برای دیدن محتوای انجمن باید ورود کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون ثبت‌نام کنید.

داستان جُرم

Thomas Shelby
نوشته‌ها
775
پسندها
622
امتیازها
835
مدال‌ها
47
درود. این داستان به هیچ دوری از مافیا ربطی نداره. در واقع به مافیا ربطی نداره کلا. با بقیه داستان‌هایی که نوشته شده هم متفاوت هست. بدین صورت که شخصیت‌های داستان ربطی به خود افراد ندارن دیگه و اسامی برای این مثل قبل از بین بچه‌ها انتخاب شده که یک فضایی تصور بشه و مسئولیت نویسنده در فضاسازی کمتر. در واقع انگار فیلم‌نامه یا نمایش‌نامه‌ای نوشته شده و بعدا فکر کردم اگر قرار باشه نقش‌ها رو به بچه‌های مافیا بدیم، چجوری می‌شه. بعد که نقش‌ها پخش شد، مثل فیلم‌ها اثر خود بازیگر در نقش هم لحاظ شده. اینه که در نقش‌ها خیلی دنبال خودتون نگردید. داستان هم برخلاف تقریبا همیشه، طنز نیست و کاملا جدی هست. یک درام دادگاهی که ارجاعات زیادی به فیلم‌هایی که دیدید و ندیدید داره.
داستان در ایران هست، چون خیلی مسائل سخت می‌شد اگه تو یه کشور دیگه بود. ولی مدل دادگاه آمریکایی باید می‌بود. با هیئت منصفه. و این‌که در دادگاه‌ها و اینا بیشتر از فامیل افراد استفاده می‌شه. من با اسم راحت‌ترم کلا و می‌دونید باتوجه به داستانای قبلی. یه تنظیمات این چنینی خودتون اعمال کنید موقع خوندن. با سپاس از وقتی که می‌ذارید.


برای تصویرسازی بهتر، قبل از شروع داستان یک معرفی مختصر از شخصیت‌ها نوشتم:


امیر: 47 ساله، وکیل. سهام‌دار سابق و مشاور ارشد فعلی شرکت وکالت مهان. پس از از چند سال زندگی در نیویورک، در شروع داستان، یعنی زمستان سال 1386 به ایران آمده.

مهدی: 40 ساله، وکیل. یکی از سهام‌داران اصلی مهان (20 درصد). و رئیس هیئت مدیره. یکی از معتبرترین وکلای تهران.

محمدحسین: 62 ساله، وکیل. نایب رئیس مهان. معروفه که زرنگ‌ترین وکیل تهران هست و تخصصش پرونده‌هایی هست که ظاهرا شانس برد نداره.

امین (اِل): 42 ساله، وکیل. چند موکل خصوصی داره و بعضا با مهان هم کار می‌کنه. معروفه که گران‌ترین وکیل در تهران هست.

امین (خلفی): 40 ساله، سرمایه‌دار، مالک شرکت ساخت‌وساز نامداران و یکی از سهام‌داران اصلی مهان (20 درصد). ثروتش عمدتا از طریق سرمایه‌گذاری در ملک بدست آمده.

مهدی (پالیزوان): 45 ساله، کارشناس ارشد عمران، مدیرعامل نامداران و دوست صمیمی امین خلفی.

فرید (فری): 56 ساله، وکیل مستقل. متخصص مسائل کیفری. اخیرا وکالت به شغل دوم و پاره‌وقتش تبدیل شده و به عکاسی روی آورده.

محمدامین: 35 ساله، وکیل ارشد و سهام‌دار اصلی شرکت وکالت سورنا (50 درصد). یکی از معتبرترین وکلای تهران در زمینه مسائل مالی.

امین (کِی‌پی): 33 ساله. وکیل ارشد شرکت سورنا. معروفه که در آینده‌ای نزدیک گران‌ترین وکیل تهران می‌شه.

هادی: 40 ساله، وکیل سابق شرکت مهان و فعلی شرکت سورنا. برادر رضا. یکی از گران‌ترین و مشهورترین و البته پرحاشیه‌ترین وکلای تهران.

سحر: 43 ساله، وکیل ارشد شرکت سورنا. یکی از معروف‌ترین بانوان وکیل در تهران.

عرفان: 38 ساله، مهندس عمران. از کارمندان ارشد شرکت نامداران. مدرس خصوصی فیزیک کنکور.

مهسا: 39 ساله، وکیل ارشد و سهام‌دار مهان. همسر مهدی.

ترسا: 29 ساله، از وکلای تازه‌وارد مهان.

صدرا: 29 ساله، از وکلای تازه‌وارد مهان.

آرش: 26 ساله، دانشجوی سال آخر پزشکی دانشگاه تهران. فرزند پویا از همسر اولش.

محمد چاوش: 43 ساله، وکیل. در آمریکا تحصیل کرده و حدود 1 سال قبل به ایران بازگشته.

بهرام (مابه‌ازا نداره): 45 ساله. برادر و شریک امین خلفی. در ابتدای داستان کشته می‌شود.

رضا: وکیل سابق شرکت سورنا. حدود 1 سال قبل از شروع داستان، در 39 سالگی کشته شد. بهرام متهم به قتل او بود و در دادگاه تبرئه شد.

یاسین: 65 ساله، قاضی. معتبرترین قاضی در تهران.

عماد: 52 ساله، قاضی. یکی از معتبرترین قضات در تهران.

رابین: 60 ساله، وکیل سابق. دوست قدیمی پویا.

پویا: 59 ساله، وکیل و مدرس ریاضیات. سهام‌دار اصلی مهان (60 درصد). مشاور شرکت سورنا. تا چند سال قبل یکی از معتبرترین وکلای تهران بوده.

آریا: 58 ساله، همکار و دوست قدیمی پویا. مدرس فیزیک کنکور.

قسمت اول


امیر که تابستان سال 83 از کشور رفت، زمستان سال 86 برای اولین بار از زمان رفتنش به ایران برمی‌گردد. مهدی در فرودگاه منتظر اوست و باهم به سمت شمال تهران حرکت می‌کنند.


اول دی ماه سال 1386 – تهران، کافه رفتاری. ساعت 22:00

امیر: حالا حتما لازم بود بیایم این‌جا؟ تو همون فرودگاه یه چیزی می‌زدیم دیگه. خسته‌تر شدم تو این ترافیک.
مهدی: تو هواپیما مگه نخوابیدی؟
امیر: چرا. ولی کافی نبود. الانم دوباره شب شده خوابم گرفته. زمان هم چیز جالبیه. خب. بگو ببینم چه خبرا؟ تو راه که خیلی حرف نزدی.
مهدی: تمرکزم رو رانندگی بود. و این‌که داشتم فکر می‌‌کردم قراره چی بشه.
امیر: ها. منم حال نداشتم تو این ترافیک رانندگی کنم. چی شده حالا؟ چی قراره چی بشه؟ برو سر اصل مطلب.
مهدی: بهرام مرده. کشتنش در واقع. با چاقو.
امیر: بهرام کیه؟
مهدی: برادر امین دیگه.
امیر: آهاااا. ای بابا. کِی شده این؟ کی زده حالا؟ معلومه؟
مهدی: شب جمعه شب هفتش بود. معلوم که نه، ولی متهم عرفان هست. همه‌چی هم علیهش هست ظاهرا. حالا من مستقیما در جریان نیستم. محمدحسین مسئولش هست.
امیر: اوهوم. پرونده‌اش پس با مهان هست.
مهدی: آره دیگه. انتظار داری امین بده دست کسی دیگه؟
امیر: چه می‌دونم من 2-3 ساله نبودم. گفتم شاید وکیل خصوصی گرفته باشه.
مهدی: نه. دست ماست. منم شاید یه جاهایی واردش بشم. حالا هنوز تصمیم نگرفتم. با خودتم می‌خوام مشورت کنم.
امیر: مرد حسابی خب زنگ می‌زدی مشورت می‌کردی. منُ کشوندی این‌ور دنیا برا همین؟ که یه نفر مرده؟
مهدی: نه خب ممکنه کار به شرکت و یه سری مسائل که خودت می‌دونی هم برسه. و این‌که کلا حس خوبی ندارم.
امیر: شوخی می‌کنم. من که بالاخره باید دیر یا زود میومدم ایران. حالا تو که گفتی، کارامُ انجام دادم زودتر اومدم. خیر باشه.
مهدی: شک دارم خیر باشه.
امیر: تلخ‌تر از همیشه شدی ها امشب. من به حس‌هات همیشه اعتماد داشتم البته. ولی امیدوارم که اتفاق بدی نیفته. اون مسائل هم نگرانش نباش. قبلا هم بهت گفتم مشکلی پیش نمی‌آد. خب حالا. ول کن اینا. آدما یه روز به دنیا میان، یه روز هم می‌میرن. تعریف کن ببینم. از خودت بگو. مهسا چطوره، و بچه‌ها. بگو ببینیم چی شده تو این چند سال.
مهدی: ما خوبیم. بچه ها هم که خوبن. الان کلاس سوم هستن. دهن‌سرویسی‌های خودشُ داره دیگه. باید ما پاره بشیم تا اینا بزرگ بشن، وگرنه کیف‌شون که کوکه همیشه.
امیر: همممم. سلامت باشن. باور کن ولی دوقلوهات تو ذهنم نبود. بچه‌های شرکت منظورم بود.
مهدی: اونا رو که خودت کم و بیش در جریانی. همونه وضعیت. شرکت بزرگ‌تر شده البته. چند نفر جدید گرفتیم. من می‌گم باید سخت‌گیری بیشتری بکنیم، ولی امین و محمدحسین موافق توسعه سریع‌ترن.
امیر: تو ام مث خودمی. گریزان از تغییر.
مهدی: آره تو از تغییر گریزانی و این شدی.
امیر: بیشرف.:)) از پویا چه خبر؟
مهدی: هیچی.
امیر: یعنی چی هیچی؟
مهدی: اون که دیگه با ما کاری نداره. منم متقابل رفتار کردم تو این سال‌ها.
امیر: آخرین بار کی دیدیش؟
مهدی: همون دادگاه پارسال بهرام.
امیر: خارج دادگاه منظورمه. شرکت مگه نمی‌آد؟
مهدی: نه.
امیر: عه. مگه سهام‌دار نیس هنوز؟
مهدی: چرا. بعد اون ولی دیگه نیومد. قبلشم دائم نمیومد البته. الان یه ساله این پسره، محمدامینُ می‌فرسته به نمایندگی. حالم بهم می‌خوره از این کاراش. رسما داره توهین می‌کنه. زنگ هم بهش بزنم چی بگم؟ بگم چرا داری توهین می‌کنی؟ حس می‌کنم هر کاری کنم به خودم فحش دادم.
امیر: اصلا نمی‌دونستم اینا رو. تو ذهنم بود فقط دلخوری داره که انتظار داشتم زمان حلش کنه. که گویا بدتر کرده. تو ام حق داری. گیر کردی این وسط. سهامشُ نمی‌فروشه؟
مهدی: ولم کن امیر. می‌خواست بفروشه خودش می‌گفت. منم حوصله نه شنیدن و تیکه اینا ندارم. تو خودت خبر نداری ازش؟
امیر: والا منم دو سه بار زنگ زدم حرف زدیم. خیلی گرم برخورد نکرد حقیقتا. دیگه پیگیر هم نشدم. آخرین بار شاید 4-5 ماه پیش چند دقیقه حرف زدیم. چیز خاصی هم یادمه نگفت. حالا یه سر می‌رم پیشش چند روز دیگه. می‌خوای بچینم باهم بریم.
مهدی: عمرا. بمیرم چنین کاری نمی‌کنم. این یعنی دارم می‌گم اشتباه کردم ببخشید. من کاری که اشتباه کرده باشمم خیلی وقتا نمی‌گم. اشتباه نکرده باشم که معلومه تو ک*نم نمیره.
امیر: درست می‌گی. حله آقا. امیدوارم خیر بشه ته اینا. هرچند الان خودمم شک کردم. بریم رئیس؟ من برم هتل بیفتم رو تخت، تو ام برو به بچه‌ها برس.
مهدی: اونا که من برسم خونه خوابن. ولی آره. بریم. تو ام غیبت نزنه یهو. در دسترس باش. فردا هم بیای شرکت بهتره. جلسه ماهانه هست. شرایطُ خودت ببینی.
امیر: نترس کار زیادی ندارم. فردا خواستم برم شمال البته. ولی پس‌فردا می‌رم حالا.
مهدی: حال می‌کنی ها. زن که نداری، بچه که هیچی. بعد سه سال و نیم اومدی ایران، زرتی می‌خوای بری شمال عشق و حال.
امیر: صدا منُ درنیار مهدی جان.:))
مهدی: پاشو بریم.


دوم دی ماه سال 1386 – شرکت مهان، دفتر رئیس هیئت مدیره. ساعت 8:50 صبح.

امین (خلفی) با ظاهری شیک و تمیز و ساعتی نو، وارد دفتر می‌شود.

امین (خلفی): آقا سلام. اعصاب نذاشتن.
مهدی: سلام. خیلی دیر اومدیا. ده دقیقه دیگه جلسه داریم.
امین: درگیر کارا بودم. دیوثا کلی کار باید انجام بدی برای هیچی. گه تو این سیستم و کسی که درستش کرد (سیگارش را روشن می‌کند). آقا جون اونی که مُرد، تموم شد رفت دیگه. من که داداششم می‌گم نمی‌خواد هر روز مراسم و گریه زاری. یه سری کثافتُ هر روز باید ببینم.
مهدی: همینه دیگه. بابات بهتره؟
امین: تخ*شم نیس اون. همه‌چی افتاده گردن من بدبخت. حواسشم دیگه سر جاش نیس البته. دو روز دیگه احتمالا منم نشناسه. تف به این روزگار. اون حرومی هنوز اعتراف نکرده؟
مهدی: من که مستقیما در جریان نیستم. ولی بر اساس اظهارات اولیه‌اش، بعیده حداقل الان اعتراف کنه.
امین: یعنی باید بریم دادگاه؟ لعنت. زدی مرد باش بگو زدم دیگه.
مهدی: آره.
امین: چقدر طول می‌کشه به نظرت مهدی؟
مهدی: خیلی بستگی داره. به این‌که وکیلش دفاعیاتُ بر چه اساسی تنظیم کنه. حالا من فردا دقیق‌تر بررسی می‌کنم. ولی یه نگاهی انداختم. محمدحسینم می‌گفت روشنه قضیه. بعیده خیلی طول بکشه.
امین: گه تو خودش و وکیلش. معلوم شده کدوم جا*شی قراره ازش دفاع کنه؟
مهدی: نه. اگرم شده، ما نمی‌دونیم. ولی هر جا*شی هم باشه کاری نمی‌تونه بکنه به نظرم.
امین: بریم آقا. ساعت 9 شد. مطمئنی لازمه منم باشم؟
مهدی: سهام‌داری مثلا. تیپ جلسه رم که زدی پفیوزخان.
امین: تیپ جلسه نیس. بعدش کار دارم جایی.
مهدی: آره؟ ساعت جدید مبارک.
امین: آره.:))


شرکت مهان، دفتر جلسات، ساعت 9:30

مهدی و امین (خلفی) به عنوان سهام‌داران و محمدامین به عنوان نماینده پویا، به همراه محمدحسین (نایب رئیس هیئت مدیره) و امیر (مشاور ارشد شرکت) در جلسه حضور داشتند.

مهدی: خب من هر توضیحی که لازمه دادم. الان باید رای‌گیری کنیم هم برای هیئت مدیره و هم برای پیشنهاد افزایش سرمایه شرکت و هم وامی که گفتم و جزئیاتش هم جلوتون هست.
امین (خلفی): من چیزی باید بگم الان؟ موافقم دیگه.
مهدی: نه. جناب آقای محمدامین باید نظر جناب پویا رو بگن.
محمدامین: یعنی اول من صحبت کنم؟
مهدی: لوس بازیا چیه؟ ما که نظرمون معلومه. بگو رئیست چی گفته.
محمدامین: پویا از قبل به من گفته بود که در مورد هیئت مدیره هرچی تصمیم بگیرید، نظری مخالفش نمی‌ده.
مهدی: این که معلومه، چون هر سه نفرمون یک رای داریم. نمی‌آد خودشُ خراب کنه که.
محمدامین: واقعا این‌جوری نیس مهدی. موافقه با شرایط.
مهدی: آره مشخصه. اگه موافق بود میومد.
محمدامین: ببینین من تو یه وضعیت خیلی بدی گیر کردم. و اصلا کاری که دارم می‌کنمُ دوست ندارم. ولی واقعا مجبورم. و واقعا دوست دارم مشکلاتی که هست، حل بشه و دوباره...
مهدی: و نظرش در مورد افزایش سرمایه و وام؟
محمدامین: یعنی قشنگ لنگه‌ی همید. افزایش سرمایه رو براش فرستادم. یه چیزایی گفت که فلان جا غلطه و یه عددی هم اشتباه محاسبه شده. ولی تهش گفت مشکلی نداره. فقط بدن یه حساب‌دار دیگه هم بررسیش کنه.
مهدی: ای آدم...
امیر: مهدی جان.
مهدی: هی می‌خوام چیزی نگم.
محمدامین: وام هم گفت که دیر فرستادین براش. باید بررسی کنه. تو جلسه بعدی نظر می‌ده.
مهدی: حله. می‌تونی بری تو. اونم می‌دم یه خری بررسی کنه ببینه کجاش ک*شره درستش کنه.
محمدامین: دوستان خیلی خوشحال شدم.
مهدی: به سلامت.
امیر: سلام برسون.
محمدامین: حتما.


2 دقیقه بعد

امیر: الان یعنی پویا هنوز 3 تا رای داره تو تصمیمات مالی؟
مهدی: بله. اندازه درصدش. بقیه رو داد به ما که اینُ خودش کنترل کنه.
امیر: نمی‌شد چیز کنید که...
مهدی: نه. نمی‌شد. یه جوری چید که یا اینه که من می‌گم یا راه قانونیش فلانه و بهمانه. چیزی نگفتا. ولی منظور دیگه‌ای نمی‌تونست داشته باشه. منم گفتم به تخ*م. مهم نیس دیگه. در مورد این چیزا با من حرف نزنید دیگه.
امیر: خب تو که این‌قدر ناراحتی، می‌رفتی شرکت جدا می‌زدی.
مهدی: فکر کردی راحته؟ تو فکرش هستما. ولی اگه راحت بود تا الان صد بار زده بودیم. گه تو این مملکت. قشنگ بعد این جلسات ماهانه تا چند روز اعصابم تخ*یـه.
امین: آقا ولش کن. دادگاه چی می‌شه؟
محمدحسین: من خیلی وقت گذاشتم و همه جوانبُ بررسی کردم من. اینُ منم نمی‌تونم نجاتش بدم حقیقتا. منتظرم ببینم کدوم پفیوزی وکیلش می‌شه. اگه تسخیری بگیره که یه ماهه تمومه نهایتا.
امین: عه. یعنی از اون پرونده متدین بود کدوم دیوثی بود، از اونم سخت‌تره کثافت‌کاری توش؟
محمدحسین: تدین؟ آره بابا اونُ که به قول خودمون، یه موش دووندیم، سه تا خرگوش از توش درومد.
امین: خیالم راحت باشه یعنی مهدی؟
مهدی: آره دیگه داریم بهت می‌گیم.
امین: اصلا خوش ندارم هرکی از ننه‌اش قهر کنه بیاد بزنه و بره و بگه نزدم و در بره. قشنگ ناموسیه برام.
محمدحسین: خیالت راحت. من کردم، نشد. یعنی نمی‌شه.
امیر: عاشق این اصطلاحاتتم.
محمدحسین: دیگه همینا مونده برا ما امیر خان.
امین: آقا ما بریم. می‌بینمتون.

امین اتاق را ترک می‌کند، اما مهدی، امیر و محمدحسین ساعتی در اتاق می‌مانند و از گذشته‌ها صحبت می‌کنند.


در همین حین، محمدامین پس از خروج از جلسه با پویا تماس می‌گیرد.

محمدامین: سلام پویا. خوبی؟
پویا: کجایی؟
محمدامین: از جلسه اومدم بیرون.
پویا: می‌گم کجایی.
محمدامین: بیا بابا. دارم می‌زنم کنار. الان تو ماشینمم و رانندگی هم نمی‌کنم.
پویا: سلام. خب؟
محمدامین: هیچی. نظرات جنابعالی منتقل شد و از دفتر مهان خارج شدم.
پویا: چیز خاصی گفتن؟
محمدامین: چیز خاص که... نه. نه مورد خاصی نبود. حالا حضوری تعریف می‌کنم. ولی اتفاق خاصی نیفتاد. خیالت راحت باشه.
پویا: راحته. خب زنگ زدنت چیه اگه اتفاق خاصی نیفتاد. حضوری میومدی می‌گفتی.
محمدامین: آقا خواستم حالتُ بپرسم. بگم غلط کردم خوبه.:))
پویا: خوبه حال بپرس شدی. امروز کاری داری با من یا لازم نیس بیام؟
محمدامین: بیای که خوشحال می‌شیم ولی کاری نیست که لازم باشه حضور داشته باشی.
پویا: سلام برسون.
محمدامین: چشم. همچنین.


تماس قطع می‌شود.


محمدامین: یعنی گا*یدید منُ شماها. بعد جالبه همه هم فکر می‌کنن من جا خوبه ام. لعنتیا.


گوشی را روی صندلی پرت می‌کند و به رانندگی ادامه می‌دهد.


پایان قسمت اول.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Thomas Shelby
نوشته‌ها
775
پسندها
622
امتیازها
835
مدال‌ها
47
قسمت دوم

دوم دی ماه سال 1386 – ندامتگاه دماوند. ساعت 10:20 صبح.


عرفان که تا پایان زمان دادگاه در زندان دماوند به سر می‌برد، از صبح زود منتظر قرار ملاقات با وکیلش است. او پس از حدود یک ساعت و بیست دقیقه تاخیر، فراخوانده می‌شود.

فری: همممممم. پس عرفان تویی. به من گفتن که دیدمت، ولی یادم نمی‌آد الان.
عرفان: عه. من فکر می‌کردم شما فقط گالری عکس داری. اومدم یه بار. ولی تو دفتر مهان هم دیده بودم‌تون. شما قراره وکیل من بشی؟
فری: هنوز مشخص نیست. می‌خوام حرفاتُ بشنوم فعلا. اگه بفهمم که راست می‌گی و می‌تونم کاری بکنم برات، آره. می‌شم وکیلت عزیزم. البته اگه بخوای.
عرفان: آقا تو رو خدا دیر نیا دیگه. اینجا زمان ده برابر می‌گذره. از صبح استرس دارم، هزارتا فکر کردم پاره شدم.
فری: وقتی زدی، فکر اینجا رو هم باید می‌کردی. حالا چرا زدیش؟
عرفان: ای بابا. دیوونم کردین. به خدا، به پیر به پیغمبر به هرچی می‌پرستی من نزدم. من کارد می‌گیرم دستم میوه پوست بکنم دستم می‌لرزه. چه برسه بخوام یکیُ با چاقو بزنم! اونم بهرام!! تازه تو خونه‌ خودش. مگه دیوانه‌ام؟
فری: هممممم. لحنت صادقانه هست برام. ولی خب ازین لحنا زیاد دیدم تو این سالا. ولی من باورت می‌کنم فعلا. باید پله‌پله از اول بریم جلو. چون خیلی چیزا اینجا علیهت هست. متوجهی که؟
عرفان: اینم از بدبختی و بدشانسی منه. اینجا هم کسیُ ندارم. کل خونواده‌ام خارجن. من ِ خر موندم تو این خراب‌شده. فقط به پویا زنگ زدم که اونم جوابمُ نداد. دو روز بعدش پیام فرستاد که نگران نباش. بهترین وکیل ممکنُ برات می‌گیریم. حقیقتا منم اولش ناراحت شدم. انتظار داشتم خودش وکیلم بشه. ولی خب حتما صلاح این بوده. که شما رو بفرسته که وکیلم باشی.
فری: جالب شد. ولی پویا منُ نفرستاده اینجا.
عرفان: عه. یعنی چی؟ کی فرستاده پس؟
فری: حالا اینا رو ولش کن. تعریف کن ببینم اون شب چی شد.
عرفان: نمی‌شه که این‌جوری. من باید بدونم با کی صحبت می‌کنم. استرس گرفتم باز. لعنت به این سردرد.
فری: سردردهات مونده حالا. باید آماده طی کردن یه مسیر طولانی و سخت باشی. ببین پسر، تو الان دو تا گزینه بیشتر نداری. یا با من حرف بزنی، یا وکیل تسخیری بگیری که نتیجه از الان معلومه. اگرم فکر می‌کنی وکیل بهتر از من گیرت می‌آد، خب منطقی هست که من پا شم برم.
عرفان: باشه می‌گم. ولی وقتی گفتی از طرف پویا نیستی، بهم ریختم. تسخیری که نه، توانایی پرداخت هزینه رو دارم. ولی آخه من کسیُ نمی‌شناسم اصلا. چند نفر تو مهان می‌شناختم که خب الان می‌خوان منُ بکشن بالای دار احتمالا.

فری: خب بگو ببینم داستان چی بوده. من همین الانم از اینجا حرکت کنم به قرارم ممکنه دیر برسم. می‌دونم مشکل تو نیست، ولی مشکل من هست و منم اینجام الان.
عرفان: حله. آخه داستانی هم نیست. من یه قراری با امین داشتم. یه مقداری زودتر رسیدم. رفتم دیدم در ورودی بازه. گفتم شاید تازه اومده یا یادش رفته. قبلا هم شده که یادش بره. صدا زدم، کسی نشنید. صبر کردم چند دقیقه، چیزی نشد. رفتم جلو دیدم در خونه بازه. باز صدا زدم، کسی جواب نداد. رفتم یه چند دقیقه نشستم رو مبل، گفتم شاید بیاد. ولی خبری نشد. تو این فکر بودم که بمونم یا برم بیرون که دیدم صدای زنگ گوشی میاد. رفتم دنبال صدا، طبقه بالا بود. دوبلکس هست خونه‌شون. بهرام وسط هال افتاده بود. شوکه شدم. نمی‌دونستم مُرده. رفتم نزدیکش. تکونش دادم. بعد زنگ زدم آمبولانس. همین. نه به چاقو دست زدم نه چیزی. بردنم آگاهی جهت ثبت اظهارات. بعد گفتن باید بمونی امشب. فرداش دیدم برام پرونده درست شده.
فری: عجب. جالبه. ببین من نمی‌تونم بهت امید بدم، ولی احتمالا یه راهی باشه. کار سخته البته. اگه پاپوش دوختن برات، خیلی دقیق دوختن لعنتیا. اگرم دروغ داری می‌گی، واقعا داری خوب دروغ می‌گی.
عرفان: به خدا من نزدم. تف به قبرت بهرام کثافت. و اون عوضی ای که زد و در رفت و من اینجا گیر افتادم.
فری: باشه. من یه سری بررسی‌ها باید انجام بدم. فردا دوباره می‌بینمت. ساعت 10. که دیر نیام.
عرفان: باشه. تو رو خدا دیر نیا فقط. من دیوونه می‌شم.


کافه نادری، ظهر

امیر که از اتفاقات افتاده و وضعیت فعلی تعجب کرده بود، همون دیشب با امین زرفام (اِل) یه قرار گذاشت تا اطلاعات بیشتری بدست بیاره و ببینه چرا کار در شرکت مهان به اینجا رسیده.
امیر چند دقیقه به ساعت 12 به کافه رسید و دید که امین زودتر ازش رسیده.

امیر: به‌به جناب آقای زرفام. پارسال دوست امسال آشنا. واقعا شرمنده کردید که وقت گران‌بهاتونُ به بنده دادید.
امین: کم تیکه بنداز ابطحی جان. امسال آشنا، اوکی. ولی پارسال دوست؟ مطمئنی؟
امیر: حالا پارسال نه 4 سال پیش. خوبه؟
امین: مطمئنی؟
امیر: لعنتی.:)) خب، امین جان می‌دونم وقتت کمه و قرار هم یهویی شده، برا همینم گفتم که از طرفم دبل اسپرسو سفارش بدی. خودت دیگه مختصر و مفید تعریف کن ببینم چی شده داستان. من فکر می‌کردم یه سری جزئیات هست که در جریان‌شون نیستم. ولی گویا در جریان کلیات هم نیستم.
امین: من که تایم دارم. ولی به خاطر تو مختصر و مفید می‌گم، شاید تایم نداشته باشی. خب، از کجا بگم؟
امیر: نه آقا ما برای شما همیشه تایم داریم. از همون اوایلی که من از ایران رفتم.
امین: خب، در جریان جدایی پویا از مهان که هستی، چون قبل رفتنت بوده.
امیر: آره. من بعد اون جلسه معروف که پویا همه رو شُست، دیگه تمایلی برای موندن تو شرکت نداشتم. یه پلنی هم از قبل داشتم که برم. پیگیر اون شدم و خدا رو شکر سریعم پیش رفت. سهامم در همون پلن مجبور بودم بفروشم که فروختم به خلفی. منتهی تو این سالا تو ذهنم این بوده که پویا قصدش تنبیه بوده و به‌زودی وضعیت درست می‌شه یا حداقل بهتر می‌شه. ولی هم زودش غلط شد هم درستش. و این‌که من تا امروز عملا نمی‌دونستم که پویا مهانُ ول کرده و شرکت جدا زده. خودش زده دیگه؟ درسته؟
امین: اطلاعاتت خیلی هم کم نیست ها. آره چند ماه بعد این‌که تو رفتی، ما تو یه پرونده‌ای فهمیدیم که مشاور شرکتی به اسم سورنا شده. بعد متوجه شدیم که شرکت درواقع شرکت پویاست نه محمدامین. منتهی تا پارسال که منم با مهان همکاری داشتم، می‌گفتن که پویا تو جلسات مهان هم بوده. منتهی فقط جلسات مهم. و غیر اون تایم دیگه‌ای تو شرکت نبوده. یه بار مهدی بهم گفت عملا تو جلسات هم نبوده. هیچ حرف خاصی نمی‌زده.
امیر: اوهوم. الان دقیقا سهام سورنا چجوریه درصداش؟
امین: اینم باز من از مهدی اینا شنیدم و مستقیم اطلاعی ندارم. 50 درصدش مال محمدامینه و 50 درصدش هم همسرش.
امیر: همسر پویا؟
امین: نه بابا. محمدامین. پویا قبل این داستانا جدا شده بود از همسرش.
امیر: اوه. نمی‌دونستم.
امین: منم از یک طریقی، غیر مهان، فهمیدم. البته الان دیگه همه می‌دونن تقریبا.
امیر: همممم. مهدی چیزی نگفت در این رابطه. البته منم نپرسیدم اصلا. می‌دونی دیگه، یه چیزاییُ نمی‌تونم از مهدی بپرسم. محمدحسینم خطرناکه واقعا. باور می‌کنی می‌ترسم ازش؟ اینه که مزاحم شما شدیم.
امین: بله. معروفه پیرمرد مکار.:))
امیر: خب امین جان، ارتباط شما با پویا چجوری بوده تو این چند سال؟ حقیقتا من انتظار داشتم تو ام کنار پویا باشی. ولی گویا شرایطت به گونه دیگری پیش رفته.
امین: من که خب از همون اول مستقل بودم؛ یه دوره‌ای فقط ثابت با مهان کار می‌کردم که بعد این‌که تو رفتی، دیگه شرکت مثل قبل نبود. منم استقلال خودمُ ترجیح دادم. چندتا پرونده بعدش با مهان کار کردم البته. فی هم زیاد گفتم که نشه، ولی تاثیر نداشت گویا.:))
امیر: بله دیگه آدم پرطرفدار باشه همینه دیگه.:دی با شرکت خود پویا اینا هیچ پرونده مشترکی نداشتی دیگه؟
امین: نه. من هرکی بهم زنگ می‌زنه، می‌رم ببینم چی می‌گه. کسی که زنگ نزنه بهش زنگ نمی‌زنم.
امیر: کاش منم همین بودم. محمدامین چطور شد رفت اون‌ور حالا؟
امین: دو روایت هست در این رابطه.:دی یکی اینی که هست تو مهان می‌گن. می‌گن که اونُ برده که ما رو بچزونه. و همیشه هم مسخره‌اش می‌کنن تو مهان. که خودت چیزی نبودی و اینا. اونم معمولا خوددار بود و چیزی نمی‌گفت. ولی یه روز که منم اون‌جا بودم، تو یه جلسه داد و بی‌داد می‌کنه انگار. خیلی یادم نمی‌آد الان که چی بوده جریان. ولی چنین دایالوگی یادمه که "بابا مگه مفت داده بهم؟ کلی زمین زدم به نامش. چی فکر کردین پیش خودتون". یه همچین چیزایی گفت و از جلسه اومد بیرون و متوجه منم نشد. یه روایت دیگه هم اینه که خود محمدامین به پویا پیشنهاد داده.
امیر: اوهوم. یعنی در واقع تو پویا رو ندیدی عملا تو این سالا؟ ارتباط کاری که نداشتین، زنگ هم متوجه شدم که بهش نزدی.:دی
امین: آره همکاری نداشتیم. ولی دادگاه داشتیم باهم.
امیر: باهم؟ یعنی تو مقابل پویا؟
امین: تو واقعا اینا رو نمی‌دونی؟
امیر: حق داری. بهم نمی‌خوره. منتهی من از وقتی که رفتم، خودمُ از یه سری قضایا جدا کردم دیگه. اون عنوان "مشاور" هم عملا یه تایتل‌ـه. به مهدی هم همون موقع گفتم که هر پرونده‌ای که پویا توش بود، به من نگو برای مشاوره. منتهی منظورم این بوده که پویا به عنوان "سهام‌دار مهان" نه پویای دیگه‌ای. پس این‌جوری بوده؟ اونم احتمالا فکر کرده من دوست ندارم مقابل پویا قرار بگیرم که چیزی نگفته. درست هم فکر کرده البته. تو چرا مقابل پویا قرار گرفتی حالا؟ عجیبه برام.
امین: من مقابل پویا نبودم در واقع. وکیل مقابل من، سحر بود. پویا تهش اومد صرفا.
امیر: ببینم این همون پرونده بهرام برای قتل رضاست؟
امین: بله.
امیر: می‌تونی پرونده رو بدی بهم؟ خیلی دوست دارم بدونم چی شده.
امین: باشه برات می‌فرستم. می‌خوای بری ببینیش؟
امیر: آره. منتهی با چیزایی که از دیشب دیدم، نمی‌دونم چی می‌شه. خواستم بگم یه سفر بریم، ولی ممکنه قرارمون 5 دقیقه هم طول نکشه. دنیای عجیبی شده.
امین: این پویا، خیلی وقته دیگه اون پویایی که می‌شناختی نیست.
امیر: چیزی گفته مگه بهت؟
امین: به من که نه... . ولی آره، با منم بود دیگه. تو دادگاه آخر، یه شاهد مهم آورده بود که تهش اون چیزایی که پویا می‌خواستُ نگفت. پویا هم یه لگد زد به جایگاه شهود، بعد برگشت رو به ما گفت: " این دادگاهه؟ به قبر اول تا آخرتون." و قبل این‌که قاضی تذکر بده از دادگاه رفت بیرون.
امیر: اوه اوه اوه اوه. و بعدش؟
امین: بعدش دیگه تا جایی که اطلاع دارم مستقیما وکالت نکرده.
امیر: همممم. پس فقط تو این چند سال، تو اون دادگاه دیدیش عملا.
امین: دو تا دادگاه دیگه هم بود؛ جلسات مهان هم 3 تاش منم بودم تو شرکت. منتهی ارتباط مستقیم کاری نداشتیم. خب ابطحی جان، بریم کم‌کم؟ خیلی خوشحال شدم دیدمت.
امیر: بریم آقا. بذار من حساب کنم فقط. که ناراحت نشم.
امین: حساب شده. ولی ناراحت نشو.:))
امیر: ای لعنتی.


شرکت سورنا - دفتر مشاور ارشد - ساعت 13

پویا و آریا در دفتر هستند و پویا با تلفن با فری صحبت می‌کند.

فری: سلام رئیس. انجام شد.
پویا: فرید جان چی شد؟
فری: من می‌گم نزده.
پویا: دادگاه چی می‌گه؟
فری: می‌گه زده.
پویا: دررو داره؟
فری: سخته. ولی شاید بشه یه کارایی کرد.
پویا: کار خودته. چیزی بود بگو.
فری: کی حرف بزنیم؟
پویا: بذار می‌گم بهت. فعلا.

آریا: جدی عرفان زندانه الان؟
پویا: بله و اگه اثبات شه مجرمه، ممکنه اعدام بشه.
آریا: یه تیک‌های عصبی داشت ها از قدیم. ولی مال این حرفا نبود. بود؟
پویا: تو بهتر می‌شناسیش. من می‌گم نیس، ولی از آدمیزاد هرچیزی برمی‌آد.
آریا: مرد حسابی تو انداختیش تو دامن ما چند سال پیش. من کجا بهتر می‌شناسمش.
پویا: در همون حدی که بندازمش بهت شناخت داشتم. تو این سال‌ها چیزی دیدی ازش؟
آریا: چه چیزی؟
پویا: چیزی که بدونی و اگه علیهش شهادت بدی، براش بد بشه.
آریا: نه. مگه قراره شهادت بدم؟
پویا: ممکنه یکی از شاهدا باشی، جهت توضیح اخلاق و رفتار و این مسائل.
آریا: من دادگاه نمیام ها.
پویا: دست خودته مگه؟ احضار کنن باید بری.
آریا: ای بابا. چیا می‌پرسن؟
پویا: نترس کسی نمی‌گه چرا قماربازی. فقط درباره متهم می‌پرسن.
آریا: بگم بچه خوبیه خوبه؟:))
پویا: آره.:))
آریا: فرداشب هستی که؟
پویا: نمی‌دونم. هستی خودت؟
آریا: اگه هستی، هستم.
پویا: بریم.

(در همین حال محمدامین در زده و وارد اتاق می‌شود. و چند دقیقه با آریا و پویا احوال‌پررسی می‌کند.)

محمدامین: آقا فرداشب اگه برنامه‌ست منم هستما.
پویا: گوشات تیز شده ها.
آریا: نگفته بودی اینم هس.
پویا: نیس.
محمدامین: هستم آقا.
پویا: این با اونا که تو می‌ری فرق داره. مال تو نیست.
آریا: هاااا. سبک می‌زنی؟ اوماها یا تگزاس؟
محمدامین: جفتش. چقدر سنگینه؟
پویا: هفته قبل تور آخر اون دست چقدر وسط بود؟
آریا: نزدیک صد.
محمدامین: اوه.
آریا: از صد ترسید؟
محمدامین: مگه صد عادیه؟
پویا: تو اون بازی عادی نبود؛ چون دو تا از پفیوزا نبودن اون شب. وگرنه کف 50 ست از یه جایی به بعد.
محمدامین: آقا تو به من گفته بودی سنگینه، ولی نه این‌قدر. ولی می‌برما. نیام؟ شماها رو که می‌برم.
آریا: زکی. چی می‌گه این پسره؟
پویا: پرروتر از این نمی‌بینی.
محمدامین: حقیقت بود.
آریا: بیارش. ببینم وقتی پریف رو دستش 30-40 تا زدم چی کار می‌کنه.:))
محمدامین: حالا فردا نه، ولی میام.
آریا: گفتم ترسید.
پویا: بسشه.
آریا: آقا ما بریم. می‌بینمت. قرار مثل همیشه؟
پویا: آره. یه نیم ساعت زودتر بیا فقط. ترافیکه.
آریا: خدافظ.
محمدامین: اجازه بدید همراهی‌تون کنم.

2 دقیقه بعد

محمدامین: این آریا جدا 58 سالشه؟
پویا: ها. نمی‌خوره بهش هم‌سن من باشه.
محمدامین: خیلییی از من بیشتر بخوره 5 سال.
پویا: سبک زندگیش درسته. حرص نمی‌خوره مث ما.
محمدامین: کار حقوقی داشت؟
پویا: آره.
محمدامین: به من مربوطه؟
پویا: آره. ولی الان نه.
محمدامین: خب، پویا، چی شد اومدی امروز؟ قرار بود نیای که.
پویا: ناراحتی برم.
محمدامین: هیچ‌وقت به من جواب درستی ندادی.
پویا: سوال درست بپرس تا جواب درست بشنوی.
محمدامین: نگار دعوتت کرده شام. چهارشنبه شب. تشریف می‌آرید؟
پویا: نه. باشه برا بعد.
محمدامین: ناراحت می‌شه ها. فکر می‌کنه حوصله‌اشُ نداری.
پویا: حوصله تو رو ندارم. همین‌جا هم به زور تحملت می‌کنم. پفیوز.
محمدامین: چی بهش بگم حالا؟ بگم خودش زنگ بزنه بهت؟
پویا: نه بیشرف. بگو آخر هفته میام. چهارشنبه نمی‌شه. اگه برنامه نداره البته.
محمدامین: برنامه فکر کنم نداریم جمعه.
پویا: خوبه جمعه برا منم بهتره. هماهنگ کن بگو بهم.
محمدامین: حله. خب. عرفان چی می‌شه به نظرت؟
پویا: فکر نکنم چیزی بشه.
محمدامین: ما کاری باید بکنیم؟
پویا: نه. پرونده اصلا ربطی به ما نداره فعلا.
محمدامین: پس یعنی بعدا قراره ربط پیدا کنه. واااای واقعا حوصله اینا رو ندارم دوباره بعد داستان رضا.
پویا: منم ندارم. ولی مجبوریم. جور دیگه‌ای نمی‌شه.
محمدامین: همممم. فقط چیزی گردن من نندازی.
پویا: نه نترس. تو اصلا با پرونده عرفان کاری نداری.
محمدامین: عالی. امیر بهت پیام داد راستی.
پویا: آره یه پیام بلندبالا نوشته بود. بریم سفر و فلان و بهمان.
محمدامین: کِی؟
پویا: وقت گل نی. سفر می‌رم من الان؟ گفتم بیاد دفتر. فردا ظهر. ناهار.
محمدامین: من باشم؟
پویا: اگه دوست داری. نکته‌ای چیزی توجهتُ جلب نکرد اون‌جا؟
محمدامین: همممم، نه. فقط امین خلفی اصلا شبیه کسی نبود که ناراحته از مرگ برادرش.
پویا: ناراحت؟ عروسیشه. یه شریک کمتر. یه ارث بیشتر.
محمدامین: یه مدل خاصی کثافته.
پویا: ها.
محمدامین: تو فکری.
پویا: چیز مهمی نیس.
محمدامین: فردا صبح هستی دیگه؟ بچه‌ها قراره پرونده‌ها رو بیارن. منم چندتا سوال دارم.
پویا: بودن که هستم. یه جایی باید برم قبل ظهر البته. شما هم به حد کافی دیگه مسلط هستید خودتون. خدا رو شکر نیازی به من ندارید.
محمدامین: عه. خبری قراره بشه؟
پویا: نه. فقط پیگیر اون کاری که گفتم باش. وقت نداریم. گزینه‌ها رو همون فردا تو جلسه بگو.
محمدامین: خیلی کار سختی دادی بهم. آخه لعنتی تو ام هیچکسُ قبول نداری.
پویا: کار سخت مال توـه دیگه. به چه درد می‌خوری پس؟
محمدامین: هیچی.:)) آها فردا جلسه جمع‌بندی پاییز هم هست. یه سری تصمیمات باید بگیریم.
پویا: می‌دونم. خودتون می‌گیرید. منم تایید می‌کنم.
محمدامین: آقا تو جلسه رو کامل باش. خودم می‌برم می‌رسونمت سریع بعدش هرجایی که هست.
پویا: می‌خوای ببینی کجا می‌رم؟:))
محمدامین: آره.:))


خانه مهدی در شهرک غرب - ساعت 22

مهدی، بعد از شام به تراس رفته و سیگاری روشن می‌کند.

مهسا: امروز سرحال نبودی.
مهدی: جلسه ماهانه بود.
مهسا: پویا بازم نیومد؟
مهدی: نه.
مهسا: حس می‌کنم به زودی یه چیزی می‌شه.
مهدی: چی مثلا؟
مهسا: اون غروری که تو داری، اونم داره.
مهدی: مگه فقط منم؟ ارتباطی نداره با کسی از ماها، تا جایی که می‌دونم.
مهسا: من هنوز نمی‌تونم قبول کنم که سال‌ها دوستی به خاطر چند کلمه حرف و یه سری اختلاف از بین بره.
مهدی: منم اوایل فکر می‌کردم یه بازیه. ولی نبود. آدما تغییر می‌کنن دیگه.
مهسا: خیر باشه تهش.
مهدی: امیدوارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Thomas Shelby
نوشته‌ها
775
پسندها
622
امتیازها
835
مدال‌ها
47
قسمت سوم

دوشنبه سوم دی ماه 1386 - شرکت سورنا - اتاق جلسات - ساعت 9


طبق معمول دوشنبه‌ها، یکی از جلسات هفتگی شرکت، با حضور محمدامین، سحر، امین (کی‌پی)، هادی و پویا تشکیل شد. روند جلسات معمولا به این شکل بود که ابتدا اگر کسی پرونده‌ای داشت در موردش صحبت می‌کرد و بعد در رابطه با فعالیت‌ها و برنامه‌های شرکت صحبت می‌شد.

محمدامین: خب بچه‌ها. کی شروع می‌کنه؟
سحر: من بگم اول؟ آقا این پرونده طلاق موکل جدیدم خیلی استرسی و در عین حال سخت شده. مردک زیر بار هیچی نمی‌ره.
پویا: خانم کمالی؟
سحر: آره. میترا. اول این‌که باهم دوست شدیم و اینا. خیلی دختر خوبیه. واقعا تن و بدنم می‌لرزه وقتی فکر می‌کنم میترا 4 سال این موجود متعفنُ تحمل کرده.
هادی: 4 سال؟ یه‌جوری گفتی تحمل فکر کردم حداقل 10-15 ساله حداقل.
سحر: برو بابا. چه خبره؟
محمدامین: مشکلش چیه حالا؟
سحر: مشکل که نداریم به اون شکل. معتاده یارو. می‌گه من ترک کردم. زنم برگرده. زیر بار این مدت هم نرفته. می‌گه تفریحی می‌زدم ماهی یکی دو بار. روزی چند بارُ می‌گه تفریحی.
پویا: اذیت و آزار جسمی هم یادمه داشته. درسته؟
سحر: اوایل بوده. سال آخر نه دیگه. بعد از این‌که تعهد داده، دیگه کاری نکرده. هی هم می‌گه میترا من دوستت دارم. برگرد. یعنی می‌خوام خرخره‌اشُ جر بدما.
هادی: عجب جا*شیـه دیوث حروم‌زاده.
محمدامین: هادی جان رعایت کن (به سحر اشاره می‌کند).
پویا: برا خاطر سحر گفتی؟ فکر کردم منظورت در حضور امین بود.
(خنده جمع)

هادی: عادت می‌کنه.
امین (کی‌پی): آقا راحت باش. ما طرفدارتیم.
پویا: حله. باز حالا مشکلی بود بگو. پرونده رو که روز اول یه نگاه انداختم، سخت به نظر نمی‌رسید. ولی بازی درمی‌آرن دیگه. وکیلشم که ...
سحر: از خودش کثافت‌تره. اشراقی.
پویا: تصویری ازش تو ذهنم نیس الان.
هادی: تصویر؟ محمودی یادته تو اون پرونده زمینای حکیمی؟ 2-3 لِوِل از اون مادرق**ه‌تر می‌شه اشراقی.
(خنده جمع و خنده بلند سحر و امین)
پویا (با لبخند، رو به امین): پرونده آقای معتمدی به کجا رسید؟
امین: خیلی سخته. چند روزه دارم فکر می‌کنم که از کجا باید شروع کرد برای دادخواهی.
پویا: درست می‌گفت یا نه؟
امین: جان؟
پویا: ادعایی که داره، درسته یا نه؟ (مکث می‌کند.) به نظرت.
امین: نمی‌شه گفت دقیق. ولی آدم دروغگویی به نظر نمی‌آد. منتهی سخته سندیت برا ادعاش.
پویا: تو تلاشتُ بکن. می‌دونم که اگه تو نتونی، یعنی نمی‌شه.
امین: لطف دارید. چشم حالا بررسی‌هام تکمیل شد، چند روز دیگه اطلاع می‌دم بهتون.
محمدامین: بهتر بررسی کن امین. پول خوبی توشه.
(خنده سحر و هادی)
امین (با لبخند): امید به خدا.
هادی: منم که درگیر کار دایی‌ام هستم چند ماهه. خیلی حساباشون ت*میه. دهنم سرویس می‌شه تا ببینم کی کِی کجا چه گهی خورده.
پویا: آره اونُ بهت گفتم خیلی سخته حسابش. مهم‌تر از اون، قانع‌کردن افراده.
هادی: همین دیگه. نمودن رسما.
محمدامین: چه‌جوریه این؟
هادی: مشارکتی سیکیم‌خیاری.
پویا: تو یه پروژه خانوادگی-دوستانه، هرکی یه بخشی پول داده و در زمان‌های مختلف هم پول اضافه کردن.
محمدامین: تسلیت می‌گم هادی جان.
سحر: شماها واقعا حوصله‌ای دارین ها. من یک پرونده هم نمی‌تونم تحمل کنم.
هادی: دیگه هرکسی یه چیزی داره. ما حوصله. شما اعصاب. پویاخان فقط حال می‌کنه این وسط. ماهی چند بار به پارگی‌های ما می‌خنده. بخند مرد. حقته. ولی بدون که پارگی‌های جوونی خودت با این کارا تلافی نمی‌شه (می‌خندد).
پویا (با لبخند): من کی به شما خندیدم هادی جان؟
هادی: همین الان.
(خنده همزمان جمع)
سحر: پویا راستی این پرونده اون یارو بهرام به ما ربط نداره که؟
پویا: نه. ولی وکیلشُ می‌شناسم.
هادی: بی‌ناموس گوربه‌گور شده (سیگاری روشن می‌کند و از اتاق خارج می‌شود).
سحر: آخ حواسم نبود. طفلکی رضا.
پویا: اونی که رفت، راحت شد. ولی اطرافیانش... .

(فضای جلسه کمی سنگین می‌شود و افراد از گذشته‌ها صحبت می‌کنند.)

15 دقیقه بعد

پویا: خب. بچه‌ها با من کاری ندارید؟
محمدامین: اوه. اسامی یادم رفت.
سحر: اسامی چی؟
محمدامین: پویا گفته یه نفرُ پیدا کنیم که تو انتخاب و تایید پرونده‌ها کمکش کنه.
سحر: چیزی شده؟
پویا: پیر شدیم دیگه (به محمدامین چشمک می‌زند).
سحر: عه. چه یهو.
پویا: نگران نباشید. ممکنه پیشنهادتونُ برای بزرگ‌تر شدن شرکت عملی کنیم.
محمدامین: به‌به.
هادی: چه عجب.
امین: به سلامتی.
پویا: لازمه‌اش یه سری کارهای این‌چنینی هست دیگه. خب، به کیا رسیدی.
محمدامین: من حقیقتا هنوز فکر می‌کنم منُ سر کار گذاشتی. ولی 2 تا اسم پیدا کردم. سالاری و نوبخت.
پویا: نه. بعد این همه وقت رسیدی به این حمالا؟
محمدامین: شوخی کردم. به یه نفر رسیدم.
پویا (با لبخند) : کی؟
محمدامین: علی‌نیا.
پویا: هممممم. اخلاقشُ دوست ندارم. منتهی بد نیس. بهش فکر می‌کنم. یه‌جوری گفتی ولی.
محمدامین: چون نظر واقعیم نبود.
پویا: پس چی؟
محمدامین: خودم.
پویا: تو خب در یه سری زمینه‌ها کار نکردی. و به نظر من که نباید هم بکنی. و این‌که این کار تجربه بیشتری می‌خواد. وگرنه کی از شماها بهتر (به همه نگاه می‌کند). کاری هست که هم سخته، هم اوایلش باید سروکله زیادی بزنیم. ترجیحم اینه از خارج مجموعه باشه.
هادی: هفته پیش چاوشیانُ دیدم راستی. برگشته ایران چند ماهه.
پویا: عه. هماهنگ کن بگو یه روز بیاد این‌جا.
محمدامین (با تعجب): هماهنگ برای ملاقات یا این سمت؟
پویا: ملاقات (با خنده). و حالا شاید بیشتر از ملاقات. خب بچه‌ها من باید برم.
محمدامین (که هنوز گیج و متعجب است): بذار می‌رسونمت.
پویا: نه لازم نیس. پیاده می‌رم. تو امینُ ببر پیش آقای غم‌خواه. ترافیک زیاده الان.
امین: ممنون. ولی خودم می‌رفتم ها.
پویا: باهم برید بهتره.

10 دقیقه بعد، ماشین محمدامین - از میان صحبت‌ها

امین: این داستان اسامی و این‌که تهش تو تعجب کردی چیه؟
محمدامین: احتمالا تا الآن متوجه شدی که پویا هر پرونده‌ایُ قبول نمی‌کنه. قرار بوده که من یه نفرُ پیدا کنم که اون جای پویا بیاد فاکتورهای مدنظرشُ لحاظ کنه تو انتخاب و اینا. سرویس شدم سر این.
امین: آره فهمیدم. ولی تعجب تو رو نفهمیدم.
محمدامین: ببین، پویا خیلیییی سخت‌گیره تو این مسئله. راحت بگم، خدا رم قبول نداره.:)) رفتنش از مهان هم علتش این بوده. هرچند من یه سری جزئیاتُ نمی‌دونم. و خب بعد این‌که بدون فکر چاوشیانُ تایید کرد، واقعا پشمام ریخت. اون علی‌نیا که گفتم و با کلی لفظ اومدن تهش گفت بدک نیس حالا ببینم چی می‌شه، کسیه که قبلا با خود پویا کار کرده. و من واقعا هیچ‌کس به ذهنم نرسید و الکی اونُ پروندم. که نگه نگشتی. وگرنه یه بار کلی گشتم ده دوازده تا اسم دادم بهش. گفت هیچ‌کدوم به درد نمی‌خوره. حتی تهش خودمم متهم کرد که اصلا نفهمیدی من چی می‌خوام. منم یه جوری پیچوندم.
امین: آهان. پس اینه داستان. دهنت سرویس بوده این مدت پس.
محمدامین: آره بابا. حالا من که از خدامه این بشه. از گردنم باز بشه.

شرکت مهان - اتاق جلسات - ساعت 10:30

مهدی (به عنوان مدیر جلسه)، محمدحسین (به عنوان وکیل پرونده) و امیر (به عنوان مشاور) در رابطه با پرونده قتل بهرام با امین خلفی صحبت می‌کنند.

خلفی: آقا این پرونده رو می‌خوام سریع جمع بشه ها. واقعا اعصابم نمی‌کشه هی برم دادگاه بیام.
مهدی: مگه ما جز این می‌خوایم.
خلفی: نه مهدی. می‌دونم. ولی قبول کن. سخته.
مهدی: می‌دونیم.
محمدحسین: پرونده از نظر من خیلی واضحه. توضیح اضافات هم نمی‌دم. عرفان در زمان قتل در مکان قتل بوده. اثر انگشتش روی آلت قتاله بوده. بدهکار بوده به بهرام. سابقه جر و بحث هم که اخیرا داشتن. آقاجان این نزده باشه هم، من با این چیزا که دارم می‌بینم (به پرونده نگاه می‌کند) می‌گم زده. فقط می‌مونه دوربینا که من همونُ می‌تونم علیهش استفاده کنم.
امیر: دوربینا چیه قضیه‌اش؟
خلفی: ما چند سال پیش که دزد اومد خونه همسایه، دم در ورودی دوربین گذاشتیم. بعد بهرام گفت من تو اتاق جلساتمم می‌خوام بذارم. دوربینا این‌جوریه که هر 4 ساعتی که ضبط می‌کنه، بعدش ذخیره می‌شه خودکار. از ساعت 8 شب تا 12 شب ولی ذخیره نشده. یعنی طرف می‌دونسته دوربین هست؛ اومده دکمه قطعُ زده. هیچی دیگه. تصویری نیست ازش. قابل بازیابی هم نیست گویا. آگاهی هم بررسی کرد دید چیزی از توش در نمی‌آد.
امیر: اوهوم. قبل از ساعت 8 هیچ ورودی نداشتید به خونه؟
خلفی: نه. فقط خودش.
مهدی: خب این یعنی که طرف آشنا بوده. عرفان خونه‌تون زیاد میومده؟
خلفی: زیاد که نه. نمی‌دونم. ولی میومد هرزگاهی. آشنا بوده چیه بابا؟ خود بیشرفش زده. جای اون دکمه رو هر خری بیاد تو نمی‌تونه پیدا بکنه که. بعدم، سیستم داره. اینجوری نیس که تق بزنی کنسل شه بره.
محمدحسین: منم دقیقا همینا رو بررسی کردم. و اتفاقا رو اون دوربینه کامل حرف دارم تو دادگاه.
مهدی: تو خودت به کسی دیگه مظنون نیستی امین؟ کی زیاد رفت و آمد داشته اونجا اخیرا؟
خلفی: نه. هیچکی. بهرام اون اتاقُ فقط واسه جلسه داشته همیشه.
مهدی: همممم. اگه عرفان می‌دونسته که اونجا دوربین هست... .
خلفی: می‌دونسته. آقا با نقشه قبلی که نزده. شایدم زده ها. چه می‌دونم (سیگاری روشن می‌کند).
محمدحسین: پلیس از همسایه‌ها پرس و جو کرده کامل. خیلیا که خب گفتن که چیزی ندیدن. اونایی هم که دیدن، فقط حضور عرفانُ تایید کردن. اونم وقتی که زنگ زده آمبولانس بیاد. ضمن این‌که خونه‌ها ویلایی هستن تو اون کوچه. کمتر توجه می‌کنن.
امیر: عرفان تو اظهاراتش که دارم می‌خونم، گفته که با تو قرار داشته اون شب.
خلفی: آره لعنتی. لعنت به من. دیر رسیدم. همزمان با آمبولانس رسیدم منم. اون چند دقیقه قشنگ یه عمر بود برام.
امیر: ببینید من کامل خارج از داستان و منطقی دارم نگاه می‌کنم به قضیه. هیچ اثری از ورود با زور یا دزدی یا چنین چیزی نبوده. و قطع کردن دوربینا در کنار این، یعنی طرف آشنا بوده. یک. هیچ سر و صدایی هم گزارش نشده ظاهرا. و اثرات درگیری هم نبوده. دو. هیچ قرار دیگه‌ای هم اون شب نداشتید.
خلفی: نه.
امیر: سه. انگیزه هم که مشخصه دیگه. سابقه هم ضد عرفان هست کاملا. زیادی واضحه همه‌چیز. من خودم هرجایی همه‌چی زیادی واضح باشه، شک می‌کنم، ولی خب این‌جا تکلیف روشنه ظاهرا. مگه اطلاعاتی بدست بیاد که ما نمی‌دونیم.
مهدی: به چی شک کنی مثلا؟
امیر: من چند سالی که نبودم از توهم توطئه‌ام کم شده، ولی بهرام دشمن کم نداشته. درسته؟
خلفی: الآن خب هرکسی تو این کار و این سطح مالی دشمن داره. منم نمی‌گم داداشم فرشته بود و فلان و بهمان. خودمم خیلی وقتا دل خوشی ازش نداشتم. ولی کسی که بخواد بکشه‌اش؟ نه.
مهدی: ممکنه به پرونده رضا ربط پیدا کنه این قضیه؟
خلفی: این سوالا برا چیه مهدی؟
مهدی: می‌خوام خیالم راحت بشه که چیزی از دست‌مون در نرفته.
محمدحسین: پلیس یه لیست از مظنونینُ که احتمالش وجود داشته، باهاشون صحبت کرده و همه یا شاهد داشتن در اون زمان یا انگیزه‌ای که سندیت داشته باشه و بخوان براش آدم بکشن پیدا مطرح نبوده. و خب این مسئله که طرف آشنا بوده، دایره رو تنگ‌تر می‌کنه.
مهدی: هیچی پس. ببینیم چی می‌شه.
خلفی: مهدی خودتم بیای دادگاهُ ها.
محمدحسین: من اتفاقا نظر خودمم این بود که مهدی یه بخش‌هاییُ بر عهده بگیره. به خودشم گفتم.
مهدی: حالا صحبت می‌کنیم.
خلفی: اینم بگم که من رضایت نمی‌دم ها.
امیر: حالا به اینا فکر نکن امین. راستی وکیلش مشخص نشده؟
خلفی: فکر نداره. مطمئنم. گفتم بدونید فقط.
محمدحسین: امروز صبح به من گفتن که فرید مرادی.
خلفی: این تو مهان نبوده هیچ موقع؟
مهدی: نه. ولی چند بار اومده بود با پویا کار داشت فکر کنم قدیما. یکی از جشن‌ها هم یادمه بود.
محمدحسین: پس پویا معرفیش کرده.
مهدی: نمی‌دونم. پویا همه رو می‌شناسه تو این کار ولی. تو یادت نمی‌آد امیر؟
امیر: یه تصویری تو ذهنم هست ازش. ببینم حتما یادم می‌آد. حالا من امروز قراره برم پویا رو ببینم. متوجه می‌شم که ربط دارن یا نه.
محمدحسین: به من گفته شده وکیل از طرف شرکت خاصی نیست.
امیر: اوهوم.
مهدی: منم یه بررسی می‌کنم ببینم چه پرونده‌هایی داشته.
خلفی: آقا دمتون گرم. تا شماها هستین خیالم راحته. ما بریم.

افراد باهم خداحافظی می‌کنند؛ امین خلفی زودتر از همه از ساختمان خارج می‌شود. محمدحسین می‌گوید که یک قرار مهم ناهار دارد و امیر هم به سمت دفتر شرکت سورنا حرکت می‌کند. مهدی در شرکت می‌ماند و خود را برای جلسه بعدازظهرش با وکلای تازه‌وارد آماده کند.

ظهر - کوچه‌ای نزدیک شرکت سورنا

ماشین امیر، نزدیک شرکت پارک شده. او که حدود یک ساعت زمان دارد، خاطرات گذشته را مرور می‌کند؛ خصوصا آن جلسه معروف بهار سال 1383 را.

30 فروردین سال 1383 - جلسه ماهانه شرکت مهان

این جلسه با حضور اعضای هیئت مدیره (پویا، مهدی و امیر) و وکلای ثابت شرکت (مهسا، امین (ال)، هادی، محمدامین) برگزار شد.

پویا: خیلی رک می‌رم سر اصل مطلب. لطفا هم وسط حرف من نیاید تا تموم بشه. بعد تا صبح هرچی باشه می‌شنوم. گفتید شرکت بزرگ بشه. گفتم نه. اصرار کردید. گفتم زوده. صبر کنید. بیشتر اصرار کردید. گفتم باشه. ولی حقیقتا دلم راضی نبود و دلیلشم به چشمم دیدم اواخر سال قبل.
(بعد از کمی مکث، ادامه می‌دهد)
پویا: خلاصه. همون‌طور که می‌دونید شرکت در سال گذشته بزرگ شد و وکلای دیگری هم استخدام کردیم. پرونده‌ها زیاد شد طبیعتا و نمی‌رسیدم که خودم همه رو بررسی کنم. مهدیُ انتخاب کردم. انتخاب درستی بود. هنوز هم دفاع می‌کنم از انتخابم. تا یه جایی مشکل خاصی نبود و تردید منم نسبت به درست یا غلط بودن بزرگ شدن شرکت داشت از بین می‌رفت. تا این‌که رسیدیم به پرونده‌هایی مثل ساروی یا مخبر. انتخاب من نبود. سخت هم بود تشخیصش. در مورد ساوری من خودم هنوز به نتیجه قطعی نرسیدم. گذشتم. گردن مهدی هم ننداختم. گردن امین یا امیر هم که وکالتُ بر عهده داشتن، ننداختم. تو جلسات از پرونده‌ها صحبت شد. پس اگه قرار باشه گردن کسی هم باشه، گردن همه هست. اندازه هم. عمدا هم چیزی نگفتم. هم خواستم ببینم فرآیند به چه شکل می‌ره جلو هم این‌که پرونده‌ها خیلی مهم نبودن. سروصدا نداشتن. و سخت بودن. از اول با خودم قرار گذاشته بودم که سخت نگیرم. بعدش مورد خاصی یادم نمی‌آد. روال عادی شد دوباره. منم به خودم گفتم فراموش کن. هر کاری، هر بزرگ شدنی، هر خوبی‌ای، یه بدی‌هایی هم کنارش هست. دلم که راضی نبود. ولی روند خوب بود. فراموش نکردم. ولی خیلی اوقات یادم می‌رفت. پس گفتم مهم نیس. بازم پیش اومد پرونده‌ای که خودم انتخابش نمی‌کردم، ولی مشکلی هم نداشت. این بار دیگه مثل قبل تردید هم نکردم. مثل بخشی از کار دیدمش. تا این‌که رسیدیم به پرونده زمین بهرام خلفی. خودم که اون موقع ایران نبودم. به شما هم اعتماد داشتم. گفتم چند هفته‌ای از این فضا دور باشم. بعد که برگشتم دیدم ای دل غافل، انگار یه سری چیزا عادی شده. بازم می‌گم نه گردن مهدی می‌خوام بندازم نه هیچ شخص خاصی. کلا جو به سمتی رفت که نباید. خواستم مطمئن بشم. 3 پرونده رو برای همه‌تون فرستادم که عید نگاهش کنید و بگید قبول می‌کنید یا نه و اگه نه، مشکلش چیه و اگه آره، پیشنهادتون برای اقدام چیه. هدفم فقط یکی از پرونده‌ها بود. که بدونم نظرتون چیه. دوتای دیگه، از پرونده‌های عادی بود. فکر کردم این‌جوری نتیجه درست‌تری بدست می‌آد. همه‌تون گفته بودید قبول می‌کنید و حتی در زمین طرف هم بازی کردید. یه محمدامین گفته بود قبول نمی‌کنه که اونم دلیلش با مقصود من فرق داشت ولی لنگه‌کفشی بود تو بیابون. خلاصه‌اش کنم، من قاضی نیستم که قضاوت‌تون کنم، ولی نمی‌تونم به این همکاری ادامه بدم.
(مکثی طولانی اتفاق می‌افتد و فضا بسیار سنگین است.)
امیر: تموم شد رئیس؟
پویا: آره. تموم شد.
امیر: ببین من خیلی جاها رو نفهمیدم چی گفتی. ولی تهشُ گرفتم. خودمم هیچ موقع دوست نداشتم جای مهدی باشم و انتخاب پرونده کنم. با این حال فکر نمی‌کنم مشکل این‌قدر جدی باشه که گفتی. می‌شینیم صحبت می‌کنیم، حل می‌شه. خود مهدی بهتر می‌تونه توضیح بده.
مهدی (بعد از چند ثانیه مکث): واقعا هنوز باورم نمی‌شه اینا رو شنیدم. یعنی من این همه امسال خودمُ پاره کردم که تهش بیای درست و غلط یادمون بدی؟ مرد حسابی اولا که تو هیچ موقع توضیح ندادی که ملاکت در انتخاب پرونده چیه. همیشه یا به شوخی خنده ردش کردی، یا یه کلیاتی گفتی که همه‌مون می‌دونیم. که طرف آدم حسابی باشه، کدوم اینا که گفتی نبودن؟ ببینیم مقابل کی هستیم و به کی ضربه می‌زنیم، تو اینا که اسم بردی مقابل کی بودیم؟ مگه کسی ضربه خورده؟ بعد می‌گی من قضاوت نمی‌کنم! تنها کاری که کردی تو حرفات همینه. منم خودم مواردی بوده که پرونده‌ای که خود تو (داد می‌زند) تایید کردیُ ازت سوال می‌پرسیدم که این‌جا این چی می‌شه اون چی می‌شه، یعنی مهم بوده برام اینا که می‌گی الآن. برای بقیه هم مهم بوده. تو تنها کسی که اینجا دم از اخلاق می‌زنه نیستی. من الآن اصلا نمی‌فهمم تو چرا وکیل شدی واقعا؟ می‌رفتی قاضی می‌شدی. پرونده رو می‌خوندی حکم می‌دادی. وکالت و اینام کلا کشک. بهرام خلفی چی بوده مشکلش؟ اون دوتای دیگه اینقدر مسخره بود حرفت که خودتم نفهمیدی کدوم‌ور وایسادی. یه سری هم بوده و نگفتی؟ اشتباه کردی. همون موقع می‌گفتی. همه اینا به کنار. تهش رسما توهین بود. مشق عید دادی امتحان بگیری؟ کسی واقعا به این دید نگاه کرده به اونا؟ میومدی یه کلمه می‌گفتی خلفی آدم بیخودیه. نباید قبول می‌کردید. رو این بحث می‌کردیم. که ببینم کجا رو اشتباه کردیم.
پویا: رفتید ببینید اون زمینا از کجا اومده؟
مهدی: آقا اونایی که تو گفتی ما هم بلدیم. ولی نه ریاضی‌دان هستیم نه قاضی. و من واقعا الآن تعجب می‌کنم. چیزی در مورد این بابا اعلام شده اخیرا که ما بی‌خبریم؟ چرا ساکتید همه؟
پویا: اخیرا نه.
مهدی: پس چی؟ مگه ما بررسی نکردیم اونا رو مهسا؟ یه چیزی بگو. فقط من دارم حرف می‌زنم.
مهسا: چرا. بررسی کردیم کامل. و من مورد مشکل‌داری ندیدم پویا.

امیر و امین برای انحراف بحث و تلطیف فضا از پویا می‌پرسند که مشکل در کدام پرونده از اون 3 پرونده عید بوده. بحث‌هایی شکل می‌گیرد که دیگر تنش و داد و هوار ندارد، اما گرمی هم ندارد. فضای جلسه سنگین و سرد است و هر چند ثانیه یک بار سکوتی حاکم می‌شود. در انتهای بحث، مهدی می‌پرسد که "آیا واقعا کسی هست که با پویا موافق باشه؟" و هیچکس جواب مثبت نمی‌دهد. پویا نگاهی به افراد می‌کند و جلسه را ترک می‌کند.


دوشنبه سوم دی ماه 1386 - شرکت سورنا - دفتر مشاور ارشد - ساعت 12:40

امیر که بیست دقیقه زودتر از قرار به شرکت رسیده بود، هنگام ورود با محمدامین روبرو می‌شود. محمدامین او را به دفتر پویا می‌برد.

امیر: خوب بزرگه ها این‌جا. از کل اتاقا رو هم بزرگ‌تره فکر کنم.
محمدامین: دفتر مشاور ارشده دیگه امیر خان.
امیر: والا منم دفتر مشاور ارشد دارم اون‌ور. شبیه موتورخونه اینم نیس.:)) داشتم البته. قبل از رفتن. نمی‌شد توش راه بری. الآن که نصفش کردن دادن مشترک به دو تا از این تازه واردا. اونا ببین دیگه بدبختایی هستن.
محمدامین: دیگه به هر حال یه کاری کردیم پویا راحت باشه.
امیر: بله. پویا باید راحت باشه. بر منکرش لعنت. تو ام خوب حال می‌کنی ها. کی فکرشُ می‌کرد پویا مهانُ با اون همه دفتر دستک ول کنه، بیاد این‌جا با تو شرکت بزنه.
محمدامین: دیگه اینم بخت بد ماست.:))
امیر: آره؟ معنی یه سری لغات عوض شده گویا تو این چند سال.
محمدامین: ببین من به بچه‌ها هم گفتم که واقعا جای بدی هستم. انگار بین شما و پویا هستم. و این‌که همه‌تون فکر می‌کنید که آره محمدامین کثافت کیفش کوکه و حال می‌کنه و اینا. ولی واقعا این‌جوری نیست. از وضعیتم ناراضی نیستما. خدا رو شکر. منتهی این دید غلطه. اوایل واقعا اونی که فکر می‌کردن و پشت سر می‌گفتن بود ها. پویا ما رو دعوت می‌کرد خونه‌اش. میومد خونه‌مون. شطرنج بازی می‌کردیم. تخته می‌زدیم. سفر رفتیم دوبار. ولی همون بود. و تموممم شد اونا سریع. دقیقا هم نمی‌دونم کی. من یک سال بیشتره که نرفتم خونه‌اش الآن. خونه ما هم چند ماهه نیومده. اخیرا نگار گفت دعوتش کنیم. زشته. گفتم باشه. به زور قبول کرد. در واقع فقط اینجا می‌بینمش. اونم هفته‌ای یک دو بار.
امیر: عجب. پس هنوز شطرنج می‌زنه پیرمرد.
محمدامین: هنوزُ نمی‌دونم. ولی دو سه سال پیش آره.
امیر: می‌تونستی ببریش؟
محمدامین: آره بابا. خیلییی کم باختم بهش. ولی کیف می‌داد. همه رو راحت می‌برم دور و برم. پویا رو باید فکر می‌کردم تا ببرم.

امیر و محمدامین چند دقیقه دیگه صحبت می‌کنند. صدایی از بیرون می‌آید و پویا وارد شرکت می‌شود. با امیر احوال‌پرسی گرمی می‌کند و همدیگر را در آغوش می‌گیرند.

امیر: پیر شدیا جدی جدی پیرمرد.
پویا: بله. زندگی همینه. امیر جان شما همین دفتر من تشریف داشته باش دو دقیقه، یه کاریُ باید بگم محمدامین پیگیری بکنه. می‌آم پیشت الآن. اون منو رو هم به امیرخان بده ببینم سلیقه‌اش چقدر تغییر کرده.


محمدامین و پویا به دفتر محمدامین می‌روند.

پویا: چه خبر؟
محمدامین: هیچی. سلامتی.
پویا: زود بگو ببینم من چیزی باید بدونم؟
محمدامین: نه مکالمه خاصی نداشتیم. اینم مثل اونا فکر می‌کرد بهم خیلی داره خوش می‌گذره این‌جا. گفتم نه بابا چند ماه اول رفت و آمد داشتیم شطرنج می‌بردمش. الآن یه ساله خونه‌اش نرفتم.
پویا: حقا بیشرفی.
محمدامین: مگه دروغ گفتم؟ ها اینم گفتم نگار دعوتت کرده.
پویا: ترافیک چطور بود صبح؟
محمدامین: رفت اوکی بود. برگشت افتضاح. این وسط یه ک*کشی هم بیخودی پیچید جلوم، داشتم تصادف می‌کردم. گا*یده شدیم تو این شهرتون.
پویا: حواست بیشتر جمع باشه پشت فرمون. ما یه گپی می‌زنیم. تو با ناهار بیا تو اتاق.
محمدامین: حله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Thomas Shelby
نوشته‌ها
775
پسندها
622
امتیازها
835
مدال‌ها
47
قسمت چهارم

دوشنبه سوم دی ماه 1386 - شرکت سورنا - دفتر مشاور ارشد - ساعت 13


پویا پس از صحبت با محمدامین وارد دفتر خود شد و دید که امیر در حال بررسی منوی رستوران است.

امیر: قیمتا خیلی هم بالا نرفته ها.
پویا: دیگه اون‌قدری تو ذهنم نمی‌مونه این چیزا. منم که می‌دونی، اهل غذای بیرون نیستم خیلی.
امیر: اون موقع که زن داشتی، آره. الآن ولی انتظار داشتم که...
پویا: زن دومم اگه منظورته، که غذا درست نمی‌کرد. دلت خوشه ها. یادت رفته مگه؟ من همیشه خودم غذا درست می‌کردم. آشپزی از معدود چیزاییه که هنوز به وجدم می‌آره.
امیر: همممم. گفتم شاید پیر شدی.:))
پویا: تو این مورد نه فعلا.
امیر: من برخلاف تو، هیچ موقع میونه‌ام با آشپزی خوب نبود. چندتا غذا بلدما هنوز. ولی وقتی یکی بهتر از تو درست می‌کنه و به بهترین و راحت‌ترین شکل برات سرو می‌شه، چه کاریه.
پویا: استیک انتخاب کردی؟
امیر: خوشم اومد. خیلی هم پیر نشدی گویا پیرمرد. بذار منم حدس بزنم. جوجه ترش؟
پویا: نزدیک بود. تهچین.

امیر لبخندی می‌زند، پویا با رستوران تماس می‌گیرد و سفارش می‌دهد.

پویا: خب امیر جان، تعریف کن ببینیم. چه می‌کنی؟ زندگی چطوره اون‌ور؟ سفر تفریحیه؟
امیر: زندگی من که همونیه که بود. اونجا با یه شرکت ساخت‌وساز همکاری دارم در زمینه مشاوره وکالتی. کارها راحت‌تر پیش می‌ره مسلما. ولی همونه. جذاب‌تره صرفا. سفر هم تفریحی که هست، شاید بیش از تفریح هم بشه.
پویا: بسیار خوب. خوشحالم که راضی هستی.
امیر: نه حقیقتا راضی نیستم. درسته زندگیم راحت‌تره، یه سری اعصاب‌خرابی‌های اینجا رو نداره؛ ولی من ایرانُ بیشتر دوست دارم. با همه سختی‌های بیخود و باخودش. هفته‌ای نیس که یاد اینجا و کارهامون نیفتم. و راستش الآن که دو روزه برگشتم، دارم حسرت می‌خورم. حاضرم چیزایی که بدست آوردم، پس بدم. ولی برگردم به چند سال پیش.
پویا: به چی برگردی دقیقا؟
امیر: چیزی که دارم می‌گم، خودمم تو همین زمان کمی که برگشتم بهش رسیدم. اونجا هرکاری بکنی، به هرجایی برسی، تهش باز یه غریبه‌ای. اینجا ولی کلا فرق داره. انگار درختی هستی که ریشه داری، حتی اگه هیچ میوه‌ای هم ندی.
پویا: خب مرد حسابی، برگرد. مگه کسی جلوتُ گرفته؟ چیزایی که بدست آوردی هم لازم نیس پس بدی.
امیر: من فضای کار و ارتباط‌مون در شرکت و بچه‌ها رو خیلی دوست داشتم اون موقع.
پویا: اونا هنوزم هستن. من خیلی وقته اونجا نرفتم، ولی طبق چیزایی که محمدامین می‌گه فضا خوبه و پیشرفت‌های خیلی خوبی هم داشتن. الآن عملا مهان معتبرترین شرکت وکالت هست. چی از این بهتر؟ که یکی از بهترین وکلا و شاید بهترین وکیل در زمینه استدلال و اقناع، بره با معتبرترین شرکت کار کنه؟
امیر: قبلا خیلی تیزتر بودیا پیرمرد. هرچند من مطمئنم که داری کنایه می‌زنی.
پویا: نه. هرچی گفتم حقیقت بود. حداقل خودم بهش اعتقاد دارم. بقیه رو نمی‌دونم.
امیر: مهان الآن مثل 4 سال پیشه؟
پویا: اعتبارش که بیشتره. گسترده‌تر شده. و آینده‌اش هم روشن‌تره. خودت مگه مشاور نیستی؟ باید بهتر از من بدونی اینا رو.
امیر: اگه اینیه که می‌گی، چرا پویا اون‌جا نیس؟ چرا یهو ما رو ول کرد و رفت و لگد زد زیر میزی که باهم ساخته بودیم؟
پویا: هممممم. پس بحث اینه. اول این‌که من ول نکردم. یهو اگه منظورت اون جلسه فروردینه، بعدش ادامه دادم. تا جایی که می‌تونستم.
امیر: به شرکت اومدن فقط برای کارهای شخصی و جلسات، اونم با سکوت، می‌شه ادامه دادن؟
پویا: ببین امیر جان، هرکسی روش خودشُ داره. من هیچ موقع نگفتم که کاری که دارم می‌کنم درسته و بقیه که مخالفم هستن دارن اشتباه می‌کنن.
امیر: بله. نگفتی. ولی ترجمه رفتارت دقیقا همیناییه که می‌گی نگفتی رئیس.
پویا: خب من یه ذهنیتی داشتم در مورد شرکت و بچه‌ها. اون ذهنیت به مرور، و نه یهو، برهم خورد و یه چیز دیگه شده بود کلا. طبیعیه که منم رفتارم فرق کنه. ولی آیا به کسی توهین کردم؟ کسیُ اخراج کردم؟ با داشتن 60 درصد سهام، خیلی کارا می‌تونستم بکنم و نکردم.
امیر: پویاجان، اینجا دادگاه نیست. منم قاضی یا وکیل مقابلت نیستم. اومدم دوستانه حرف بزنیم. آره. تو کاملا درست می‌گی. هیچ کدوم از اون کارا رو نکردی. درواقع بعد از اون جلسه، هیچ کار بدی نکردی یا صریح‌تر بگم، هیچ کاری نکردی. مشکل دقیقا همینه ولی. که هیچ کاری نکردی. ما اول رفیق بودیم، بعد همکار.
پویا: دید منم همینه که گفتی. ما اول رفیق بودیم، دوم و سوم و آخرم رفیق بودیم. کار بحثش جداست. در ِ خونه‌ام همیشه باز بوده این مدت. و حتی در ِ همین شرکت. به روی همه.
امیر: و کسی هم اومده؟
پویا: آره خصوصا اوایل چند بار اومدن بچه‌ها.
امیر: آقاجان ما هفته‌ای یه بار دور هم جمع می‌شدیم. سفر می‌رفتیم. خیلی از تفریحاتمون باهم بود.
پویا: یعنی من مسئول اینایی هستم که می‌گی؟ من قطعش کردم؟
امیر: والا این‌جوری که تو می‌گی، لابد من مسئولشم. شک کردم واقعا.:))
پویا: من جدی دارم صحبت می‌کنم.
امیر: تنها کسی که اینجا داره جدی حرف می‌زنه، منم پویاجان. بله، شما تنها مسئولش نبودی. ولی وقتی پویا می‌آد تو اون جمع و می‌شینه یه گوشه و هرچی بهش می‌گن، می‌گه "شما مشغول باشید. من حوصله ندارم." و در کنارش دیگه ما رو دعوت نمی‌کنه خونه‌اش مثل همیشه. و جاهایی که با ما می‌آد هم یک درمیون می‌آد، که اون اومدن هم از نظر من اومدن نیست و ...، یعنی چی اینا؟ چه منظوری جز این‌که "تمایلی برای ادامه کار و رفاقت و کلا هیچی با شماها ندارم" می‌تونه داشته باشه؟
پویا: خب تو باید وضعیت منم در نظر بگیری. اون موقع با همسر سابقم اوج مشکلاتمون بود و طبیعیه که حوصله نداشته باشم یا شرایطی نباشه که مثل قبل پیش بریم. ولی گفتم، در خونه‌ام باز بوده همیشه.
امیر: ولم کن رئیس. پویایی که من می‌شناسم، با ده برابر اون مشکلات هم اون کارا رو نمی‌کرد.
پویا: یعنی رفتن‌ـت هم داری می‌اندازی گردن من؟
امیر: اون تصمیمیه که خودم گرفتم. گردن کسی نمی‌اندازم. ولی مسلما اگه شرایط عوض نمی‌شد، منم صد سال نمی‌رفتم. الآنم ناراحت نیستما. تجربیات خوبی بدست آوردم.
پویا: خب عزیزم، همه‌چی که یه طرفه نیس. به فرض حرف شما درست. شما چرا برای بهبود این ارتباط تلاشی نکردید؟
امیر: عه. مرد حسابی، چه کار باید می‌کردیم؟ همون هفته من چند بار خواستم صلح برقرار کنم، گفتی بعدا. کیک گرفتیم برا سالگرد تاسیس رسمی شرکت، دیر اومدی، زودم رفتی. کیکم نخوردی عملا. از طریق پرونده‌ها خواستیم دوباره ارتباطُ از سر بگیریم، خیلی سرد برخورد کردی و جوری جواب می‌دادی که سوال بعدیُ نپرسیم. من در جریان همه اینا هستم. چه کار باید می‌کردیم ما؟ التماس؟ یا می‌گفتیم ببخشید، غلط کردیم؟
پویا: من چنین حرفی نزدم امیر جان.
امیر: پس چی؟ من جواب می‌خوام ازت رئیس. ارتباط ما اصلا این‌قدر سست نبود که با یک یا چند اشتباه ما (البته به نظر تو) خراب بشه. بگو که ما باید چه کاری می‌کردیم که نکردیم؟
پویا: نمی‌دونم. شایدم درست می‌گی.
امیر: چیُ درست می‌گم؟
پویا: یعنی شاید تلاش کردید و من کور یا احمق بودم که ندیدم.
امیر: دور از جون. ولی همین؟ همینه جوابم؟ شاید ما تلاش کردیم و تو ندیدی؟ ما خودمونُ پاره کردیم که اون جمع حفظ بشه. معلومه وقتی هیچ تمایلی نمی‌بینیم، سرد می‌شیم.
پویا: خب ببین، تو همین شرایطی که می‌گی، امین یا هادی میومدن پیش من برای مشورت. و حس هم می‌کردم که هدف‌شون فقط مشورت نیس. انگار می‌خوان که ارتباط همچنان حفظ بشه. ولی ادامه‌دار نبود. یا همین محمدامین. اونم وکیل همون شرکت بود دیگه. اومد پیش من یه پیشنهادی داد، منم قبول کردم.
امیر: می‌دونی چرا اومد؟ چون صرفا وکیل مهان بود. بخشی از وجود مهان نبود. اون‌جا رو نساخته بود. اگه ساخته بود و اونجا ریشه داشت، صد سال نمیومد. البته نمی‌خوام بکوبمش ها. منم شاید اگه جاش بودم همین کارُ می‌کردم. چه موقعیتی از این بهتر.
(پویا لبخند می‌زند و چیزی نمی‌گوید.)
امیر: حالا اینا به کنار. اصلا می‌گیم همه‌اش کاری بوده، که نبوده از نظر من. ولی به فرض بوده. رفتارت تو این مدت که من نبودم ولی یه چیز دیگه‌ای می‌گه رئیس.
پویا: بله خب شرایط فرق کرد. وقتی شما سهامتُ می‌فروشی به امین خلفی، که البته من مشکل شخصی ندارم باهاش ها. ولی داداشش کیه؟ بهرام خلفی. اینم به من چه اصلا. ولی وکیلش کیه؟ جناب محمدحسین فولادی. لازمه بگم به چی شهره‌ست؟ وکیل کیا بوده؟ یه همچین آدمی باید پاش باز بشه تو شرکتی که من ساختم؟ شرکتی که چندین سال باهم بزرگش کردیم؟ به قول خودت، اینم به فرض من اشتباه می‌کنم. ولی در مورد اون کثافت‌کاری‌ها تو دادگاه که دیگه اشتباه نمی‌کنم؟ پرونده‌ها هست. بخون. اگه گفتی حق با من نیست، بیا همین‌جا تف بنداز تو روم.
امیر: پرونده محکومیت رضا؟ یا اون پرونده هه که محمدامین به اصطلاح باهاش بزرگ شد؟ اونا رو یه حدی اطلاع دارم. تو خودت روز اولی که من و مهدی باهات شروع به کار کردیم، به ما چی گفتی؟ گفتی "اگر من پرونده‌ای قبول کردم که فکر کردید حق با طرف مقابله، حتما بهم بگید. و اگه قانع نشدید، بشید وکیلش."
پویا: من با اون پرونده‌ها مشکلی نداشتم. از نظرم حق با من بود. هنوزم نظرم همونه. ولی مشکلی نداشتم.
امیر: پس مشکل چی بود؟ من تا الآن از حرفای رمزی شما اینا رو فهمیدم. یک. ما نیومدیم پیشت به اون شکلی که مد نظرت بوده بعد از جلسه فروردین، مثل محمدامین. فروش سهام من به امین خلفی. آوردن فولادی به شرکت. همیناست مشکل؟ اگه رمزی بوده که من توانایی کشف کردنشُ نداشتم بگو.
پویا: نه. تواناییت بالاست.
امیر: یعنی الآن حاضری دوباره باهم کار کنیم؟ چون اینا که گفتی همه‌اش قابل حله. اون کثافت‌کاری فقط نفهمیدم چیه.
پویا: یعنی چی باهم؟
امیر: تو، من و مهدی. مثل قبل. در مهان. با هر وکیلی که طرفین قبول کنن. فروش سهام من به خلفی، قابل بازگشته. با این قول فروختم بهش. فولادی هم شخصا تحقیق می‌کنم، چون این مدت به کشفیات شما نرسیدیم ما. یه جلسه هم می‌ذاریم صاف و دقیق صحبت می‌کنیم.
پویا: اینا که می‌گی مال قبل از دادگاه بهرام برای قتل رضاست. آره. اون موقع می‌شد. الآن دیگه خیلی چیزا فرق کرده.
امیر: آها پس کثافت‌کاری تو همون اتفاق افتاده. من چون در جریان جزئیاتش نبودم، نظری نمی‌دم الآن. ولی اینم حتما بررسی می‌کنم. منتهی، من که کاره‌ای نبودم. جرمم همون فروش سهامه فقط؟ و البته نیومدن پیش شما به شیوه دوست جدیدت محمدامین. ظاهرا اینم جرمه.:))
پویا (با لبخند): به چی می‌خوای برسی امیر جان؟
امیر: فرض کن من بهت می‌گم که دوباره باهم کار کنیم. جوابت چیه؟
پویا: جواب اینه که سهام‌داران شرکت، محمدامین و همسرش هستن. اعضای هیئت مدیره هم این دو نفر هستن بعلاوه 3 تا از وکلای شرکت. من نه سهام‌دارم نه عضو هیئت مدیره. بنابراین تصمیم‌گیرنده نیستم. ولی به عنوان مشاور حتما توصیه‌ام این خواهد بود که فرصت کار با یکی از برترین وکلای ایرانُ از دست ندن. خیلی هم خوشحال می‌شم که ایران بمونی.
امیر: لطف داری پویا جان. در رابطه با سهام مهان، خودم فعلا حداقل برنامه‌ای براش ندارم. ولی بدون تعارف متعلق به خودته. هرکاری که صلاح بود بگو انجام می‌دم.
پویا: حقیقتا انتظار داشتم اون موقع که می‌خواستی بفروشی اینا رو بگی. و البته پاسخمم این بود که هرکاری صلاحه انجام بده. الآنم اگه جوابی می‌خوای، من خودم که نیازی ندارم. برامم مهم نیس که مال کی باشه. هرچند اگه خودت سهام‌دار بودی، خوشحال بودم برات.
امیر: خوبه حضوری رمزها راحت‌تر کشف می‌شه. منم که می‌دونی هیچ موقع آدم صحبت کردن با تلفن نبودم. اگه می‌بینی کمتر بهت زنگ زدم این چند سال...
پویا: می‌دونم عزیز. لطف هم داشتی این مدت احوال پرسیدی.
امیر: حالا داستان سهام این شرکت چیه؟ چرا سهام‌دار نیستی؟ و کلا برای مهان برنامه‌ات چیه؟
پویا: دیگه حوصله قدیمُ ندارم. سهام‌دار بودن و شرکت داشتن، مسئولیت زیادی داره. پیر شدم دیگه. مهان هم اگه مهدی می‌خواست، بهش می‌فروختم. هرچند خب مبلغ زیاد بود و باید وام می‌گرفت. الآن که دیگه خیلی بالاتر رفته. به کسی دیگه هم نمی‌فروشم. منظورم تو نیستی ها. می‌فهمی چی می‌گم.
امیر: بله متوجهم. ولی زود خودتُ پیر نکن. چی شد اون پویایی که می‌گفت باید یه برنامه اساسی بریزم، بشاشیم به این سیستم قضایی.
پویا: اون موقع سرم سبز بود.
امیر: آرش چطوره راستی؟
پویا: خوبه آرش. با دوستاش یه خونه گرفته. به رشته و جو دانشگاهش علاقه داره. هرزگاهی هم یه سری به من می‌زنه.
امیر: عه. خونه جدا داره؟
پویا: پس چی. انتظار داشتی با من زندگی کنه؟ تصمیم خودش بود البته. ولی من دوست داشتم حتی زودتر انجامش بده. سه سال می‌شه الآن تقریبا.

(محمدامین در می‌زند و با ناهار وارد اتاق می‌شود. هنگام غذا خوردن، صحبت‌های معمولی بین هر 3 نفر رد و بدل می‌شود و به نظر می‌رسد بحث جدی امیر با پویا تمام شده و او به درک دقیق‌تری از شرایط رسیده است. بعد از خوردن چای، امیر دفتر را ترک می‌کند.)

محمدامین: می‌ذاشتی من همراهیش کنم.
پویا: نه. درست این بود که خودم برم.
محمدامین: یه صحبت‌هایی شنیدم. قراره امیر بیاد این‌جا کار کنه؟
پویا: ضبط صوت داری اینجا؟
محمدامین: بلند حرف می‌زنه خب.:))
پویا: نه. یه چیزایی می‌خواست بفهمه. فهمید. منم یه چیزایی فهمیدم البته.
محمدامین: چیزی هست که لازم باشه بدونم؟
پویا: همممم. نه. ولی حواست بیشتر جمع باشه از این به بعد.
محمدامین: چطور؟
پویا: تعجب نمی‌کنم اگه امیر تو یه پرونده‌ای مقابلت قرار بگیره و بخواد این‌جوری دهنتُ سرویس کنه.
محمدامین: آها. خیالت راحت. دهنش سرویسه.
پویا: نه من که کاری ندارم. برا خودت گفتم. به من ربطی نداره. ولی یه چیزی که قبلا گفتم، باز لازمه بهت بگم. اعتماد به نفس خیلی خوبه. لازمه در واقع. ولی غرور نه.
محمدامین: بله یادمه. جایی داری می‌ری؟ برسونمت.
پویا: نه. هوا خوبه. پیاده می‌رم خونه.

دوشنبه سوم دی ماه 1386 - شرکت نامداران - ساعت 20

مهدی پالیزوان در دفتر شرکت، منتظر امین خلفی است. تلفن شرکت زنگ می‌خورد و امین خلفی هم در همین زمان وارد شرکت می‌شود.

پالیزوان: بفرمایید.
صدای مردی میان‌سال (که از اسپیکر پخش می‌شود): سلام و عرض خسته نباشید. وقت‌تون بخیر.
پالیزوان: وقت شمام بخیر. بفرمایید.
صدا: آقاجان شما کار مشارکت هم انجام می‌دید؟
پالیزوان: مالک هستید؟
صدا: جان؟
پالیزوان: ملک مال خودتونه جناب؟
صدا: نه. یه ملکی هست که قراره بخریم با برادرم. و بسازم به امید خدا.
پالیزوان: نه. انجام نمی‌دیم.
صدا: خب بنده اگر ملک را بخرم، می‌شوم مالک.
پالیزوان: شراکتی هست. انجام نمی‌دیم ما.
صدا: جایی می‌شناسید راهنمایی کنید؟
پالیزوان: نه متاسفانه.
صدا: یه ملک هم دارم تو لواسون. اون چی؟ خودم مالکم. تنها.
پالیزوان: لواسانات انجام نمی‌دیم جناب. روز خوش (تلفن را قطع می‌کند.)

امین خلفی: حالا طرفُ ن*ایی نمی‌شه؟:))
پالیزوان: باید یه‌جوری بگم که دیگه زنگ نزنه خب. چه وقت زنگ زدنه ساعت 8. معلوم نیس از پا چه بساطی بلند شده یارو.
خلفی: امشب برنامه پوکر داریم؟ ذهنم می‌خوام آزاد بشه.
پالیزوان: بریم. من هستم. تجریش؟
خلفی: آره. شهرک فعلا تعطیله.
پالیزوان: حله. از دادگاه اینا چه خبر؟
خلفی: هیچی: اون عوضی که اعتراف نکرده. این‌جوری که بوش می‌آد ب*ایی طولانی در پیشه.
پالیزوان: اعتراف کنه، می‌بخشی؟
خلفی: معلومه که نه. از خون داداشم چرا باید بگذرم؟
پالیزوان: خب دیگه. خودت جاش بودی اعتراف می‌کردی؟
خلفی: من جاش نیستم. ولی آره. من کاری بکنم می‌گم کردم. پاش وایمیستم.
پالیزوان: وقتی پای جونت وسطه، داستان فرق داره.
خلفی: نمی‌دونم. حالا که جاش نیستم. بدهیش درآوردی چقدر بوده؟
پالیزوان: نه چیزی تو حسابا نبود اصلا. بین خودشون بوده.
خلفی: هنوز ولی هضمش سخته. آدم این کار نبود عرفان.
پالیزوان: منم چیزی از تعجبم کم نشده تو این چند روز. خلاصه اگه کاری چیزی بود بگو بیام.
خلفی: دمت گرم. بریم آقا؟
پالیزوان: بذار یه زنگ بزنم هماهنگ کنم.
خلفی: بزن. می‌خوام پاره‌ کنما. حواست باشه.
پالیزوان: بذار جا پارگی‌های قبلی دوخته بشه بعد.
خلفی: عوضی.:))

(تلفن دوباره زنگ می‌خورد.)

خلفی: جواب نده خب وقتی می‌دونی بد موقعست.
پالیزوان: شماره رو نمی‌شناسم. ولی شاید کسی باشه کار مهم داشته باشه. (می‌زند روی اسپیکر). بفرمایید.
صدای مردی جوان: آقا مهدی؟
پالیزوان: جانم. بفرمایید.
صدا: رحمانی هستم. پروژه شهرک غربُ داشتیم باهم چند سال پیش.
پالیزوان: بله خوب هستید جناب رحمانی؟
صدا: مخلصم. آقا شما هنوز کار مشارکتی انجام می‌دید؟
پالیزوان: با مشتری‌های قدیمی، بله حتما. شما برای فردا عصر ساعت 5 می‌تونید تشریف بیارید دفتر؟
صدا: آره. عالی. می‌رسم خدمتت.
پالیزوان: منتظرم.
صدا: می‌بینمت. خداحافظ.
پالیزوان: خدانگهدار.
امین خلفی (لبخندی می‌زند و از دفتر بیرون می‌رود): یه سیگار می‌کشم تا بیای.

دوشنبه سوم دی ماه 1386 - شرکت مهان - ساعت 20:30

مهدی در دفترش نشسته و منتظر امیر است. امیر وارد دفتر می‌شود.

امیر: شرمنده مهدی جان. خیلی ترافیک بود.
مهدی: کجا بودی مگه؟
امیر: یه ماشین گرفتم از یکی از آشناها بعد از قرار با پویا، رفتم شمشک یه هوایی بخورم.
مهدی: گرفتم یعنی قرض یا خریدی؟
امیر: خریدم. زنگ زدم بهش، حال و احوال. خبردار شدم می‌خواد بفروشه. منم عاشق زانتیام. گفتم این مدت ماشین زیر پام باشه بهتره.
مهدی: مبارکه. کار خوبی کردی. خب. چه خبر؟ به چیزی رسیدی؟
امیر: سلامتی. حالا تعریف می‌کنم برات. به یه چیزایی رسیدم، تا منظورت چی باشه.
مهدی: همین داستان قتل و وکیل عرفان.
امیر: آهاااا. نپرسیدم حقیقتا. یعنی موقعیتش نبود تو بحث‌هامون. بعدم که ناهار زدیم و یه مقدار صحبت‌ها خودمونی‌تر شد و از اون‌ور تعریف کردم، دیگه یادم رفت.
مهدی: ای بابا.
امیر: منتهی برداشتم اینه که ربط مستقیم ندارن. جایی که پویا می‌نشست تو دفترش، یه کاغذ بود که لیست وکلا و خلاصه پرونده و اینا رو نوشته بود. خیلی اتفاقی چشمم خورد، بعد سریع بررسیش کردم. وکیلی به نام فرید مرادی ندیدم تو لیست. پرونده‌هایی که اون‌جا نوشته بود هم هیچ ربطی نداشت. کلا پرونده‌ها، به نظرم مهم نمی‌رسیدن.
مهدی: کار خطرناکی کردی ها. اگه می‌دیدت بد می‌شد.
امیر: نه. اون حالتی که اون کاغذ و یه سری چیزا دیگه رو میز بود، چیز مهمی به نظر نمی‌رسید اصلا. و این‌که صبر کردم پویا بره دست‌شویی. احتیاط کردم. بعدم بلند شدم رفتم کنار پنجره اتاقش، بیرونُ نگاه کردم. عجب ویویی داشت لعنتی.
مهدی: ول‌مون نکنی بری اون‌جا به خاطر ویو حالا.
امیر: اصلا بعید نیس. خیلی ویوش خوب بود.:)) شوخی می‌کنم. من جز مهان جایی کار نخواهم کرد. خب. تو تعریف کن ببینم این وکلای جدید چطور بودن؟
مهدی: بچه‌های خوبی بودن. جلسه اول مصاحبه بود. دوستانه برگزارش کردم. یکی‌شون یه پسریه به نام صدرا. یه مقدار گیجه، فن بیانش هم قوی نیست. ولی قانونُ بلده. ازین بچه درس‌خوناست دیگه. تا کار یاد بگیره طول می‌کشه. ولی استعدادش خوب بود. چندتا پرونده دستیاری کنه، کم‌کم راه می‌افته. یکی دیگه یه دختری بود به نام ترسا. خیلی سرزبون‌دار بود. تسلط صدرا رو روی قانون نداشت، ولی چیزی که بلد بودُ کامل می‌تونست منتقل کنه. انگیزه‌اش هم بیشتر بود به نظرم. حالا قراره یه جلسه بذاریم دوباره، دو تا پرونده قدیمی هم بهشون دادم. یه سری سوال بپرسیم. ولی احتمالا هر دو تا رو بگیریم.
امیر: خوبه. خوشم می‌آد. به جوونا خوب پروبال می‌دی. درستم هست. مگه ما جوون بودیم چقدر بلد بودیم؟
مهدی: شماها آره. من از اولش خوب بودم ولی.
امیر: بله بر منکرش لعنت.:))

امیر برای مهدی، صحبت‌هایش با پویا را تعریف می‌کند. و مهدی بیشتر شنونده است تا تمامی حرفای امیر را بشنود.

امیر: همین دیگه. درست می‌گی. پویا تغییر کرده. امروز که فکر می‌کردم، همون سال آخر تو شرکت که منم بودم، قبل از جلسه فروردین منظورمه، یه تغییرایی کرده بود. ولی سخت بود دیدنش که قراره به اینجا برسه کار.
مهدی: هممممم. تو معمولا خیلی صریح و رک حرف نمی‌زدی باهاش. با هیچکس البته. خصوصا پویا. یکی دو بار دیده بودم تو جلسات، ولی چیزی که تعریف کردی مدل تو نبود. انگار همه تغییر کردن اینجا، جز من.
امیر: درست می‌گی. من هنوزم همونم. زندگی تو خارج، آدمُ صریح‌تر و دقیق‌تر می‌کنه البته. ولی اون فاصله‌ای که افتاده بود و لحن حرف زدن و طفره رفتن پویا، باعث شد صراحتم به اوج برسه.
مهدی: نه کار خوبی کردی. درواقع غیر این نباید حرف می‌زدی. حالا کلا نظرت چیه؟ برنامه‌ای داره؟ می‌خوام ببینم ما باید نگران باشیم یا نه.
امیر: برنامه که قطعا داره. هی می‌گفت پیر شدم و خسته‌ام و حوصله ندارم و اینا. ولی حرف بود. معلوم بود یه چیزی پشت این حرفاش هست. منتهی این‌که نگران باشیم نه. پویا هرچقدرم عوض شده باشه، اصولش همونه.
مهدی: من که می‌دونی از چیزی نمی‌ترسم. کار اشتباهی هم نکردم که بخوام جواب پس بدم براش. ولی دوست دارم آماده باشم همیشه. از سورپرایز خوشم نمی‌آد اصلا.
امیر: حالا من ازش قول گرفتم یه سفر بریم. گفت این هفته شلوغم و اینا، یه سری بهانه هم آورد. منم گفتم من فعلا ایران هستم. ولی اگه برم ممکنه دیگه برنگرددم. انداختمش تو رودربایستی. احتمالا هفته بعد یه دو روزی بریم. ته‌وتوی همه‌چیُ درمی‌آرم اونجا. کلا هم می‌خوام هر پرونده‌ای که مربوط به مهان و سورنا بوده مفصل بررسی کنم. یا اگه در جریانی، پرونده‌های اخیر خود پویا رو. حالا در هر موردی. بدون این‌که بفهمه.
مهدی: حله. فردا می‌دم بهت پرونده‌هایی که خودمون بودیم. اونای دیگه رو هم می‌تونم برسونم بهت.
امیر: عالی. بریم پس که تو به زندگیت برسی، منم به خوابم. هنوز خسته‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Thomas Shelby
نوشته‌ها
775
پسندها
622
امتیازها
835
مدال‌ها
47
قسمت پنجم

اتفاقات این قسمت، عمدتا دادگاه مربوط به قتل بهرام را دربرمی‌گیرد.

پنج‌شنبه ششم دی ماه 1386 - دادگاه - ساعت 9 صبح

فری، قبل از شروع دادگاه با عرفان صحبت می‌کند تا او را برای شرایط خاصی که ممکن است پیش بیاید، آماده کند.

فری: ببین عرفان، یه سری چیزا رو باید قبل شروع دادگاه بهت بگم. احتمالا تجربه چنین فضاییُ تا الآن نداشتی. پس باید برا هرچیزی آماده باشی. چون وقت کمه، سریع می‌گم. بعدش سوالی داشتی بپرس. اوکی؟
عرفان: باشه. اوکی.
فری: ببین اول این‌که تو باید آرامش خودتُ کامل حفظ کنی. فقط وقتی حرف می‌زنی که در جایگاه شهود هستی. که خب امروز تو اون جایگاه نیستی و درنتیجه حرفی هم نباید بزنی. وکیل یا هر شاهدی هر چرتی گفت، عصبی نمی‌شی یهو بپری وسط حرفش. هیچی. انگار ناظر بیرونی هستی و اصلا عرفان نمی‌شناسی. این از این.
عرفان: سعیمُ می‌کنم.
فری: سعی نه. هر کار خلاف قانون یا عرفی انجام بدی به ضرر خودته.
عرفان: باشه.
فری: مطلب بعد اینکه هرکسی هرچیزی گفت که خنده‌دار بود، تو اصلا نمی‌خندی. این خیلی مهمه. هیئت منصفه به این مسائل در ناخودآگاه اهمیت می‌ده. یه قیافه ساده و مغموم به خودت بگیر، از اول تا آخر. دقیقا همینی که الآن هستی. حتی ممکنه من برای اینکه بخوام نکته‌ایُ اثبات کنم یا تاثیری بذارم، حرفی بزنم که در ظاهر خنده‌دار باشه، اصلا نباید بخندی تو. خیلی اگه بهت فشار اومد، یه لبخند تلخ می‌زنی. همین.
عرفان: من اصلا خنده‌ام نمی‌گیره تو این شرایط.
فری: آفرین. نبایدم بگیره. مطلب بعدی. مدارک و شواهد و شرایط و همه‌چی ضد ماست. من طبق صحبت‌هایی که باهم داشتیم، باور دارم که بی‌گناهی. ولی بقیه چنین چیزیُ نمی‌دونن. وکیل مقابل هم آدم خطرناک و بی‌رحمی هست. از هر روشی استفاده خواهد کرد در جهت هدفش. در واقع انگار تو زمین فوتبال، 2-0 عقبی و تیمت هم اخراجی داده. شرایط دقیقا اینه که گفتم. ولی چی؟ بازی هنوز تموم نشده. درواقع تازه شروع شده. منتهی با چه شرایطی؟ همونی که گفتم.
عرفان: آره می‌دونم.
فری: بعلاوه همه اینا، این جلسه فقط وکیل مقابل هست که شاهدای خودشُ فرا می‌خونه. پلیسی که هیچ شناختی از تو نداره و فقط می‌دونه اثر انگشت تو روی چاقو بوده. و خود امین خلفی که احتمالا قراره در مورد بدهی تو شهادت بده. در مورد اول من تقریبا هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. فعلا البته. شاید بعدا پلیس مدرک دیگه‌ای بدست بیاره. ولی در مورد دوم یه کارایی می‌شه کرد.
عرفان: امین که در جریان جزئیات بدهی من نبوده.
فری: تو اصلا هیچ فکری نکن که چی قراره بگه. ممکنه بگه تو صد میلیون بدهکار بودی. ممکنه دروغ بگه که تو رو عصبی کنه. ممکنه حتی مستقیم با تو حرف بزنه. تو هیچی نباید بگی. و وکیلش! قطعا سعی داره رو اعصاب تو هم بره. روشش همینه در اصل. تو اهمیتی نمی‌دی. روشنه؟
عرفان: آره خیالت راحت باشه. خودمُ کنترل می‌کنم.
فری: ولی ته همینا اینا، قرار نیست که تو محکوم بشی. فقط نپرس چرا و چجوری، چون خودمم نمی‌دونم. تا الآنم بهت نگفته بودم چون اطمینان نداشتم. البته چیزی که می‌گم صد درصد نیستا. دادگاهه، هرجوری ممکنه بچرخه. ولی تو خیالت راحت باشه.
عرفان: خب اینُ از اول می‌گفتی یخ زدم از صبح. پویا کاری کرده؟
فری: نه من پویا رو می‌شناسم و نه تو. و نه، پویا کاری نکرده.
عرفان: باشه. باشه. متوجهم.:))
فری: خوشحالم که خنده‌اتُ دارم می‌بینم، ولی تو دادگاه نباید ببینه کسی. حکمُ هیئت منصفه می‌ده نه کسی دیگه.
عرفان: باشه نگران نباش. قاضی آدم خوبیه؟
فری: آره قاضی منصفی هست. خیالم راحت باشه دیگه؟ باید برم جلسه هماهنگی.
عرفان: آره برو. دستت درد نکنه. جبران می‌کنم.
فری: مراقب خودت باش و به چیزایی که گفتم خوب فکر کن و چند بار مرور کن. اوکی؟
عرفان: اوکی.

پنج‌شنبه ششم دی ماه 1386 - دفتر مهان - ساعت 9:10

در آن سمت قضیه، محمدحسین، مهدی و امیر، هماهنگی‌های لازم را با امین خلفی انجام می‌دهند.

امین خلفی: آقا امروز چه کار باید بکنم؟
محمدحسین: هیچی. فقط به همون سوالا که قبلا گفتم، جواب می‌دی. اگه من سوال پرسیدم، کمی بیشتر توضیح دادی هم عیبی نداره. وکیل متهم اگه پرسید، فقط در حد چند کلمه یا یک جمله سوالشُ جواب می‌دی. بدون توضیح. همین.
امین خلفی: ردیفه.
مهدی: من پیگیری کردم، نه پویا نه هیچ وکیلی از اون شرکتش در دادگاه حضور ندارن. درواقع یا ربطی ندارن به پرونده یا اگرم دارن، در ظاهر شرایط اینه دیگه. شماها به چیزی نرسیدید؟
محمدحسین: طبق اطلاعات من هیچ آدمی که ما بشناسیم و بخواد علیه ما کاری بکنه، اون‌جا نیست.
امیر: منم دقیقا نظرم نظر شماست، چون هیچ شواهدی وجود نداره. صرفا به جناب فولادی یا خود مهدی، هرجا که قرار بود وارد بشه، توصیه می‌کنم که فرض کنن وکیل مقابل‌شون پویاست. یعنی حرف‌تون در جهت مغلوب کردن طرف مقابل نباشه فقط. چیزی بگید که کلا نشه چیزی ازش درآورد.
محمدحسین: خیالت راحت امیر جان. اولا که فرید مرادی، وکیل زبده‌ای هست. ثانیا من همیشه فرض می‌کنم طرف مقابلم یکی هست مثل خودم. چیزی می‌گم که خودمم نتونم بهش گیر بدم. بعدم، پرونده واقعا روشنه و اصلا نیاز به دادگاه نداره. جدی می‌گم.
امیر: منم دقیقا از همین روشنیش نگرانم.
محمدحسین: نگرانی نداره آقاجان. من دارم بهت می‌گم کردم، نشد. نگران نباش.
امیر: اوکی رئیس.:))
مهدی: منم اگه قرار شد وارد بشم، دقت می‌کنم که چیزی دست کسی ندم.
امین خلفی: اگه قرار شد چیه؟ باید بیای. جسارت نشه ها البته (به محمدحسین نگاه می‌کند).
محمدحسین: من خودم به مهدی گفتم که وقتی خود عرفان قراره شهادت بده، سوالا رو ایشون بپرسه.
مهدی: باشه حالا وقت زیاده تا اون موقع. یه تصمیمی باهم می‌گیریم.
امین خلفی: ای بابا.
مهدی: اگه نگران چیزی هستی، بگو ما هم بدونیم.
امین خلفی: نه. عصبیم بیشتر. و این‌که خونواده‌ام میان می‌شینن اونجا. استرس داره جلو این همه آدم.
امیر: دقیقا برا همین چیزاست که من پرونده قتل قبول نمی‌کنم.
مهدی: اونا هم شرایطُ می‌دونن. نگران نباش.
محمدحسین: در کل هم قرار نیست نه در این جلسه نه در جلسه بعدی شاهدا، اتفاق خاصی بیفته. اگرم قرار باشه جایی مهم بشه، شهادت خود متهمه.
مهدی: الآن به من پیام دادن که قاضی دادخواست ما و طرح دفاعیات اونا رو خونده و گفته نیاز به هماهنگی نیست. مستقیم می‌آد دادگاه.
امیر: همممممم.
محمدحسین: معمولا همین کارُ می‌کنه یاسین.
امین خلفی: حله. بریم آقا؟
مهدی: برید پایین تا منم بیام.

مهدی با ماشین امیر و محمدحسین با ماشین امین خلفی به سمت دادگاه حرکت می‌کنند.


پنج‌شنبه ششم دی ماه 1386 - دادگاه قتل بهرام - ساعت 10

عرفان (متهم) و وکیلش فری در ردیف جلو در سمت چپ و امین خلفی و خانواده‌اش (پدر، مادر و خواهرش)، وکیلش محمدحسین و مهدی به عنوان مشاور وکیل در ردیف جلو در سمت راست نشسته‌اند. امیر در انتهای دادگاه نشسته است.
دادگاه علنی و تمام صندلی‌ها پر است.
قاضی یاسین وارد دادگاه می‌شود.
منشی: قیام کنید.

یاسین در جایگاه قاضی نشسته و طرفین دعوی را برانداز می‌کند. با تایید او، اعضای هیئت منصفه وارد جایگاه می‌شوند.

یاسین: پرونده قتل بهرام خلفی. متهم عرفان ابراهیم‌زاده. وکیل، فرید مرادی. (به فری نگاه می‌کند) چند وقت بود شما را ندیده بودیم. ولی دم، امین خلفی با وکالت از پدر مقتول، مسعود خلفی. وکیل، محمدحسین فولادی با مشاورت مهدی حامدی. از این لحظه، دادگاه رسمی‌ـست. آقای فولادی شروع کنید.

محمدحسین: جناب قاضی، اعضای محترم هیئت منصفه، بدون حاشیه می‌رم سر اصل مطلب. ما در این دادگاه با ادله محکم، ثابت می‌کنیم که متهم، عرفان، گناه‌کار و قاتل بهرام هست. این‌قدر این مسئله روشن هست که شما کار سختی ندارید و در پایان دادگاه فقط یک حکم ممکن است و بهش خواهید رسید: گناه‌کاری متهم، عرفان.

یاسین: وکیل مدافع متهم.

