برای دیدن محتوای انجمن باید ورود کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون ثبت‌نام کنید.

بازی دور سیزدهم مافیا | در اعماق تاریکی

رئیس جماهیر
نوشته‌ها
569
پسندها
271
امتیازها
155
مدال‌ها
11
الان خیالم راحته. قبلش برد خیلی مهم بود برام. ولی الان اگه یاسین بیگناه باشه واقعا به افتضاح خودش باخته. کسی که اون دوئل سهمگین من و محمدرضا تلاش شدیدم برای محمدرضا رو ندید میگیره و میگه من فرقه ام در حالی که محمدرضایی که تقریبا یه تنه اعدامش کردم، فرقه و ماسون بود، حقش نیست ببره.
 
مافیایی
نوشته‌ها
289
پسندها
123
امتیازها
90
مدال‌ها
13
اقا من واقعا ناراحتم از این وضعیت
فقط امیدوارم ببریم
بازم ببخشید اگه اشتباه کردم
 
رئیس جماهیر
نوشته‌ها
569
پسندها
271
امتیازها
155
مدال‌ها
11
اقا من واقعا ناراحتم از این وضعیت
فقط امیدوارم ببریم
بازم ببخشید اگه اشتباه کردم

اگه اشتباه کرده باشی به خاطر بازی بد صدرا و یاسینه.
 
کاربلد مافیا
نوشته‌ها
199
پسندها
63
امتیازها
190
مدال‌ها
25
لان خیالم راحته. قبلش برد خیلی مهم بود برام. ولی الان اگه یاسین بیگناه باشه واقعا به افتضاح خودش باخته. کسی که اون دوئل سهمگین من و محمدرضا تلاش شدیدم برای محمدرضا رو ندید میگیره و میگه من فرقه ام در حالی که محمدرضایی که تقریبا یه تنه اعدامش کردم، فرقه و ماسون بود، حقش نیست ببره.
من که از همون اول گفتم ممرضا فرقه هس ، فقط گفتم اون فاز هم نباید بهش رای داد همین.
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
[FONT=iransans, yekan, b nazanin, tahoma, calibri, Apple Color Emoji, Segoe UI Emoji]ساکت، در حال محاسبه ...[/FONT]

 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
آرا نهایی.
امین: یاسین، صدرا (2 رای)
یاسین: ترسا، رامتین، امین (3 رای)


یاسین اعدام میشه، متاسفانه بیگناه و شیخ و کارآگاه خصوصی بود.


افراد باقی مانده:

رامتین: بیگناه و شیخ
صدرا: بیگناه و کابوی
امین: فرقه و استاد اعظم
ترسا: فرقه و قربانی


فرقه با شایستگی برنده بازی میشه و بیگناهان در کمال شایستگی برنده نمیشن.

از افراد تو بازی هم فقط چاوش لباس داشت که خیاط و یاکوزا بود :))

همگی خسته نباشید :دی دور خوب و با کیفیتی بود و اینم فراموش نکنید. این فقط یه بازیه که مسیرش از نتیجش مهم تره :دی
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی

فصل دوم:سودای ریاست - قسمت سوم


(11)

محمدحسین هامون (راوی)
: یکی از سخت ترین شبای عمرم، همون شبی بود که با امیرحسین در مورد شرکت صحبت کردم و اون بخشی از اتفاقی که افتاده بود رو برام تعریف کرد، اگر با سرخوردگی و شکستی که از شنیدن همکاری افشار با دشمن هام رو می تونستم باهاش کنار بیام و اگر تو هیئت مدیره هم از پس مجد بر میومدم و می تونستم کلک چاوشیان رو بکنم، اما مورد نگار حتما هضمش برام مشکل بود.

یادم میاد بیست و یکی دو ساله بودم که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و این همزمان شده بود با شور جوونی و جاه طلبی بی حد و حصر برای پریدن، پدرم مرد پولداری نبود و بشدت محتاط بود، اما اعتبار خوبی داشت و تو راسته ای که کار می کرد به سرش قسم می خوردن، اون وقتی شور منو برای کار کردن دید، به چند تا از رفقاش تو بازار برای کار سپرد و دست آخر یکی از دوستان پدرم، منو به زند معرفی کرد. و زند هم دست منو تو دفتر خودش بند کرد. زند اون زمان بخاطر نوع کارای شرکتش، رابطه خوبی هم با بازاری ها داشت و معروف بود به اینکه به جاه طلبی زیر دستاش بها میداد، فقط به این شرط که اونا چیزی برای ارائه کردن داشته باشن و طبل تو خالی نباشن، و چند تا از زیر دستاش تونسته بودن تو مدت زمان کوتاهی برای خودشون اِهِن و تلپی دست پا کنند، منم که اون موقع سرم حسابی باد داشت، تو کمتر از یکسال تونستم طوری خودمو بهش ثابت کنم، که مجاب شد به من پر و بال بده، و منو فرستاد به یکی از شرکت های مهمش تو زمینه حمل و نقل که همین شرکت پاسارگاد بود.

اونجا من تو بخش مالی مشغول به کار شدم و تونستم تو کمتر از دو سال خودمو به معاونت برسونم، چیزی که تقریبا غیر ممکن بود. در همین گیر و دار بود که با امیرحسین آشنا شدم. امیرحسین هم آدم جاه طلبی بود، اما سعی می کرد کمتر به چشم بیاد. مثلا یادم میاد که همون مواقع که من معاون شده بودم، اون تقریبا همه کاره طرح و برنامه بود، اما هر بار که موقعیتش پیش میومد که بشه معاون، یه جوری از زیرش در میرفت و یکی دیگه رو جای خودش معرفی می کرد. جالبه من تنها کسی بودم که میدونستم رابطه اش با زند هم خیلی خوبه و اگر می خواست حتی میتونست مدیرعامل شرکت بشه و من همش برام سوال بود که چرا یکی وقتی می تونه بالاتر بشینه و قدرتشو هم داره، باید از این موضوع فرار کنه. البته جواب این سوال رو دقیقا وقتی که تونستم با کمکش، جای دکتر سعادت رو بگیرم، بهم داد. درست شبی که به عیش و عشرت رفته بودیم بیرون تا بردمون رو جشن بگیریم، تو حالت خلسه و نیمه مستی ازش رک پرسیدم:
"امیر، من همش برام سواله، تو خودت می تونستی این سمت رو بگیری، چرا به من کمک کردی ؟ رابطه تو با زند خیلی بهتر از من بود."

اونم تو همون حالت نیمه هوشیار گفت: " ببینم رفیق، تو اون بالا باشی، من اگر چیزی ازت بخوام یا توصیه ای بهت بکنم، انجام نمیدی ؟ "

با شور و شعف و از روی صداقت گفتم: " معلومه که انجام میدم رفیق، من اینجا رو مدیون توام، ولی خب راستش خودِ این بالا نشستن یه کیف دیگه میده و من نمیدونم تو چرا این کیف رو برای خودت بر نداشتی "
گفت: " آره رفیق یه حال دیگه ای میده، اما نشستن اون بالا، یعنی نشستن تو تیغ آفتاب سر صلاة ظهر، تیرِ آفتاب عدل می خوره تو فرق سرت، من اینو دوست ندارم، دوست دارم بشینم تو سایه و نون و ماستمو بخورم، قدرت از نظر من تو اون نون و ماسته است. " و بعدش بلند خندید.

هیچ وقت اون روز و حرفشو یادم نمیره، امیرحسین کمتر این حرفا رو اینقدر رک و عریان می گفت و اون شب تو اون حال چیزی گفت که من متوجهش نشدم، ولی هرچی بیشتر مدت نشستنم رو صندلی ریاست، بیشتر فهمیدمش.

نگار همون سال ها همکار امیرحسین بود و ارتباط نزدیکی هم با هم داشتن، تا جایی که تو شرکت و هلدینگ چو افتاده بود که باهمن، من از نگار خوشم میومد، اما چون فکر می کردم که با امیرحسین ـه فکرشو از ذهنم خارج کرده بودم. ولی برام عجیب بود علی رغم رفاقت زیادی که با امیرحسین داشتیم، هیچ وقت از نگار هیچی نمی گفت. راستش یکمم دلخور شده بودم و یه بار دیگه به شوخی و خنده به روش آوردم. و بهش گفتم که تو شرکت و هلدینگ چی پشت سرشون میگن. یه دفعه حس کردم یه غم عجیبی تو چشماش اومد، اما خیلی سریع خودشو جمع کرد و گفت:

" هیچی بین ما نیست، خیالت تخت. اینکه ارتباط کاریم باهاش بیشتر از بقیه است، چون حس می کنم ظرفیتش خیلی بیشتر از ایناس و می تونه خیلی بالاتر از اینی که هست بشینه. همین، اگر چیزی بود حتما به تو می گفتم. بقیه هم بزار هرچی می خوان بگن. "

و اینقدر محکم و صریح اینو گفت که جای هیچ کندوکاو و شوخی رو باز نذاشت و من تقریبا مطمئن شدم که هیچی بینشون نیست. با این حال وقتی که مدیرعامل هلدینگ شدم و از پاسارگاد رفتم، ارتباطم با نگار خیلی کم شد و تقریبا فراموشش کردم تا زمانی که یکی دو سال قبل از رفتن امیرحسین از شرکت، بهم پیشنهاد داد تا نگار رو بزارم معاون مالی پاسارگاد و منم که به امیرحسین اعتماد کامل داشتم اینکارو انجام دادم.

این خیلی تو هلدینگ ها معمول نیست ولی من از وقتی مدیرعامل هلدینگ شدم، ماهی یک دفعه جلسه جداگانه برگزار می کردم با مدیران و معاونت های مالی شرکت های زیر مجموعه، بدون حضور مدیرعامل هاشون. اینطوری برام کسب اطلاعات خیلی راحت تر میشد و می تونستم بی واسطه بفهمم تو هر شرکت چی میگذره، نگار هم تو این جلسات کم و بیش شرکت می کرد. امیرحسین در موردش راست می گفت. دختر بسیار زبر و زرنگی بود و چیزی که به شدت توجهمو درش جلب می کرد، قاطعیت و حتی بی رحمی خیلی خاصش در برخورد با موضوعات بود، چیزی که من تا اون موقع تو هیچ دختری ندیده بودم.

امیرحسین که به یکباره از شرکت رفت، من واقعا تو شرکت تنها شدم، خیلی از کارا و تصمیمات رو مجبور بودم خودم تنها بگیرم و خب رقیب و دشمن هم کم نداشتم. رفته رفته شروع کردم یه سری افراد مورد اعتماد دور و بر خودم جمع کردن، اولین نفری که حس کردم می تونم بهش اعتماد کنم، سعید رمضانی معاون طرح و برنامه هلدینگ بود و دومین نفر هم نگار. این دو نفر عملا حکم مشاور رو داشتند و بیش از بقیه میشد رو نظراتشون حساب کرد.

