوبیت بالایی نداشته؛ ولی به دلیل امنیتی که در برابر دشمنان خارجی ایجاد کرده، مورد احترام بوده. اخیرا به دلیل اینکه مالیاتهای زیادی وضع کرده و تعدادی از مردمُ به زندان انداخته، شورشهای مردمی به نام جنبش آزادی تشکیل شد که ویلهلم به شدت با اونها برخورد کرد و محبوبیتش به پایینترین حد ممکن رسید. در ابتدای داستان و در سن 50 سالگی با مسمومیت میمیرد. قدرت شمشیرزنی بالایی داشت و میگفتن محافظانش و کلا گارد پادشاهی قویترین در تاریخ سرزمین هستن.
کنراد: برادر شاه. 35 ساله. خوشتیپ و مورد اقبال خیلی از دختران، مشهور به داشتن روابط متعدد، عصبی و دمدمی مزاج. قبل از مرگ شاه در شورای سلطنتی بوده و از مزایای برادرِ شاه بودن استفاده میکرده، ولی نقش مهمی در اداره مملکت نداشته. الآن هم به دنبال تصاحب سلطنت هست. آدم باهوش، قاطع و حتی میشه گفت بیرحمی هست ولی از قدرت شمشیرزنیش اطلاع زیادی در دست نیست.
سوفی: خواهر شاه. 42 ساله. همسر سیوارد (حاکم ریوینیا). سالها پیش و طبق توافقی که ویلهلم با سیوارد انجام داد، به همسر و جانشین سیوارد تبدیل شد و صلحی بین دو سرزمین امضا شد. البته گفته میشه که این ازدواج به اجبار نبوده و سوفی، عاشق سیوارد هست. مثل مادرش سیاستمدار نیست، ولی زن اغواگری هست.
گانتر: پسر شاه. 15 ساله. مادرش (خواهر کلاوس) بعد از وضع حمل، مُرد و عملا کاترینا (پزشک دربار) بزرگش کرده. ساده و خجالتی هست. از کودکی محبوبیت بالایی در سرزمین داشته و همه دوستش داشتن. الآنم وارث اصلی سلطنت هست.
هلگا: مادر پادشاه، کنراد و سوفی. 70 ساله. سیاستمدار قهاری هست و نقش مهمی در پادشاه شدن ویلهلم در بلبشوی اون زمان داشته. همچنین میگن که خیلی از تصمیمات مهم برای مملکتُ در اصل هلگا گرفته و ویلهلم هم با اینکه آدم قلدر و مستبدی بوده، گوشش در اختیار مادرش بوده. رئیس شورای سلطنتی هم که هست.
والتر: عموی شاه. 70 ساله. دائمالخمر. انتظار داشته پس از مرگ برادرش شاه شود و فکر میکنه که پادشاه و مادرش، سلطنتُ ازش دزدیدن. یه زمانی شمشیرزن خوبی بوده ولی الآن خیلی وقته دست به شمشیر نبرده. در شورای سلطنتی عضو هست ولی خیلی وقتا ترجیح داده تو اتاق خودش با دخترای جوان وقت بگذرونه تا در شورا.
آمبرت: مشاور اعظم پادشاه، رئیس محفل نمایندگان و نفر دوم شورای سلطنتی. 63 ساله. سیاستمدار بانفوذ و خوشسخن. نقش مهمی در شاه شدن ویلهلم و قبولوندنش به مردم داشته. معروفه که در سراسر مملکت جاسوس داره. ابهت زیادی داره، با اینکه شمشیرزن نیست. و قدرت کلام، هیکل بزرگش و البته لبخند ملیحش کمک زیادی بهش کردن که نزد دربار و مردم جایگاه خوبی داشته باشه.
سیلاس: دبیر دربار. 45 ساله. خزانهدار و مسئول کلیه امور مالی. معروفه که سرش به کار خودشه و کسی نمیدونه هدفش چیه. از اعضای شورای سلطنتی هست که کمتر در بین مردم عادی شناخته شده هست. از قدرت شمشیرزنیش اطلاع زیادی در دست نیست، ولی معمولا شمشیر حمل نمیکنه.
کایلن: سفیر و دیپلمات پادشاه و عضو شورای سلطنتی. 33 ساله. برادر هارولد (مرزبان غرب). طبق توافقی که هارولد با ویلهلم داشته، به این پست گمارده شده؛ و البته در بزنگاههای مهمی مثل صلح با ریوینیا خودشُ علیرغم سن کمش نشون داده. بسیار باهوش هست و بعضی وقتها پادشاه فقط نظر کایلنُ میپرسید و به همین دلیل از قدیم مورد حسادت خیلیا بوده. یک کلاغ داره که از کودکی بزرگش کرده. شمشیرزن نیست، ولی معروفه که در کار با خنجر خیلی ماهره.
کاترینا: پزشک دربار. 30 ساله. مادرش پزشک دربار بوده و کاترینا فوت و فن پزشکی و کار در دربارُ به خوبی ازش یاد گرفته و الآن که مادرش پیر هست، خودش این سمتُ داره. دختر مهربون و مرموزی هست و برای همه جالبه که چرا هنوز ازدواج نکرده.
سِر اولاف: شوالیه سپید. 60 ساله. محافظ اصلی پادشاه. معروف است که قویترین شمشیرزن در سرزمین است و از زمان پادشاهی پدر ویلهلم، شوالیه سپید بوده. شوالیه سپید یک لقب یا مقام نیست؛ به محافظ اصلی پادشاه گفته میشه. آدم بسیار جدی و دقیقی هست و تقریبا همه ازش میترسن.
ایوان: شوالیه سیاه. 38 ساله. فرمانده گارد پادشاهی. یکی از شمشیرزنان برتر سرزمین که چندین سال قبل در یک تورنمنت خودشُ نشون داد و به سمت ِ شوالیه سیاه منصوب شد. معروفه که آدم درستکار و وفاداری هست و بیشتر روی کار خودش متمرکزه تا سیاست.
ریچارد: رهبر جنبش آزادی. 38 ساله. بعد از اینکه نارضایتی در مملکت بالا گرفت، به همراه فیلیپ و پیرس گروه کوچکیُ تاسیس کردن که الآن دیگه خیلی بزرگتر شده و تعدادی از مردم هم بهش پیوستن. در ابتدا هدفشون لغو قانون مالیات و آزادی زندانیها بوده ولی به مرور هدف تبدیل شد به اینکه پادشاهُ از تخت قدرت پایین بکشن. پادشاه برای سرش 1000 سکه طلا جایزه تعیین کرده بود. ریچارد شمشیرزن ماهر و باجرات و باارادهای هست و چند ماهی هست که رابطه نزدیکی با ژوانا داره.
فیلیپ: نفر دوم جنبش آزادی. 40 ساله. دوست دوران کودکی و نوجوانی ریچارد بوده و باهم جنبش آزادیُ ایجاد کردن. فیلیپ برخلاف سایر اعضا علاقهای به جنگ مستقیم علیه پادشاه نداره و اعتقاد داره این کار میتونه منجر به کشته شدن اعضای جنبش و نابودیش بشه. خوشتیپ و خوشهیکل هست و قدرت شمشیرزنی خوبی هم داره. پادشاه برای سرش 800 سکه طلا تعیین کرده بود.
