داستان بازی
فصل سوم: عصر آنارشیسم - قسمت دوم
(16)
پویا زند( راوی فصل سوم ): اواخر آذر بود که جلسه هیئت مدیره رو تشکیل دادم. دقیقا یادم هست که برف نه چندان جوندار زودهنگامی در حال بارش بود و از اون ارتفاعی که ما توی برج هلدینگ جلسه رو برقرار می کردیم، بخاطر مه گرفتگی، شهر به سختی دیده میشد. علاوه بر 7 نفر اعضای همیشگی هیئت مدیره، یعنی من، محمدحسین(هامون)، (فرامرز) افتخاری، (مهدی) مجد، (عرفان) رادمهر،
(صدرا) زکریا و
تِرِسا شایانفر، (امین) روزبه به عنوان دبیر دائمی جلسات و (رامتین) شریفی مدیرمالی شرکت به عنوان فرد مدعو به جلسه اومدن.
با توجه به اینکه من سهامدار ارشد بودم. اساسنامه هلدینگ به من این اجازه رو میداد که تمام اعضای هیئت مدیره رو بجز یک نفر انتخاب کنم. و اما اون یک نفر، تِرِسا شایانفر، نماینده دو رگه ایرانی - آلمانی، شریک خارجی هلدینگ بود که 27 درصد سهام رو در اختیار داشت و می تونم بگم تنها چیزی از سازمانم بود که در اختیارم نبود و همین موضوع گاهی ذهنم رو درگیر می کرد. همیشه با خودم فکر می کردم که اگر مجبور نبودم برای قرارداد با شِل شریک خارجی بگیرم، چقدر حالم بهتر بود. البته، شایانفر با من کاری نداشت و به خوبی از طرف اون شرکت خارجی تفهیم شده بود که چطور باید با من مواجه بشه و تو تصمیمات من نباید ورود پیدا کنه، اما در مورد بقیه موضوعات گاهی چنان با غرور و تکبر با بقیه اعضا برخورد می کرد، که من اگر جای اونا بودم، بلادرنگ از بالای برج پرتش می کردم پائین. خوشحالم و خوبه که هیچ وقت جای اونا نیستم و لازم نیست دست به همچین کارهای لازمی بزنم.
جلسه ساعت 10 صبح بود، اما با توجه به قاعده ای که بود همه تا قبل از 9:30 وارد جلسه می شدن و منم سعی می کردم یک ربع زودتر تو محل باشم و باهاشون خوش و بش مختصری کنم. این بار اما من زودتر از همیشه وارد اتاق کنفرانس شدم.
زمانی که وارد جلسه شدم، مشخص بود که فضا بشدت سنگینه، چون تقریبا همه پشت میز کنفرانس نشسته بودن، بجز هامون که سرپا در حال بچ بچ کردن با روزبه در گوشه ای از اتاق جلسه بود. خب طبق عادت با ورود من و برای احترام از جا پاشدن، چنان پر طمطراق هم اینکارو کردن که من مثل همیشه ناخودآگاه لبخند زدم. آخه هیچ وقت این چیزا برای من مهم نیست، ولی یکی از تفریحاتم اینه که تصور کنم و ببینم هر کدومشون اگر من رئیسشون نبودم، تو همچین شرایطی چیکار می کردن، و واکنششون چی بود. امان از دست این بشر دوپا که برای بقا مجبوره به چه کارایی دست بزنه. خدا رحمت کنه، پدربزرگم شاهپورخان زند رو، تو همچین مواقعی می خوند: "
آنچه شیران را کند روبه مزاج، احتیاج است احتیاج است احتیاج "
بگذریم، من همشون رو دعوت به نشستن کردم و از قصد قبل از اینکه هامون و روزبه برن و سر جاهای خودشون بشینند، خودم رو به جمعشون رسوندم و شروع به صحبت باهاشون کردم. مخصوصا طوری قرار گرفتم تا بتونم صورت مجد رو به خوبی ببینم،
واضحه که به درستی می دونستم این کارِ من، چه معنی و مفهومی داره. در حالت عادی، اینکار یعنی به شکل غیر رسمی تمایل و حمایتم رو به هامون رو نشون دادم. اما الان به هیچ عنوان حالت و شرایط عادی نبود و اینکارِ من به عنوان کسی که باید تو این ماجرا به نوعی داوری می کردم، فقط تحریک مجد بود. حدسم درست بود چون بعد از یکی دو دقیقه زیر چشمی به مجد نگاه کردم، صورتش به وضوح برافروخته بود و شاید اگر خودداری عمیقش که جزوی از شخصیتش بود، جلوش رو نگرفته بود، حتما واکنش نشون میداد. این میزان از عصبانیت مجد برای اون کاری که من در نظر گرفته بودم خوب بود، اما کافی نبود. بخاطر همین تصمیم گرفتم تا کمی این آنش رو شعله ور تر کنم.