همین مشاوره ها و رفت و آمد ها باعث شد، من دوباره به نگار علاقه مند شم، البته این موضوع به این راحتی هم نبود چون نگار شخصیت خیلی خاصی داشت که تقریبا نمیشد سر از حس و درونش درآورد و نمی دونستم واقعا نظرش در این مورد چیه. ولی رفته رفته حس کردم که اونم به این رابطه بی علاقه نیست و رابطمون با هم شکل و گرفت و یکم بعدشم ازدواج کردیم. البته اون شرط گذاشت که هیچ کدوم از اعضای شرکت نباید متوجه این موضوع بشن و گفت که حاضر نیست به هلدینگ بیاد. منم این موضوع رو فقط به زند گفتم و نگار تو پاسارگاد موند.




(12)

محمدحسین هامون: دقیقا شبی که با امیرحسین صحبت کردم، خیلی سخت به نگار همه چی رو گفتم، هیچی نگفت و پذیرفت و راستش سکوتش یه حس دلهره به من داد، منتها اینقدر ذهنم درگیر جلسه هیئت مدیره و تقابلم با (مهدی) مجد بود که تقریبا نگار رو فراموش کردم. نگار هم طبق زمان بندی توافق شده، یک هفته بعد از افشار استعفا داد.

بهم خبر رسید که با این تغییرات و استعفا ها، چاوشیان تا حدی متوجه موضوع شد، و خبرش به مجد هم رسید، و تقریبا میشد حدس زد که آرایش جنگی گرفتن. اینو دقیقا وقتی متوجه شدم که (فرامرز) افتخاری که از اعضای هیئت مدیره هلدینگ بود، بهم زنگ زد. افتخاری تقریبا رابطه اش با همه تو هلدینگ خوب بود، البته خوب که چه عرض کنم، آدم باهوشی بود و میدونست کجا بشینه که آب زیرش نره و منم هیچ وقت با همچین آدمایی مشکل نداشتم. حداقل تکلیفت باهاشون روشن بود. میدونستی که قیمتی دارن که باید پرداخت بشه.

افتخاری تو اون تماس بهم گفت که مجد لابی برای برکناری من، تو هیئت مدیره شروع کرده و تونسته رای (عرفان) رادمهر، رو هم بگیره. پیشنهاد افتخاری این بود که زودتر و قبل از مجد برم سراغ زند و رای اونو برای خودم نگه دارم. و وقتی هم که ازش پرسیدم، تو چیکار می کنی و چطور رای میدی، با خنده گفت: " من به اونی رای میدم که فردا آفتاب از سمتش طلوع می کنه، امیدوارم اون تو باشی دکتر "

اوضاع از اونچیزی که فکر می کردم، بدتر پیش میرفت و من باید با زند صحبت می کردم. اما قبلش باید میدیدم نظر امیرحسین چیه.




پایان فصل دوم: سودای ریاست



===========
قسمت ها قبل داستان:

فصل اول: پایانی بر پایان - قسمت اول
فصل اول: پایانی بر پایان - قسمت دوم
فصل دوم: سودای ریاست - قسمت اول
فصل دوم: سودای ریاست - قسمت دوم
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی

فصل سوم: عصر آنارشیسم


(13)

پویا زند (راوی فصل سوم): پدرم تیمسار همایون زند، نظامی عالی رتبه رکن دوم ستاد ارتش شاهنشاهی بود و پدرش سرپاس شاهپور زند هم از مقربان دربار رضا شاه، این روحیه نظامی باعث میشد تا همه چیز در خاندان ما بر اساس اصول مشخصی اداره بشه. من البته هیچ وقت نظامی نشدم، اما مگه میشه ریشه در "زند ها" داشته باشی و از نظمِ نظام بی بهره ؟

"اصول زند"، شرافت خاندان زند محسوب میشه و مهم ترین چیزی که من از پدرم یاد گرفتم - که اون هم از پدرش یاد گرفته بود - نظم بود، و اینکه برای برقراری نظم، باید همه چیز تحت کنترل باشه، و کنترل کردن هم نیاز به ساختار داره. در واقع پدرم به من گفت که برای اداره آدم ها، باید اونها رو در ساختاری قرار بدی که امکان انجام هیچ رفتارِ خارج از خواستِ تو رو نداشته باشند. البته اون به من گفت که آدمیزاد ذاتا سرکش و ساختار گریز ـه و محکم ترین ساختار هارو زیر پا میذاره، و به من یاد داد که باید در ایجاد ساختار ها، بهشون اختیار بدی، اما نه خودِ اختیار رو، بلکه توهمی از اختیار.

من زمانی که شرکت رو از سعادت خریدم، یک مجموعه از هم گسیخته‌یِ بی ساختار بود و من ساختارِ زند رو در مدت کوتاهی بهش حاکم کردم و این ساختار به بهترین شکل و مطابق انتظار کار کرد. یک شرکت گمنام در مدت زمان بیست و هفت سال تبدیل به مهمترین هلدینگِ اقتصادیِ خصوصیِ کشور شد.

همه چیز کار می کنه و من قطعا از اون چیزی که ساختم راضی ام، اما حقیقتی که وجود داره و نمیشه انکارش کرد، افزایش سن و یکنواختی حاصل از اونه، البته من می تونم ساعت ها بشینم و به نتیجه چیزی که ساختم فکر کنم و ازش لذت ببرم، اما در همین لحظه، درست وقتی که می بینی که همه چیز داره درست کار می کنه، یه چیزی ته ذهنت میگه، خب حالا چی ؟

از طرفی در تموم این سال ها، چه از طرف کسانی که بیرون از مجموعه، چشمشون به عملکرد من بود و چه تک و توکی از نیرو هایی که باهام کار می کردن، به گوشم میرسید که می گفتن: "زند بیش از حد سختگیره، میشه با روش های ساده تری هم میشه به همین نتیجه رسید " البته که میدونم، کسایی که این چیزا رو میگن، چیزی از اداره کردن نمی دونند، اما یه جایی به ذهنم خطور کرد که شاید بد نباشه، برای تنوع هم شده، یه بازی باهاشون راه بندازم. البته بازم در ساختار خودم و با "اصول زند"

با ساختاری که من ایجاد کرده بودم، نیاز به اداره مستقیم نبود، اما همیشه تو جلسات هیئت مدیره شرکت می کردم و هیچ وقت هم نمیزاشتم، تصمیم مهمی بدون حضور من گرفته باشه، یکبار نزدیکای آبان بود که (محمدحسین) هامون درخواست یه جلسه اضطراری کرد. در واقع یه تماس تلفنی با من گرفت و گفت که نتایج عملکرد پاسارگاد - که مهمترین شرکت هلدینگ بود - با گزارش حسابرسی نمی خونه و از نظرش این یه توطئه بود. ازم خواست که جلسه هیئت مدیره تشکیل بدم و بهش اختیار بدم که این مسئله رو پیگیری کنه. یکم فکر کردم و گفتم جلسه رو تشکیل میدم، اما نتیجه رو توی جلسه و جلوی بقیه بهش میگم. اولش خواست چونه بزنه، بعد که یادش اومد من چطور تصمیم میگیرم پشیمون شد.

(محمدحسین) هامون، رِند بود و من از همینش خوشم میومد. و مهم تر از اون دقیقا می دونست تو هر لحظه باید کجا وایسه و از طرفی هم کمتر از بقیه چونه میزد. در واقع همین شخصیتش باعث میشه، برای بقیه رِند باشه، نه من و خب این باعث شده بود که 16 سال تو راس هلدینگ نگهش دارم.

ولی این موضوع رو باید از یکم قبلتر شروع کنم. به من خبر رسیده بود و من میدونستم که (مهدی) مجد، از اول امسال شروع به یارگیری شدیدی علیه هامون کرده. به نظر میومد این دفعه دیگه عزمشو جزم کرده بود که جاشو بگیره. من از مجد خوشم میاد، به شدت مصمم و قوی ـه، و تقریبا هر کاری که بخواد می تونه انجام بده، ولی بخوام توصیفش کنم، باید بگم که به قول (امیرحسین) صدر، نمی دونه " گربه کجا تخم می کنه"، همینم باعث میشه، همیشه تو یه خوف و رجائی تو سیستمم نگهش دارم. در واقع همیشه هامون رو با چماق مجد کنترل کردم، اما هیچ وقت نزاشتم مجد از یه جایی جلوتر بره.

این دفعه که خبر فعالیت مجد و (محمد) چاوشیان بهم رسید، پیش خودم گفتم، خب بد نیست، اینبار از نیروی اینا استفاده کنم و یه بازی راه بندازم. هم فاله و هم تماشا، بخاطر همین (امینِ) روزبه رو خبر کردم بیاد دفترم. دوست قدیمیم. روزبه دستِ مخفی من تو سازمان بود. یه سایه به تمام معنی. هیچ وقت بهش سمت ندادم، چون نمی خواستم تو هیچ کاری مستقیم دخالت کنه، میدونید، بهترین قدرت، قدرتِ غیر مستقیمه، کسی که تو هیچ عزل و نسبی دخالت نکنه، تو هیچ تصمیمی دستور نده، ناراضی نداره و کسی که ناراضی نداشته باشه، دشمن نداره. به روزبه هم دقیقا یه همچین جایگاهی دادم. همه میدونستن چشم و گوش منه، ولی چون هیچ وقت تو هیچی مستقیم دخالت نمی کرد، همه دوسش داشتن.

به هر حال اومد و بهش گفتم می خوام چیکار کنم. اولش جا خورد، انتظار نداشت من بخوام نظم خودمو بهم بریزم. اما بعد اون ذهنِ خلاق شیطنت آمیزش گل کرد و لبخند رضایت رو تو صورتش دیدم. یکم فکر کرد و خیلی با احتیاط گفت: "احتمالا به "اون" که فکر نکردی ؟ یا نمی خوای فکر بکنی ؟ "

برای اینکه پرو نشه، اخم همیشگی صورتمو حفظ کردم، ولی یه لبخند ریزی هم زدم و گفتم: " چرا که نه، دوستِ باهوشِ من، دقیقا برای همین کار ساخته شده"

لبخند شیطنتش بیشتر شد، اما همزمان می تونستم ابهام رو هم تو صورتش ببینم و گفت: " صدر هیچ جوره قابل کنترل نیستا، خودت می دونی، این با اصولِ زند در تضاده "

گفتم: "اگر می خواستم با اصولِ زند کار کنم که همه چیز داشت روال خودشو طی می کرد، می خوام، یکم هرج و مرج درست کنم، البته هرج و مرج با" اصول زند"، صدر هم بهترین گزینه است برای اینکار "

گفت: " که اینطور و قدم بعدی ؟ "

گفتم: " برو این پسره (آرش) افشار رو بپز، باید یه کارایی برامون بکنه. یکم باید با هامون و مجد بازی کنیم. می خوام یکم استراحت کنم و همه چیو بسپرم به خودشون، ببینم چه می کنند با این آنارشیسم تمام عیار"

روزبه رفت و افشار رو متقاعد کرد که با همکاری چاوشیان، مجد رو قانع کنند که از طریق اونا، چاله هامون رو بکنه. برای همین شروع کردن دستکاری کردن عملکرد پاسارگاد و ماجرا دقیقا همونطوری پیش رفت که طراحی کرده بودم. بعدش هم جلسه اضطراری هیئت مدیره که برگزار شد، هامون رو فرستادم تا سراغ صدر بره. صدر از نگاهِ هامون، نزدیک ترین دوستش بود. گرچه اون نمی دونست که جاده این دوستی، دیگه دو طرفه نبود ...