ژوانا: از اعضای پنهان جنبش آزادی. 32 ساله. معشوقه کلاوس و ریچارد. ژوانا سالها عاشق کلاوس بود و ارتباط مخفی باهم داشتن که هیچکس ازش خبر نداره. به دلایلی یک فاصله 3 ساله بین ژوانا و کلاوس میافته. یک سال قبل ریچارد که زخمی شده، هنگام فرار از دست گارد پادشاهی به خونه ژوانا پناه میبره و چند روزی اونجا میمونه. ژوانا که از اول به جنبش آزادی علاقه داشته، بعد از آشنایی با ریچارد میخواد که عضو جنبش بشه. او که کمکم از کلاوس (با اینکه هنوز هم دوستش داره) ناامید شده، به مرور به ریچارد نزدیک میشه و رابطه عمیقی بینشون برقرار میشه.
جسپر: از اعضای جنبش آزادی. 30 ساله. یکی از اولین افرادی بود که به جنبش پیوست. پدرش به دلیل عدم توانایی در پرداخت مالیات در زندان هست. جسپر کینه عمیقی از شاه داره و احتمالا الآن که شاه مرده، یکی از خوشحالترین افراد باشه. آدم ساکت ولی به شدت تیزی هست. از قدرت شمشیرزنیش اطلاعات زیادی در دست نیست. پادشاه برای سرش 500 سکه طلا تعیین کرده بود.
آگنس: از اعضای جنبش آزادی. 36 ساله. یکی از ثروتمندان سرزمین که همیشه به مردم کمک کرده و با تاسیس جنبش آزادی هم از اونها حمایت کرده و حتی بخشی از ثروت خودشُ وقف این کار کرده. بعد از اینکه این مسئله علنی شد، پادشاه برای سرش 500 سکه طلا تعیین کرد. زن خودساخته و مصممی هست. شوهرش سالها قبل در جنگ با ریوینیا مرده و آگنس بعدش دیگه ازدواج نکرده.
پیرس: از اعضای پنهان جنبش آزادی. 46 ساله. استراتژیست جنبش آزادی هست و در عین حال، نفر دوم مجلس نمایندگان و عضو شورای سلطنتی هست. خیلی آدم دقیق و کاربلدی هست و تا الآن هیچکس متوجه نشده که پیرس یکی از اعضای اصلی جنبش آزادی هست. در این سالها رابط اصلی دربار و مجلس نمایندگان و مردم بوده و جوری رفتار کرده که نظر همه رو جلب کنه. تا حالا با شمشیر دیده نشده.
هانس: استاندار جنوب. 41 ساله. یک آدم خودساخته که از صفر و به مرور به درجه استانداری رسیده و مردم استانش بیشترین رضایتُ در سرزمین دارن. آدم جدی و مقتدری هست و حتی شاه فقید از این میترسید که با قدرت رهبری که داره علیهش قیام کنه؛ ولی چون هانس کارشُ درست انجام میداد و محبوبیت خوبی هم داشت، شاه اقدامی علیهش نکرد. از همون ابتدا و به طور پنهانی از جنبش آزادی حمایت کرده، ولی بین اعضای جنبش این حس هست که هانس به فکر خودشه و پادشاهیُ میخواد. البته اونا هم چون جز کمک چیزی ازش ندیدن، در این مورد باهاش صحبتی نکردن. شمشیرزن قهاری هم هست.
هارولد: استاندار و مرزبان غرب. 46 ساله. از دوستان قدیمی پادشاه. همواره با سیاستهای شاه همسو بوده و استانش شاخص کوچکی از مملکت هست. و فعلا بیشترین میزان نارضایتیُ در بین مردم داره چون مردم زیادی از استان بزرگش در زندان هستن. آدم باهوش و البته خودخواهی هست و کمتر کسی تونسته بفهمه هدفش چیه. محافظانش قوی هستن، ولی خودش شمشیرزن ماهری نیست، یا حداقل اینطور به نظر میرسه.
کورت: استاندار شرق که کوچکترین استان مملکت هست. 35 ساله. دوست و حامی برادر شاه هست و این مسئله خیلی هم پنهان نیست. شمشیرزن قهاری هست که در تورنمنت انتخابی شوالیه سیاه فقط از ایوان شکست خورد. شرق و شمال آلبریا یک دریای بزرگ هست و دشمنی در شرق وجود نداره.
کلاوس: استاندار و مرزبان شمال. 39 ساله. برادر همسر فقید شاه. معشوق ژوانا. باتوجه به عظمت ایرتانیا در شمال آلبریا، کلاوس بزرگترین ارتش نظامی سرزمینُ داره. چند سال پیش در یک نبرد بزرگ، حمله ایرتانیا رو خنثی کرد و جایگاهش مستحکمتر شد. الآن با هوگو که حاکم جدید ایرتانیا هست ارتباط خوبی داره، اما این مسئله عیان نیست و کلاوس پادشاهُ مجاب کرد که ارتشش حفظ بشه. پادشاه هم نه از سر رضایت، بلکه از سر ترس، پذیرفت. چون میدونه که کلاوس محبوبیت بسیار بالایی در بین نظامیهاش داره و بعد از اون جنگ هم بین مردم محبوبه. با این حال در رفتار کلاوس هیچ نشانهای مبنی بر اینکه بخواد علیه شاه اقدامی بکنه، نبوده. کلاوس آدم سرد و قاطعی هست و در جوانی بعد از کشتن شوالیه شماره یک ایرتانیا، آوازه زیادی بدست آورد.
آیدن: مشاور مرزبان شمال. 36 ساله. دوست قدیمی و مورد اعتماد کلاوس و مغز متفکری که کلاوس با کمک گرفتن ازش، نقشهها و کارهاشُ در این سالها جلو برده. آدم مشهوری در سرزمین نیست و شمشیرزن قهاری هم نیست. صرفا معروفه که دوست قدیمی کلاوس هست. البته، چون رابطه ژوانا و کلاوس در این سالها کاملا مخفی بوده و کلاوس هم هیچ رابطه دیگهای نداشته، شایعاتی هست که بین او و آیدن یه سر و سری هست؛ ولی کسی جرات نکرده که مستقیم با کلاوس مطرح کنه، حتی خود آیدن.
هوگو: حاکم جدید ایرتانیا. 40 ساله. همسایه شمالی. بعد از کشته شدن فردریک (حاکم قبلی ایرتانیا)، با کمک کلاوس به قدرت رسید و ارتباط خوبی با آلبریا داره. که البته هم هوگو و هم کلاوس برای حفظ قدرت، این ارتباطُ مخفی نگه داشتن. شمشیرزن ماهری هست و در کار با انواع خنجر و چاقو هم تواناست.
