برای دیدن محتوای انجمن باید ورود کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون ثبت‌نام کنید.

داستان فیلم‌نامه دور سیزدهم مافیا | مسافرخانه‌ی جاناتان لو

مافیایی
نوشته‌ها
289
پسندها
123
امتیازها
90
مدال‌ها
13
سلام

قبل از هر چیز، دوست دارم یک بار دیگه اینجا اعلام کنم که دور سیزدهم، دور بسیار جذابی بود - درست مثل ادوار قبلی - و من هم خشنودم که در این دور همراه تمام شما بازی کردم. در این تاپیک، همون طور که با خبرید، قراره داستانی بر مبنای اتفاقات فاز روز این دور توسط من نوشته بشه. امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید و این بازی، و داستان مسافرخانه‌ی جاناتان لو در ذهنتون ماندگار بشه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



مقابل درب چوبی ایستاده و سروصدای جمعیت داخل رو به وضوح می شنید. تصور اینکه با ورودش حجم صدا چه قدر بالاتر میره آزارش می داد. سرش رو کمی بالا کشید و نگاهی به تابلوی چوبی عمود به بدنه ی ساختمون انداخت. مسافرخونه ی جاناتان لو. مطمئن نبود که چرا یک مسافرخونه باید خارج از شهر باشه. همه چیز تا شعاع یک متری این میخونه در سکوت محض بود. زمین های خاکی بارون خورده و چاله های پر شده از آب کثیف. ردپای اسب ها و درخت های پر شاخ و برگ بزرگی که آوای وهم انگیزی از وزش باد می ساخت. در حومه ی شهر کوچیکی که به شهر ارواح می موند، یک مسافرخونه بین راهی و چند خونه ی مسکونی ظاهر شده بود. "انزو" از شهر عبور کرده بود. تمام خونه هاش خاموش و خالی بود. تنها صدایی که گهگاه سکوت رو می شکست قار قار کلاغ یا وزش باد بود. حالا چه اتفاقی رو این زمین نفرین شده رخ داده بود که یک چنین همهمه ای از این مسافرخونه به گوش می رسید؟ وقتی در رو هل داد و قدمی داخل رفت؛ از جمعیت داخل بیشتر تعجب کرد. پشت میزهای چوبی در گروه های یک یا چند نفره نشسته بودن و گرمای فضا همراه بوی غذا و عرق و الکل به صورت انزو خورد. با نارضایتی بینیش رو چین داد و سمت پیشخوان رفت.

هنوز چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که تنه ای بهش خورد. از لبه ی میز کناری گرفت تا تعادل خودش رو حفظ کنه. به سرعت صاف ایستاد و مردی که بهش خورده بود کوتاه گفت: شرمنده.

در همون نگاه اول قد بلند و مغرور بود. با همچین قیافه ای حق هم داشت. موهای خاکستری، گردن کلفت و شونه های پهن. با چشم های متکبری به انزو نگاه می کرد که آروم داشت سر آستینش رو مرتب می کرد: مشکلی نیست.

- زود باش جولیان تا این دختره ـ آه احمق ببین چیکار کردی؟ کل لباسم خیس شد!

پسر که به نظر جولیان نام داشت، با بی قیدی راه افتاد. چند صندلی دورتر نشست و بعدِ نگاه تمسخر آمیزی به انزو، چیزی به بقیه ی مردهای دور میز گفت و خندید. انزو لب هاش رو بهم فشرد و ترجیح داد به کار خودش برسه. در این شلوغی هیچ بعید نبود که اتاق خالی گیر نیاره. و اون وقت باید شب رو در یکی از خونه های خالی اون شهر روح زده می گذروند؟ نه، ممنون. خوابیدن همراه اسبش کنار درخت خیلی بهتر بود.

طبقه ی اول مسافرخونه، با میزهای گرد چوبی پر شده بود. شومینه ی روشنی گوشه ی اتاق قرار داشت که همراه شمع های روی میزها گرمای محسوسی نسبت به بیرون می ساخت. وقتی بالاخره راهش رو به میز بار پیدا کرد، انتهای میز ایستاد. دو نفر رو صندلی های پایه بلند نشسته بودن. فقط یکیشون حرف می زد و دیگری در سکوت گوش می داد. درد و دل های همیشگی غریبه ها پشت میز بار. انزو زنگ رو به صدا در آورد. طولی نکشید که مرد میانسالی از اون طرف پیشخوان خودش رو به اون رسوند.

- به مسافرخونه ی جاناتان لو خوش اومدید. چه کمکی ازم بر میاد؟

- برای امشب یک اتاق می خوام.

- حتما. اتاق یک نفره، درسته؟ اتفاقا یه خوبش رو تو ضلع شرقی داریم که امروز خالی شده. خیلی خوشانسی مرد جوون.

انزو ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخندی که سعی در کنترل کردنش داشت پرسید: خوب از چه لحاظ؟

مرد میانسال آرنج هاش رو روی میز گذاشت و کمی سمت انزو خم شد: از قیافه ات معلومه که باور نمی کنی "خوب" به همچین جای درب و داغونی بیاد. دوست دارم بگم که نباید ظاهربین باشی، ولی من آدم صادقی هستم هاها. حق داری که انقدر بدبین باشی، اما بهت قول میدم که جای خوبیه. صبح که بیدار شدی حتما پنجره رو باز کن و بیرون رو ببین. می فهمی که حتی تو همچین جای کثیفی هم چندتا منظره ی خوب پیدا می شه.

میون پرحرفی هاش کلیدی جلوی انزو گذاشت. مرد جوان نفس عمیقی نامحسوس کشید و کلید رو برداشت. لبخند با وقاری زد: حتما همین طوره.

- اتاق شماره ی بیست و هفت. برو یه سر بزن.

- و منظره هم چک کنم. حتما.

با خوش رویی چرخید که زودتر خودش رو به اتاق برسونه و از این محیط بد بو و پر سروصدا خلاص بشه که با صدای مرد میانسال دوباره ایستاد: نه. من گفتم صبح نگاه کن.