(14)

پویا زند: ماجرا کمی متفاوت از چیزی که با روزبه پیش بینی کرده بودیم پیش رفت، هامون بعد از با خبر شدن نقش افشار در مسائلی که پیش اومده بود، بدون اینکه با من مشورت کنه، عذر افشار و همسرش رو خواست. واقع هیچ کدوم رو فکر نمی کردم. افشارم بعدش کلی سرِ روزبه غر زد و گله و شکایت کرد از اینکه موقعیتش رو از دست داده، روزبه هم با من صحبت کرد و گفتم با وعده ای فعلا بازیش بده تا ببینیم کجا براش خالی میشه.

گرچه من پیش بینی می کردم که وقتی صدر رو وارد این بازی کردم، اختیار بعضی چیزا از دستم در بره، ولی مهم نبود، به نظرم اتفاقا خوب هم شد. هر لحظه به اون هرج و مرجی که می خواستم بیشتر نزدیک می شدیم و می تونستم صحنه دراماتیک تری خلق کنم. ضمن اینکه هنوز هم همه چیز تحت کنترل بود. یه توازن قدرت واقعی در حال رخ دادن بود. مجد و چاوشیان علیه هامون و صدر در بین اینها، اونم وقتی هامون فکر می کرد صدر در کنارشه.

نکته ی جالب برای من این بود که من دقیقا میدونستم صدر دنبال چیه، و اینکه این صدر، اون صدر ده سال پیش نبود، صبور تر و مرموز تر شده بود. در واقع وقتی متوجه این شدم که آخرین بار یکسال پیش رفتم روستا پیشش و یه سر به معدنش زدم. منو برد تو یکی از دالون های زیرین معدنش. یه تونل زیر زمینی عمیق که حداقل 200-300 تا پله می خورد تا به یه محوطه 20-30 متری مسطح برسه، اونجا یه محوطه داشت که کاملا مخصوص خودش بود و می گفت هیچ کس حق ورود بهش رو نداره و فقط یه بار پسرش امیرعلی اونجا رو دیده. تو اون محوطه روی سنگ های نسبتا سخت پر بود از نقش های کنده کاری شده، که بعضی هاشو هرچی تلاش می کردم، نمی فهمیدم. برام جالب بود و چند باری هم که ازش پرسیدم اینا چیه، هیچی نگفت و لبخند میزد. انگار منو برده بود که فقط ببینم که همچین دنیایی هم داره. بدون اینکه بخواد از مفهوم اون حرفی بزنه.

برامم عجیب بود، صدر، حوصله هیچ نوع ریزه کاری و ظریف کاری رو نداشت، یه آدم کاملا شلخته که هر موقع میزشو میدیدی زیر یه مشت کاغذ و زونکن و ابزار اداری غرق شده بود و من هیچ وقت نمی فهمیدم چطور می تونه تو همچین محیط شلوغی کار کنه، حالا تو عمق تاریکی یه محوطه درست کرده بود و نقش های منظم نا مفهومی روی سنگ کشیده بود.

و همه اینها و شکلی که ماجرا پیش می رفت به من می فهموند که صدر درست ترین انتخاب بود.



(15)

پویا زند: هامون درست یک هفته قبل از برگزاری جلسه استماع گزارشات، پیش من اومد، موضوع رو تعریف کرد، منم برعکس همیشه اصلا به روی خودم نیوردم که عزل افشار نباید بدون مشاوره با من رخ میداد. هامون به شدت احساس خطر کرده بود و جایگاه خودش رو متزلزل می دید و می خواست مطمئن شه که حمایت منو داره.

من سکوت کردم و فقط شنونده بودم و گذاشتم که تمام حرف هاش تموم شه، بعد رو بهش کردم و گفتم: " کارو سخت کردی دکتر، الان بهت قولی نمیدم، ولی من زیر پای متحدینم رو خالی نمی کنم، مگه گمون کنم متحدم نیستی، تا جلسه هیئت مدیره صبر کن "

کاملا مشخص بود که بعد از شنیدن این جمله، هامون متوجه شد که اوضاع چقدر براش بحرانی پیش میره. با چهره ای درهم و مغموم از دفترم خارج شد. و اما جلسه هیئت مدیره، دقیقا همون چیزی که تمام این مدت منتظرش بودم.



پایان فصل سوم: عصر آنارشیسم - قسمت اول
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی

فصل سوم: عصر آنارشیسم - قسمت دوم


(16)

پویا زند( راوی فصل سوم ):
اواخر آذر بود که جلسه هیئت مدیره رو تشکیل دادم. دقیقا یادم هست که برف نه چندان جوندار زودهنگامی در حال بارش بود و از اون ارتفاعی که ما توی برج هلدینگ جلسه رو برقرار می کردیم، بخاطر مه گرفتگی، شهر به سختی دیده میشد. علاوه بر 7 نفر اعضای همیشگی هیئت مدیره، یعنی من، محمدحسین(هامون)، (فرامرز) افتخاری، (مهدی) مجد، (عرفان) رادمهر، (صدرا) زکریا و تِرِسا شایانفر، (امین) روزبه به عنوان دبیر دائمی جلسات و (رامتین) شریفی مدیرمالی شرکت به عنوان فرد مدعو به جلسه اومدن.

با توجه به اینکه من سهامدار ارشد بودم. اساسنامه هلدینگ به من این اجازه رو میداد که تمام اعضای هیئت مدیره رو بجز یک نفر انتخاب کنم. و اما اون یک نفر، تِرِسا شایانفر، نماینده دو رگه ایرانی - آلمانی، شریک خارجی هلدینگ بود که 27 درصد سهام رو در اختیار داشت و می تونم بگم تنها چیزی از سازمانم بود که در اختیارم نبود و همین موضوع گاهی ذهنم رو درگیر می کرد. همیشه با خودم فکر می کردم که اگر مجبور نبودم برای قرارداد با شِل شریک خارجی بگیرم، چقدر حالم بهتر بود. البته، شایانفر با من کاری نداشت و به خوبی از طرف اون شرکت خارجی تفهیم شده بود که چطور باید با من مواجه بشه و تو تصمیمات من نباید ورود پیدا کنه، اما در مورد بقیه موضوعات گاهی چنان با غرور و تکبر با بقیه اعضا برخورد می کرد، که من اگر جای اونا بودم، بلادرنگ از بالای برج پرتش می کردم پائین. خوشحالم و خوبه که هیچ وقت جای اونا نیستم و لازم نیست دست به همچین کارهای لازمی بزنم.

جلسه ساعت 10 صبح بود، اما با توجه به قاعده ای که بود همه تا قبل از 9:30 وارد جلسه می شدن و منم سعی می کردم یک ربع زودتر تو محل باشم و باهاشون خوش و بش مختصری کنم. این بار اما من زودتر از همیشه وارد اتاق کنفرانس شدم.

زمانی که وارد جلسه شدم، مشخص بود که فضا بشدت سنگینه، چون تقریبا همه پشت میز کنفرانس نشسته بودن، بجز هامون که سرپا در حال بچ بچ کردن با روزبه در گوشه ای از اتاق جلسه بود. خب طبق عادت با ورود من و برای احترام از جا پاشدن، چنان پر طمطراق هم اینکارو کردن که من مثل همیشه ناخودآگاه لبخند زدم. آخه هیچ وقت این چیزا برای من مهم نیست، ولی یکی از تفریحاتم اینه که تصور کنم و ببینم هر کدومشون اگر من رئیسشون نبودم، تو همچین شرایطی چیکار می کردن، و واکنششون چی بود. امان از دست این بشر دوپا که برای بقا مجبوره به چه کارایی دست بزنه. خدا رحمت کنه، پدربزرگم شاهپورخان زند رو، تو همچین مواقعی می خوند: " آنچه شیران را کند روبه مزاج، احتیاج است احتیاج است احتیاج "

بگذریم، من همشون رو دعوت به نشستن کردم و از قصد قبل از اینکه هامون و روزبه برن و سر جاهای خودشون بشینند، خودم رو به جمعشون رسوندم و شروع به صحبت باهاشون کردم. مخصوصا طوری قرار گرفتم تا بتونم صورت مجد رو به خوبی ببینم،
واضحه که به درستی می دونستم این کارِ من، چه معنی و مفهومی داره. در حالت عادی، اینکار یعنی به شکل غیر رسمی تمایل و حمایتم رو به هامون رو نشون دادم. اما الان به هیچ عنوان حالت و شرایط عادی نبود و اینکارِ من به عنوان کسی که باید تو این ماجرا به نوعی داوری می کردم، فقط تحریک مجد بود. حدسم درست بود چون بعد از یکی دو دقیقه زیر چشمی به مجد نگاه کردم، صورتش به وضوح برافروخته بود و شاید اگر خودداری عمیقش که جزوی از شخصیتش بود، جلوش رو نگرفته بود، حتما واکنش نشون میداد. این میزان از عصبانیت مجد برای اون کاری که من در نظر گرفته بودم خوب بود، اما کافی نبود. بخاطر همین تصمیم گرفتم تا کمی این آنش رو شعله ور تر کنم.

من هیچ وقت بجز یکبار، قبل از جلسه اصلی و در حاشیه احوال پرسی مرسوم، با کسی در مورد موضوعات جلسه صحبت نمی کردم و اجازه اینکارو هم نمیدادم، اما اینبار، درست 10 دقیقه مونده به جلسه، هامون و روزبه رو به بیرون هدایت کردم و با دست به مجد اشاره کردم که بیرون بیاد.

در دفتر انتظار جلسه روی مبل های چرمی انتظار نشستم و هامون، مجد و روزبه رو هم به نشستن دعوت کردم و شروع به صحبت کردم و گفتم: "خب، آقای مهندس مجد عزیز، اوضاع چطوره ؟ "

مجد کمی خودشو روی صندلی جابجا کرد و خیلی سر سنگین یه جواب خیلی مختصر داد طوری که معلوم بود تمایل نداره بیرون از جلسه چیزی بگه.