سیوارد: حاکم ریوینیا (همسایه غربی آلبریا) و همسر سوفی. 44 ساله. در ظاهر با آلبریا در صلح هست ولی همه میدونن که هدفش تصاحب آلبریا بوده و شاید هنوز هم هست. آدم احساسی و جوشی هست و معروفه که در عصبانیت تصمیمهای عجیبی میگیره. یه زمانی شمشیرزن خوبی بوده، ولی الآن وزنش بالا رفته و به خوبی قبل نیست.

قسمت اول - آغاز بازی
پردهی صفرم (4 سال قبل از مرگ پادشاه) - ساعتی قبل از سپیدهدم - کلبهای در غرب برگمور (Bergmoore استان جنوبی)
ژوانا و کلاوس در آغوش یکدیگر روی تخت نشستهاند.
کلاوس: عزیزم، من دیگه باید برم.
ژوانا: کاش میشد بیشتر بمونی. تا کی باید این وضعیتُ تحمل کنیم؟ میخوام همه بدونن که ما باهمیم.
کلاوس: منم همینُ میخوام عشق من. ولی امنیت تو از همهچیز مهمتره. به محض اینکه کسی خبردار بشه، از تو سوءاستفاده میکنن که منُ تحت فشار قرار بدن. میدونی که چی میگم؟
ژوانا: آره. میفهمم. ولی این همه آدم مهم تو این سرزمین هست. یعنی همه اونا مثل ما... ؟
کلاوس (با تحکم): یا مثل ما هستن یا احمقن. به نظرت من شبیه احمقهام؟
ژوانا (کلاوس را میبوسد): پس کی این وضعیت تموم میشه؟
کلاوس (مکثی میکند و بعد از چند ثانیه از روی تخت بلند میشود): نمیدونم. فقط اینُ میدونم که ممکنه یه مدت نتونم ببینمت.
ژوانا: یعنی چند ماااه؟
کلاوس: یا چند سال. در واقع هر موقع که بتونم نقشههامونُ عملی کنم. و خب اولین قدمش مردن شاهه.
ژوانا: اگه اون عوضی حالاحالاها نمرد چی؟ چهجوری این فاصله رو تحمل کنیم؟
کلاوس: نگران نباش. اگه لازم باشه، پادشاه و تمام درباریا و هر کثافتی که مانع باشه رو میکُشم. ولی فعلا باید صبر کنیم.
ژوانا: کار سختی ازم میخوای کلاوس.
کلاوس: برای رسیدن به هدف بزرگ، چارهای جز سختی کشیدن نداریم. فقط باید یه قولی بهم بدی.
ژوانا: چه قولی؟
کلاوس: مهمترین مسئله، پنهان موندن رابطه ماست. تو هر کاری که میدونی درسته و به این مسئله کمک میکنه رو تا زمانی که دوباره برگردم و در این کلبه رو بزنم انجام بده و مطمئن باش هیچوقت ازت نمیپرسم تو این مدت چی شده. فقط بهم قول بده که هیچ وقت یادت نره که یکی هست که حاضره برای داشتنت هر کاری بکنه.
ژوانا: امشب چرا اینجوری حرف میزنی؟
کلاوس: نمیدونم. فقط میخوام که بهم قول بدی.
ژوانا: قول میدم.
کلاوس: مرسی عزیزم. یادم میمونه که قول دادی.
ژوانا: میخوام بدونی که تو ام... (مکث میکند). اگه قرار بود... [سه نقطه در انتهای جمله یعنی حرف توسط طرف مقابل قطع شده است.]
کلاوس: خیالت راحت. من هیچ کاری نمیکنم.
کلاوس به ژوانا که انگار کمی ترسیده، نگاه میکند. لبخندی میزند و از کلبه خارج میشود. او برای اینکه در مسیر رودخانه شناسایی نشود، کلاه شنلش را روی سرش میاندازد و آرام آرام دور میشود.
پردهی یکم (چند ساعت پس از مرگ پادشاه) - اواخر شب - کاخ پادشاه در مورنیک (Moornich مرکز سرزمین)
آمبرت در اتاق بزرگش نشسته و کنراد که مضطرب به نظر میرسد، وارد اتاق میشود.
کنراد: الآن قراره چی بشه؟
آمبرت: چرا از مادرت نمیپرسی؟
کنراد: خیلی وقته باهاش حرف نزدم.
آمبرت: هممم. پس اوضاعت خیلی جالب نیست.
کنراد: اوضاع من؟
آمبرت: نه پس، اوضاع ما؟ من که جایگاهم در مجلس مشخصه. چه مشاور شاه بعدی باشم چه نباشم، زندگی خودم رو دارم.
کنراد: عجب! منم زندگی خودمُ دارم.
آمبرت: قراری باهم داشتیم شاهزاده؟ بگو. شاید حافظهام ضعیف شده.
کنراد: عجب بیشرفی هستی تو. مگه از شایستگیهای من برای سلطنت صحبت نکردی همین چند وقت پیش؟
آمبرت: هنوز هم نظرم همونه. (با لبخند) آدم شایستهای هستی.
کنراد: لعنت بهت. یعنی برا تو فرقی نمیکنه کی بشینه رو تخت؟
آمبرت: خیر. من به شاه خدمت میکنم، اگر ازم بخواد.
کنراد: واقعا میخوای باور کنم از وصیت ویلهلم خبر نداری؟
آمبرت: پادشاه فقید اگر هم وصیتی داشته، بنده بیاطلاعم. نظرم رو که پرسیدن، چیزایی که به نظرم به نفع و صلاح سرزمین بوده گفتم. و از تو هم بد نگفتم.
کنراد: اگه وصیتی در کار نباشه چی میشه؟
آمبرت: اگر اشتباه نکنم، شاهزاده گانتر هنوز 2-3 سالی با سن قانونی فاصله دارن. بنابراین شورای سلطنتی، جانشین موقت انتخاب میکنه. منم به عنوان رئیس مجلس نمایندگان، نظر مردمُ به شورا میگم.
کنراد: به جز من کیا گزینه هستن؟
آمبرت: خودت بهتر میدونی. ولی خب 3 سال زمان زیادی نیس در این سرزمین برای حکومت. از طرفی، چه کارها که نمیشه در این زمان کرد و چه اتفاقها که ممکن نیست بیفته. کسی چه میدونه.
کنراد: تو چی میخوای آمبرت؟
آمبرت: هیچی. یک اتاق، یک تخت نرم و کسی که گرمش کنه.
کنراد: لعنت بهت پیرمرد عوضی (میخندد). پس تو ضد من نیستی؟
آمبرت: من هیچوقت ضد شما نبودم و نخواهم بود شاهزاده. بهت پیشنهاد میکنم با مادرت صحبت کنی. و مثل آدم باهاش حرف بزنی. میفهمی که؟
کنراد: سعی میکنم. ولی تو مادرمُ نمیشناسی. روزهای مهمی در پیشه.
کنراد از اتاق خارج میشود، در حالی که خوشحالتر از زمانی بود که وارد اتاق شده بود.