مرد ریش و موهای سفیدی داشت. قد نسبتا بلند و حتی با وجود پا به سن گذاشتنش، چهارشونه بود با کمر و گردنی صاف. نگاه معنادار و عمیق چشم های سیاهش، هیچ حس بدی به انزو نمی داد اما لبخندی که رو لب هاش بود، به طرز عجیبی گلوی پسر رو خشک می کرد. مکث طولانیش نشون از تردید افتاده به دلش بود. لب از لب باز کرد و آروم پرسید: چه فرقی داره؟

- شب ها همه چیز واقعیه، مرد جوون. تا وقتی آمادگیش رو نداری نباید سراغ واقعیت ها بری. آه، بهش فکر نکن. فقط برو راحت بخواب و البته که می تونی برای شام هم پایین بیای. سوپ گاو ما خیلی محبوبه!

جواب سوالش رو نگرفته بود، اما خسته تر از چیزی بود که بخواد پی این چیزها رو بگیره. هرچند که ذهنش درگیر پنجره ای که هنوز ندیده بود نمی ذاشت رو بقیه ی افکارش تمرکز کنه. نفس عمیقی کشید تا ذهنش رو آروم کنه. از صورت بی حالتش هیچ حسی پیدا نبود. بادبزن بسته اش رو باز کرد و دست آزادش رو که کلید رو بین انگشت هاش جا داده بود پشتش گرفت: نه، متشکرم. برای شام نمیام.

چرخید تا سمت پله ها بره. یک خواب راحت بعد از روزها گذروندن در جاده انتظارش رو می کشید، اما هنوز یک قدم هم جلو نرفته بود که دوباره ایستاد و پرسید: راستی یادم رفت هزینه ی اتاق رو بپرسم.

مرد که داشت بطری جدیدی جلوی دو نفری که هنوز مشغول درد و دل بودن می گذاشت، نگاهی به انزو انداخت. کوتاه. و دوباره مشغول کارش شد: ما اینجا هیچ پولی نمی گیریم.

- برای همین انقدر شلوغه؟ می تونم بپرسم چرا تصمیم گرفتید اتاق ها رایگان باشه، جناب ...؟

- اوه پسر جون، من نگفتم رایگانه. گفتم پولی نیست.

- صحیح. قراره به جاش کار کنیم؟

- آره، می تونی همین جوری بگی. نگران نباش؛ کار سختی قرار نیست باشه. فقط باید شب ها یکم با ما بازی کنی. چندتا سکه رو تقسیم می کنی بین کاسه ها. همین. سخت نیست، مگه نه؟ آخرش هم سکه ها رو دوباره می ذاری جیب خودت. اون چشم ها که می خوان کل شب رو ازم سوال بپرسن ببر کنار. من سرم شلوغه، می بینی که؟ برو فعلا وقت بگذرون و هر موقع بازی شروع شد من خبرت می کنم.

- البته، من حق دارم سوالاتم رو بپرسم، اما شما به نظر خسته اید پس فردا صبح امیدوارم مکالمه ی خوبی داشته باشیم. فقط به یکیش الان جواب بدید. این بازی که می گید کی شروع می شه؟

- معلوم نیست. شاید امشب، شاید چند هفته دیگه و تو اون موقع رفته باشی. خب، ازت موقع رفتن پولی نمی گیرم، خیالت راحت.

هرچی مرد بیشتر حرف میزد، همه چیز عجیب تر می شد. انزو بادبزن رو تا کمی نزدیک لب هاش نگه داشته بود و نگاه آرومی به در ورودی انداخت. در خیلی ازش دور نبود. باید می رفت؟ اگه همه چیز رو کنار هم می گذاشت، نمی تونست حس خوبی به این مکان داشته باشه. از اول هم این شلوغی تو همچین شهر مرده ای بی معنی بود و حالا این میزبان پر حرف که معلوم نبود چی می گه. یک حس درونی بهش می گفت؛ باید بره. فقط چند قدم و سوار "لیلی" دوست داشتنیش بشه. اما روزها طول کشیده بود که بالاخره یک شهر و جایی برای خواب پیدا کنه. بدنش خسته تر از چیزی بود که شب دیگه ای رو در مسیر بگذرونه. نگاهش رو به کلید بین انگشت هاش داد. لحظاتی طول کشید تا کلید رو دوباره بین انگشت ها پنهان کنه و دستش رو پشت ببره.

- برای صرف صبحانه ی فردا می بینمتون.

با خستگی گفت و دوباره به محض چرخیدن صدای مرد رو شنید، اما این بار نایستاد و هنگام بالا رفتن از پله ها بادبزنش رو بست: امیدوارم شب خوبی در مسافرخونه ی ما داشته باشی مرد جوون. راستی، می تونی من رو لو صدا کنی. جاناتان لو.



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


IMG_20220822_215806_893 (1).jpg


انزو : محمدحسین

ـــــــــــــــــ



50cba1f39e9f41a2282e439bf419e675.jpg

جاناتان لو : امیر

ـــــــــــــــــ



d436d9055c1b915f632bd209b2211c11.jpg

جولیان لایت : هادی
ـــــــــــــــــ



پایان چپتر مقدمه
 
مافیایی
نوشته‌ها
289
پسندها
123
امتیازها
90
مدال‌ها
13
احساس سوزش و گرما دور گردنش، همزمان با خفگی ناگهانی بدنش رو به تقلا انداخت. سعی کرد به دست هایی که گردنش رو محکم گرفته و می فشردن چنگ بزنه اما بدنش مثل سنگ افتاده بود. حتی یک انگشت هم نمی تونست تکون بده. سیبک گلوش از فشار درد می کرد و دم و بازدمش قطع شده بود. فقط چرا؟ به کدوم دلیل کوفتی مستحق مرگ بود؟ آیا لیلی هم کشته بودن؟ لیلی رو آخرین بار پشت مسافرخونه ... مسافرخونه؟!
به یکباره کمرش از تخت جدا شد و نشست. باد از پنجره ی باز اتاق زوزه می کشید. دست به گلوی متورم و دردناکش، به محض اینکه چشمان هراسونش رو به اون سمت چرخوند، کلاغی از پنجره بیرون رفت و پشت صدای قارقار ناخوشایندش پرهای سیاهی ازش لب پنجره ریخت. نفس نفس زنان با چشم های گشاده به اون نقطه خیره بود. اتاق تاریک، و در سکوت مطلق بود. و انزو به وضوح به یاد داشت که پنجره رو قبل از خواب خودش بست. اگه کسی تو اتاقش بود، چرا بدون کشتنش رفت؟ دوباره گلوش رو لمس کرد. درد و تنگی نفس رو هنوز حس می کرد ولی احتمالا، فقط یک کابوس بد بود.