من به ظاهر برای شکستن سنگینی فضا، گفتم: " مهندس سر بالا جواب میدی، چیه موضوع ؟ این دکتر هامون هم ازت حسابی شاکیه "

هامون با تعجب به من نگاه کرد و مجد هم که انگار منتظر همچین چیزی باشه، کمی گاردش رو کمتر کرد و با لبخند تلخی گفت: " حاج آقا هامون شاکین ؟ عجیبه "

تعجب روزبه و هامون رو از بکار بردن لفظ "حاج آقا" برای هامون کاملا مشهود بود، هامون اصولا میونه خوبی با مذهب نداشت و استفاده از چنین لفظی برای هامون مشخصا کنایه بود و جالب اینه که حتی روزبه در برخورد اول متوجه کنایه پشت صفت نشد. از اونجایی که مجد دقیقا داشت به سمتی که من می خواستم می رفت، و از اونجایی تقریبا می تونستم حدس بزنم چرا اینو گفته، به سختی خنده خودمو خوردم و خیلی جدی پرسیدم: "حاج آقا ؟"

مجد با لبخند عصبی ولی شیطنت آمیزی گفت: " آره دیگه، آقای دکتر این روزا خوب دارن اطرافیانشون رو قربونی میزشون می کنند، ولی فکر نمی کنم فایده ای داشته باشه"

و التهاب ایجاد شده از این جمله، همون چیزی بود که من برای بردن به جلسه به نقطه دلخواهم نیاز داشتم. با این حال چهره مغمومی از اینکه نتونستم بین هامون و مجد رو اصلاح کنم به خودم گرفتم و وارد اتاق جلسه شدیم.



(17)
پویا زند: جلسه شروع شد و من به عنوان رئیس هیئت مدیره از هامون خواستم تا گزارش خودش رو در مورد مغایرت گزارش قبلی ارائه بده، اون هم توضیحاتی در مورد کلیت موضوع داد و از شریفیان خواست تا گزارش بده، شریفیان رو از قبل میشناختم، البته ندیده بودمش اما 12-13 سال پیش صدر به خواست من، اونو به یکی از دوستان من معرفی کرده بود و بعد ها که از دوستم در موردش پیگیری کردم، اون رو فرد دقیق و جدی معرفی کرده بود و زمانی که هامون می خواست به عنوان مدیر حسابداری هلدینگ معرفیش کنه، وقتی به من گفت که صدر در موردش توصیه کرده، بلافاصله متوجه شدم که در مورد کی صحبت می کنه. توی جلسه و نوع گزارش دادنش و جدیتش، تایید توصیفات دوستم بود. در واقع می تونم بگم که شاید تنها پوئن مثبت هامون تو این جلسه، می تونست شریفیان و جدیت و دقتش باشه. طوری که بهم خبر رسیده بود که مجد بعد از انتقال تبعید طور همسرش، (مهسا) امیری به آلمان، هرچه تلاش کرده بود نتونسته بود آتویی از جانشینش یعنی شریفیان بگیره.

بعد از اینکه توضیحات شریفیان تموم شد، هامون که در صحبت در چنین جلساتی بسیار هنرمند بود و البته از پیش از جلسه هم از کنایه مجد به شدت ناراحت بود، تلاش کرد تا بدون اسم بردن از مجد، اتفاقات مربوط به این مغایرت رو به مجد ارتباط بده. و دقیقا در جایی که داشت با کنایه می گفت: " البته اسناد تعلیق قرارداد امرس و فندی که تائید مستقیم معاونت محترم مالی هلدینگ رو داشتن و اسناد تعلیق قرارداد رابکیل و مککارنی هم قطعا بدون نظارت معاونت محترم ممکن نبوده، که البته من مطمئنم سهوی و بدون نیت تائید شده." بلاخره مجد رو تحریک و انگار که چاشنی انفجارشو فعال کرد.

مجد که شیوه خطاب قرار دادن هامون عصبانیش کرده بود، مستقیما به این موضوع واکنش نشون داد و بعد شروع به صحبت و توضیحاتی در مورد موضوعه مطروحه کرد، هامون هم که جنگ مستقیم رو شروع شده میدید، خیلی زود فهمید که اگر در این تقابل لحظه ای عقب نشینی کنه قافیه رو باخته و بخاطر همین موضوع شروع به جنگ لفظی مستقیم و تندی با مجد کرد.

زرنگ ترین آدمها وقتی تحت فشار قرار میگیرند، بخش زیادی از مهارت ها، تجارب و آموخته های خودشون رو از دست میدن و به کارهایی رو میارن که به نفعشون نیست، در واقع بدترین تصمیمات، حتی توسط باهوش ترین و عاقل ترین افراد هم زمانی گرفته میشه، که تحت فشار هستند، به نوعی که وقتی از بیرون نگاه می کنی، باور نمی کنی که بعضی تصمیمات از بعضی از افراد صادر شده باشه.

در تقابل بین مجد و هامون هم همین اتفاق افتاد و وقتی جنگشون به قدری اوج گرفت که هر دو تحت فشار قرار گرفتند، شروع به افشای مسائلی زدند که نه فقط به نفع طرف مقابل نبود، بلکه به نفع خودشون هم نبود، در حالی که خودشون متوجه این موضوع نبودند. در این شرایط من آگاهانه سکوت کردم، اما افراد حاضر در هیئت مدیره که این میزان از درگیری رو باور نمی کردند، هر کدوم با موضعی که داشتند، در خلال این درگیری، شروع به سوال و جواب های هدف دار از هر دو طرف کردند.

در این بین اما برای من جالب تر از همه واکنش های فرامرز بود. د فرامرز افتخاری پسر یکی از هم درجه های پدرم، تیمسار ولی الله افتخاری بود و در مقطعی که ما در خونه های سازمانی ارتش زندگی می کردیم همسایه ما، و هم بازی من بود. هیچ کس اندازه من، فرامرز رو نمیشناخت. در نگاه عموم فرامرز فردی فرصت طلب و حزب باد بود که اگر قیمتش پرداخت میشد، می تونستند اونو در اختیار بگیرند، اما آیا واقعا من همچین فردِ سطحی و بی ارزشی رو صرفا به خاطر اینکه دوست و همبازی من بوده، وارد هیئت مدیره می کردم ؟

فرامرز اما این نبود و یه انسان به شدت عجیب بود، اون بیش از هر چیزی علاقه به بازی کردن با آدم ها داشت، در واقع دوست داشت که افراد رو به بازی بگیره و هر چقدر افرادی که اینکارو باهاشون می کرد، پیچیده تر و مغرور تر بودند، اینکار لذت بیشتری به اون میداد.
من اولین باری که اوایل دانشگاه متوجه همچین چیزی شدم و ازش در موردش سوال کردم، فلسفه اش برای داشتن همچین نگاهی رو اینطور گفت: " اگر خالقی وجود داشته باشه، مارو برای تفریح خودش خلق کرده، در واقع مارو ساخته تو موقعیت های سخت قرار بده و باهامون بازی کنه و بعدش بشینه به ریش هممون بخنده، من که نمی تونم جلوی اینو بگیرم، پس می خوام طوری زندگی کنم که انگار کنار اون خالق بشینم و به ریش بقیه و خودم بخندم."

تفکر فرامرز به خودی خود عجیب بود، اما چیز خوبی که درش وجود داشت این بود که همچین عقایدی رو طوری واقع گرایانه و فنی وارد مسائل روزمره می کرد که تعادل هیچ چیز بهم نمی خورد. من این پیچیدگی رو دوست داشتم و به نظرم وجود شخصیتی مثل فرامرز، باعث تعادل در هر چیزی میشد.

اون روز هم فرامرز دقیقا همینطور عمل می کرد، طوری موضعش در بین مجد و هامون در رفت و آمد بود، که تونست ذهن همرو درگیر سوالات و مواضع خودش کنه و این دقیقا چیزی بود که من می خواستم.

نزدیکای ساعت یک ظهر بود و جلسه به درازا کشیده شد و سوال و جواب های اعضای هیئت مدیره و درگیری مجد و هامون پایانی نداشت و این داشت حوصله منو سر می برد. منتظر یه اتفاق بودم که نمی افتاد تا لحظه ای که مجد، در زمانی که فکر می کرد که مجبوره برای پایان این ماراتون 16 ساله برگ برنده مهمی رو کنه، برای خروج از بن بست گفت: " این موردی که میگی، دقیقا مثل اون مورد شِل هست، تو خودت دستور دادی که من بند 4 رو تعلیق کنم و به سهامدار خارجی هم گزارش ندادی. من با همون روش اقدام کردم. حالا به من میگی چرا اینکارو کردی ؟ اینو حتی مهندس زند هم در جریانه میتونه تایید کنه "

و من دقیقا منتظر همین لحظه بودم،یک رسوایی بزرگ حضور شایانفر، تیر خلاص به همه چیز بود.



(18)
حدود 3 و 4 عصر بود که التهاب کاهش پیدا کرد، موضوعی که مجد مطرح کرده بود هیچ راه برگشتی رو برای هامون و خودش نمیزاشت و من رو هم در ظاهر در موقعیت بسیار بدی قرار میداد، با اینکار شایانفر که شاهد همه چیز بود و بعد از اون هامون و مجد مجبور شدن که توضیحاتی بهش بدن، خطر بلقوه ای برای همه چیز به شمار می رفت. شایانفر بعد از شنیدن توضیحات تهدید کرد که این موضوع رو باید به سرمایه گذار ذینفع اطلاع بده و همه می دونستن که این به معنی پاپس کشیدن سرمایه گذار خارجی و لغو بسیاری از قرارداد هایی بود که با اعتبار اون شرکت اخذ شده بود. و تمام اینها به منزله سقوط هلدینگ بود.

برای جلوگیری از این موضوع یک راه بیشتر وجود نداشت و اینو همه میدونستن، اما کسی تو هیئت مدیره باور نداشت که من به اون تن بدم، غافل از اینکه من تمام این اتفاقات رو فقط برای همین لحظه طراحی کرده بودم. بحث ها که تموم شد، همه منتظر نظر من شدن و سکوت جلسه رو فرا گرفت.

من هم سعی کردم حالت سرخورده و ناراحت خودم به خودم بدم، در نتیجه ایستادم، این چند جمله رو گفتم و از جلسه خارج شدم.