آمبرت پس از خروج او با خودش میگوید: من مادرتُ از خودت که بچهاشی، البته اگه باشی! هم بهتر میشناسم. پسرهی احمق.
پردهی دوم (فردای مرگ پادشاه) - صبح زود - خانهای که اعضای اصلی جنبش آزادی به صورت موقت در آن حضور دارند، در جنوب برگمور.
پیرس با لباس مبدل وارد خانه میشود. ریچارد، ژوانا و جسپر در خانه حضور دارند. ریچارد متوجه ورود پیرس شده و جلو میآید.
ریچارد: تو اینجا چی کار میکنی؟ نگفتی لو میریم؟ ازت بعید بود، حتی این وقت صبح ... .
پیرس: شاه دیشب مرد.
ریچارد: چی؟ مطمئنی؟
پیرس: بله. برای همین شخصا اومدم. چند ساعت دیگه قراره اعلام بشه و منم سریع باید برگردم. عصر جلسه شورای سلطنتی هست برای تعیین جانشین موقت. و نگران نباش. کسی تعقیبم نکرد.
ریچارد: از این بهتر نمیشد. واقعا این ماه تحت فشار بودیم.
جسپر به جمع آنها اضافه میشود و ژوانا هم کمی دورتر شاهد صحبتهاست.
جسپر: خودم میخواستم اون عوضیُ بکشم. کثافت حرومزاده.
پیرس: زودتر باید به فیلیپ و آگنس هم اطلاع بدید. احتمال داره اوضاع از فردا فرق کنه. یا حتی همین امشب.
ریچارد: خودت خیلی انگار استقبال نکردی. هرجور فکر میکنم خبر خوبیه.
پیرس: بستگی به این داره که کی جانشین موقت بشه.
جسپر: مگه اون خوشگله، کانرد بود کنراد بود چی بود، اون نیس مگه؟
پیرس: نمیدونم. ولی شرایط در کاخ خیلی واضح و مشخص نبود. آمبرت هم خیلی مبهم حرف میزد. به هر حال ممکنه که جانشین موقت، حالا هرکی که باشه، برای اینکه خودی نشون بده فشارُ افزایش بده. باید برای این آماده باشیم.
ریچارد: ما که آمادهایم. هر جوری که فکر میکنم از این بدتر قرار نیست بشه ولی. نظرت تو چیه ژوانا؟
ژوانا (با مکث و تردید): منم فکر میکنم که از این بدتر نمیشه.
پیرس: به هر حال من باید میومدم که بگم مسائل امنیتی رو باید حتی بیشتر از قبل رعایت کنید. هرکی قولی بهتون داده، حتی هانس، ممکنه این مسئله شرایطُ عوض کنه. و بعد هم اینکه ممکنه مسائل مهمی در مورد جنبش در شورا گفته بشه. یک نفرُ همین امشب بفرست به همونجایی که میدونی. اسم رمز هم باشه گلهای سپید.
ریچارد: اوهوم. تو کی برمیگردی؟
پیرس: الآنا دیگه باید برگردم.
جسپر: اعتماد سخته در این شرایط. من میگم که خودم برم.
ریچارد: نه. تو رو خیلیا میشناسن. برای سرت هم که جایزه تعیین شده. نمیتونیم چنین ریسکی بکنیم. همهچی به خطر میافته.
پیرس: آره جسپر. منم با ریچارد موافقم.
ریچارد: یک نفر رو پیدا میکنم تا چند ساعت دیگه. تو به بقیه خبر بده.
جسپر فورا از خانه خارج میشود. ژوانا، پیرس را به آشپزخانه میبرد تا غذایی به او بدهد. پیرس بلافاصله بعد از خوردن غذا به سمت مورنیک حرکت میکند.
ریچارد: چیزی شده عزیزم؟ انگار تو ام حس بدی داری؟ چیزی هست که من نمیدونم.
ژوانا: نه... . فقط نمیدونم چرا یهو ترسیدم.
ریچارد: از چی یا کی؟
ژوانا: نمیدونم (رویش را برمیگرداند). هنوز باورم نشده که شاه مرده.
ریچارد: منم.
ژوانا ریچارد را محکم در آغوش میگیرد و ریچارد که هنوز در ژوانا ترس حس میکند، او را میبوسد.
پردهی سوم (فردای مرگ پادشاه) - صبح - کاخ کلاوس در غرب آردوین (Ardwin استان شمالی)
کلاوس در اتاقش روی تخت نشسته و در افکارش غرق است که آیدن وارد اتاق میشود.
آیدن: شاه دیشب مرده.
کلاوس: دیگه وقتش بود.
آیدن: من انتظار نداشتم اینقدر زود ... .
کلاوس: وسوسه. قدرت. شایدم افتخار.
آیدن: آمادهای؟
کلاوس: من چهار ساله که آمادهام. تو آمادهای دوست قدیمی؟ هماهنگیهای زیادی باید انجام بدیم.
آیدن: بله.
کلاوس: تو آخرین نقشهای که کشیدی، جز اون آمبرت عوضی کی مانع بود؟
آیدن: هیچکس. مگه کسی که بتونه تو نبرد شکستت بده.
کلاوس: تنها کسی که ممکنه بتونه منُ تو نبرد تن به تن شکست بده، زیادی پیره.
آیدن: مطمئنی؟
کلاوس: از اینکه زیادی پیره؟ آره. از اینکه هنوز ممکنه شکستم بده؟ نمیدونم.
آیدن: نه. از اینکه فقط همون یک نفره.
کلاوس: آره. تو چیز دیگهای میدونی؟ یا فکر میکنی من ضعیف شدم؟
آیدن: نه. فقط اطمینان ندارم که یه غول بیشاخ و دمی پیدا نشده باشه تو این فاصله.
کلاوس: از این تیپ شمشیرزنا هیچوقت نترسیدم. چون خوب نمیتونن حرکت کنن. در حقیقت از هیچ شمشیرزنی نترسیدم. از کسی که شمشیر نداره، چرا. باید ترسید. چون حتما اسلحه بهتری داره (لبخند میزند).
آیدن با لبخند اتاق را ترک میکند تا هماهنگیهای لازم را انجام دهد. بعد از اینکه آیدن از اتاق خارج میشود، کلاوس دستبندی را که ژوانا برایش درست کرده از جیبش بیرون آورده و چند دقیقه نگاهش میکند.
این اسم یکی از داستانهایی هست که قراره بنویسمش. ایدهاش هم از قدیم در ذهنم بوده و عمرش خیلی زیاده. از آرش عزیز تشکر میکنم بابت اسامی و همه کمکها و خوشذوقیهاش.
قسمت اول برای این منتشر شده که ازتون در مورد شخصیتها ایده بگیرم و داستان بهتر در ذهنم شکل بگیره. احتمالا 3 ماه دیگه نوشتنشُ شروع میکنم. بعد از داستان جرم و بعد (یا همزمان با) یک داستان دیگه که به نام داستان روستا میشناسیدش.