من هیچ وقت بجز یکبار، قبل از جلسه اصلی و در حاشیه احوال پرسی مرسوم، با کسی در مورد موضوعات جلسه صحبت نمی کردم و اجازه اینکارو هم نمیدادم، اما اینبار، درست 10 دقیقه مونده به جلسه، هامون و روزبه رو به بیرون هدایت کردم و با دست به مجد اشاره کردم که بیرون بیاد.
در دفتر انتظار جلسه روی مبل های چرمی انتظار نشستم و هامون، مجد و روزبه رو هم به نشستن دعوت کردم و شروع به صحبت کردم و گفتم: "
خب، آقای مهندس مجد عزیز، اوضاع چطوره ؟ "
مجد کمی خودشو روی صندلی جابجا کرد و خیلی سر سنگین یه جواب خیلی مختصر داد طوری که معلوم بود تمایل نداره بیرون از جلسه چیزی بگه.
من به ظاهر برای شکستن سنگینی فضا، گفتم: "
مهندس سر بالا جواب میدی، چیه موضوع ؟ این دکتر هامون هم ازت حسابی شاکیه "
هامون با تعجب به من نگاه کرد و مجد هم که انگار منتظر همچین چیزی باشه، کمی گاردش رو کمتر کرد و با لبخند تلخی گفت: "
حاج آقا هامون شاکین ؟ عجیبه "
تعجب روزبه و هامون رو از بکار بردن لفظ "حاج آقا" برای هامون کاملا مشهود بود، هامون اصولا میونه خوبی با مذهب نداشت و استفاده از چنین لفظی برای هامون مشخصا کنایه بود و جالب اینه که حتی روزبه در برخورد اول متوجه کنایه پشت صفت نشد. از اونجایی که مجد دقیقا داشت به سمتی که من می خواستم می رفت، و از اونجایی تقریبا می تونستم حدس بزنم چرا اینو گفته، به سختی خنده خودمو خوردم و خیلی جدی پرسیدم: "
حاج آقا ؟"
مجد با لبخند عصبی ولی شیطنت آمیزی گفت: "
آره دیگه، آقای دکتر این روزا خوب دارن اطرافیانشون رو قربونی میزشون می کنند، ولی فکر نمی کنم فایده ای داشته باشه"
و التهاب ایجاد شده از این جمله، همون چیزی بود که من برای بردن به جلسه به نقطه دلخواهم نیاز داشتم. با این حال چهره مغمومی از اینکه نتونستم بین هامون و مجد رو اصلاح کنم به خودم گرفتم و وارد اتاق جلسه شدیم.
(17)
پویا زند: جلسه شروع شد و من به عنوان رئیس هیئت مدیره از هامون خواستم تا گزارش خودش رو در مورد مغایرت گزارش قبلی ارائه بده، اون هم توضیحاتی در مورد کلیت موضوع داد و از شریفیان خواست تا گزارش بده، شریفیان رو از قبل میشناختم، البته ندیده بودمش اما 12-13 سال پیش صدر به خواست من، اونو به یکی از دوستان من معرفی کرده بود و بعد ها که از دوستم در موردش پیگیری کردم، اون رو فرد دقیق و جدی معرفی کرده بود و زمانی که هامون می خواست به عنوان مدیر حسابداری هلدینگ معرفیش کنه، وقتی به من گفت که صدر در موردش توصیه کرده، بلافاصله متوجه شدم که در مورد کی صحبت می کنه. توی جلسه و نوع گزارش دادنش و جدیتش، تایید توصیفات دوستم بود. در واقع می تونم بگم که شاید تنها پوئن مثبت هامون تو این جلسه، می تونست شریفیان و جدیت و دقتش باشه. طوری که بهم خبر رسیده بود که مجد بعد از انتقال تبعید طور همسرش، (مهسا) امیری به آلمان، هرچه تلاش کرده بود نتونسته بود آتویی از جانشینش یعنی شریفیان بگیره.
بعد از اینکه توضیحات شریفیان تموم شد، هامون که در صحبت در چنین جلساتی بسیار هنرمند بود و البته از پیش از جلسه هم از کنایه مجد به شدت ناراحت بود، تلاش کرد تا بدون اسم بردن از مجد، اتفاقات مربوط به این مغایرت رو به مجد ارتباط بده. و دقیقا در جایی که داشت با کنایه می گفت: "
البته اسناد تعلیق قرارداد امرس و فندی که تائید مستقیم معاونت محترم مالی هلدینگ رو داشتن و اسناد تعلیق قرارداد رابکیل و مککارنی هم قطعا بدون نظارت معاونت محترم ممکن نبوده، که البته من مطمئنم سهوی و بدون نیت تائید شده." بلاخره مجد رو تحریک و انگار که چاشنی انفجارشو فعال کرد.