"آقایون به نظر میاد که عمیقا اشتباه کردید. و تاوان اشتباه رو باید داد. خانم دکتر شایانفر، شما گزارشتون رو منتقل کنید و ضمن ابلاغ تاسف، اطلاع بدید که برای نشون دادن حسن نیت، و حفظ روابط فیمابین، من، پویا زند حاضرم تا 72 ساعت آینده از ریاست هیئت مدیره کناره گیری کنم و مدیرعامل و مدیرمالی هلدینگ هم اینبار با نظر اونها مجددا انتخاب میشه. مشروط بر اینکه تایید سهامدار ارشد، یعنی من رو اخذ کنه. ولی برای ریاست هیئت مدیره حتما باید از آقای دکتر روزبه استفاده بشه و این مذاکره ناپذیره. اگر طرف شما با این پیشنهاد برای ادامه همکاری موافقه، آقای دکتر روزبه تا هر زمان شب که طول کشید، صورت جلسه کنند و استعفای آقای دکتر (محمدحسین) هامون و مهندس (مهدی) مجد بگیرند و به دفتر من بیارن. در غیر این شرایط، اعلام کنید هلدینگ سینا آماده لغو قرارداد در صورت درخواست رسمی طرف آلمانیه."

همون شب، شایانفر تماس گرفت و گفت که مدیران شرکتش رو متقاعد کرده که این پیشنهاد و تاسف مارو بپذیرند. البته یک سری تغییرات در ساختار هلدینگ رو هم به عنوان پیش شرط معین کردند، که خواست من نبود، اما بدیهی بود. روزبه هم روابطش با طرف خارجی همیشه خوب بود - حتی بهتر از من - و برام روشن بود که این مورد پوئن مثبتی براشون محسوب میشه و این پیشنهاد پذیرفته میشه، چون لغو قرارداد و پروسه انتقال برای اون ها هم زیان ده بود.

من از آشفتگی کنترل شده ای که ایجاد کرده بودم خوشحال بودم و داشتم به چالش مدیریت نتایج اون فکر می کردم. اون شب هم روزبه وقتی که صورت جلسات و استعفا هارو برای من آورد، می تونستم ناراحتی و تعجب رو توی صورتش ببینم، اما مطلقا سکوت کرده بود و عادی برخورد می کرد. ولی من که به خوبی می دونستم داره به چی فکر می کنه گفتم:

" از من ناراحت نباش پسر، تو بیش از حد محافظه کاری، قطعا قبول نمی کردی که وارد داستان شی، اما تو برنامه من همچین چیزی لازم بود. مطمئن باش اتفاقی که افتاد به نفعته. "

روزبه هیچی نگفت گرچه میشد فهمید با همین یه جمله کمی از ناراحتیش کاسته شده، اما میتونستم بفهمم که نگرانه و حقم داشت.


پایان قسمت دوم، فصل سوم - عصر آنارشیسم
 
آخرین ویرایش:

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان

فصل چهارم: آرامش حینِ طوفان



(19)
نگار جمالی (راوی فصل چهارم): حدود ساعت 9 شب بود که محمدحسین (هامون) تماس گرفت و گفت امشب خونه نمیاد. میدونستم باید روز سختی گذرونده باشه، از لحنش فهمیدم که جلسه خوب پیش نرفته، راستش زیاد دوست نداشتم تو کارش سرک بکشم، مخصوصا بعد از اینکه سرِ موضوع حسابرسی، اونم درست زمانی که ازش انتظار حمایت داشتم، پشتمو خالی کرد، دیگه اصلا برام مهم نبود که نتیجه کارش چی میشه، بخاطر همین فقط ازش پرسیدم چرا نمی خواد بیاد خونه و کجا میره و اونم فقط گفت نمیدونم. مکالمه امون زیر یک دقیقه تموم شد و قطع کردیم.

راستش رابطه من و محمدحسین از همون اول بر پایه عشق شکل نگرفت، نمی تونم بگم رابطمون صرفا یه معامله بود، هم رو دوست داشتیم، ولی هرچی که بود عشق نبود. کل مدتِ ماه عسلِ رابطه ما حدود شش ماه بود. در واقع اینقدر هردو ما درگیر کار کردن بودیم و تمام انگیزه و وقتمون رو روی کار گذاشته بودیم که وقت فکر کردن و عمیق کردن رابطمون رو نداشتیم، محمدحسین شبا تا 10 - 11 شب هلدینگ بود و منم تا همون حدود شرکت، البته من بیشتر از اون به خودم میرسیدم و حتما یه برنامه ای در هفته برای باشگاه و آرامشم تخصیص می دادم، اما محمدحسین اینکارو نمی کرد و جای همه اینا رو با سیگار پر می کرد. اصولا مرد بدی نبود، با اینکه جایگاهش یک قاطعیت و بی رحمی خاصی رو می طلبید، اما روحیه آرومی داشت و تقریبا تا کسی پا رو دمش نمیزاشت، کاری با کسی نداشت. تو زندگی شخصیشم همینطوری بود و منم بخاطر همین سعی می کردم پا تو حریمش نزارم و بزارم کار خودشو بکنه. اونم دقیقا همین کارو با من می کرد. از یه جایی به بعد حس می کردم صرفا با هم همخونه هستیم برای اینکه تنها نباشیم و سعی می کردیم آرامش همو هم بهم نزنیم و به هم کمک کنیم تا به اهداف شخصیمون برسیم و کمترم پیش میومد که اهداف مشترکی داشته باشیم.

برای بخشی از من، البته این موضوع ایده آل بود، من خواسته های خودمو از زندگی داشتم که نمی تونستم با کسی شریک بشم، میدیدم تو دوستانم که شبیه من بودن، شریک زندگیشون، می خواد همسرشون باشه یا پارتنر، دائما به هوای اینکه هوای همدیگه رو داشته باشن، زندگی همو مختل و خیلی وقتا هم جهنم می کردم، و من همیشه خدا رو شکر می کردم که اگر رابطه من و محمدحسین گرم نیست، ولی حداقل آرومه.

اون شب گذشت و محمدحسین همونطور که گفت خونه نیومد، فرداش حدود ساعت 10 شب بود و من مشغول کتاب خوندن بودم که یهو به این فکر کردم که چرا امروز ما با هم هیچ مکالمه ای با هم نداشتیم، بعد فکر کردم که حتما روز شلوغی داشته و با توجه به اینکه احتمالا جلسه هم خوش آیند نبوده و حوصله صحبت کردن نداشته، کمی که گذشت، اما به ذهنم رسید بهش زنگ بزنم. باهاش تماس گرفتم، تلفنش خاموش بود. تو تمام این سال ها از شروع ارتباطمون، امکان نداشت که بدون اینکه قبلش به من بگه گوشیشو خاموش کنه. نگران شدم، بخاطر همین زنگ زدم به امین (خلفی) تا ببینم امروز تو شرکت چه اتفاقی افتاده، چند تا بوق خورد و امین جواب داد و با حالت صمیمانه ای گفت: " سلام نگار خـــــانم، احوال شما، پارسال دوست امسال آشنا خانم، یادی از ما فقیرفقرا کردین، آقای دکترِ با زن نشسته ما چطورن ؟ اولین روز غیر کاریشون چطور بود ؟ اذیت که نکرد ؟ "

امین از دوستان خانوادگی ما بود، در واقع اون دوست محمدحسین بود و بعد از رفتن امیرحسین، از شرکت، محمدحسین اونو به هلدینگ آورده بود و معاون خودش کرده بود. شوخ و شنگ و اهل حاشیه بود و تو نگاه اول به نظر میومد عقل درست حسابی نداره و من زیاد ازش خوشم نمیومد، اما میشد بهش اعتماد کرد و بعد یه مدت که بعد از ازدواج ما، باهاش رفت و آمد کردم، دیدم که به وقتش باهوش و جدیه، بخاطر همین شخصیت متناقض، تو قدم اول نتونستم تشخیص بدم که داره چی میگه، با زن نشسته ؟ منظورش از این ترکیب چی بود ؟ روز غیر کاری چیه ؟ با کلی سوال و ابهام پرسیدم: " امین میشه یه بار جدی باشی و مثل آدم بگی موضوع چیه ؟ با زن نشسته دیگه چیه ؟ "
امین یه جور که انگار جا خورده از اینکه شاید من از موضوع بی اطلاعم گفت: " خب خب باشه ببخشید، محمد رو میگم دیگه، همینکه دیروز کنارکشید و اینا، می دونم بابتش ناراحتین ولی حالا کاریه که شده، بعید می دونم اوضاع همین بمونه "
من که تازه دوزاریم افتاده بود چی داره میگه، برای اینکه بعدا حرف در نیاره، به روی خودم نیوردم که نمی دونم که محمدحسین استعفا داده، فقط ازش پرسیدم: " من زنگ زدم ببینم پیش تو نیومده امروز ؟ به نظرم حالش مساعد نبود، گوشیشم خاموشه "
امین صداش یکم جدی تر شد و گفت: " نه والا من امروز رفتم شرکت استعفا بدم، اوضاع قمر در عقرب بود، صحبت انتخاب مدیرعامل جدید و تغییرات احتمالی و اینا بود، گرفتنم به حرف اصلا نفهمیدم چطوری شب شد، تازه از هلدینگ زدم بیرون "
منم که نگرانیم بیشتر شد، گفتم: " اوکی، پس حتما همین موقع ها پیداش میشه، ببینم حالا کیو می خوان بکنند مدیرعامل ؟ "
امین یکم لحنش رو دوباره برگردوند و با شوخی گفت: " هیچی بابا، این یارو (محمدرضا) سمیعی رو، مردک پروازی آخه این میتونه هلدینگ اداره کنه ؟ "
گفتم: " عجب، اینو که می خواستن دو سه بار بندازن بیرون سر همین پروازی بودنش، چه گلی به سر بازرگانی زد که حالا بخواد به سر کلِ هلدینگ بزنه. ولش کن مهم نیست" بعد یکم فکر کردم و یهو یه چیزی به ذهنم رسید و پرسیدم: "ببینم تو شماره صدر رو نداری ؟ "
گفت: " صدر که جدیدا اومده پاسارگاد، نه چرا ؟ "
نمی خواستم بهش اطلاعات بدم برای همین سربسته گفتم: " هیچی، قدیم دوست محمدحسین بوده، گفتم شاید خبری ازش داشته باشه، می تونی جور کنی؟ "
گفت: " عه نمی دونستم، نگفته بود، آره میتونم، میگیرم از بچه ها برات میفرستم. خبر شد به منم بگو"

و چند دقیقه بعد شماره امیرحسین رو برام فرستاد. خیلی تردید داشتم که باید بهش زنگ بزنم یا نه، اما ساعت از 12 گذشته بود و خبری از محمدحسین نشده بود، برای همین فکر کردم اگر یه نفر قرار باشه ازش خبر داشته باشه، اون امیرحسینه، برای همین با تردید بهش زنگ زدم.