قسمت اول چون معرفی شخصیتها رو خیلی مفصل رفتیم، بخش داستانیش کوتاه و درواقع پیشدرآمد هست. پیشاپیش هم از خوانندگان گرامی و هم از دوستان گرانقدری که وقت میذارن و نظر میدن، بینهایت سپاسگزار هستم. خیلی دوستتون دارم.
داستان تاریخی (از نوع غیر مستندش) هست و بخشهای مهمیش از فیلمهایی مثل اسپارتاکوس، بادی که کشتزار جو را تکان میدهد و ... و سریالهای بازی تاج و تخت و خانه پوشالی الهام گرفته شده. امیدوارم که خوشتون بیاد. هرکی هم خواست بهم بگه تا بگم شخصیتش کدومه.

شخصیتها:
ویلهلم: پادشاه سرزمین آلبریا. هیچوقت محبوبیت بالایی نداشته؛ ولی به دلیل امنیتی که در برابر دشمنان خارجی ایجاد کرده، مورد احترام بوده. اخیرا به دلیل اینکه مالیاتهای زیادی وضع کرده و تعدادی از مردمُ به زندان انداخته، شورشهای مردمی به نام جنبش آزادی تشکیل شد که ویلهلم به شدت با اونها برخورد کرد و محبوبیتش به پایینترین حد ممکن رسید. در ابتدای داستان و در سن 50 سالگی با مسمومیت میمیرد. قدرت شمشیرزنی بالایی داشت و میگفتن محافظانش و کلا گارد پادشاهی قویترین در تاریخ سرزمین هستن.
کنراد: برادر شاه. 35 ساله. خوشتیپ و مورد اقبال خیلی از دختران، مشهور به داشتن روابط متعدد، عصبی و دمدمی مزاج. قبل از مرگ شاه در شورای سلطنتی بوده و از مزایای برادرِ شاه بودن استفاده میکرده، ولی نقش مهمی در اداره مملکت نداشته. الآن هم به دنبال تصاحب سلطنت هست. آدم باهوش، قاطع و حتی میشه گفت بیرحمی هست ولی از قدرت شمشیرزنیش اطلاع زیادی در دست نیست.
سوفی: خواهر شاه. 42 ساله. همسر سیوارد (حاکم ریوینیا). سالها پیش و طبق توافقی که ویلهلم با سیوارد انجام داد، به همسر و جانشین سیوارد تبدیل شد و صلحی بین دو سرزمین امضا شد. البته گفته میشه که این ازدواج به اجبار نبوده و سوفی، عاشق سیوارد هست. مثل مادرش سیاستمدار نیست، ولی زن اغواگری هست.
گانتر: پسر شاه. 15 ساله. مادرش (خواهر کلاوس) بعد از وضع حمل، مُرد و عملا کاترینا (پزشک دربار) بزرگش کرده. ساده و خجالتی هست. از کودکی محبوبیت بالایی در سرزمین داشته و همه دوستش داشتن. الآنم وارث اصلی سلطنت هست.
هلگا: مادر پادشاه، کنراد و سوفی. 70 ساله. سیاستمدار قهاری هست و نقش مهمی در پادشاه شدن ویلهلم در بلبشوی اون زمان داشته. همچنین میگن که خیلی از تصمیمات مهم برای مملکتُ در اصل هلگا گرفته و ویلهلم هم با اینکه آدم قلدر و مستبدی بوده، گوشش در اختیار مادرش بوده. رئیس شورای سلطنتی هم که هست.
والتر: عموی شاه. 70 ساله. دائمالخمر. انتظار داشته پس از مرگ برادرش شاه شود و فکر میکنه که پادشاه و مادرش، سلطنتُ ازش دزدیدن. یه زمانی شمشیرزن خوبی بوده ولی الآن خیلی وقته دست به شمشیر نبرده. در شورای سلطنتی عضو هست ولی خیلی وقتا ترجیح داده تو اتاق خودش با دخترای جوان وقت بگذرونه تا در شورا.
آمبرت: مشاور اعظم پادشاه، رئیس محفل نمایندگان و نفر دوم شورای سلطنتی. 63 ساله. سیاستمدار بانفوذ و خوشسخن. نقش مهمی در شاه شدن ویلهلم و قبولوندنش به مردم داشته. معروفه که در سراسر مملکت جاسوس داره. ابهت زیادی داره، با اینکه شمشیرزن نیست. و قدرت کلام، هیکل بزرگش و البته لبخند ملیحش کمک زیادی بهش کردن که نزد دربار و مردم جایگاه خوبی داشته باشه.
سیلاس: دبیر دربار. 45 ساله. خزانهدار و مسئول کلیه امور مالی. معروفه که سرش به کار خودشه و کسی نمیدونه هدفش چیه. از اعضای شورای سلطنتی هست که کمتر در بین مردم عادی شناخته شده هست. از قدرت شمشیرزنیش اطلاع زیادی در دست نیست، ولی معمولا شمشیر حمل نمیکنه.
کایلن: سفیر و دیپلمات پادشاه و عضو شورای سلطنتی. 33 ساله. برادر هارولد (مرزبان غرب). طبق توافقی که هارولد با ویلهلم داشته، به این پست گمارده شده؛ و البته در بزنگاههای مهمی مثل صلح با ریوینیا خودشُ علیرغم سن کمش نشون داده. بسیار باهوش هست و بعضی وقتها پادشاه فقط نظر کایلنُ میپرسید و به همین دلیل از قدیم مورد حسادت خیلیا بوده. یک کلاغ داره که از کودکی بزرگش کرده. شمشیرزن نیست، ولی معروفه که در کار با خنجر خیلی ماهره.
کاترینا: پزشک دربار. 30 ساله. مادرش پزشک دربار بوده و کاترینا فوت و فن پزشکی و کار در دربارُ به خوبی ازش یاد گرفته و الآن که مادرش پیر هست، خودش این سمتُ داره. دختر مهربون و مرموزی هست و برای همه جالبه که چرا هنوز ازدواج نکرده.
سِر اولاف: شوالیه سپید. 60 ساله. محافظ اصلی پادشاه. معروف است که قویترین شمشیرزن در سرزمین است و از زمان پادشاهی پدر ویلهلم، شوالیه سپید بوده. شوالیه سپید یک لقب یا مقام نیست؛ به محافظ اصلی پادشاه گفته میشه. آدم بسیار جدی و دقیقی هست و تقریبا همه ازش میترسن.
ایوان: شوالیه سیاه. 38 ساله. فرمانده گارد پادشاهی. یکی از شمشیرزنان برتر سرزمین که چندین سال قبل در یک تورنمنت خودشُ نشون داد و به سمت ِ شوالیه سیاه منصوب شد. معروفه که آدم درستکار و وفاداری هست و بیشتر روی کار خودش متمرکزه تا سیاست.
