آرش
- نوشتهها
- 850
- پسندها
- 260
- امتیازها
- 460
- مدالها
- 38
سری سوم سوالات فری
درونگراها خب آدم کنارشون احساس آرامش بیشتری داره، فضای ذهنی آزادتری در اختیارت قرار میدن و خب معمولا باهاشون احساس همزادپنداری بیشتری میکنم. صمیمی شدن باهاشون راحتتره به نظرم. کم پیش میاد که بتونم با آدم برونگرا صمیمی بشم، حداقل طبق معیارهای خودم.
در کل ترجیح میدم دوستان نزدیکم درونگرا باشن اما برونگراهای زیادی هم دور و بر خودم نگه میدارم.
بهترین دوستم که یک نفر نیست ولی آره، اکثر بهترین دوستانم چنین ویژگیهایی دارن
درصد هم خیلی کم آرشی که مردم توی خیابون میبینن شاید تا ۷۰-۸۰ درصد طبق نرمهای جامعه باشه. آرشی که دوستان غیرنزدیک و آشنایان میبینن، شاید ۴۰-۵۰ درصد. کسایی که واقعا من رو میشناسن کمتر از اون و آرش حقیقی هم ۲۰-۳۰ درصد
همونجور که بالاتر گفتم «درست» بودن برام مهمه. اشاره به کار خاصی نداره، درکل داره تلاش همیشگیم رو میگه، شاید دربارهی هر موضوعی که سر دوراهی قرارم بده صدق بکنه.
و خب آره، فرار تسلیم حمله شاید حتی فرار به ذهنت هم نرسه، بدون اینکه بدونی انجامش بدی. مثلا من یه مدت برای فرار از واقعیت میخوابیدم فقط، و وقتی میخوابیدم اصلا نمیتونستم پا شم
شاید یه سری آدمها تو شرایط بهتری به دنیا اومده باشن اما این جور مقایسه خیلی ظاهریه، زندگی خیلی بیشتر از اینچیزاست. منظور حرفم این نیست که کسی که توی خاورمیانه به دنیا اومده هم خوشبخته، منظورم اینه که کسی که اینجوری فکر میکنه، دیدش به «خوشبختی» زیادی سطحی و سادهست.
مرا تنبیه کن پدر.قصد نداشتم این مدل سوالا رو بپرسم، ولی چون سری قبل تاخیر داشتی تنبیه میشی. : )
قطعا درونگرا. اما تا سالهای گذشته درونگرای منزوی بودم، الان یه مدتیه که درونگرای اجتماعی شدم ویژگیها هم خب خیلی اوقات نیاز به تنهایی دارم، بیرون نرم و کسی رو نبینم برام مشکلی محسوب نمیشه عموما، بلندبلند فکر نمیکنم و کلا کم و گزیده حرف میزنم، با خوندن و نوشتن بهتر ارتباط برقرار میکنم تا با حرف زدن و گوش دادن.خودت رو درونگرا میدونی یا برونگرا؟ ویژگی هایی که بخاطرشون خودت رو یکی از این دو میدونی بر شمار!
هر دو نکات مثبت و منفی خودشون رو دارن برا من. برونگراها لازم نیست ازشون حرف بکشی بیرون یا وظیفهی پر کردن سکوت بر عهدهی تو نیست راحتتر حرف دلشون، چیزی که تو ذهنشونه رو میگن و درکل باهاشون کمتر حوصله آدم سر میره.درونگراها رو میپسندی برای معاشرت یا برونگراها رو؟
درونگراها خب آدم کنارشون احساس آرامش بیشتری داره، فضای ذهنی آزادتری در اختیارت قرار میدن و خب معمولا باهاشون احساس همزادپنداری بیشتری میکنم. صمیمی شدن باهاشون راحتتره به نظرم. کم پیش میاد که بتونم با آدم برونگرا صمیمی بشم، حداقل طبق معیارهای خودم.
در کل ترجیح میدم دوستان نزدیکم درونگرا باشن اما برونگراهای زیادی هم دور و بر خودم نگه میدارم.
بهخاطر خونوادهام، دوستان و اطرافیانم، تواناییها و استعدادهامبخاطر چه چیزی توی زندگیت شکرگزاری؟(لازم به ذکره شکرگذاری از انتیتی خاصی مد نظر نیست، میتونه یک حس رضایت عمیق تلقی بشه)
درکم کنه، نسبت به افکار و احساساتم بیتوجه نباشه و سعی کنه بکشدشون بیرون یه سری علایق مشترک با من هم باید داشته باشه، حالا شاید دقیقا یکی نباشه ولی درحدی باشه که بتونیم با هم صحبت کنیم درموردشون. مثلا من ممکنه گاهی اونقدر غرق در فضای خودم بشم که یادم بره حال کسی رو بپرسم، باید با این موضوعات کنار بیاد و درک کنه تا جای ممکنبهترین دوست تو چه ویژگی هایی باید داشته باشه؟ بهترین دوستت این ویژگی ها رو داره؟
بهترین دوستم که یک نفر نیست ولی آره، اکثر بهترین دوستانم چنین ویژگیهایی دارن
تقریبا تو هربحثی که روزانه دارم یا بهش فکر میکنم، ممکنه رخ بده این موضوع. درواقع اینطوری نیست که به این «نتیجه» برسم که چیزی نمیدونم، صرفا ذهنم همیشه بازه و آمادهی چیزهای جدیده، درواقع همیشه «میدونه» که خیلی چیزها رو نمیدونهبه طور معمول در طول روز چند بار به این نتیجه میرسی که تو خیلی چیزها رو نمیدونی ؟
نمیدونم، خودم به دو دلیل ممکنه از قضاوت شدن بترسم، یکی اینکه بقیه فکر کنن چیزی هستم که نیستم، یعنی آرش حقیقی پیششون نمود متفاوتی داشته باشه، دیگری اینکه بهخاطر متفاوت بودن قضاوت و طرد بشم. توی سطح اجتماع قبلا ترسم بیشتر بود، خصوصا از لحاظ ظاهری. مثلا ممکن بود لباسهای رنگی یا توی چشم نپوشم، الان میپوشم و مهم نیست برام. اما توی چیزهای دیگه هست و زیاد هم هست، البته بیشتر از «خلاف قانون» (حالا قوانین نوشته یا نانوشته) باشم میترسم تا اینکه بقیه از من خوششون نیاد. در کل بیشتر میترسم که «درست» نباشم، تا اینکه بترسم که از نظر بقیه «خوب» نباشم.چرا ما از قضاوت شدن می ترسیم؟ به نظرت تو توی روابط اجتماعیت چند درصد سعی میکنی طبق نرم ها رفتار کنی تا مورد قضاوت قرار نگیری؟
چند درصد خودت را منطبق با استانداردهای یک آدم نرمال توی جامعه ما میدونی؟
درصد هم خیلی کم آرشی که مردم توی خیابون میبینن شاید تا ۷۰-۸۰ درصد طبق نرمهای جامعه باشه. آرشی که دوستان غیرنزدیک و آشنایان میبینن، شاید ۴۰-۵۰ درصد. کسایی که واقعا من رو میشناسن کمتر از اون و آرش حقیقی هم ۲۰-۳۰ درصد
صددرصد! وقتی که درمورد هرچیزی رویاپردازی و fantasize کنی، واقعیت به تلخترین شکل ممکن میخوره تو صورتت. حالا اگه درمورد چیزهایی رویاپردازی کنم که تمام مدت جلو چشمم نیست، خب بیضررتره و در حد یه تصویر رویایی تفننی میمونه. اما اگه دربارهی چیزهایی رویاپردازی کنم که به زندگی واقعیم ارتباط داره و ممکنه هر روز باهاش در ارتباط باشم، واقعا حالم بد میشه. مثلا ممکنه از یکی خوشم بیاد و شبانهروز رابطهام باهاش رو به رویاییترین شکل ممکن تصور کنم، بعد خب میبینم که درواقعیت یارو اصلا من رو نمیشناسه و بیتوجه از کنارم رد میشه، خب پاره میشه آدم اینجوریتوی بیوی اینستات نوشتی (full time dreamer) یعنی دِی دریمرم هستی! این "رویاپردازی در روز" باعث شده تاوان بدی؟
اینجوری بگم که بهندرت زون این میکنم اگه تنها باشم یا مشغول کاری نباشم، کاملا ذهنم از فضای اطرافم خارجه. اگه مثلا دوستانم پیشم باشن یا بیرون باشم با کسی یا کلا مشغول کاری باشم و استثنائا تمرکز هم داشته باشم، شاید هر یکی دو ساعت یک بار زون اوت کنم. نیاز دارم بهش ینی اصلابطور معمول در روز چند بار زون اوت میکنی؟
بخش دوم سوالت رو نفهمیدم سوالیه یا چی منتهی رویاهای شبم یا اذیتکننده و مرضدارن، یا خیلی بلندپروازانهتر و پرجزییاتتر از رویاهای روزم هستن. یعنی در حالت عادی و آگاهانه وقتی رویاپردازی میکنم، ذهنم ترجیح میده یه دستش به منطق و واقعیت باشه که خودش رو توی قلمرو رویا گم نکنه و بتونه بیرون بیاد. منتهی در رویای شبانه و ناخوداگاه، ذهنم تماما در دنیای رویا غرق میشه و اینجوری میشه که قشنگ خواب یه سریال یا کتاب فانتزی تمامعیار رو میبینم که شخصیت اصلیش خودمم مثلارویاهای شبت با روزت چه فرقی دارن؟ رویای آگاه با ناخوداگاه فرق داره،
باور هم نداشته باشم، عینا تجربهاش کردم. وقتی که نصف رویاهای ناخوداگاهم دربارهی مدرسههای جادویی و سفرهای قهرمانانه و انجمنهای سحرآمیز و سریه، قطعا نمیشه از ارتباطشون با فضای رویاهای آگاهانهام چشم پوشی کردباور داری که رویاهای ناخوداگاهت برگرفته از رویاهای خوداگاهته؟
خوندم ولی در کمال تعجب نه از طریق تول فن بودن میتونه درست باشه و تئوری جالبیه. سایهام بخشهای مختلفی داره، یه والد سختگیر داره که هر کاری بخوام بکنم میگه ریدی و شکست میخوری، یه بخشش یه سپریه که نسبت به رفتارهای آدمها بیاعتماده و اونها رو فیک میبینه، یه تیکهاش رو نمیدونم چطوری توصیف کنم ولی مثل نور لیزری میمونه که گربهها تا میبینن دنبالش میرن، این وظیفهاش اینه که حواس من رو از اطراف و لحظه پرت کنه بازم داره قطعا. حالا نمیدونم اینا چقدر در تعریف سایه قرار میگیرن. اما خب بین اینها بیشتر با اون والد سختگیره دست و پنجه نرم کردم، حداقل در سالهای اخیر. اون سپر احساسیه رو گمون میکنم سالها پیش پایین آورده باشم (یا حداقل امیدوارم، از اونجایی که اثراتش رو نمیبینم) ولی خب هنوز اون زیر هست و حسش میکنم، صرفا بهش بها نمیدم (نمیتونم بگم کامل کنار اومدم باهاش و درکش کردم) اما اون والد سختگیره چیزیه که الان باهاش بیشتر کنتاکت دارم. قدمهای خوبی هم در جهت درک و پذیرش و یکی شدن باهاش برداشتم اما خب راه طولانیه. اون یارو حواسپرتکنه هم که ولش کن هیچ ایدهای دربارهاش ندارماز یک تول فنِ اوید انتظار میره کارل یونگ رو بشناسه. تئوری سایه ی کارل یونگ رو خوندی؟ بنظرت درسته؟ سعی کردی با سایه ات کنار بیای؟ سایه ات از چی تشکیل شده؟
به نظرم اینکه از حالت دوم به حالت اول گرایش پیدا کنی یکی از معیارهای رشده. منتهی تشخیص واقعیش سخته. میتونم احساس کنم که یه سری چیزهایی که جامعه بهم تحمیل کرده بود رو کنار گذاشتم و تفکر خودم رو جایگزینش کردم اما تشخیص اینکه کجای کاری واقعا سخته، چون اون چیزی که جامعه تحمیل میکنه بهت کاملا میتونه در پوشش تفکر خودت بهت قالب بشه در کل اگه شخصیت ۱۴-۱۵ سالگیم رو به عنوان بیس در نظر بگیرم، به نظرم همون موقع هم از خیلی آدمهای اطرافم کمتر تحت تاثیر محیط بودم به خاطر ایزوله بودن.به نظرت اینی که الان هستی یا چیزی که فکر میکنی هستی، حاصل تفکر آزاد خودت بوده یا بهت از محیط اجتماعی اطراف تحمیل
شده بدون اینکه بدونی؟
نمیدونم، بیشتر به نظرم یک میلعه تا یک هدف. حالا هدفت میتونه این باشه که میلت رو برطرف کنیبه نظرت زاد و ولد هدف والاییه برای آدم؟
(اشاره به بیوی تلگرامم داره: trying hard to do the right thing but without recompense که یه تیکه از آهنگ The Adults Are Talking - The Strokes هست )این کار خوبه چیه که داری سعی میکنی انجامش بدی؟ : ))
همونجور که بالاتر گفتم «درست» بودن برام مهمه. اشاره به کار خاصی نداره، درکل داره تلاش همیشگیم رو میگه، شاید دربارهی هر موضوعی که سر دوراهی قرارم بده صدق بکنه.