(20)

نگار جمالی: وقتی که با امیرحسین تماس گرفتم، اون بهم گفت که محمدحسین دیشب پیش اون بوده و بعد از صحبت کردن در مورد اتفاقات پیش اومده و برکناریش، گفته نیاز داره که تنها باشه و استراحت کنه و ازش خواسته که یه راه حل بهش بده، امیرحسین هم کلید خونه باغش تو روستایی که توش ساکن بوده رو بهش داده و گفته که بره اونجا، امیرحسین می گفت که فکر می کرده محمدحسین همه چیو رو به من گفته. و بعد از اینکه من گفتم که تلفنش خاموشه و چیزی نگفته، بهم پیشنهاد کرد که بزارم یه مدت تنها باشه، با اینحال من اینقدر از دست محمدحسین و بی مسئولیتیش ناراحت و عصبانی بودم که گفتم حتما باید زودتر ببینمش و از امیرحسین خواستم که آدرس اونجا رو بهم بده. اما امیرحسین گفت که راه اونجا خطرناکه و بهم گفت که خودشم باهام میاد، فقط باید امیرعلی رو به دوستش محمدامین بسپره و بعد سراغ من بیاد.

حدود دو ساعت بعد از تماسم، امیرحسین دم در خونه بود، منم هول هولکی دو سه تا وسیله تو یه کوله جمع کردم و رفتم سوار ماشینش شدم، حس خیلی متضادی داشتم، از یه طرف از دست محمدحسین عصبانی بودم و معنی عدم اطلاعشو نمی فهمیدم و از یه طرف متوجه نبودم که چطور تو کمتر از دو ساعت سوار ماشین امیرحسین شدم و حتی از همینم عصبانی بودم چون در لحظه ای که سوار ماشین شدم، ضبط ماشین داشت یه آهنگ از همایون شجریان پخش می کرد، آهنگی که منو برد به آخرین باری که امیرحسین رو ملاقات کرده بودم و سوار ماشینش شده بودم، اهنگی که همون موقع ها هم همیشه میزاشت و خیلی دوسش داشت. همه چیز با شنیدن این آهنگ از جلو چشمم رد شد.


♫♫♫♫
نبسته ام به کس دل، نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها من

ز من هر آنکه او دور، چون دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک، از او جدا جدا من
...
♫♫♫♫


دقیقا 7 اردیبهشت بیست و چهار سال پیش، من برای کارآموزی دوره کارشناسیم، توسط یکی از استادام، به شرکت پاسارگاد معرفی شدم، من حسابداری خونده بودم، ولی بهم گفتن که باید برم و تو بخش بودجه بخش طرح و برنامه شرکت کار کنم، یه اسمی هم بهم گفته بودن و گفته بودن که باید باهاش کار کنم، صدر، نمی دونم چرا با شنیدن اسمش و اینکه قراره مسئول من باشه، به ذهنم رسید که احتمالا باید با یه آدم 40-50 ساله پخته طرف باشم و خوشحال بودم که قراره تو مدتی که باهاش کار می کنم کلی چیز یاد بگیرم. دقیقا یادم هست، وقتی که روز اول به شرکت رسیدم، حدود ساعت 9 بود، بهم گفته بودن روز اول یه ساعت دیرتر برم، منم با شوق و اشتیاق از اولین روز کاریم، وارد شرکت شدم، شرکت یه ساختمون 10 طبقه بود و دوتا آسانسور داشت، من سوار آسانسور دست چپ شدم، یه پسره که تقریبا هم سن خودم میزد هم سوار آسانسور بود و با ورود من، سرشو پائین انداخت و به کفش هاش خیره شد، من که اون روز پر از شوق بودم، ناخودآگاه بهش سلام کردم و اونم زیر لب جواب سلاممو داد طوری که صداشو به سختی شنیدم. نمی دونم چرا دوست داشتم باهاش مکالمه برقرار کنم، برای همین پرسیدم، دفتر طرح و برنامه طبقه 7 ئه دیگه ؟ دفتر مهندس صدر هم همونجاست ؟ اونم باز بدون اینکه سرشو بالا بیاره زیر لب گفت بله و هیچ توضیح اضافه ای نداد. نمی دونم چرا اون لحظه حس کردم پسره به شدت مغرور و از دماغ فیل افتاده است. و اینکه نمی تونستم بفهمم چرا، پسره یه تیپ و قیافه کاملا معمولی داشت که اصلا هم جذاب نبود و بهشم نمی خورد کاره ای باشه، برای همین حسابی تو ذوقم خورد و دیگه هیچی نپرسیدم، گرچه اینقدر شور و شوق داشتم که اصلا برام مهمم نبود.

طبقه هفت با عجله از آسانسور پیاده شدم. و در به در دنبال دفتر طرح و برنامه میگشتم. متوجه شدم اون پسره تو آسانسور هم اومد از کنارم رد شد و وارد یکی از اتاقا شد، یه لحظه ترسیدم نکنه این با من قرار باشه تو یه بخش کار کنه، واقعا تحمل همچین آدمی سخت بود. خدا خدا کردم که این دفتر که رفت توش طرح و برنامه نباشه، اما بود. دقیقا باید می رفتم تو همین اتاق و سه ماه اینجا کار می کردم. چاره ای نبود، رفتم تو در زدم و دیدم که تو واحد فقط همین پسره نشسته و یه آقای میان سال دیگه، حدس زدم اون باید صدر باشه، بخاطر همین رفتم و پرسیدم : " مهندس صدر شما هستین ؟ " اون آقای میانسال با دست اشاره به همون جوون کرد و گفت: " ایشونند " و همون لحظه انگار آب سرد رو روی سر من ریختن، یعنی باید این آدم ناجذاب، نچسب و تفلون رو سه ماه تحمل می کردم ؟ چاره ای نبود، برای همین پیش رفتم و دقیقا از همون نقطه آشنایی من با امیرحسین صدر شروع شد.

کمتر از یه هفته زمان لازم بود تا بفهمم، اون آدمی که من تو آسانسور دیدم، زمین تا آسمون با کسی که باهاش کار می کردم متفاوته، هنوزم از نظرم از نظر ظاهری پسر جذابی نبود، ولی واقعا خودمونی و بود و آدم از حرف زدن باهاش خسته نمیشد ، تو دوره کارآموزی خیلی کمکم کرد و تقریبا هرچیزی که کارم نیاز داشت و نداشت رو بهم یاد میداد، منم که عشق این بودم که سر از همه چی در بیارم و اونم انصافا دریغ نمی کرد، آدم شوخیم بود و از هر چیزی برای خندوندن بقیه و مخصوصا من استفاده می کرد و من همیشه تو ذهنم مونده بود که یه همچین آدمی چرا باید تو آسانسور اونطور برخورد کنه ؟ یه بار بعد از کار بهم پیشنهاد مهمون شدنم به یه قهوه رو توی کافه بالای شرکت داد، قشنگ معلوم بود که با خودش حسابی درگیر بوده تا همچین پیشنهادی بده و برای من که این چیزا خیلی طبیعی بود، با علاقه قبول کردم. توی همون کافه، تقریبا از هر دری با هم حرف زدیم و قرار یه قهوه نیم ساعته، 4-5 ساعت به درازا کشید طوری که کافه رو داشتن می بستن و عملا مارو انداختن بیرون. تو همون کافه، بحث رفتار شد های آدما شد و اینکه ملاحظه هیچی رو نمی کنند و اینا و من از همین بحث از فرصت یه جورایی سو استفاده کردم و خیلی رک ازش در مورد اون رفتارش تو آسانسورش پرسیدم، سرشو انداخت پائین و یکم فکر کرد و با تردید گفت: " خب میدونید خانم مهندس، من دقت کردم تو جامعه مردا معمولا دربرابر خانم ها درست رفتار نمی کنند و من دیدم امنیت روانی خانم هارو میگیرن، من راستش بدم میاد کسی از من حس نا امنی کنه، بخاطر همین سعی می کنم این حسو به کسی ندم، رفتاری هم که میگید از سر غرور و تکبر نبود، بخاطر همین بود " و من با اینکه اون رفتارش رو درک نمی کردم موندم که چرا اون روز یه همچین قضاوتی در موردش کردم. جالبه الان که دقت می کردم، بعد از دو ماهی که باهاش کار می کردم، با اینکه تو شرکت های خصوصی کاملا مرسوم بود که به اسم کوچیک همو صدا کنند، خیلی با وسواس اکثرا منو با فامیلی صدا می کرد و فقط بعضی وقتا که حواسش نبود بهم می گفت نگار و من از رفتارش بهت زده میشدم.

به توصیه امیرحسین، من تو شرکت موندگار شدم و رفته رفته، رابطه من و امیرحسین به هم نزدیک شد، دیگه تقریبا هر روز بعد از کار با هم میرفتیم کافه و ساعت ها از هر دری بخصوص مسائل کاری با هم صحبت می کردیم. خیلی فکر می کرد و خیلی رو مسائل عمیق میشد و همه چیو تحلیل می کرد و من تقریبا هر دفعه که باهاش صحبت می کردم بیشتر از قبل به عمق ذهنش پی می بردم، رابطه ما روز به روز عمیق تر میشد و من نمی دونستم با امیرحسین در حال تجربه کردن چه چیزی هستم. میدونستم که امیرحسین منو دوست داشت، اما من واقعا فقط به عنوان یه دوست عاقل، یه همکار خوب و مشاور بهش نگاه می کردم و دوست داشتم ازش یاد بگیرم. و همیشه خوشحال بودم که هیچ وقت بهم ابراز علاقه نمی کنه. چون واقعا نمی دونستم اگر این کارو کنه باید چی بهش جواب بدم که دوستیمون بهم نخوره. و رفته رفته رابطمون اوج گرفت. با هم بیرون می رفتیم، با هم صحبت می کردیم، با هم خرید می کردیم و اون بعد خرید ماشین هر روز منو به خونه میرسوند و من با اینکه می دونستم یه چیزی درست نیست، ولی ادامه میدادم و خوشحالم بودم که هیچ چیزی تغییر نمی کنه.



(21)
نگار جمالی: حدود 7 صبح بود و من با صدای آروم امیرحسین از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که کل مسیر رو توی ماشین خوابم برده. رسیده بودیم خرم آباد و جلوی یه باغ رستوران که گویا مال یکی از دوستاش بود وایساده بود تا صبحونه بخوریم. هوا بشدت سرد بود و پالتوم با اینکه خیلی گرم بود کافی نبود، امیرحسین متوجه شد و یه پتو مسافرتی از صندوق ماشینش در آورد و بهم داد و بعد خودش وارد رستوران شد و با صاحب رستوران شروع به خوش و بش کرد.