مجد که شیوه خطاب قرار دادن هامون عصبانیش کرده بود، مستقیما به این موضوع واکنش نشون داد و بعد شروع به صحبت و توضیحاتی در مورد موضوعه مطروحه کرد، هامون هم که جنگ مستقیم رو شروع شده میدید، خیلی زود فهمید که اگر در این تقابل لحظه ای عقب نشینی کنه قافیه رو باخته و بخاطر همین موضوع شروع به جنگ لفظی مستقیم و تندی با مجد کرد.
زرنگ ترین آدمها وقتی تحت فشار قرار میگیرند، بخش زیادی از مهارت ها، تجارب و آموخته های خودشون رو از دست میدن و به کارهایی رو میارن که به نفعشون نیست، در واقع بدترین تصمیمات، حتی توسط باهوش ترین و عاقل ترین افراد هم زمانی گرفته میشه، که تحت فشار هستند، به نوعی که وقتی از بیرون نگاه می کنی، باور نمی کنی که بعضی تصمیمات از بعضی از افراد صادر شده باشه.
در تقابل بین مجد و هامون هم همین اتفاق افتاد و وقتی جنگشون به قدری اوج گرفت که هر دو تحت فشار قرار گرفتند، شروع به افشای مسائلی زدند که نه فقط به نفع طرف مقابل نبود، بلکه به نفع خودشون هم نبود، در حالی که خودشون متوجه این موضوع نبودند. در این شرایط من آگاهانه سکوت کردم، اما افراد حاضر در هیئت مدیره که این میزان از درگیری رو باور نمی کردند، هر کدوم با موضعی که داشتند، در خلال این درگیری، شروع به سوال و جواب های هدف دار از هر دو طرف کردند.
در این بین اما برای من جالب تر از همه واکنش های فرامرز بود. د فرامرز افتخاری پسر یکی از هم درجه های پدرم، تیمسار ولی الله افتخاری بود و در مقطعی که ما در خونه های سازمانی ارتش زندگی می کردیم همسایه ما، و هم بازی من بود. هیچ کس اندازه من، فرامرز رو نمیشناخت. در نگاه عموم فرامرز فردی فرصت طلب و حزب باد بود که اگر قیمتش پرداخت میشد، می تونستند اونو در اختیار بگیرند، اما آیا واقعا من همچین فردِ سطحی و بی ارزشی رو صرفا به خاطر اینکه دوست و همبازی من بوده، وارد هیئت مدیره می کردم ؟
فرامرز اما این نبود و یه انسان به شدت عجیب بود، اون بیش از هر چیزی علاقه به بازی کردن با آدم ها داشت، در واقع دوست داشت که افراد رو به بازی بگیره و هر چقدر افرادی که اینکارو باهاشون می کرد، پیچیده تر و مغرور تر بودند، اینکار لذت بیشتری به اون میداد.
من اولین باری که اوایل دانشگاه متوجه همچین چیزی شدم و ازش در موردش سوال کردم، فلسفه اش برای داشتن همچین نگاهی رو اینطور گفت: "
اگر خالقی وجود داشته باشه، مارو برای تفریح خودش خلق کرده، در واقع مارو ساخته تو موقعیت های سخت قرار بده و باهامون بازی کنه و بعدش بشینه به ریش هممون بخنده، من که نمی تونم جلوی اینو بگیرم، پس می خوام طوری زندگی کنم که انگار کنار اون خالق بشینم و به ریش بقیه و خودم بخندم."
تفکر فرامرز به خودی خود عجیب بود، اما چیز خوبی که درش وجود داشت این بود که همچین عقایدی رو طوری واقع گرایانه و فنی وارد مسائل روزمره می کرد که تعادل هیچ چیز بهم نمی خورد. من این پیچیدگی رو دوست داشتم و به نظرم وجود شخصیتی مثل فرامرز، باعث تعادل در هر چیزی میشد.
اون روز هم فرامرز دقیقا همینطور عمل می کرد، طوری موضعش در بین مجد و هامون در رفت و آمد بود، که تونست ذهن همرو درگیر سوالات و مواضع خودش کنه و این دقیقا چیزی بود که من می خواستم.
نزدیکای ساعت یک ظهر بود و جلسه به درازا کشیده شد و سوال و جواب های اعضای هیئت مدیره و درگیری مجد و هامون پایانی نداشت و این داشت حوصله منو سر می برد. منتظر یه اتفاق بودم که نمی افتاد تا لحظه ای که مجد، در زمانی که فکر می کرد که مجبوره برای پایان این ماراتون 16 ساله برگ برنده مهمی رو کنه، برای خروج از بن بست گفت: "
این موردی که میگی، دقیقا مثل اون مورد شِل هست، تو خودت دستور دادی که من بند 4 رو تعلیق کنم و به سهامدار خارجی هم گزارش ندادی. من با همون روش اقدام کردم. حالا به من میگی چرا اینکارو کردی ؟ اینو حتی مهندس زند هم در جریانه میتونه تایید کنه "
و من دقیقا منتظر همین لحظه بودم،یک رسوایی بزرگ حضور شایانفر، تیر خلاص به همه چیز بود.