ریچارد: رهبر جنبش آزادی. 38 ساله. بعد از اینکه نارضایتی در مملکت بالا گرفت، به همراه فیلیپ و پیرس گروه کوچکیُ تاسیس کردن که الآن دیگه خیلی بزرگتر شده و تعدادی از مردم هم بهش پیوستن. در ابتدا هدفشون لغو قانون مالیات و آزادی زندانیها بوده ولی به مرور هدف تبدیل شد به اینکه پادشاهُ از تخت قدرت پایین بکشن. پادشاه برای سرش 1000 سکه طلا جایزه تعیین کرده بود. ریچارد شمشیرزن ماهر و باجرات و باارادهای هست و چند ماهی هست که رابطه نزدیکی با ژوانا داره.
فیلیپ: نفر دوم جنبش آزادی. 40 ساله. دوست دوران کودکی و نوجوانی ریچارد بوده و باهم جنبش آزادیُ ایجاد کردن. فیلیپ برخلاف سایر اعضا علاقهای به جنگ مستقیم علیه پادشاه نداره و اعتقاد داره این کار میتونه منجر به کشته شدن اعضای جنبش و نابودیش بشه. خوشتیپ و خوشهیکل هست و قدرت شمشیرزنی خوبی هم داره. پادشاه برای سرش 800 سکه طلا تعیین کرده بود.
ژوانا: از اعضای پنهان جنبش آزادی. 32 ساله. معشوقه کلاوس و ریچارد. ژوانا سالها عاشق کلاوس بود و ارتباط مخفی باهم داشتن که هیچکس ازش خبر نداره. به دلایلی یک فاصله 3 ساله بین ژوانا و کلاوس میافته. یک سال قبل ریچارد که زخمی شده، هنگام فرار از دست گارد پادشاهی به خونه ژوانا پناه میبره و چند روزی اونجا میمونه. ژوانا که از اول به جنبش آزادی علاقه داشته، بعد از آشنایی با ریچارد میخواد که عضو جنبش بشه. او که کمکم از کلاوس (با اینکه هنوز هم دوستش داره) ناامید شده، به مرور به ریچارد نزدیک میشه و رابطه عمیقی بینشون برقرار میشه.
جسپر: از اعضای جنبش آزادی. 30 ساله. یکی از اولین افرادی بود که به جنبش پیوست. پدرش به دلیل عدم توانایی در پرداخت مالیات در زندان هست. جسپر کینه عمیقی از شاه داره و احتمالا الآن که شاه مرده، یکی از خوشحالترین افراد باشه. آدم ساکت ولی به شدت تیزی هست. از قدرت شمشیرزنیش اطلاعات زیادی در دست نیست. پادشاه برای سرش 500 سکه طلا تعیین کرده بود.
آگنس: از اعضای جنبش آزادی. 36 ساله. یکی از ثروتمندان سرزمین که همیشه به مردم کمک کرده و با تاسیس جنبش آزادی هم از اونها حمایت کرده و حتی بخشی از ثروت خودشُ وقف این کار کرده. بعد از اینکه این مسئله علنی شد، پادشاه برای سرش 500 سکه طلا تعیین کرد. زن خودساخته و مصممی هست. شوهرش سالها قبل در جنگ با ریوینیا مرده و آگنس بعدش دیگه ازدواج نکرده.
پیرس: از اعضای پنهان جنبش آزادی. 46 ساله. استراتژیست جنبش آزادی هست و در عین حال، نفر دوم مجلس نمایندگان و عضو شورای سلطنتی هست. خیلی آدم دقیق و کاربلدی هست و تا الآن هیچکس متوجه نشده که پیرس یکی از اعضای اصلی جنبش آزادی هست. در این سالها رابط اصلی دربار و مجلس نمایندگان و مردم بوده و جوری رفتار کرده که نظر همه رو جلب کنه. تا حالا با شمشیر دیده نشده.
هانس: استاندار جنوب. 41 ساله. یک آدم خودساخته که از صفر و به مرور به درجه استانداری رسیده و مردم استانش بیشترین رضایتُ در سرزمین دارن. آدم جدی و مقتدری هست و حتی شاه فقید از این میترسید که با قدرت رهبری که داره علیهش قیام کنه؛ ولی چون هانس کارشُ درست انجام میداد و محبوبیت خوبی هم داشت، شاه اقدامی علیهش نکرد. از همون ابتدا و به طور پنهانی از جنبش آزادی حمایت کرده، ولی بین اعضای جنبش این حس هست که هانس به فکر خودشه و پادشاهیُ میخواد. البته اونا هم چون جز کمک چیزی ازش ندیدن، در این مورد باهاش صحبتی نکردن. شمشیرزن قهاری هم هست.
هارولد: استاندار و مرزبان غرب. 46 ساله. از دوستان قدیمی پادشاه. همواره با سیاستهای شاه همسو بوده و استانش شاخص کوچکی از مملکت هست. و فعلا بیشترین میزان نارضایتیُ در بین مردم داره چون مردم زیادی از استان بزرگش در زندان هستن. آدم باهوش و البته خودخواهی هست و کمتر کسی تونسته بفهمه هدفش چیه. محافظانش قوی هستن، ولی خودش شمشیرزن ماهری نیست، یا حداقل اینطور به نظر میرسه.
کورت: استاندار شرق که کوچکترین استان مملکت هست. 35 ساله. دوست و حامی برادر شاه هست و این مسئله خیلی هم پنهان نیست. شمشیرزن قهاری هست که در تورنمنت انتخابی شوالیه سیاه فقط از ایوان شکست خورد. شرق و شمال آلبریا یک دریای بزرگ هست و دشمنی در شرق وجود نداره.
کلاوس: استاندار و مرزبان شمال. 39 ساله. برادر همسر فقید شاه. معشوق ژوانا. باتوجه به عظمت ایرتانیا در شمال آلبریا، کلاوس بزرگترین ارتش نظامی سرزمینُ داره. چند سال پیش در یک نبرد بزرگ، حمله ایرتانیا رو خنثی کرد و جایگاهش مستحکمتر شد. الآن با هوگو که حاکم جدید ایرتانیا هست ارتباط خوبی داره، اما این مسئله عیان نیست و کلاوس پادشاهُ مجاب کرد که ارتشش حفظ بشه. پادشاه هم نه از سر رضایت، بلکه از سر ترس، پذیرفت. چون میدونه که کلاوس محبوبیت بسیار بالایی در بین نظامیهاش داره و بعد از اون جنگ هم بین مردم محبوبه. با این حال در رفتار کلاوس هیچ نشانهای مبنی بر اینکه بخواد علیه شاه اقدامی بکنه، نبوده. کلاوس آدم سرد و قاطعی هست و در جوانی بعد از کشتن شوالیه شماره یک ایرتانیا، آوازه زیادی بدست آورد.
آیدن: مشاور مرزبان شمال. 36 ساله. دوست قدیمی و مورد اعتماد کلاوس و مغز متفکری که کلاوس با کمک گرفتن ازش، نقشهها و کارهاشُ در این سالها جلو برده. آدم مشهوری در سرزمین نیست و شمشیرزن قهاری هم نیست. صرفا معروفه که دوست قدیمی کلاوس هست. البته، چون رابطه ژوانا و کلاوس در این سالها کاملا مخفی بوده و کلاوس هم هیچ رابطه دیگهای نداشته، شایعاتی هست که بین او و آیدن یه سر و سری هست؛ ولی کسی جرات نکرده که مستقیم با کلاوس مطرح کنه، حتی خود آیدن.