فری: آقای قاضی، خانم‌ها و آقایان محترم در جایگاه هیئت منصفه، ما در این مکان جمع شدیم تا وضعیت مردی رو بررسی کنیم که گناهی نداره. از شما خواهش می‌کنم در طول دادگاه به همه صحبت‌ها دقیق گوش بدید. ما سعی داریم که ثابت کنیم متهم بی‌گناه هست. وضعیت پرونده پیچیده هست و چالش‌های زیادی خواهیم داشت. امیدوارم شما هم در پایان دادگاه به بی‌گناهی عرفان برسید.

یاسین: حتما به قوانین دادگاه آشنا و آگاه هستید. ابتدا وکیل ولی دم، شاهدان مد نظرش رو فرا می‌خونه. شاهدان، پس از خوردن قسم، به سوالات وکلا پاسخ می‌دن. سپس نوبت وکیل متهم هست که شاهدان خودش رو فرا بخونه. در طول دادگاه نظم و سکوت رو رعایت کنید؛ در غیر این صورت ابتدا تذکر داده می‌شه و در صورت تکرار باید دادگاه رو ترک کنید. از طرفین دعوی هم تقاضا می‌کنم که احساسات خودشون رو کنترل کنن. همکاری کنید که دادگاه منظم باشه و جو سالمی داشته باشیم. وکیل مدافع شاکی، شاهد اول رو فرا بخونید.

محمدحسین: وکیل مدافع شاکی، سرگرد محمود موسایی را به جایگاه شهود فرا می‌خواند.
یاسین: سرگرد محمود موسایی به جایگاه شهود بیاد و قسم داده بشه.
منشی: اسم‌تون رو بگید.
سرگرد: محمود موسایی.
منشی: آیا قسم می‌خورید که تمام حقیقت را بگویید و چیزی جز حقیقت بر زبان نیاورید؟
سرگرد: بله.

محمدحسین: جناب سرگرد موسایی، لطفا برای دادگاه بفرمایید که قتل به چه شکلی انجام شده.
سرگرد: مقتول، بهرام خلفی با ضربه چاقو به پهلوی چپش، کشته شده. که در گزارش پزشکی قانونی هم آمده.
محمدحسین: این چاقو رو همراه دارید؟
سرگرد: بله. در مدارک موجود هست.
محمدحسین: لطفا چاقو رو نشون بدید.

(منشی، با تایید قاضی، چاقو را که در یکی از بسته‌های مدارک قرار دارد به سرگرد می‌دهد.)
محمدحسین: جناب قاضی، اگر امکان داره چاقو به اعضای هیئت منصفه هم نشون داده بشه.
فری: اعتراض دارم. هنوز چاقو به عنوان آلت قتل اثبات نشده و اگه مدرکی هم هست باید حفظ بشه.
یاسین: اعتراض وارد نیست. ایرادی در نشان دادن چاقو در بسته مدارک به اعضای هیئت منصفه وجود نداره.
محمدحسین (با نگاه به فری): گزارش پزشکی قانونی هم در اختیار اعضای هیئت منصفه قرار داره.

محمدحسین (همزمان که اعضای هیئت منصفه در حال بررسی چاقو هستند): روی چاقو اثر انگشت چه فرد یا افرادی بوده؟
سرگرد: اثر انگشت متهم، عرفان.
محمدحسین: طبق تجربه و تخصص شما، باتوجه به وجود اثر انگشت متهم روی چاقو، چقدر امکان داره که فرد دیگری قاتل بهرام باشه؟
فری: اعتراض دارم. شما داری القا می‌کنی که از یک اثر انگشت، تمام نتایج رو بگیریم و بقیه مدارک نادیده گرفته بشن.
یاسین: اعتراض وارده. لطفا سوالتون رو تغییر بدید.
محمدحسین: جناب سرگرد، چقدر احتمال می‌دید که ضربه چاقو رو عرفان زده باشه؟
سرگرد: ببینید تو کار ما هر چیزی ممکنه. باید همه جور احتمال بدیم. خیلی پرونده‌ها بوده که...
محمدحسین: لطفا فقط به سوال پاسخ بدید.
سرگرد (با نارضایتی): احتمال زیادی وجود داره.
محمدحسین: زیاد یعنی چقدر؟ یعنی احتمال رخ دادنش چقدر بیشتر از عدم رخ دادنش هست؟
سرگرد: خیلی بیشتر.
محمدحسین: بیش از 50 درصد؟
سرگرد: بله. خیلی بیشتر.
محمدحسین: متشکرم. و سوالی ندارم.

فری: جناب سرگرد موسایی، چقدر احتمال می‌دید برای متهم پاپوش دوخته باشن؟
محمدحسین (با تعجب به فری نگاه می‌کند و سپس پوزخندی می‌زند): اعتراض دارم.
یاسین: سوال رو به شکل دیگری مطرح کنید.
فری: جناب سرگرد فرض کنید متهم، قاتل نباشه. فرض محال که محال نیست. هست جناب فولادی؟
(محمدحسین با لبخندی توام با عصبانیت به فری نگاه می‌کند.)
فری: با این فرض، امکان داره که قاتل فرضی ما با صحنه‌سازی، جوری جلوه بده که قاتل فرد دیگری هست؟
سرگرد: بله خب. عرض کردم که در کار ما، هر احتمالی وجود داره.
فری: شما در این سال‌ها، آیا مواردی سراغ نداشتید که اتفاقی مشابه افتاده باشه؟ شواهدی علیه یک نفر باشه. بعدا بی‌گناهیش ثابت بشه.
سرگرد: بله خب. بوده.
فری: آیا بیش از یک مورد بوده؟
سرگرد: بله. چند موردی حضور ذهن دارم الآن.
فری: ممنون. شاهد در اختیار شماست (اشاره به محمدحسین).

محمدحسین: جناب سرگرد، فرض کنید یک ساختمون نیمه‌کاره، در حال ساخت، وجود داره. و یک تعدادی کارگر اونجا در حال فعالیت هستن. به طور اتفاقی یک آجر می‌افته پایین و به سر یک نفر برخورد می‌کنه و اون فرد می‌میره. و شما ناظر این اتفاق هستید. فردای اون روز و روزهای بعدش، هر روز بهتون می‌گن یک فردی در فلان شهر مُرده. چقدر احتمال می‌دید تو سر اون فرد هم آجر خورده باشه؟
سرگرد: خیلی کم.
محمدحسین: خیلی کم؟ یعنی واقعا احتمالی می‌دید که قابل توجه باشه یا احتمالی نمی‌دید؟
سرگرد: احتمالی نمی‌دم.
محمدحسین: شاهد در اختیار شماست (به فری نگاه می‌کند).
فری: سوالی ندارم.

یاسین (خطاب به سرگرد): می‌تونید برید. وکیل مدافع شاکی، شاهد بعدی رو فرا بخونه.

محمدحسین: وکیل مدافع شاکی، برادر مقتول، امین خلفی را به جایگاه شهود فرا می‌خواند.

(امین خلفی به جایگاه شهود آمده و قسم داده می‌شود.)

محمدحسین: آقای امین خلفی، ارتباط متهم با برادر شما چی بود؟
خلفی: باهم کار می‌کردن. کارمند شرکت داداشم بود.
محمدحسین: آیا متهم، به برادر شما بدهکار بود؟
خلفی: بله.
محمدحسین: می‌تونید بگید مبلغ چقدر بوده دقیقا؟
خلفی: نه. چون حسابشُ ندارم. بین خودشون بوده.
محمدحسین: آیا حدودی می‌تونید بگید؟ مثلا بیش از ده میلیون تومان بوده؟
خلفی: بله. خیلی بیشتر.
محمدحسین: بیش از پنجاه میلیون تومان؟
خلفی: شاید همین حدود.
محمدحسین: فعلا سوال دیگه‌ای ندارم.

فری: جناب امین خلفی، آیا برادر شما بدهکارای دیگه‌ای هم داشته؟ به تعداد؟
خلفی: من دقیقا در جریان حساب و کتابش نبودم.
فری: ولی در جریان حسابش با عرفان بودید. حدودی. درسته؟
خلفی: آره خب. عرفان، متهم، ارتباطش با ما بیشتر بود. رفت و آمد داشتیم.
فری: صحیح. ولی به هر حال طی صحبت‌ها یا دیده‌ها یا شنیده‌هاتون افرادی بودن که به برادرتون بدهکار بودن؟
خلفی: بله. حساب زیاد داشته داداشم. ذات کارشه. ولی اونا کاری بوده.
فری: یعنی مورد بدهی عرفان کاری نبوده؟
خلفی: کاری، منظورم اینه که یه قراردادی می‌بسته شرکت با یه سری افراد، بعضا پولا دیر می‌شده. عرفان کارمند بوده.
فری: سوالم رو این‌جوری می‌پرسم که آیا به جز مواردی که طبق تعریف شما کاری بوده، برادر شما از کسی دیگه هم طلب داشته؟
خلفی: اگرم داشته، در حد چند ده میلیون، من بی‌اطلاعم.
عرفان: عه! یعنی تو نمی‌دونی...
یاسین: ساکت. نظم دادگاهُ رعایت کنید. فقط شاهد و وکلای مدافع حق صحبت دارن. تکرار نشه.
عرفان: ببخشید جناب قاضی.
فری: می‌دونید بدهی عرفان به بهرام، برای چه مسئله‌ای بوده؟
خلفی: نخیر.
فری: پس شما خیلی هم در جریان حساب و کتاب برادرتون نبودید؟
خلفی: دقیقا نه. یه کلیاتی می‌دونستم.
فری: سوالی ندارم. در اختیار شماست (اشاره به محمدحسین).

محمدحسین: آقای خلفی، چقدر ممکن بود بهرام یک طلب سنگین داشته باشه، از یه آدم آشنا و به تو نگه؟
خلفی: یه سری چیزا رو به من نمی‌گفت خب. ولی آره. اینا رو می‌گفت معمولا.
محمدحسین: گفتی عرفان به خونه شما رفت و آمد داشته. آیا فرد دیگری هم بوده که به خونه شما رفت و آمد داشته باشه و بدونی که به بهرام بدهکاره؟
خلفی: نه.
محمدحسین: شاهد در اختیار شماست جناب مرادی.

فری: آقای امین خان خلفی، بالاخره ما نفهمیدیم شما اطلاعات دقیقی از طلب‌های برادراتون و مبالغ‌شون داشتید یا نداشتید؟
محمدحسین: اعتراض دارم. قبلا به این سوال پاسخ داده شده.
یاسین: اعتراض وارد نیست. آیا دقیقا از طلب‌های برادرتون و مبالغ‌شون اطلاع داشتید؟
امین خلفی: خیر.
فری: ممنونم. سوال بعدی که دارم اینه که وقتی فهمیدی عرفان متهم به قتل هست، چقدر تعجب کردی؟
محمدحسین: اعتراض دارم جناب قاضی. سوال از اساس غلطه.
یاسین: اعتراض وارده.
فری: شما از بدهی اطلاع داشتی. همون هفته یا روز منجر به قتل، چقدر احتمال می‌دادی عرفان، برادرتُ بکشه؟
خلفی: چه سوالیه آخه.
یاسین: به سوال پاسخ بدید.
خلفی: خیلی کم.
فری: به ذهنت خطور می‌کرد؟
خلفی: نه.
فری: سوالی ندارم.
محمدحسین: آقای امین خلفی، سوال تلخیه. ولی باید بپرسم. در صبح روز حادثه، آیا احتمال می‌دادید برادرتون بمیره؟ آیا به ذهنتون خطور می‌کرد؟
خلفی: نه اصلا.
محمدحسین (نگاه به فری): سوال دیگه‌ای ندارم.

یاسین به فری نگاه می‌کند. فری سری تکان می‌دهد که یعنی او هم سوالی ندارد. یاسین، امین خلفی را مرخص کرده و ختم جلسه امروز دادگاه را اعلام می‌کند. جلسه بعدی هفته آینده برگزار خواهد شد و وکیل مدافع متهم، شاهدان خود را فرا خواهد خواند.

پس از دادگاه - مکالمه فری و عرفان

عرفان: ببخشید اونجا اصلا حواسم نبود. عصبی شدم.
فری: عیبی نداره. کارت غلط بودا. ولی اینجا به نفع ما شد.
عرفان: عه. من حسم خوب نبود کلا در دادگاه.
فری: طبیعیه. متهم به قتلی. نباید هم حست خوب باشه. ولی ما تونستیم نشون بدیم که امین از بدهی تو اطلاع دقیقی نداشته و حرفاش احتمالا دقیق نیس که تو عصبانی شدی.
عرفان: اوهوم.
فری: حالا جلسه بعدی هم همینه. ما شاهدای خودمونُ می‌آریم. و به تو هم نمی‌گم کیا هستن که تحت تاثیر قرار نگیری. اینم بیشتر برای اثرگذاری هست. تا برسیم به شهادت خودت. نگران نباش. خوب بود امروز. شرایطت سخته. درک می‌کنم.
عرفان: مرسی. جبران می‌کنم.
فری: می‌دونم عزیزم (لبخند می‌زند).

پس از دادگاه - مکالمه امین خلفی با وکلا

امین خلفی: آقا الآن چیزایی که من گفتم به ضرر ما شد؟
مهدی: نه مهم نبود. دقیق نمی‌دونستی دیگه. خودش بیاد شهادت بده، باید دقیق بگه. چون حساب و کتاب‌ها تا یه حدی معلومه.
محمدحسین: درواقع اونایی که ثبت شده، روشنه. اونایی که نشده رو هم من ازش می‌کشم بیرون.
امین خلفی: آقا خودتون گفتید چیزی در این مورد ندونم بهتره. تقصیر من نبودا.
محمدحسین: امین جان، اولا تو نباید هم بدونی. بدونی یعنی اطلاعات اضافه داری. و بدترین چیز در دادگاه همینه. من می‌دونم، چون وکیلش هستم. که تازه خیلی چیزا رم نمی‌دونم. ثانیا، تو خوب صحبت کردی.
امیر: دو جا اعتراض نکردی رئیس، به خودم گفتم چرا. من بودم اعتراض می‌کردم. بعد که اون استدلالا رو تهش آوردی دیدم خیلی بهتر شد. خیلی حال کردم.:))
محمدحسین: اولا که مخلصیم. کار خاصی نبود. هر کسی شگرد خودشُ داره. ثانیا، رئیس خودتی.
امیر: نفرمایید.
مهدی: منم برآوردم مثبت بود از جلسه. البته مهم شهادت خودشه دیگه.
محمدحسین: آره. قبلش صرفا بازی ما وکلاست برا تاثیرگذاری بیشتر (می‌خندد).
مهدی: منظورم این نبود.
محمدحسین: حقیقته. برا همینم گفتم بخش اصلیُ تو بیای.
امین خلفی: آقا ما بریم. دم‌تون گرم.

امین خلفی از بقیه جدا شده و آنها هم با ماشین امیر به شرکت برمی‌گردند.

پنج‌شنبه ششم دی 1386 - خانه پویا - ساعت 14

آرش که لنگ می‌زند، وارد خانه می‌شود.

پویا: به‌به. سلام گل پسر. ازین ورا؟ عه. چرا لنگ می‌زنی؟
آرش: سلام. پام پیچ خورد دم دانشگاه.
پویا: بذار ببینم. چی شد؟ حواست نبود؟
آرش: نه بابا یه موتوری الدنگ مث گاو اومد سمت من و دوستم.
پویا: عجب. اگه می‌دونی دردش زیاده بریم دکتر.
آرش: رفتیم درمانگاه جلوی دانشگاه. گفت چیزی نیست.
پویا: شلوارتم که پاره شده. دیدیش یارو کی بود؟ چند نفر بودن؟ پلاکش چی بود؟
آرش: نه بابا جون کی فکرش به این چیزا می‌رسه اون لحظه. دوستم گفت آرش مواظب باش. تا به خودم اومدم موتوریه از بغل گوشم رد شد پام پیچ خورد خوردم زمین.
پویا: عیبی نداره. ناهار نخوردی که؟ ماکارونی درست کردم. زیادم درست کردم اتفاقا.
آرش: ایول. نه نخوردم.
پویا: تا یه ربع کاراتُ بکنی حاضر می‌شه.
آرش: یه ربع یا یه ساعت؟
پویا: پانزده دقیقه.
آرش (می‌خندد): یه دوش بگیرم پس.
پویا: بگیر. منتظرم.

5 دقیقه بعد

پویا یک دقیقه بعد از این‌که آرش وارد حمام شد، تلفن را برمی‌دارد و شماره می‌گیرد.

پویا: سلام رابین عزیز. خوبی؟ کم پیدایی عزیز. باید ببینمت. زنگ بزن بهم. خداحافظ.

پویا (گوشی را قطع می‌کند): یه بار نشد نره رو پیغام‌گیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

بالا پایین