سرش رو پایین گرفت و موهای کات دار سیاهش رو چشم های خسته اش سر خورد. ضربان قلبش کم کم داشت به حالت عادی برمی‌گشت که با صدای بلند جیغی از بیرون، وحشت زده تکونی خورد و سریع سمت پنجره خیز برداشت. دست هاش رو به لبه ی پنجره بند کرد و خم شد تا دنبال منبع صدا بگرده. فقط چه اتفاقی داشت تو این خراب شده می افتاد؟ صدای جیغ قطع نمی شد ولی تنها چیزی که در تاریکی می دید چند اسب در اسطبل سرباز بود که با آرامش از یونجه هاشون می خوردن. بیدار بودن و غذا خوردنشون در این ساعت به کنار، عجیب بود که از صدای جیغ نمی ترسیدن. عجیب تر این بود که هیچ مسافر دیگه ای پنجره ی اتاقش رو باز نمی کرد. یعنی همچین صدای بلندی رو نمی شنیدن؟

فایده نداشت. گردن خم شده اش رو بلند کرد تا زود از اتاق بیرون بزنه و خودش اطراف مسافرخونه رو چک کنه که به محض صاف کردن سرش، زنی رو درست مقابل خودش معلق در هوا دید. چشم هاش از وحشت گشاد شد و ناخوداگاه سرش رو کمی جلوتر برد تا جسم و صورت زن رو که کمتر از دو متر ازش فاصله داشت تو اون تاریکی تشخیص بده. زن درست رو به اون، با لباس های یک دست سیاهی سرپا بود. شونه هاش زیادی بالا رفته، در عوض سر و گردنش کامل به پایین افتاده و موهای تیره اش که در باد آروم تکون می خورد سرش رو قاب کرده بود. و صدای جیغ ها، صدای لعنت شده ی جیغ ها قطع شده بود. سکوتی که فقط وزش ملایم نسیم شبانگاهی روش ترک مینداخت. انگار که همه چیز بیشتر از یه خواب بد نبود.

انزو، چشم هاش رو ریز کرده و بدون اینکه بفهمه لبه ی پنجره رو ول کرده و خودش رو بیشتر جلو می کشید تا صورت زن رو ببینه. لب از لب باز کرد، تا حرفی بزنه، زن رو صدا کنه. "خوبی" می خواست از بین لب هاش بیرون بیاد که که سینه ی زن از فشار نیزه ای که ازش رد شد جلو اومد و خونش سمت انزو پاشید. پسر هول کرده خودش رو عقب کشید. به محض برخورد بدنش با زمین، چیزی دیگه جلوش نبود. قاب مستطیلی پنجره فقط شاخه های درخت رو که همراه باد تکون می خوردن نشون می داد و ماه کاملی که از دور دست ها پیدا بود. انزو در حالی که صدای نفس های سریع و بریده بریده اش رو به وضوح می شنید؛ وحشت زده به دست های خونیش خیره شد. دست ها می لرزید، درست مثل تمام بدنش.

خودش رو به سختی بلند کرد. با تردید و محتاط نگاهی به زمین بیرون انداخت اما هیچ خبری از جنازه نبود. بدنش یهو شل شد. چشم هاش رو با دست پوشوند و یک دست رو به لب پنجره بند کرد که خودش رو نگه داره ولی باز هم شونه اش رو به دیوار چسبوند و چند لحظه در اون حالت موند. باید به چیزهایی که دیده بود فکر می کرد، ولی قبلش باید نفس می کشید. بدنش یخ کرده بود. حق هم داشت، با اون وحشتی که در عرض چند دقیقه از سر گذروند همین که هنوز می تونست رو پاهاش بمونه جای تحسین داشت. اما سرما رفته رفته بیشتر می شد. دست استخوانیش لبه ی پنجره به لرزه افتاده بود و باد زوزه کشان مثل حیوان درنده ای خودش رو داخل اتاق می کشید. پرده ها به شدت تکون می خوردن و پتو و ملافه ی روی تخت و موکت نازک کف چوبی اتاق با هجوم باد به سمت در کشیده شدن. لباس ها از چوب لباسی افتاد، و خود چوب لباسی هم پشت سرشون. و بعد همه ی این ها صدای شکستن فنجون دیگه شنیده نشد چون زوزه های باد به طور سرسام آوری گوش های انزو رو پر کرده بود. پسر به اجبار بازوهاش رو بالا اورده و سر و صورتش رو پوشونده بود.

دیگه داشت اعصابش خرد می شد. اگه همه ی این ها خواب بود؛ لعنت به این مغز بی مصرف که قصد بیدار شدن نداشت. بدن لاغرش نمی تونست مقاومت زیادی در برابر طوفان داخل اتاق بکنه و همراه باد عقب عقب می رفت. کمرش به در چوبی اتاق خورد کم کم داشت حالش از فشار باد بد می شد که کم طوفان آروم گرفت. لحظاتی بعد دیگه خبری ازش نبود. انزو با احتیاط دستش رو پایین آورد و وقتی اتاق بهم ریخته رو آروم دید، نفس حبس شده اش رو بیرون داد و همون جا کنار در روی زمین سر خورد.