هوگو: حاکم جدید ایرتانیا. 40 ساله. همسایه شمالی. بعد از کشته شدن فردریک (حاکم قبلی ایرتانیا)، با کمک کلاوس به قدرت رسید و ارتباط خوبی با آلبریا داره. که البته هم هوگو و هم کلاوس برای حفظ قدرت، این ارتباطُ مخفی نگه داشتن. شمشیرزن ماهری هست و در کار با انواع خنجر و چاقو هم تواناست.
سیوارد: حاکم ریوینیا (همسایه غربی آلبریا) و همسر سوفی. 44 ساله. در ظاهر با آلبریا در صلح هست ولی همه میدونن که هدفش تصاحب آلبریا بوده و شاید هنوز هم هست. آدم احساسی و جوشی هست و معروفه که در عصبانیت تصمیمهای عجیبی میگیره. یه زمانی شمشیرزن خوبی بوده، ولی الآن وزنش بالا رفته و به خوبی قبل نیست.

قسمت اول - آغاز بازی
پردهی صفرم (4 سال قبل از مرگ پادشاه) - ساعتی قبل از سپیدهدم - کلبهای در غرب برگمور (Bergmoore استان جنوبی)
ژوانا و کلاوس در آغوش یکدیگر روی تخت نشستهاند.
کلاوس: عزیزم، من دیگه باید برم.
ژوانا: کاش میشد بیشتر بمونی. تا کی باید این وضعیتُ تحمل کنیم؟ میخوام همه بدونن که ما باهمیم.
کلاوس: منم همینُ میخوام عشق من. ولی امنیت تو از همهچیز مهمتره. به محض اینکه کسی خبردار بشه، از تو سوءاستفاده میکنن که منُ تحت فشار قرار بدن. میدونی که چی میگم؟
ژوانا: آره. میفهمم. ولی این همه آدم مهم تو این سرزمین هست. یعنی همه اونا مثل ما... ؟
کلاوس (با تحکم): یا مثل ما هستن یا احمقن. به نظرت من شبیه احمقهام؟
ژوانا (کلاوس را میبوسد): پس کی این وضعیت تموم میشه؟
کلاوس (مکثی میکند و بعد از چند ثانیه از روی تخت بلند میشود): نمیدونم. فقط اینُ میدونم که ممکنه یه مدت نتونم ببینمت.
ژوانا: یعنی چند ماااه؟
کلاوس: یا چند سال. در واقع هر موقع که بتونم نقشههامونُ عملی کنم. و خب اولین قدمش مردن شاهه.
ژوانا: اگه اون عوضی حالاحالاها نمرد چی؟ چهجوری این فاصله رو تحمل کنیم؟
کلاوس: نگران نباش. اگه لازم باشه، پادشاه و تمام درباریا و هر کثافتی که مانع باشه رو میکُشم. ولی فعلا باید صبر کنیم.
ژوانا: کار سختی ازم میخوای کلاوس.
کلاوس: برای رسیدن به هدف بزرگ، چارهای جز سختی کشیدن نداریم. فقط باید یه قولی بهم بدی.
ژوانا: چه قولی؟
کلاوس: مهمترین مسئله، پنهان موندن رابطه ماست. تو هر کاری که میدونی درسته و به این مسئله کمک میکنه رو تا زمانی که دوباره برگردم و در این کلبه رو بزنم انجام بده و مطمئن باش هیچوقت ازت نمیپرسم تو این مدت چی شده. فقط بهم قول بده که هیچ وقت یادت نره که یکی هست که حاضره برای داشتنت هر کاری بکنه.
ژوانا: امشب چرا اینجوری حرف میزنی؟
کلاوس: نمیدونم. فقط میخوام که بهم قول بدی.
ژوانا: قول میدم.
کلاوس: مرسی عزیزم. یادم میمونه که قول دادی.
ژوانا: میخوام بدونی که تو ام... (مکث میکند). اگه قرار بود... [سه نقطه در انتهای جمله یعنی حرف توسط طرف مقابل قطع شده است.]
کلاوس: خیالت راحت. من هیچ کاری نمیکنم.
کلاوس به ژوانا که انگار کمی ترسیده، نگاه میکند. لبخندی میزند و از کلبه خارج میشود. او برای اینکه در مسیر رودخانه شناسایی نشود، کلاه شنلش را روی سرش میاندازد و آرام آرام دور میشود.
پردهی یکم (چند ساعت پس از مرگ پادشاه) - اواخر شب - کاخ پادشاه در مورنیک (Moornich مرکز سرزمین)
آمبرت در اتاق بزرگش نشسته و کنراد که مضطرب به نظر میرسد، وارد اتاق میشود.
کنراد: الآن قراره چی بشه؟
آمبرت: چرا از مادرت نمیپرسی؟
کنراد: خیلی وقته باهاش حرف نزدم.
آمبرت: هممم. پس اوضاعت خیلی جالب نیست.
کنراد: اوضاع من؟
آمبرت: نه پس، اوضاع ما؟ من که جایگاهم در مجلس مشخصه. چه مشاور شاه بعدی باشم چه نباشم، زندگی خودم رو دارم.
کنراد: عجب! منم زندگی خودمُ دارم.
آمبرت: قراری باهم داشتیم شاهزاده؟ بگو. شاید حافظهام ضعیف شده.
کنراد: عجب بیشرفی هستی تو. مگه از شایستگیهای من برای سلطنت صحبت نکردی همین چند وقت پیش؟
آمبرت: هنوز هم نظرم همونه. (با لبخند) آدم شایستهای هستی.
کنراد: لعنت بهت. یعنی برا تو فرقی نمیکنه کی بشینه رو تخت؟
آمبرت: خیر. من به شاه خدمت میکنم، اگر ازم بخواد.
کنراد: واقعا میخوای باور کنم از وصیت ویلهلم خبر نداری؟
آمبرت: پادشاه فقید اگر هم وصیتی داشته، بنده بیاطلاعم. نظرم رو که پرسیدن، چیزایی که به نظرم به نفع و صلاح سرزمین بوده گفتم. و از تو هم بد نگفتم.
کنراد: اگه وصیتی در کار نباشه چی میشه؟
آمبرت: اگر اشتباه نکنم، شاهزاده گانتر هنوز 2-3 سالی با سن قانونی فاصله دارن. بنابراین شورای سلطنتی، جانشین موقت انتخاب میکنه. منم به عنوان رئیس مجلس نمایندگان، نظر مردمُ به شورا میگم.
کنراد: به جز من کیا گزینه هستن؟
آمبرت: خودت بهتر میدونی. ولی خب 3 سال زمان زیادی نیس در این سرزمین برای حکومت. از طرفی، چه کارها که نمیشه در این زمان کرد و چه اتفاقها که ممکن نیست بیفته. کسی چه میدونه.