(18)
حدود 3 و 4 عصر بود که التهاب کاهش پیدا کرد، موضوعی که مجد مطرح کرده بود هیچ راه برگشتی رو برای هامون و خودش نمیزاشت و من رو هم در ظاهر در موقعیت بسیار بدی قرار میداد، با اینکار شایانفر که شاهد همه چیز بود و بعد از اون هامون و مجد مجبور شدن که توضیحاتی بهش بدن، خطر بلقوه ای برای همه چیز به شمار می رفت. شایانفر بعد از شنیدن توضیحات تهدید کرد که این موضوع رو باید به سرمایه گذار ذینفع اطلاع بده و همه می دونستن که این به معنی پاپس کشیدن سرمایه گذار خارجی و لغو بسیاری از قرارداد هایی بود که با اعتبار اون شرکت اخذ شده بود. و تمام اینها به منزله سقوط هلدینگ بود.
برای جلوگیری از این موضوع یک راه بیشتر وجود نداشت و اینو همه میدونستن، اما کسی تو هیئت مدیره باور نداشت که من به اون تن بدم، غافل از اینکه من تمام این اتفاقات رو فقط برای همین لحظه طراحی کرده بودم. بحث ها که تموم شد، همه منتظر نظر من شدن و سکوت جلسه رو فرا گرفت.
من هم سعی کردم حالت سرخورده و ناراحت خودم به خودم بدم، در نتیجه ایستادم، این چند جمله رو گفتم و از جلسه خارج شدم.
"
آقایون به نظر میاد که عمیقا اشتباه کردید. و تاوان اشتباه رو باید داد. خانم دکتر شایانفر، شما گزارشتون رو منتقل کنید و ضمن ابلاغ تاسف، اطلاع بدید که برای نشون دادن حسن نیت، و حفظ روابط فیمابین، من، پویا زند حاضرم تا 72 ساعت آینده از ریاست هیئت مدیره کناره گیری کنم و مدیرعامل و مدیرمالی هلدینگ هم اینبار با نظر اونها مجددا انتخاب میشه. مشروط بر اینکه تایید سهامدار ارشد، یعنی من رو اخذ کنه. ولی برای ریاست هیئت مدیره حتما باید از آقای دکتر روزبه استفاده بشه و این مذاکره ناپذیره. اگر طرف شما با این پیشنهاد برای ادامه همکاری موافقه، آقای دکتر روزبه تا هر زمان شب که طول کشید، صورت جلسه کنند و استعفای آقای دکتر (محمدحسین) هامون و مهندس (مهدی) مجد بگیرند و به دفتر من بیارن. در غیر این شرایط، اعلام کنید هلدینگ سینا آماده لغو قرارداد در صورت درخواست رسمی طرف آلمانیه."
همون شب، شایانفر تماس گرفت و گفت که مدیران شرکتش رو متقاعد کرده که این پیشنهاد و تاسف مارو بپذیرند. البته یک سری تغییرات در ساختار هلدینگ رو هم به عنوان پیش شرط معین کردند، که خواست من نبود، اما بدیهی بود. روزبه هم روابطش با طرف خارجی همیشه خوب بود - حتی بهتر از من - و برام روشن بود که این مورد پوئن مثبتی براشون محسوب میشه و این پیشنهاد پذیرفته میشه، چون لغو قرارداد و پروسه انتقال برای اون ها هم زیان ده بود.
من از آشفتگی کنترل شده ای که ایجاد کرده بودم خوشحال بودم و داشتم به چالش مدیریت نتایج اون فکر می کردم. اون شب هم روزبه وقتی که صورت جلسات و استعفا هارو برای من آورد، می تونستم ناراحتی و تعجب رو توی صورتش ببینم، اما مطلقا سکوت کرده بود و عادی برخورد می کرد. ولی من که به خوبی می دونستم داره به چی فکر می کنه گفتم:
"
از من ناراحت نباش پسر، تو بیش از حد محافظه کاری، قطعا قبول نمی کردی که وارد داستان شی، اما تو برنامه من همچین چیزی لازم بود. مطمئن باش اتفاقی که افتاد به نفعته. "
روزبه هیچی نگفت گرچه میشد فهمید با همین یه جمله کمی از ناراحتیش کاسته شده، اما میتونستم بفهمم که نگرانه و حقم داشت.
پایان قسمت دوم، فصل سوم - عصر آنارشیسم