حقیقت شیرین رو میل قلبیم قطعا به رویاهای شیرینمه تا تلخی حقیقت، و سعی میکنم تا جایی که میتونم و ذهنم اجازه میده، دیدی به حقیقت داشته باشم که تلخیش رو برام کمتر کنه.حقیقت تلخ و بیشتر دوست داری یا رویای شیرین رو؟ به نظرت یک آدم رویا پرداز در مواجهه با مشکلات زندگی واقعی اولین راهی که به ذهنش میرسه در رفتن نیست؟
و خب آره، فرار تسلیم حمله شاید حتی فرار به ذهنت هم نرسه، بدون اینکه بدونی انجامش بدی. مثلا من یه مدت برای فرار از واقعیت میخوابیدم فقط، و وقتی میخوابیدم اصلا نمیتونستم پا شم
احساس کنم که مسیرهای متفاوتی رو رفتیم از لحاظ فکری و شخصیتی، معیارها و دغدغههامون متفاوت شده، یا اینکه طرف بخواد همون تصویری که از من داشته رو نگه داره و نخواد خود واقعیم رو بشناسه. ممکنه سالها با یکی در ارتباط باشی ولی هیچی از درونت ندونه.چی باعث میشه توی یک جمع احساس کنی غریبه ای با این که خیلی وقته میشناختین همدیگه رو؟
نمیدونم، من همیشه اعتقادم این بوده که من همینیام که اینجا و تو این شرایط به دنیا اومدم. بهخاطر همین اینکه «کاش فلان جا به دنیا میومدم» رو نمیتونم عمیقا بفهمم.Entitlement چیه؟ چرا آدما فکر میکنن حقشون این بوده که تو یه جای خوب با بهترین شرایط دنیا بیان؟ چرا کسی و که با ثروت و رفاه اقتصادی به دنیا اومدن رو از خودشون خوشحال تر میدونن؟
شاید یه سری آدمها تو شرایط بهتری به دنیا اومده باشن اما این جور مقایسه خیلی ظاهریه، زندگی خیلی بیشتر از اینچیزاست. منظور حرفم این نیست که کسی که توی خاورمیانه به دنیا اومده هم خوشبخته، منظورم اینه که کسی که اینجوری فکر میکنه، دیدش به «خوشبختی» زیادی سطحی و سادهست.
نمیدونم، آدم باید از خودش سوال بپرسه؟ چه جالب شاید اینکه «واقعا دنبال چی هستی؟» و خب به جوابی نرسیدم. البته حس میکنم الان بیشتر سوالاتی که براشون به جوابی نرسیدم بیشتر به ذهنم بیاد، چون اونا که جواب پیدا کردن دیگه مسئلهام نیستن زیاد. شاید سوالاتی که از درون خودم داشتم، برای شناخت لایههای درونیتر شخصیتم، به جوابشون رسیده باشم. اصولا هیچوقت نمیشه با اطمینان گفت به جواب رسیدی یا نه خبمهم ترین سوالی که از خودت پرسیدی چی بوده؟ جواب چی بوده؟
یه روز دیر کردم رسوام کردین هااگر تاخیر کنی سوالام وخیم تر میشه خود دانی : ))