کنراد: تو چی میخوای آمبرت؟
آمبرت: هیچی. یک اتاق، یک تخت نرم و کسی که گرمش کنه.
کنراد: لعنت بهت پیرمرد عوضی (میخندد). پس تو ضد من نیستی؟
آمبرت: من هیچوقت ضد شما نبودم و نخواهم بود شاهزاده. بهت پیشنهاد میکنم با مادرت صحبت کنی. و مثل آدم باهاش حرف بزنی. میفهمی که؟
کنراد: سعی میکنم. ولی تو مادرمُ نمیشناسی. روزهای مهمی در پیشه.
کنراد از اتاق خارج میشود، در حالی که خوشحالتر از زمانی بود که وارد اتاق شده بود.
آمبرت پس از خروج او با خودش میگوید: من مادرتُ از خودت که بچهاشی، البته اگه باشی! هم بهتر میشناسم. پسرهی احمق.
پردهی دوم (فردای مرگ پادشاه) - صبح زود - خانهای که اعضای اصلی جنبش آزادی به صورت موقت در آن حضور دارند، در جنوب برگمور.
پیرس با لباس مبدل وارد خانه میشود. ریچارد، ژوانا و جسپر در خانه حضور دارند. ریچارد متوجه ورود پیرس شده و جلو میآید.
ریچارد: تو اینجا چی کار میکنی؟ نگفتی لو میریم؟ ازت بعید بود، حتی این وقت صبح ... .
پیرس: شاه دیشب مرد.
ریچارد: چی؟ مطمئنی؟
پیرس: بله. برای همین شخصا اومدم. چند ساعت دیگه قراره اعلام بشه و منم سریع باید برگردم. عصر جلسه شورای سلطنتی هست برای تعیین جانشین موقت. و نگران نباش. کسی تعقیبم نکرد.
ریچارد: از این بهتر نمیشد. واقعا این ماه تحت فشار بودیم.
جسپر به جمع آنها اضافه میشود و ژوانا هم کمی دورتر شاهد صحبتهاست.
جسپر: خودم میخواستم اون عوضیُ بکشم. کثافت حرومزاده.
پیرس: زودتر باید به فیلیپ و آگنس هم اطلاع بدید. احتمال داره اوضاع از فردا فرق کنه. یا حتی همین امشب.
ریچارد: خودت خیلی انگار استقبال نکردی. هرجور فکر میکنم خبر خوبیه.
پیرس: بستگی به این داره که کی جانشین موقت بشه.
جسپر: مگه اون خوشگله، کانرد بود کنراد بود چی بود، اون نیس مگه؟
پیرس: نمیدونم. ولی شرایط در کاخ خیلی واضح و مشخص نبود. آمبرت هم خیلی مبهم حرف میزد. به هر حال ممکنه که جانشین موقت، حالا هرکی که باشه، برای اینکه خودی نشون بده فشارُ افزایش بده. باید برای این آماده باشیم.
ریچارد: ما که آمادهایم. هر جوری که فکر میکنم از این بدتر قرار نیست بشه ولی. نظرت تو چیه ژوانا؟
ژوانا (با مکث و تردید): منم فکر میکنم که از این بدتر نمیشه.
پیرس: به هر حال من باید میومدم که بگم مسائل امنیتی رو باید حتی بیشتر از قبل رعایت کنید. هرکی قولی بهتون داده، حتی هانس، ممکنه این مسئله شرایطُ عوض کنه. و بعد هم اینکه ممکنه مسائل مهمی در مورد جنبش در شورا گفته بشه. یک نفرُ همین امشب بفرست به همونجایی که میدونی. اسم رمز هم باشه گلهای سپید.
ریچارد: اوهوم. تو کی برمیگردی؟
پیرس: الآنا دیگه باید برگردم.
جسپر: اعتماد سخته در این شرایط. من میگم که خودم برم.
ریچارد: نه. تو رو خیلیا میشناسن. برای سرت هم که جایزه تعیین شده. نمیتونیم چنین ریسکی بکنیم. همهچی به خطر میافته.
پیرس: آره جسپر. منم با ریچارد موافقم.
ریچارد: یک نفر رو پیدا میکنم تا چند ساعت دیگه. تو به بقیه خبر بده.
جسپر فورا از خانه خارج میشود. ژوانا، پیرس را به آشپزخانه میبرد تا غذایی به او بدهد. پیرس بلافاصله بعد از خوردن غذا به سمت مورنیک حرکت میکند.
ریچارد: چیزی شده عزیزم؟ انگار تو ام حس بدی داری؟ چیزی هست که من نمیدونم.
ژوانا: نه... . فقط نمیدونم چرا یهو ترسیدم.
ریچارد: از چی یا کی؟
ژوانا: نمیدونم (رویش را برمیگرداند). هنوز باورم نشده که شاه مرده.
ریچارد: منم.
ژوانا ریچارد را محکم در آغوش میگیرد و ریچارد که هنوز در ژوانا ترس حس میکند، او را میبوسد.
پردهی سوم (فردای مرگ پادشاه) - صبح - کاخ کلاوس در غرب آردوین (Ardwin استان شمالی)
کلاوس در اتاقش روی تخت نشسته و در افکارش غرق است که آیدن وارد اتاق میشود.
آیدن: شاه دیشب مرده.
کلاوس: دیگه وقتش بود.
آیدن: من انتظار نداشتم اینقدر زود ... .
کلاوس: وسوسه. قدرت. شایدم افتخار.
آیدن: آمادهای؟
کلاوس: من چهار ساله که آمادهام. تو آمادهای دوست قدیمی؟ هماهنگیهای زیادی باید انجام بدیم.
آیدن: بله.
کلاوس: تو آخرین نقشهای که کشیدی، جز اون آمبرت عوضی کی مانع بود؟
آیدن: هیچکس. مگه کسی که بتونه تو نبرد شکستت بده.
کلاوس: تنها کسی که ممکنه بتونه منُ تو نبرد تن به تن شکست بده، زیادی پیره.
آیدن: مطمئنی؟
کلاوس: از اینکه زیادی پیره؟ آره. از اینکه هنوز ممکنه شکستم بده؟ نمیدونم.
آیدن: نه. از اینکه فقط همون یک نفره.
کلاوس: آره. تو چیز دیگهای میدونی؟ یا فکر میکنی من ضعیف شدم؟
آیدن: نه. فقط اطمینان ندارم که یه غول بیشاخ و دمی پیدا نشده باشه تو این فاصله.
کلاوس: از این تیپ شمشیرزنا هیچوقت نترسیدم. چون خوب نمیتونن حرکت کنن. در حقیقت از هیچ شمشیرزنی نترسیدم. از کسی که شمشیر نداره، چرا. باید ترسید. چون حتما اسلحه بهتری داره (لبخند میزند).
آیدن با لبخند اتاق را ترک میکند تا هماهنگیهای لازم را انجام دهد. بعد از اینکه آیدن از اتاق خارج میشود، کلاوس دستبندی را که ژوانا برایش درست کرده از جیبش بیرون آورده و چند دقیقه نگاهش میکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: