Thomas Shelby
درود. این داستان به هیچ دوری از مافیا ربطی نداره. در واقع به مافیا ربطی نداره کلا. با بقیه داستانهایی که نوشته شده هم متفاوت هست. بدین صورت که شخصیتهای داستان ربطی به خود افراد ندارن دیگه و اسامی برای این مثل قبل از بین بچهها انتخاب شده که یک فضایی تصور بشه و مسئولیت نویسنده در فضاسازی کمتر. در واقع انگار فیلمنامه یا نمایشنامهای نوشته شده و بعدا فکر کردم اگر قرار باشه نقشها رو به بچههای مافیا بدیم، چجوری میشه. بعد که نقشها پخش شد، مثل فیلمها اثر خود بازیگر در نقش هم لحاظ شده. اینه که در نقشها خیلی دنبال خودتون نگردید. داستان هم برخلاف تقریبا همیشه، طنز نیست و کاملا جدی هست. یک درام دادگاهی که ارجاعات زیادی به فیلمهایی که دیدید و ندیدید داره.
داستان در ایران هست، چون خیلی مسائل سخت میشد اگه تو یه کشور دیگه بود. ولی مدل دادگاه آمریکایی باید میبود. با هیئت منصفه. و اینکه در دادگاهها و اینا بیشتر از فامیل افراد استفاده میشه. من با اسم راحتترم کلا و میدونید باتوجه به داستانای قبلی. یه تنظیمات این چنینی خودتون اعمال کنید موقع خوندن. با سپاس از وقتی که میذارید.
برای تصویرسازی بهتر، قبل از شروع داستان یک معرفی مختصر از شخصیتها نوشتم:
امیر: 47 ساله، وکیل. سهامدار سابق و مشاور ارشد فعلی شرکت وکالت مهان. پس از از چند سال زندگی در نیویورک، در شروع داستان، یعنی زمستان سال 1386 به ایران آمده.
مهدی: 40 ساله، وکیل. یکی از سهامداران اصلی مهان (20 درصد). و رئیس هیئت مدیره. یکی از معتبرترین وکلای تهران.
محمدحسین: 62 ساله، وکیل. نایب رئیس مهان. معروفه که زرنگترین وکیل تهران هست و تخصصش پروندههایی هست که ظاهرا شانس برد نداره.
امین (اِل): 42 ساله، وکیل. چند موکل خصوصی داره و بعضا با مهان هم کار میکنه. معروفه که گرانترین وکیل در تهران هست.
امین (خلفی): 40 ساله، سرمایهدار، مالک شرکت ساختوساز نامداران و یکی از سهامداران اصلی مهان (20 درصد). ثروتش عمدتا از طریق سرمایهگذاری در ملک بدست آمده.
مهدی (پالیزوان): 45 ساله، کارشناس ارشد عمران، مدیرعامل نامداران و دوست صمیمی امین خلفی.
فرید (فری): 56 ساله، وکیل مستقل. متخصص مسائل کیفری. اخیرا وکالت به شغل دوم و پارهوقتش تبدیل شده و به عکاسی روی آورده.
محمدامین: 35 ساله، وکیل ارشد و سهامدار اصلی شرکت وکالت سورنا (50 درصد). یکی از معتبرترین وکلای تهران در زمینه مسائل مالی.
امین (کِیپی): 33 ساله. وکیل ارشد شرکت سورنا. معروفه که در آیندهای نزدیک گرانترین وکیل تهران میشه.
هادی: 40 ساله، وکیل سابق شرکت مهان و فعلی شرکت سورنا. برادر رضا. یکی از گرانترین و مشهورترین و البته پرحاشیهترین وکلای تهران.
سحر: 43 ساله، وکیل ارشد شرکت سورنا. یکی از معروفترین بانوان وکیل در تهران.
عرفان: 38 ساله، مهندس عمران. از کارمندان ارشد شرکت نامداران. مدرس خصوصی فیزیک کنکور.
مهسا: 39 ساله، وکیل ارشد و سهامدار مهان. همسر مهدی.
ترسا: 29 ساله، از وکلای تازهوارد مهان.
صدرا: 29 ساله، از وکلای تازهوارد مهان.
آرش: 26 ساله، دانشجوی سال آخر پزشکی دانشگاه تهران. فرزند پویا از همسر اولش.