دیشب تا جایی یادم بود که من سوار ماشین شدم اولش فضا خیلی سنگین بود و هیچی نمی گفتیم، ولی بعد رفته رفته سر صحبت رو باز کردم و صحبت رو به وقایع شرکت کشیدم و یهو وقتی خودمو پیدا کردم که داشتم هرچی نق از محمدحسین داشتم رو سر امیرحسین خالی می کردم و البته می دونستم که این نق ها فقط مال محمدحسین نیست و دارم از خودشم انتقام میگیرم. اونم فقط لبخند میزد و چیزی نمی گفت و فقط گاهی منو تایید می کرد و گاهی هم از محمدحسین دفاع می کرد و ازم می خواست که بهش حق بدم. و این خونسردیش حرصمو بیشتر در میورد.

رفتیم نشستیم و منتظر اومدن صبحونه بودیم، رو یه تخت کنار بخاری هیزمی نشسته بودیم. دقت کردم، امیرحسین همش سعی می کرد که نگاهشو از من بدزده و در و دیوار رو نگاه کنه، گاهی هم گوشیش رو در میورد و با گوشیش بازی می کرد، کاری که تو اولین جلسه ای که تو شرکت هم دیدمش هم تلاش کرد انجام بده و اینقدر هول شده بود که زد و چایی هم ریخت. چقدر بهش تیکه انداختم سر اون چایی و چقدر موقرانه هیچی نگفت. حتی اون شبم که اومده بود خونمون مهمونی، وقتی که متوجه شد که همسر محمدحسین من هستم، همش همینکارو تکرار می کرد و آخرم به هوای کشیدن سیگار کلا پیچوند و رفت توی تراس با محمدحسین مشغول حرف زدن شد. ولی من تمام این مدت بعد از برگشتش یه حس کنجکاوی توام با عصبانیت درم بود و دوست داشتم بدونم چرا رفت و طوری رفت که انگار هیچ وقت نبوده و تو این 10 سال چیکار می کرده.

تو این افکار بودم که این دفعه اون شروع به صحبت کردن کرد و من از همین تعجب کردم، بعد از سه چهار دقیقه از شروع صحبتامون،خیلی بی مقدمه ازم در مورد محمدحسین پرسید و اینکه چی شد که با هم ازدواج کردیم و رابطمون چطوریه و اینا. منم که نمی خواستم دوباره بره تو لاک ساکت شدن و هیچی نگفتن همه ماجرا رو براش تعریف کردم. صبحونه امون تقریبا تموم شده بود که منم حرفام تموم شد. بدون اینکه اجازه بدم از آخرین جمله ام فاصله بیوفته، پرسیدم تو چیکار کردی این سال ها و انتظار داشتم که تو یکی دو جمله موضوع رو ببنده، اما حس کردم این بی مقدمه سوال کردنم هولش کرد. و شروع کرد بدون توقف یه ربع صحبت کردن در مورد کارش و شرایطش و چیزایی رو می گفت که من اصلا ازش نمی پرسیدم و این از موجود کم حرف و پنهانکاری مثل امیرحسین بعید بود.

گاهی اوقات هست که آدم ها می خوان چیزی رو پنهان کنند و برای پنهان کردن اون چیز رو میارن به گزارش دادن چیزایی که ازشون پرسیده نشده و کسی هم ازشون اطلاع نداره و من حس کردم امیرحسین دقیقا داشت تو اون لحظه همینکارو می کرد. و کنجکاو شدم تا بفهمم می خواد چیو پنهان کنه. اما اون بعد از صحبتاش اجازه واکنش به من نداد و پاشد و گفت که باید بریم. منم یادم افتاد برای چی با امیرحسین همراه شدم و کیفمو برداشتم و باهاش به سمت روستای محل اقامتش راه افتادیم.


پایان فصل چهارم: آرامشِ حین طوفان - قسمت اول
 
Underwood
نوشته‌ها
496
پسندها
424
امتیازها
565
مدال‌ها
38
داستان
فصل چهارم: آرامشِ حین طوفان - قسمت دوم


(22)

نگار جمالی (راوی): وقتی که از رستوران راه افتادیم و وارد جاده روستای محل اقامت امیرحسین (صدر) شدیم، من تازه دلیل اصلی عجله امیرحسین رو می فهمیدم. . زمانی که محمدحسین (هامون) بعد از برگشت از روستا، برام از یه جاده باریک و خطرناک برام گفته بود که یه طرفش کوه و یک طرفش دره بود و دوتا ماشین از کنار هم رد نمیشدن، منتها اون موقع طوری با آب و تاب ازش تعریف کرد که فکر می کردم داره غلو می کنه، اما الان میدیدم که راست می گفت و واقعا جاده ترسناکی بود. امیرحسین هم داشت با سرعت زیادی این جاده رو رد می کرد و این بیشتر منو می ترسوند، با اینکه هنوز اونقدر باهاش راحت نبودم که بخوام ازش چیزی بخوام، اما دیگه یه جای جاده طاقتم تموم شد و ازش خواستم که یکم آروم تر بره، منتها اون در جواب گفت: " اگر تا دو ساعت دیگه این جاده رو رد نکنیم، دیگه نمی تونیم بریم." نفهمیدم ومنظورش چیه و می خواستم ازش دلیلشو بپرسم، اما یادم اومد که خیلی از سوال و جواب شدن خوشش نمیاد و سکوت کردم، اما کمتر از نیم ساعت فهمیدم که منظورش چی بود، برفی که تا قبل از اون خیلی آروم و پخش می بارید، به یک باره شدت خیلی زیادی گرفت که واقعا نمونه اش رو قبلا هیچ جا ندیده بودم و حالا توی کمتر از نیم ساعت حتی روی کاپوتِ گرمِ ماشین هم برف نشست.

کم کم جاده رو کولاک گرفت و من نمی دونستم امیرحسین چطور داره مسیر رو می بینه، انگار که داشت از حفظ جاده رو میرفت و البته سرعتشم کمی کم کرده بود اما بازم تند می رفت و من یه جاهایی از ترس چشمام رو می بستم، اما حتی جرات نداشتم چیزی بهش بگم و میترسیدم که تمرکزشو از دست بده. یکم جلو تر و از یه جایی به بعد دیگه ماشین به سختی پیش میرفت، البته بخش دره ای جاده رو رد کرده بودیم و عرض جاده هم بیشتر شده بود، اما با ارتفاع گرفتن برف روی زمین، ماشین هر چند وقت یه بار لیز می خورد و جلو رفتن رو سخت می کرد. اما آخرش ماشین علی رغم تلاش امیرحسین متوقف شد و دیگه امکان جلو رفتن نبود، بخاطر همین امیرحسین به ناچار ماشین رو متوقف کرد، از من خواست تو ماشین بمونم و خودش پالتوشو پوشید و پیاده شد تا زنجیر چرخ ببنده، البته قبلش چند بار تلاش کرد با روستا تماس بگیره، اما گوشی آنتن نمیداد.

کار وصل کردن زنجیر های چرخ طول کشید و من بی اختیار یاد دیشب افتادم داشتم، درست زمانی که امیرحسین بهم گفت که محمدحسین رو فرستاده خونه خودش تو روستا، بشدت عصبانی شدم، نه فقط از اینکه محمدحسین به من چیزی از کنار گذاشته شدنش از شرکت نگفته بود و نه حتی از اینکه شب خونه نیومده بود، چون اصولا با نوع رابطه ای که ما داشتیم خونه اومدنش هم خیلی فرقی نمی کرد. ناراحتی و عصبانیت من بیشتر از این بود که "من نادیده گرفته شده بودم" و این بدترین اتفاقیه که برای یه زن ممکنه رخ بده. همینم باعث شد که هرچقدر امیرحسین تلاش کرد منو از اومدن به روستا منصرف کنه، من پامو تو یه کفش کردم و امیرحسین هم که دید منصرف کردن من شدنی نیست، تصمیم گرفت خودش منو بیاره، حتی یادم میاد از خرابی هوا هم گفته بود، اما انگار اون موقع من هیچی نمیشنیدم. ولی حالا بخاطر اینکه تو این وضعیت گیر افتاده بود، شرمنده شدم.

کار نصب زنجیر ها تموم شد و امیرحسین در حالی که تقریبا از شدت برف سفید پوش شده بود، سوار ماشین شد. دست و صورتش قرمز شده بود و کمی هم می لرزید، از طرفی کل دیشبم مشغول رانندگی بود و خستگی رو میشد توی چهره اش دید، با دیدن این شرایط من انتظار داشتم که بشدت از دست من عصبانی باشه و حتی بروم بیاره که باعث شدم تو این وضعیت گیر کنه، اما اون فقط توی ماشین نشست، بخاری ماشین رو زیاد کرد و دستش رو جلوی بخاری گرفت. لبخندی محوی روی صورتش نشست و ساکت موند. و انتظار من برای به حرف اومدنش هم بی جواب گذاشت. و من کم کم یادم اومد که انتظارم بی جا بود، امیرحسین هیچ وقت به هیچی اعتراض نمی کرد و همیشه اینطور وقت ها فقط سکوت می کرد.

یکم که گرم شد، ماشین رو دوباره به حرکت در آورد و چند کیلومتری جلو رفتیم، در حین رانندگی همش آنتن موبایل رو چک می کرد، به محض اینکه آنتن برگشت به یکی از اهالی روستا زنگ زد و ازش خواست که با ماشین برف روب دهداری دنبالمون بیاد. و بعدش توضیح داد که از یه جایی به بعد ماشین هیچ جوره نمی تونه تو این شرایط بره و مجبوریم بخشی از راه رو با اون بریم. و کمی هم جلو تر ماشین رو کنار زد و ایستاد و منتظر رسیدن تراکتور شدیم.

از پنجره بیرون رو نگاه کردم، از شدت برف و مه کم شده بود، ولی بازم جز سفیدی برف هیچ چیز دیده نمیشد. یه سفیدی یه دست بدون ذره ای از وجود هر رنگ دیگه ای که هم به آدم آرامش میداد و هم آدم رو از این همه پنهان کردن جزئیات تو خودش می ترسوند. همونطور که خیره داشتم از پنجره بغل به برف نگاه می کردم یهو یه چیزی تو ذهنم اومد و بدون اینکه نیت خاصی از سوالم داشته باشم یا بهش فکر کرده باشم از امیرحسین پرسیدم:

" من یه چیزی رو نفهمیدم، اون اواخری که تو شرکت بودی، یادمه می گفتی از محمدحسین خیلی ناراحت و عصبانی ای، و این حس اینقدر شدت داشت که من همش منتظر بودم که یه جنگی درست کنی، حتی چند وقت بعدش که از شرکت رفتی من مطمئن بودم که بخاطر اونه و وقتی محمدحسین می خواست بیاد دنبالت، چون گفت (پویا) زند ازش خواسته چیزی نگفتم اما مطمئن بودم بر نمی گردی، چی شد که برگشتی و چی شد که عصبانیتت از محمدحسین رفع شد و دوباره اینقدر باهاش رفیق شدی ؟ "

سکوت امیرحسین کمی طولانی شد و من میتونستم حس کنم که انگار آمادگی این سوال رو نداشت، با این حال وقتی به سمتش برگشتم تا منتظر جواب باشم، همون لبخند همیشگی و معروفش رو صورتش نقش بست و خیلی کوتاه گفت : " چیزی رفع نشده " و وقتی تعجب رو توی صورت من دید، بدون اینکه چیزی بگه تکمیل کرد : " منتها تو که میدونی من مسائل رو با هم قاطی نمی کنم. " و بازم جمله اش رو ناقض رها کرد.

با این حال وقتی این جمله رو گفت، من دوباره یاد صبر و خونسردی عجیبش در برخورد با اختلاف و دشمنیش با بقیه افتادم. طوری که من خیلی وقتا از رفتارش تعجب می کردم، و حتی یه مواقعی از صبر و سکوتش در مواجه با بقیه لجم می گرفت. گرچه بعدش می فهمیدم که بعضی وقتا این سکوت مقدمه اتفاقیه که شاید تاثیرش از هر برخوردی در اون لحظه بالاتر باشه. و همزمان وقتی داشتم به اینا فکر می کردم برای یک لحظه تردیدی وجودم رو گرفت و ازش پرسیدم: " تو هیچ وقت به محمدحسین گفتی که ازش عصبانی ای ؟"

جواب داد: " نه، نیازی نبود، تو این سالا بهش گفتی ؟"، گفتم: " نه نگفتم، ولی تو هنوز این اخلاق رو داری ؟ اون بهترین دوستت بود، حقش نیست بدونه که ازش ناراحتی و بخاطر اون از شرکت رفتی ؟ "
خیلی قاطعانه گفت: " ولی من بخاطر اون از شرکت نرفتم " و باز سکوت کرد.

معلوم بود که نمی خواد حرف بزنه و این تلگرافی حرف زدنش حرصمو در آورد، ولی یه چیزی ذهنم رو داشت قلقلک می داد و همینم باعث شد، ازش بپرسم " تو چرا ..." و می خواستم که بپرسم چرا رفتی، اما یهو یه مکثی کردم و گفتم " ... برگشتی ؟ "

اصلا از سوالم جا نخورد و خیلی صریح گفت : " زند ازم خواست"

اینبار من بودم که کمی جا خوردم چون تا اون موقع فکر می کردم که بخاطر محمدحسین برگشته، برای همین پرسیدم : "برای ... ؟"

در همین حین سرش به سمت من بود اما دستشو برد صندلی پشت و پالتو منو و یه پتو مسافرتی بهم داد و گفت : " بهت میگم، ماشین رسید، فعلا باید بریم" و اینطوری از جواب دادن به من طفره رفت.



(23)
هوا خیلی سرد بود و تحملش تو ماشین برف روب که محفظه کاملی نداشت، سخت تر، اینقدر سرد که با پتو هم نمی تونستم تحملش کنم و تو تمام مسیر تو دلم به محمدحسین و خودم فحش میدادم، امیرحسین که متوجه لرز من شد، علی رغم مخالفت و عادی انگاری من، پتو خودشو هم به من داد و حالا کم کم تصاویر محو من از امیرحسین یکی پس از دیگری در حال واضح شدن مجدد بود و خاطرات یکی یکی به ذهنم هجوم میورد.

حدود نیم ساعتی که رفتیم به روستا رسیدیم، و بعد از 5 دقیقه پیاده روی به خانه ویلایی امیرحسین رسیدیم. سرما اذیتم می کرد، اما تفاوت اون روستا و اون خونه با اون چیزی که تو ذهنم بود باعث شد تا توجهم جلب شه، تقریبا تمام روستا بازسازی شده بود و خونه هایی ساخته شده بود که علی رغم اینکه بافت روستایی داشت اما با همه خونه های مشابهی که دیده بودم فرق داشت. و با اینکه محمدحسین یه تعاریف کلی کرده بود، اما از همه چی بیشتر این خونه امیر بود که توجهم رو جلب کرد، یه خونه ویلایی چوبی دوبلکس کاملا مدرن، با یه تراس خیلی بزرگ در طبقه دوم رو به دره و پنجره های تمام قد دور تا دور هر دو طبقه طوری که فکر می کردی بیشتر خونه از شیشه ساخته شده. و برای من جالب بود که یه مرد نسبتا سنتی مثل امیرحسین چطور یه همچین خونه ای رو اونم تو همچین جای دور افتاده ای ساخته.

توی کل مسیر، تمام ذهن من درگیر امیرحسین، مکالمه ها، رفتارش و خاطرات قدیمی شد، طوری که یادم رفته بود برای چی با این سختی اینجا اومدیم، اما به محض دیدن خونه امیرحسین، دوباره ذهنم به موضوع محمدحسین برگشت و حتی به خاطر سختی که برای رسیدن به اینجا کشیده بودم خشمم ازش بیشتر شد و حالا یه بغضی هم گلوم رو گرفته بود.

داخل خونه شدیم، امیرحسین با اشاره دست به من گفت که روی مبل راحتی که جلوی شومینه که در گوشه ای از هال بود بشینم و خودش به سمت چایسازی که توی هال مشغول جوشیدن بود رفت، و یک فنجون چای گرم برام ریخت و بهم داد و ازم خواست همینجا بشینم تا بیاد و خودش رفت طبقه بالا.

چند دقیقه ای همه چی آروم بود و صدایی نمی اومد، اما بعد از چند دقیقه صدای محمدحسین رو شنیدم که داشت با لحن عصبانی با امیرحسین صحبت می کرد و امیرحسین هم به نظر سعی می کرد آرومش کنه. این صدا توجه منو به خودش جلب کرد و من از جام پاشدم و خودم رو به پای پله های دایره ای وسط خونه کشوند که به طبقه دوم وصل میشد. کمی که بیشتر دقت کردم، صدای محمدحسین رو شنیدم که عصبانی به امیرحسین می گفت: " می دونم چی میگی، ولی من فقط یه جای آروم می خواستم که از همه چی و همه کس دور باشم، بعد تو نگار رو برداشتی آوردی اینجا ؟ اینه جواب اعتماد ؟ "

شنیدن اتفاقی این جمله منو بیشتر خشمگین و ناراحت کرد، " از همه چی و همه کس دور باشم ؟"، "نگار رو برداشتی آوردی اینجا ؟"، یعنی زندگی مشترک و همسرش براش "همه چی" و "همه کس" بود ؟

خشم قبلیم و حس سرخوردگی که از این جملات داشتم، باعث شد بدون توجه به خواست امیرحسین، خودم رو به طبقه بالا برسونم و تو زمانی اندکی، توی بزرگ ترین دعوای بعد از ازدواجم بودم. البته نه فقط بزرگترین دعوا که تنها دعوای تمام زندگی مشترک آرومم با محمدحسین.


(24)
دعوای من و محمدحسین نزدیک یکساعت طول کشید و حرف هایی بینمون رد و بدل شد که اگر کسی ما رو میشناخت باور نمی کرد که این صحبت های ما دو نفر باشه. محمدحسین از وقایعی که در شرکت بهش گذشته خشمگین و سرخورده بود و فشار ناشی از این سرخوردگی باعث شد تا با جرقه خشم من، تمام اون چیزایی که در طول زندگی با من در ذهنش جریان داشت رو به یک باره فریاد بزنه و من که در تمام این سال ها ساده اندیشانه فکر می کردم که همه چیز بین ما آرومه، و بخاطر همین این حرف ها مثل پتک توی سرم می خورد و اصلا تحمل شنیدنشون رو نداشتم، اما از یه جایی به بعد سکوت کرده بودم و هیچی نمی گفتم.

وقتی که صحبت های محمدحسین تموم شد و تقریبا هرچیزی که به ذهنش میومد رو گفت و دید که من هیچ حرفی نمیزنم، عصبانی کت و پالتوشو برداشت و رفت و من که پاهام دیگه توان نداشت، بُهت زده و با بغضی باور نکردنی روی کاناپه ولو شدم و فقط به تلویزیون خاموش روبروم خیره شده بودم و متوجه زمان و مکان نبودم. کمی بعد وقتی امیرحسین برگشت بالا تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده و ازش در مورد محمدحسین پرسیدم، اونم گفت که 10 دقیقه پیش از در بیرون رفته. کمی نگران شدم و غیر ارادی و مضطرب از روی کاناپه پاشدم و مقابل امیرحسین ایستادم و پرسیدم : "توی این هوا کجا رفت ؟ بلایی سرش نیاد. اشتباه کردم اومدیم اینجا" ولی امیرحسین بهم این آرامش رو داد که اونو به خونه دیگه ای که تو روستا داره فرستاده و برای اینکه کمی فضا عوض شه با لبخند گفت: " نگران نباش، جایی نمی تونه فرار کنه، هیچ کدوم نمی تونیم فعلا از اینجا جایی فرار کنیم "

ناخودآگاه یه لبخند زدم و نگرانیم برطرف شد اما بغضم حتی شدت بیشتری گرفت، اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم و جلوی امیرحسین گریه نکنم، امیرحسین اما متوجه شد تلاش کرد تا باهام حرف بزنه و آرومم کنه، با اینکه میدونستم امیرحسین همیشه میتونست با صحبتاش آرومم کنه، اما انگار هیچی نمیشنیدم و با بغض به صورتش خیره بودم و فقط متوجه تکون خوردن لب هاش میشدم و هیچی از حرفاش نمی فهمیدم. من در اون لحظه بیشتر از اینکه به حرفاش نیاز داشته باشم حس کردم کهبه حمایت نیاز دارم، چیزی که با صحبت های محمدحسین یادم افتاد که چقدر این سال ها نداشتم و نیازشو هم در خودم در تمام این سال ها سرکوب کرده بودم و به یه آدم آهنی تبدیل شده بودم.

بخاطر همین در یک لحظه، بدون اینکه به هیچ چیز فکر بکنم گفتم: " هیس، امیر هیچی نگو " و همون موقع بعضم ترکید و شروع به گریه کردم و در همون آن خودم رو در آغوش امیرحسین که تازه حرفشو قطع کرده بود انداختم. با این حال با شناختی که ازش داشتم همش منتظر بودم که آروم منو پس بزنه، اما برعکس چیزی که منتظرش بودم، هیچی نگفت و دستش رو روی شونه ام گذشت و تلاش کرد که آرومم کنه. و انگار همه چی از یادم رفت.


پایان فصل چهارم: آرامش حینِ طوفان - قسمت دوم
 
اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

بالا پایین