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مهم نبود چند بار نگاه می کنه؛ اون علامت سبز رنگ دقیقا همون جا بود و قرار نبود غیب بشه. با تن کوفته و بی حسی رو تخت تک نفره ی چسبیده به دیوار چوبی اتاق افتاده بود. تمام شب رو، بدون حرکت. هر چه زمان می گذشت، کمرش با بی حالی خمیده تر می شد و بیشتر قوز می کرد. آفتاب دیگه بالا اومده بود که تصمیم گرفت تغییری تو پوزیشنش بده و کمرش رو بالاخره صاف کرد و زانوهاش رو بالا آورد. ارنج رو به زانو و پاشنه ی دستش رو تکیه گاه سرش کرد و همچنان به مچ دست چپش خیره بود.

علامت سبز رنگی با لوزی ها و دایره های در هم فرو رفته. این نماد طبیعت بود و حالا که روزنه های نور به اتاق کوچیکش نفوذ کرده بود، شکی در قضاوتش نداشت. تمام زندگیش این علامت رو در کتاب ها، حکاکی روی سازه ها، وسایل خونه و اسلحه ها دیده بود حتی در یک روستای جنگلی دیده بود که رو همه‌ی لباس هاشون این علامت رو گلدوزی می کردن. با این تفاسیر اشتباه نمی کرد، و خوب هم می دونست که معنیش چیه.

علامت سبز رنگ، برکت الهی نام داشت. خدای طبیعت دیشب انزو رو مورد رحمت خودش قرار داده بود و پسر هیچ ایده ای نداشت که چرا. نه عمرش رو به عبادت گذرونده بود، نه کار خوبی که ارزش برکت رو داشته باشه مثل نجات دادن یک کشور رو انجام داده بود. الهه یک شب بی دلیل تصمیم گرفت به انزو قدرت ویژه بده؟ باشه، قبوله. اما دقیقا باید با این قدرتی که حتی نمی دونست چیه چی کار می کرد؟

تمام شب به این سوالات فکر می کرد و تنها یک نتیجه گرفته بود. از بین تمام اتفاقات شوم شب قبل، فقط می تونست طوفان رو نشونه ای از طبیعت قبل برکت الهی تلقی کنه. و قطعا همه ی این ها یک ربطی به اون زن دیشبی داشت. شاید خدا انزو رو مامور انتقام اون زن کرده بود؟ چون اون تنها کسی بود که مرگش رو دید؟ خب چه ربطی داشت، قاتلش رو که ندیده بود! از کجاش باید قاتل رو در می آورد و خبر مرگش انتقام می گرفت؟

بدن خشک شده اش رو تکونی داد و از تخت پایین رفت. فرقی نداشت که لباسش رو عوض می کنه یا رو کفش های سیاهش دستمال می کشه، و حتی برخلاف همیشه وقتی جلو آینه موهاش رو مرتب می کرد و عینک مونوکلش رو روی چشم راستش جا می داد، فکرش آزاد نبود. پله ها موقع پایین رفتن صدا می داد، اما قطعا صداش به بلندی همهمه ی داخل میخونه نبود. با این هیاهو شک کرد که بقیه هم زن دیشبی رو دیده باشن. دست چپ رو پشتش برد و بادبزنش رو باز کرده، نزدیک سینه اش گرفت. میخونه برخلاف دیشب بوی نون تازه و قهوه می داد. با وجود سقف بلند و پنجره های مربعی بزرگش، آفتاب کامل به داخل راه پیدا کرده و میخونه رو روشن کرده بود. رو میزهای خالی و کف پوش های چوبی، طرح شطرنجی حفاظ پنجره ها روی نور افتاده و با ظرف های پای سیبی که اماده می شد فضای صلح آمیز و دلنشینی می ساخت. حس و حالی که با جو متشنج افراد داخلش تناقض داشت.

بدون اینکه اثری از خستگی و خشکی بدنش نشون بده، با وقار خاصی از کناری قدم زنان سمت یکی از میزهای خالی نزدیک پنجره رفت. رو صندلی پا روی پا انداخت و بادبزن بسته اش رو روی میز قرار داد. چشم هایی که از بی خوابی سرخ بود بیرون رو می پایید ولی همزمان رو پرحرفی مهمان های دیگه تمزکر کرده و امیدوار بود که حرفی از اون زن بشنوه، اما دقایق می گذشت و اصلا نمی فهمید که بقیه چی می گن. گراز مرده؟ رعد و برق؟ یکی از هم گرما داشت تقریبا می مرد؟ مثلا می خواست چندتا سرنخ پیدا کنه و چیزی از اتفاقات شب قبل دستگیرش بشه! عالیه! حالا گیج تر هم شده بود!

با صدای کوبش دستی روی میز، سرش رو که سمت پنجره چرخیده بود رو به میز پیشخوان کرد که در بیشترین فاصله از میز اون قرار داشت. مردی که خودش رو جاناتان لو معرفی کرده بود و به نظر صاحب این مسافرخونه بود، پشت میز بار ایستاده و دست هاش رو باز کرده، روی میز قرار داد. هر چند که بعضی ها هنوز مشغول صحبت خودشون بودن، اما توجه اکثریت سمت اون جلب شده بود. مرد نگاه سنگینش رو داخل میخونه چرخوند و بعد از مکث کوتاهی شروع به صحبت کرد: حالا که همتون جمع شدید؛ نظرتون چیه به جای تک به تک حرف زدن به من گوش بدید؟

همه جمع شدن؟ انزو چشمی تعداد رو بررسی کرد و حتی یک سوم جمعیت دیشب هم نبود.

جاناتان همون طور که تک تک افراد روبه‌روش رو می پایید، نیشخندی رو لب هاش نشست: همتون موندید چه خبره، ها؟ بذارید من بهتون بگم. این شهری که توش هستید جزو منطقه ی امن نیست. اینجا مرز منطقه ی امن و شومه. باید بگم که یک ملک بی طرفه.

همهمه ها دوباره بالا گرفت. انزو به میز تکیه داد و انگشت شصت و اشاره اش رو روی پیشونیش کشید که سردرد ناگهانی کمی آروم بگیره. منطقه ی بی طرف. حتما از بی خوابی زیاد بود که همچین جواب ساده ای به ذهنش نرسید. شاید هم این جواب بیش از حد ترسناک بود که نخواست بهش فکر کنه.

- متاسفم که این اخبار بد رو بهتون میدم، اما یکی بالاخره باید بگه مگه نه؟ همین الان که اینجا نشستید، میون شما مردم عادی، موجودات خیلی ترسناکی هم حضور دارن که تمام عمرتون سعی داشتید ازشون دوری کنید. الان هم دیگه نمی تونید به یک شهر امن برگردید. "اِستِینروس ها" همتون رو نشون کردن و با این نشونه ها، عابدان طبیعت از ورود به شهر منعتون می کنن. مهمانان عزیزم، از اینجا به بعدش رو حتما بلدید. یا باید از شر استینروس هایی که نشونه گذاریتون کردن خلاص شید، یا اون ها شما رو خلاص می کنن. باشه باشه، یه دقه سروصدا نکنید. می دونم که براتون خیلی ترسناکه اما متاسفم که باید بگم هنوز تموم نشده. همین الان در این مهمون خونه، "اِریکِن ها" هم حضور دارن. و به طرز نادری که حتی باعث تعجب خودم هم شد، "فِلورِن ها" هم بینمون هستن. مهمانان عزیز، اگه می خواید زنده بمونید، پیشنهاد می کنم ترس و تلاش بیهوده برای فرار رو کنار بذارید و تمرکز کنید. و من رو سرزنش نکنید که چرا زودتر بهتون اخطار ندادم. متاسفانه یا خوشبختانه، منم یه آدم بی طرفم.



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برخلاف انتظار، میخونه در سکوت محض بود. صدا از هیچکس در نمی اومد و کسی هم اقدام به فرار نمی کرد. جاناتان لو وقتی شرایط رو دید بی تفاوت مشغول کارهای خودش شد. انگار نه انگار که همین الان حکم مرگ ده ها نفر رو خونده.

- هیچکس نمی خواد چیزی بگه؟

صدای خش دار مرد جوانی تکیه زده به دیوار نزدیک در ورودی بود. کت نابسامان و پاره ای به تن داشت که بلوز کهنه ی زیرش رو نمی پوشوند. موهای سیاه دور خالی و صورت نسبتا خشنی که با زخمی از پیشانی تا گونه اش رو مزین کرده بود. چونه ی بالا گرفته اش خبر از اعتماد به نفسش می داد. همین که اون سکوت وهم آور رو شکست، خودش به تنهایی اثباتی از این اطمینان بود.

وقتی کسی جوابی نداد. تک خند تمسخرآمیزی کرد که بیشتر برای پوشاندن اضطراب درون خودش بود. روش رو سمت جاناتان که رو به اون ها پشت میز باز با حوصله جام های شراب رو دستمال می کشید کرد و پرسید: بهمون نمیگی کین؟

جاناتان بدون تکون دادن سرش نگاهش رو کوتاه بالا کشید، و دوباره به ادامه ی کارش پرداخت: نه. من طرف نمی گیرم.

- حداقل بگو چندتان!

با سکوت مرد میزبان، "کِیل" خشمگین تکیه از دیوار گرفت و شمشیر بسته به کمرش رو سریع بیرون کشید: می خوای اولین نفر بمیری پیرمرد؟

بقیه افراد داخل فقط تماشاچی این بحث بودن. نه اینکه نخوان کاری کنن، یا مثل کیل به خون جاناتان تشنه نباشن، اما اون لحظه رو زمان مناسبی برای عمل کردن نمی دیدن. فکر کردن به اوضاع مقدم بود. بی پروا عمل کردن و حرف زدن در اون موقعیت، اوه، اصلا عواقب خوبی نداشت. همون طور که با این اقدام کیل بعضی چشم های مشکوک و قضاوتگر روش نشسته بود. از نگاهشون به سادگی می شد خوند که نکنه این خشم و جلز و ولز تظاهر باشه؟

جاناتان تنها فرد خونسرد داخل اتاق بود. ابروهاش رو بالا داد و با خونسردی پرسید: فکر می کنی می تونی؟ عاقل باش بچه جون.

- اگه همه با هم بریزیم سرت آره، هر هیولایی هم باشی می میری!

- جدی؟ ولی اگه عقلت رو به کار بندازی می فهمی که کشتن من اصلا به نفع "انسان ها" نیست. براتون عجیب نیست که چرا همین الان تمام هیولاها نمی ریزن سرتون و قلع و قمعتون کنن؟ جوابش خیلی ساده ست. چون می دونن اگر تو مهمون خونه ی من خون بریزن خودم سرشون رو می ذارم سر در مسافرخونه. آه البته این معامله فقط برای روزه. بعد از تاریکی هوا قولی بابت امنیتتون نمیدم. پس پیشنهاد می کنم به اتاق هاتون برید و این وسط نمونید. دوست ندارید که همه با هم بمیرید؟

کم کم ضرب پاها روی زمین بیشتر می شد. اضطراب در تک تک افراد حاضر در جمع به چشم می خورد. حرف میزبان غیرمنطقی نبود. هیولاهای تاریکی از هر نوعی، فقط روزی یک طلسم رو می تونستن اجرا کنن. اون طلسم می تونست رو چند نفر کنار همدیگه باشه. پس اگه همه پایین می موندن، یک طلسم کلی اجرا می شد و کلک تمام انسان های جمع رو می کند. اگه به اتاق ها می رفتن حداقل کشته ها در حد یکی دو نفر می موند.

- انسان ها چطور؟

اشتفان، مرد بلند قامتی با ریش های نسکافه ای باندهولز، سری بالا گرفته و چشمان راسخی داشت که هاله ی قدرتی اطرافش می ساخت. پشت یکی از میزهای نزدیک راه پله، با کلی لیوان آبجو روی میزش و چندین ظرف کثیف غذاهای خورده شده، با صدای بم و خونسردی پرسید. لبخند معناداری رو لب جاناتان نشست: این قانون برای انسان ها صدق نمی کنه. یعنی من بهتون اجازه ی خون ریزی در طول روز رو میدم. باید فرصت حمله رو به شما هم بدم. وگرنه چه بی طرفی هستم؟ اما اعدام در روز قوانین خودش رو داره. خب، کی دوست داره حدس بزنه؟

با اتمام حرفش، نگاه معنادار و مشتاقش رو با حفظ لبخند رو لب ها، به پسری درست مقابل خودش، رو اولین میز نزدیک میز بار دوخت. پسر که جلوتر از همه نشسته بود، یک آرنجش رو به میز تکیه زده و صورتش رو به دست چسبونده بود. چشم در چشم جاناتان، نیشخند کمرنگی رو لب های "آرمایل" نشست. بازی تازه شروع شده بود.




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


b10f34f85959328d23c1cba4e556c712.jpg

کیل : صدرا
ـــــــــــــــــ



55fcc6e6a28ef7f01866a952b8c4d8d6.jpg

اشتفان : رامتین
ـــــــــــــــــ



IMG_20220824_220444_911.jpg


آرمایل : آرش
ـــــــــــــــــ




پایان چپتر اول




 
آخرین ویرایش:
مافیایی
نوشته‌ها
289
پسندها
123
امتیازها
90
مدال‌ها
13
اسم صدرا از کیل به زک تغییر کرد. به عنوان جریمه، سکانس هایی که قرار بود داشته کمتر می شه.

چپتر دوم، خدمت شما.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- حوصله سر بره.

زیر لب زمزمه کرد و از پشت میز برخاست. چشم های مچ گیرانه ای که روش چرخید؛ اجتناب ناپذیر بود. اهمیت نداد و با بیخیالی صندلی سر راهش رو با پاش هل داد و پایه های صندلی با صدای گوش خراشی روی زمین کشیده شد. در کمال تعجب، راهش رو به سمت در خروجی کج کرد. از میون میزهایی که با مردهای آماده باش و نگاه های محتاطشون پر شده بود، گذشت و نرسیده به در ایستاد. طاقت نیاورد سرش رو به پشت چرخوند.

- خدایی؟ شما هیچ کدوم نمی خواید تکون بخورید؟ آدم های باهوش، برادران مثلا شجاع، با اینجا نشستن و لام تا کام حرف نزدن چی عایدتون می شه؟

قبل از اینکه همهمه ها بلند شه، آرمایل هم از صندلی جدا شد و رو به میزها چرخید. یک دستش رو به کمر زد و با دست دیگه، پشت گردنش رو خاروند. شونه های زیادی پهنش، خمیده به جلو و گردن کلفتش رو کج کرده بود: اگه جاناتان قرار نیست بهمون بگه؛ حداقل خودمون باید تصمیم بگیریم چندتا از هیولاها بین ما قایم شدن.

"روحان" که یک لنگه پا جلو در ایستاده بود؛ با این پیشنهاد چشم هاش رو تو کاسه چرخوند اما به در تکیه زد و دست هاش رو جلوی سینه هاش جمع کرد تا ببینه این پسر جوون که اعتماد به نفس از چهره اش می بارید، دقیقا چی برای گفتن داره. مرد دیگری که پاهای بلندش رو زیر میز دراز کرده و تکیه زده به پشتی صندلی، لم داده بود، سکه ی دستش رو روی میز انداخت. مدتی می شد باهاش بازی می کرد و با صد بار بالا انداختن و گرفتنش، چند نفری از صدای تکراری قصد جونش رو کرده بودن. سکه عمود به میز شروع به چرخش کرد. همزمان با اروم گرفتن شتاب سکه و افتادنش روی میز، مرد که "مارکز جکبون" نام داشت جواب داد: هیچ راهی نداره که بتونیم این کار رو کنیم. مگه اینکه یکی از فلورن ها دلش بهمون بسوزه و از جادوش به عنوان دروغ سنج استفاده کنه.

- هاه. می خوای بگی خودت فلورن نیستی؟

زک که هنوز عنق و ناراضی گوشه ای ایستاده بود سریع واکنش نشون داد، که اصلا مارکز رو آزرده نکرد. با خونسردی جواب داد: من نیستم و بعید می دونم توام باشی. هیچ راهی نداره که فلورن ها انقدر وحشی باشن.

زک با پررویی ابرویی بالا انداخت: کجاش رو دیدی؟ هنوز خیلی ارومم پیرمرد.

- هاهاها. پیر! کار دنیا رو ببین. هنوز پدر هم نشدم، به جای وقت گذروندن با دوست دخترم تو یه مسافرخونه ی بوگندو گیر افتادم تا یه لات بی سروپا جلوم قدرت نمایی کنه.

قبل اینکه زک چیزی بگه، روحان هم با ابروهای حالت گرفته و چهره ای که هیچ اهمیتی برای اون پسر، و همچنین بقیه قائل نبود، لبش رو به بالا چین انداخت و تشر زد: چی میگی بچه؟ اینجا وایستادی به بقیه گیر بدی؟

زک که منتظر بهانه بود با خشم قدمی به سمتش برداشت، که با صدای آرمایل متوقف شد: آههه لطفا لطفا! به این فضای متشنج نگاه کنید! به کی سود می رسونه به جز هیولاها؟ ما می تونیم در طول روز یکی رو اعدام کنیم اما با این وضعیت چطور می تونیم تشخیص درستی بدیم؟ حالا، لطفا آروم بگیرید و نظر من رو بشنوید.

لبه های میز رو گرفت و کمی به جلو خم شد. با آستین های سفید بالا زده، آثاری از زخم رو پوست تیره ی دست های بلند و ماهیچه ایش پیدا بود. زخم های باز شده، با رنگ سفیدی که از درمان جادویی "طبیبان" به جا مونده بود، تا انگشت های کلفتی که روی میز نشسته بودن ادامه داشت. با چهار پنج رینگ نقره ای دور انگشت هاش، گوشواره ی بلندی که سنگ قیمتی فیروزه ای رنگی، تراش خورده و درخشان، هم خوانی عجیبی با پوست برنزه اش ساخته بود، دکمه های باز یقه و موهای ریخته رو پیشونی، چشم بیننده ها رو خیره می‌کرد. این پسر مشخصا به ظاهرش اهمیت می داد و انگار درست می گفتن که ظاهر خوب، موقعیت خوب میاره. هیچکس سعی نکرد صدای گرم آرمایل رو قطع کنه، حتی زک که با اعصاب نچندان رو به راهی بیخیال روحان شده و عقب کشیده بود.

آرمایل چونه و ابروهاش رو کمی بالا داد: به هیچ فلورن و دروغ سنجی نیاز نداریم. فقط کافیه که شرایط رو بدون جا انداختن هیچ نکته ای بررسی کنیم. دیشب همه ی ما اینجا بودیم. همه بی خبر. اما چرا هیچکس کشته نشد؟ چون استینروس ها هنوز نیومده بودن! بهش فکر کنید. اریکن ها توانایی کشتن ندارن. اون ها خطرناک و دیوانه ان ولی نمی تونن تنهایی کسی رو بکشن. فلورن ها هم هیچ وقت اهل خونریزی نیستن. به ما نیاز دارن چون قصدشون اینه که همه ی ما رو پیرو "ساحره ی خون" کنن. فقط روس ها خطر جانی دارن و اگر هیچ جنازه ای اینجا نیست، یعنی اون ها نزدیک های صبح تازه اینجا رسیدن.

تمام مدت، انزو پشت میز دنجش کنار پنجره ای که بسته بود، نشسته و با صورت بی حس و آرامش عجیبی به آرمایل گوش می داد. حتی با تاکیدهایی که اون پسر رو کشته نشدن هیچکس می کرد، انزو هیچ واکنشی نشون نمی داد. به قدری ماهرانه احساساتش رو پنهان می کرد و آروم نشسته بود که حتی چشمان تیزبین آرمایل، گوی‌های عسلی که له له میزدن برای گرفتن یک واکنش معنادار تا شکارشون رو پیدا کنن، هیچی از انزو نفهمیدن و تنها ازش گذشتن.

- حالا، من خوب یادمه که صبح، صبح خیلی زود که از هوای سرد بیرون بلند شده بودم و اومدم پایین تا برای درست کردن سوپ و قهوه ی صبحانه داوطلب بشم، دیدم که جاناتان بقیه مسافرها رو بیرون می کرد. برام خیلی جالب بود که چرا ولی چون حرف هاشون محرمانه به نظر میومد خودم رو نشون ندادم و پنهانی از دور شاهد کارهاشون بودم. همه ی اون ها بدون هیچ اعتراضی چمدون هاشون رو جمع کرده بودن و در ساعتی از صبح که حتی اسب ها بیدار نشدن، آماده بودن که از مسافرخونه برن. من نمی دونم چرا، نمی دونم چرا ما برای موندن انتخاب شدیم و بقیه اونقدر خوشانس بودن که فرار کنن. و فکر نمی کنم جاناتان انقدری مهربون باشه که جواب سوالاتم رو بده، اما من صبح تک تک اون ها رو دیدم و تا آخرین لحظه که بقیه بیدار بشن چشم از در برنداشتم. هیچکس بعد اون ها اینجا نیومد. پس روس ها حتما قبل رفتن بقیه ی مسافران اینجا اومدن. این مسافرخونه فقط شصت تا اتاق داره. چهل مسافر که رفتن و بیست نفر ما، در زمان کوتاهی از صبح مسافرخونه کاملا پر بوده. ما فقط کافیه بدونیم در فاصله ی بین خوابیدن مسافران و رسیدن استینروس ها، چندتا اتاق خالی بوده. حتما می خواید بپرسید از کجا بفهمیم؟ همین رو می خوام بهتون بگم. دوستان من، برادارن و... خب، خواهران من! ما خیلی خوشانسیم چون من دیشب وقتی جاناتان با جدیدترین مسافر حرف میزد شنیدم که گفت چند اتاق خالی مونده!

یک دستش رو بالا اورد. همون شونه اش رو با کف دستی که به بیننده نشون می داد کمی عقب گرفت. انگار که می خواست حرف خیلی مهم و هیجان انگیزی بزنه که لحن داستان گونه ی صداش هم به این حس دامن میزد، چشم هاش برقی زدن و اعداد رو گفت: شش تا. با حساب اون مسافر، پس فقط پنج اتاق خالی وقتی استینروس ها رسیدن وجود داشته. پس بذارید بهتون بگم، اون ها نمی تونن بیشتر از پنج نفر باشن. و بعید می دونم با فقط سه عضو به ما حمله کنن مخصوصا وقتی که می تونستن هاله ی قدرت اریکن ها و جادوی فلورن ها رو پیشاپیش احساس کنن.

همهمه ها به سرعت بلند شد. شک و شبهه هایی که آرمایل رو هدف گرفتن دقیقا چیزی بود که انتظارشون رو داشت. برای آروم کردن فضا مجبور شد صداش رو بالا ببره و تقریبا داد بزنه: گوش بدید. گوش بدید برادرانم! هنوز تموم نشده. پس اگر شما به درستی حرف من اعتماد کنید؛ ما نهایتا پنج استینروس بینمون داریم. این خیلی بده. پنج تا روس به راحتی می تونن پونزده نفر انسان بی آزار رو سلاخی کنن و تو همچین وضعیتی فلورن ها و اریکن ها هم اینجان. اون هم فلورن هایی که خیلی کم خودشون رو نشون میدن. رو به رو شدن باهاشون انقدر نادره که برای بعضی ها چیزی بیشتر از یک افسانه ی قدیمی نیستن. اگر اینجا اومدن، و اگر می خوان که بمونن و یعنی تا فردا هیچکس با پای خودش مسافرخونه رو ترک نکرد، معنیش اینه که می خوان که ماها رو جذب خودشون کنن. دنبال پیرو اینجا اومدن پس حتما، حتما استاد اعظمشون که انقدر می پرستنش و در مرتفع ترین قله ها و مرگبارترین کوهستان ها ازش محافظت می‌کنن هم باید اینجا باشه. این برای هممون خبر بدیه... چنین جادوگر بزرگی اینجا بینمون نشسته که اگر اراده کنه در یک چشم بهم زدن هممون رو تبدیل به ذراتی از هوا می کنه. اما اون از خون ریزی بدش میاد. این خلاف روش زندگیشه. و اگر اینجا اومدن و دنبال پیرو می گردن، یعنی حتما این استاد اعظم، ضعیف شده.

لبخندی که رو لب هاش نشست، به قدری کمرنگ بود که هیچکس نبینه. هرچند که از درون، از اشتیاق و هوس شکار کردن اون جادوگر که بی قدرت مبارزه در یک قدمیش اومده بود، خونش می جوشید و نفس کشیدنِ عادی که بقیه رو به شک نندازه، براش سخت بود. هوای تب دار و هیجان زده ی نفس‌هاش رو از بین لبانش بیرون داد و سعی کرد حالا که همه حواسشون متمرکز به اونه، حرف هاش رو ادامه بده: و اگر اریکن هایی که همیشه تنها سفر می کنن اینجا جمع شدن، یعنی وقت رستگاریشون رسیده. انقدر عجله داشتن که حتی به وجود اریکن دیگه محل ندادن. این فقط یک معنی رو میده، زمان براشون تنگه. و ما، ما انسان ها برای همشون چیزی بیشتر از گوشت برای شکار نیستیم و خبر خوب اینه که اون ها مجبورن سر ما دعوا کنن. اینکه همشون اینجان خبر خوبیه! اون ها با هم می جنگن و خودشون همدیگه رو نابود می کنن و ما فقط باید برای زنده موندن تلاش کنیم تا در آخر هیولاهای برنده رو که از مبارزه با بقیه خسته شدن، از پا در بیاریم. این چیزیه که می خوام بهتون بگم. اگه هر روز اتفاقات جدید رو بررسی کنیم، اگه همه، حواسمون به اطراف باشه و هیچ حادثه ای رو از دست ندیم و کشف کنیم که پشت گوشمون و وقتی خوابیم کی برده، و کی باخته، شانس این رو داریم که با همدیگه زنده و سالم از اینجا بریم!

این پسر جوان و خوشتیپ، بیخیال و عیاش به نظر میومد، اما کلامش با اون صدای گیرا که در میخونه می پیچید، به قلب و ذهن شنونده ها نفوذ می کرد. درسته، اون ها می تونستن از این مهلکه جون سالم به در ببرن. می تونستن از شرایط به نفع خودشون استفاده کنن. فقط کافی بود که... فقط...

- چرا انقدر همه چیز رو پیچیده می کنی؟ آهه مرد، این کارهاتون یعنی لقمه ای که می تونید راحت بذارید دهنتون، با بیل بذارید!

روحان که هنوز تکیه زده به در ایستاده بود، هیجان فضا رو خوابوند. دستی به ته ریش نارنجیش کشید و تکیه اش رو از در گرفت. دست هاش رو با استین های بالا زده از هم باز کرد و شونه هاش رو بالا انداخت: یه راه آسون تر هم هست. فقط کافیه انسان های دیگه رو پیدا کنیم و همه با هم شب ها رو تو یه اتاق بمونیم.

- و هممون با هم بمیریم؟

صدای مخالفت مارکز بود که دوباره در اومد.

- هی هی این فرق می کنه! این حرفای صد من یه غاز جاناتان رو نزن. واقعا فکر می کنی اون کفتار بهترین راه حل رو به ما میگه؟ اوه جاناتان نمی خوام بهت بی احترامی کنم! اما می دونی خب، قیافه ات یجوریه. از این مدلی که نگاه می کنی هم یکم چندشم می شه. بگذریم! اتاق های خیلی زیادی تو مسافرخونه ست. اون ها باید تمام اتاق ها رو بگردن تا پیدامون کنن. و مهم تر از اون اتاق مثل سنگر میمونه. اگر ما مشغول نگهبانی باشیم تا در باز شد حمله ی اول رو می کنیم و آهــــاع بفرما، جنازه ی هیولایی که پشم هاش ریخته تقدیمتون.

مارکز با همون قیافه ی عاقل اندر سفیه، سر و شونه های شل شده و کمر قوز کرده ای که به تکیه گاه صندلی چسبونده بود، دوباره جواب داد: به همین سادگی جلو نمیره قطعا. اگه هر چهارتا استینروس سرمون بریزن چی؟ اگه تو حمله ی اول شکست بخوریم کارمون تمومه.

- اما ایده ی جالبیه.

صدای ملایمی، سکوت سنگینی در اتاق بر پا کرد. تن خاصی که بی دلیل از رگ های هر نوزده نفر مسافرخونه گذشت و موهای تنشون رو سیخ کرد. تمام چشم های چرخید به سمت کم نورترین بخش مسافرخونه، درست کنار پلکان، تکیه زده به دیوار. مردی با کت بلند سیاهی، عصایی در دست و کلاه لبه داری روی موهای سفید حالت دار و بلندش که روی سرشونه هاش رو می پوشوند، به تنهایی ایستاده بود. با سر بالا آورده اش، چشمان طلاییش میون مژه های سفید و موهای پیچ خورده ای که دو طرف پیشونیش رو قاب گرفته بود، مردمک های تک تک مسافران رو به خودش خیره کرد. لب های خوش فرمش به لبخند کمرنگی باز شدن و با همون صدای ملایم عجیب رو به روحان ادامه داد: بیشتر ازش بگو. چطوری قراره انسان های دیگه رو پیدا کنیم؟




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


f226065f1d5819e63c625278db01c356.jpg


روحان هارکن : فرامرز
ـــــــــــــــــ



3b7570a0fd2200bef2afe712d347a0a0.jpg

مارکز جکبون : رضا

ـــــــــــــــــ



IMG_20220903_195938_796.jpg

جک نلسن : پویا

ـــــــــــــــــ



پایان چپتر دوم
 
آخرین ویرایش:
اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

بالا پایین