محمد چاوش: 43 ساله، وکیل. در آمریکا تحصیل کرده و حدود 1 سال قبل به ایران بازگشته.
بهرام (مابهازا نداره): 45 ساله. برادر و شریک امین خلفی. در ابتدای داستان کشته میشود.
رضا: وکیل سابق شرکت سورنا. حدود 1 سال قبل از شروع داستان، در 39 سالگی کشته شد. بهرام متهم به قتل او بود و در دادگاه تبرئه شد.
یاسین: 65 ساله، قاضی. معتبرترین قاضی در تهران.
عماد: 52 ساله، قاضی. یکی از معتبرترین قضات در تهران.
رابین: 60 ساله، وکیل سابق. دوست قدیمی پویا.
پویا: 59 ساله، وکیل و مدرس ریاضیات. سهامدار اصلی مهان (60 درصد). مشاور شرکت سورنا. تا چند سال قبل یکی از معتبرترین وکلای تهران بوده.
آریا: 58 ساله، همکار و دوست قدیمی پویا. مدرس فیزیک کنکور.
قسمت اول
امیر که تابستان سال 83 از کشور رفت، زمستان سال 86 برای اولین بار از زمان رفتنش به ایران برمیگردد. مهدی در فرودگاه منتظر اوست و باهم به سمت شمال تهران حرکت میکنند.
اول دی ماه سال 1386 – تهران، کافه رفتاری. ساعت 22:00
امیر: حالا حتما لازم بود بیایم اینجا؟ تو همون فرودگاه یه چیزی میزدیم دیگه. خستهتر شدم تو این ترافیک.
مهدی: تو هواپیما مگه نخوابیدی؟
امیر: چرا. ولی کافی نبود. الانم دوباره شب شده خوابم گرفته. زمان هم چیز جالبیه. خب. بگو ببینم چه خبرا؟ تو راه که خیلی حرف نزدی.
مهدی: تمرکزم رو رانندگی بود. و اینکه داشتم فکر میکردم قراره چی بشه.
امیر: ها. منم حال نداشتم تو این ترافیک رانندگی کنم. چی شده حالا؟ چی قراره چی بشه؟ برو سر اصل مطلب.
مهدی: بهرام مرده. کشتنش در واقع. با چاقو.
امیر: بهرام کیه؟
مهدی: برادر امین دیگه.
امیر: آهاااا. ای بابا. کِی شده این؟ کی زده حالا؟ معلومه؟
مهدی: شب جمعه شب هفتش بود. معلوم که نه، ولی متهم عرفان هست. همهچی هم علیهش هست ظاهرا. حالا من مستقیما در جریان نیستم. محمدحسین مسئولش هست.
امیر: اوهوم. پروندهاش پس با مهان هست.
مهدی: آره دیگه. انتظار داری امین بده دست کسی دیگه؟
امیر: چه میدونم من 2-3 ساله نبودم. گفتم شاید وکیل خصوصی گرفته باشه.
مهدی: نه. دست ماست. منم شاید یه جاهایی واردش بشم. حالا هنوز تصمیم نگرفتم. با خودتم میخوام مشورت کنم.
امیر: مرد حسابی خب زنگ میزدی مشورت میکردی. منُ کشوندی اینور دنیا برا همین؟ که یه نفر مرده؟
مهدی: نه خب ممکنه کار به شرکت و یه سری مسائل که خودت میدونی هم برسه. و اینکه کلا حس خوبی ندارم.
امیر: شوخی میکنم. من که بالاخره باید دیر یا زود میومدم ایران. حالا تو که گفتی، کارامُ انجام دادم زودتر اومدم. خیر باشه.
مهدی: شک دارم خیر باشه.
امیر: تلختر از همیشه شدی ها امشب. من به حسهات همیشه اعتماد داشتم البته. ولی امیدوارم که اتفاق بدی نیفته. اون مسائل هم نگرانش نباش. قبلا هم بهت گفتم مشکلی پیش نمیآد. خب حالا. ول کن اینا. آدما یه روز به دنیا میان، یه روز هم میمیرن. تعریف کن ببینم. از خودت بگو. مهسا چطوره، و بچهها. بگو ببینیم چی شده تو این چند سال.
مهدی: ما خوبیم. بچه ها هم که خوبن. الان کلاس سوم هستن. دهنسرویسیهای خودشُ داره دیگه. باید ما پاره بشیم تا اینا بزرگ بشن، وگرنه کیفشون که کوکه همیشه.
امیر: همممم. سلامت باشن. باور کن ولی دوقلوهات تو ذهنم نبود. بچههای شرکت منظورم بود.
مهدی: اونا رو که خودت کم و بیش در جریانی. همونه وضعیت. شرکت بزرگتر شده البته. چند نفر جدید گرفتیم. من میگم باید سختگیری بیشتری بکنیم، ولی امین و محمدحسین موافق توسعه سریعترن.
امیر: تو ام مث خودمی. گریزان از تغییر.
مهدی: آره تو از تغییر گریزانی و این شدی.
امیر: بیشرف. از پویا چه خبر؟
مهدی: هیچی.
امیر: یعنی چی هیچی؟
مهدی: اون که دیگه با ما کاری نداره. منم متقابل رفتار کردم تو این سالها.
امیر: آخرین بار کی دیدیش؟
مهدی: همون دادگاه پارسال بهرام.
امیر: خارج دادگاه منظورمه. شرکت مگه نمیآد؟
مهدی: نه.
امیر: عه. مگه سهامدار نیس هنوز؟
مهدی: چرا. بعد اون ولی دیگه نیومد. قبلشم دائم نمیومد البته. الان یه ساله این پسره، محمدامینُ میفرسته به نمایندگی. حالم بهم میخوره از این کاراش. رسما داره توهین میکنه. زنگ هم بهش بزنم چی بگم؟ بگم چرا داری توهین میکنی؟ حس میکنم هر کاری کنم به خودم فحش دادم.
امیر: اصلا نمیدونستم اینا رو. تو ذهنم بود فقط دلخوری داره که انتظار داشتم زمان حلش کنه. که گویا بدتر کرده. تو ام حق داری. گیر کردی این وسط. سهامشُ نمیفروشه؟
مهدی: ولم کن امیر. میخواست بفروشه خودش میگفت. منم حوصله نه شنیدن و تیکه اینا ندارم. تو خودت خبر نداری ازش؟
امیر: والا منم دو سه بار زنگ زدم حرف زدیم. خیلی گرم برخورد نکرد حقیقتا. دیگه پیگیر هم نشدم. آخرین بار شاید 4-5 ماه پیش چند دقیقه حرف زدیم. چیز خاصی هم یادمه نگفت. حالا یه سر میرم پیشش چند روز دیگه. میخوای بچینم باهم بریم.
مهدی: عمرا. بمیرم چنین کاری نمیکنم. این یعنی دارم میگم اشتباه کردم ببخشید. من کاری که اشتباه کرده باشمم خیلی وقتا نمیگم. اشتباه نکرده باشم که معلومه تو ک*نم نمیره.
امیر: درست میگی. حله آقا. امیدوارم خیر بشه ته اینا. هرچند الان خودمم شک کردم. بریم رئیس؟ من برم هتل بیفتم رو تخت، تو ام برو به بچهها برس.
مهدی: اونا که من برسم خونه خوابن. ولی آره. بریم. تو ام غیبت نزنه یهو. در دسترس باش. فردا هم بیای شرکت بهتره. جلسه ماهانه هست. شرایطُ خودت ببینی.
امیر: نترس کار زیادی ندارم. فردا خواستم برم شمال البته. ولی پسفردا میرم حالا.
مهدی: حال میکنی ها. زن که نداری، بچه که هیچی. بعد سه سال و نیم اومدی ایران، زرتی میخوای بری شمال عشق و حال.
امیر: صدا منُ درنیار مهدی جان.
مهدی: پاشو بریم.
دوم دی ماه سال 1386 – شرکت مهان، دفتر رئیس هیئت مدیره. ساعت 8:50 صبح.
امین (خلفی) با ظاهری شیک و تمیز و ساعتی نو، وارد دفتر میشود.
امین (خلفی): آقا سلام. اعصاب نذاشتن.
مهدی: سلام. خیلی دیر اومدیا. ده دقیقه دیگه جلسه داریم.
امین: درگیر کارا بودم. دیوثا کلی کار باید انجام بدی برای هیچی. گه تو این سیستم و کسی که درستش کرد (سیگارش را روشن میکند). آقا جون اونی که مُرد، تموم شد رفت دیگه. من که داداششم میگم نمیخواد هر روز مراسم و گریه زاری. یه سری کثافتُ هر روز باید ببینم.
مهدی: همینه دیگه. بابات بهتره؟
امین: تخ*شم نیس اون. همهچی افتاده گردن من بدبخت. حواسشم دیگه سر جاش نیس البته. دو روز دیگه احتمالا منم نشناسه. تف به این روزگار. اون حرومی هنوز اعتراف نکرده؟
مهدی: من که مستقیما در جریان نیستم. ولی بر اساس اظهارات اولیهاش، بعیده حداقل الان اعتراف کنه.
امین: یعنی باید بریم دادگاه؟ لعنت. زدی مرد باش بگو زدم دیگه.
مهدی: آره.
امین: چقدر طول میکشه به نظرت مهدی؟
مهدی: خیلی بستگی داره. به اینکه وکیلش دفاعیاتُ بر چه اساسی تنظیم کنه. حالا من فردا دقیقتر بررسی میکنم. ولی یه نگاهی انداختم. محمدحسینم میگفت روشنه قضیه. بعیده خیلی طول بکشه.
امین: گه تو خودش و وکیلش. معلوم شده کدوم جا*شی قراره ازش دفاع کنه؟
مهدی: نه. اگرم شده، ما نمیدونیم. ولی هر جا*شی هم باشه کاری نمیتونه بکنه به نظرم.
امین: بریم آقا. ساعت 9 شد. مطمئنی لازمه منم باشم؟
مهدی: سهامداری مثلا. تیپ جلسه رم که زدی پفیوزخان.
امین: تیپ جلسه نیس. بعدش کار دارم جایی.
مهدی: آره؟ ساعت جدید مبارک.
امین: آره.
شرکت مهان، دفتر جلسات، ساعت 9:30
مهدی و امین (خلفی) به عنوان سهامداران و محمدامین به عنوان نماینده پویا، به همراه محمدحسین (نایب رئیس هیئت مدیره) و امیر (مشاور ارشد شرکت) در جلسه حضور داشتند.
مهدی: خب من هر توضیحی که لازمه دادم. الان باید رایگیری کنیم هم برای هیئت مدیره و هم برای پیشنهاد افزایش سرمایه شرکت و هم وامی که گفتم و جزئیاتش هم جلوتون هست.
امین (خلفی): من چیزی باید بگم الان؟ موافقم دیگه.
مهدی: نه. جناب آقای محمدامین باید نظر جناب پویا رو بگن.
محمدامین: یعنی اول من صحبت کنم؟
مهدی: لوس بازیا چیه؟ ما که نظرمون معلومه. بگو رئیست چی گفته.
محمدامین: پویا از قبل به من گفته بود که در مورد هیئت مدیره هرچی تصمیم بگیرید، نظری مخالفش نمیده.
مهدی: این که معلومه، چون هر سه نفرمون یک رای داریم. نمیآد خودشُ خراب کنه که.
محمدامین: واقعا اینجوری نیس مهدی. موافقه با شرایط.
مهدی: آره مشخصه. اگه موافق بود میومد.
محمدامین: ببینین من تو یه وضعیت خیلی بدی گیر کردم. و اصلا کاری که دارم میکنمُ دوست ندارم. ولی واقعا مجبورم. و واقعا دوست دارم مشکلاتی که هست، حل بشه و دوباره...
مهدی: و نظرش در مورد افزایش سرمایه و وام؟
محمدامین: یعنی قشنگ لنگهی همید. افزایش سرمایه رو براش فرستادم. یه چیزایی گفت که فلان جا غلطه و یه عددی هم اشتباه محاسبه شده. ولی تهش گفت مشکلی نداره. فقط بدن یه حسابدار دیگه هم بررسیش کنه.
مهدی: ای آدم...
امیر: مهدی جان.
مهدی: هی میخوام چیزی نگم.
محمدامین: وام هم گفت که دیر فرستادین براش. باید بررسی کنه. تو جلسه بعدی نظر میده.
مهدی: حله. میتونی بری تو. اونم میدم یه خری بررسی کنه ببینه کجاش ک*شره درستش کنه.
محمدامین: دوستان خیلی خوشحال شدم.
مهدی: به سلامت.
امیر: سلام برسون.
محمدامین: حتما.
2 دقیقه بعد
امیر: الان یعنی پویا هنوز 3 تا رای داره تو تصمیمات مالی؟
مهدی: بله. اندازه درصدش. بقیه رو داد به ما که اینُ خودش کنترل کنه.
امیر: نمیشد چیز کنید که...
مهدی: نه. نمیشد. یه جوری چید که یا اینه که من میگم یا راه قانونیش فلانه و بهمانه. چیزی نگفتا. ولی منظور دیگهای نمیتونست داشته باشه. منم گفتم به تخ*م. مهم نیس دیگه. در مورد این چیزا با من حرف نزنید دیگه.
امیر: خب تو که اینقدر ناراحتی، میرفتی شرکت جدا میزدی.
مهدی: فکر کردی راحته؟ تو فکرش هستما. ولی اگه راحت بود تا الان صد بار زده بودیم. گه تو این مملکت. قشنگ بعد این جلسات ماهانه تا چند روز اعصابم تخ*یـه.
امین: آقا ولش کن. دادگاه چی میشه؟
محمدحسین: من خیلی وقت گذاشتم و همه جوانبُ بررسی کردم من. اینُ منم نمیتونم نجاتش بدم حقیقتا. منتظرم ببینم کدوم پفیوزی وکیلش میشه. اگه تسخیری بگیره که یه ماهه تمومه نهایتا.
امین: عه. یعنی از اون پرونده متدین بود کدوم دیوثی بود، از اونم سختتره کثافتکاری توش؟
محمدحسین: تدین؟ آره بابا اونُ که به قول خودمون، یه موش دووندیم، سه تا خرگوش از توش درومد.
امین: خیالم راحت باشه یعنی مهدی؟
مهدی: آره دیگه داریم بهت میگیم.
امین: اصلا خوش ندارم هرکی از ننهاش قهر کنه بیاد بزنه و بره و بگه نزدم و در بره. قشنگ ناموسیه برام.
محمدحسین: خیالت راحت. من کردم، نشد. یعنی نمیشه.
امیر: عاشق این اصطلاحاتتم.
محمدحسین: دیگه همینا مونده برا ما امیر خان.
امین: آقا ما بریم. میبینمتون.
امین اتاق را ترک میکند، اما مهدی، امیر و محمدحسین ساعتی در اتاق میمانند و از گذشتهها صحبت میکنند.
در همین حین، محمدامین پس از خروج از جلسه با پویا تماس میگیرد.
محمدامین: سلام پویا. خوبی؟
پویا: کجایی؟
محمدامین: از جلسه اومدم بیرون.
پویا: میگم کجایی.
محمدامین: بیا بابا. دارم میزنم کنار. الان تو ماشینمم و رانندگی هم نمیکنم.
پویا: سلام. خب؟
محمدامین: هیچی. نظرات جنابعالی منتقل شد و از دفتر مهان خارج شدم.
پویا: چیز خاصی گفتن؟
محمدامین: چیز خاص که... نه. نه مورد خاصی نبود. حالا حضوری تعریف میکنم. ولی اتفاق خاصی نیفتاد. خیالت راحت باشه.
پویا: راحته. خب زنگ زدنت چیه اگه اتفاق خاصی نیفتاد. حضوری میومدی میگفتی.
محمدامین: آقا خواستم حالتُ بپرسم. بگم غلط کردم خوبه.
پویا: خوبه حال بپرس شدی. امروز کاری داری با من یا لازم نیس بیام؟
محمدامین: بیای که خوشحال میشیم ولی کاری نیست که لازم باشه حضور داشته باشی.
پویا: سلام برسون.
محمدامین: چشم. همچنین.
تماس قطع میشود.
محمدامین: یعنی گا*یدید منُ شماها. بعد جالبه همه هم فکر میکنن من جا خوبه ام. لعنتیا.
گوشی را روی صندلی پرت میکند و به رانندگی ادامه میدهد.
پایان قسمت اول.
داستان در ایران هست، چون خیلی مسائل سخت میشد اگه تو یه کشور دیگه بود. ولی مدل دادگاه آمریکایی باید میبود. با هیئت منصفه. و اینکه در دادگاهها و اینا بیشتر از فامیل افراد استفاده میشه. من با اسم راحتترم کلا و میدونید باتوجه به داستانای قبلی. یه تنظیمات این چنینی خودتون اعمال کنید موقع خوندن. با سپاس از وقتی که میذارید.
برای تصویرسازی بهتر، قبل از شروع داستان یک معرفی مختصر از شخصیتها نوشتم:
امیر: 47 ساله، وکیل. سهامدار سابق و مشاور ارشد فعلی شرکت وکالت مهان. پس از از چند سال زندگی در نیویورک، در شروع داستان، یعنی زمستان سال 1386 به ایران آمده.
مهدی: 40 ساله، وکیل. یکی از سهامداران اصلی مهان (20 درصد). و رئیس هیئت مدیره. یکی از معتبرترین وکلای تهران.
محمدحسین: 62 ساله، وکیل. نایب رئیس مهان. معروفه که زرنگترین وکیل تهران هست و تخصصش پروندههایی هست که ظاهرا شانس برد نداره.
امین (اِل): 42 ساله، وکیل. چند موکل خصوصی داره و بعضا با مهان هم کار میکنه. معروفه که گرانترین وکیل در تهران هست.
امین (خلفی): 40 ساله، سرمایهدار، مالک شرکت ساختوساز نامداران و یکی از سهامداران اصلی مهان (20 درصد). ثروتش عمدتا از طریق سرمایهگذاری در ملک بدست آمده.
مهدی (پالیزوان): 45 ساله، کارشناس ارشد عمران، مدیرعامل نامداران و دوست صمیمی امین خلفی.
فرید (فری): 56 ساله، وکیل مستقل. متخصص مسائل کیفری. اخیرا وکالت به شغل دوم و پارهوقتش تبدیل شده و به عکاسی روی آورده.
محمدامین: 35 ساله، وکیل ارشد و سهامدار اصلی شرکت وکالت سورنا (50 درصد). یکی از معتبرترین وکلای تهران در زمینه مسائل مالی.
امین (کِیپی): 33 ساله. وکیل ارشد شرکت سورنا. معروفه که در آیندهای نزدیک گرانترین وکیل تهران میشه.
هادی: 40 ساله، وکیل سابق شرکت مهان و فعلی شرکت سورنا. برادر رضا. یکی از گرانترین و مشهورترین و البته پرحاشیهترین وکلای تهران.
سحر: 43 ساله، وکیل ارشد شرکت سورنا. یکی از معروفترین بانوان وکیل در تهران.
عرفان: 38 ساله، مهندس عمران. از کارمندان ارشد شرکت نامداران. مدرس خصوصی فیزیک کنکور.
مهسا: 39 ساله، وکیل ارشد و سهامدار مهان. همسر مهدی.
ترسا: 29 ساله، از وکلای تازهوارد مهان.
صدرا: 29 ساله، از وکلای تازهوارد مهان.
آرش: 26 ساله، دانشجوی سال آخر پزشکی دانشگاه تهران. فرزند پویا از همسر اولش.
محمد چاوش: 43 ساله، وکیل. در آمریکا تحصیل کرده و حدود 1 سال قبل به ایران بازگشته.
بهرام (مابهازا نداره): 45 ساله. برادر و شریک امین خلفی. در ابتدای داستان کشته میشود.
رضا: وکیل سابق شرکت سورنا. حدود 1 سال قبل از شروع داستان، در 39 سالگی کشته شد. بهرام متهم به قتل او بود و در دادگاه تبرئه شد.
یاسین: 65 ساله، قاضی. معتبرترین قاضی در تهران.
عماد: 52 ساله، قاضی. یکی از معتبرترین قضات در تهران.
رابین: 60 ساله، وکیل سابق. دوست قدیمی پویا.
پویا: 59 ساله، وکیل و مدرس ریاضیات. سهامدار اصلی مهان (60 درصد). مشاور شرکت سورنا. تا چند سال قبل یکی از معتبرترین وکلای تهران بوده.
آریا: 58 ساله، همکار و دوست قدیمی پویا. مدرس فیزیک کنکور.
قسمت اول
امیر که تابستان سال 83 از کشور رفت، زمستان سال 86 برای اولین بار از زمان رفتنش به ایران برمیگردد. مهدی در فرودگاه منتظر اوست و باهم به سمت شمال تهران حرکت میکنند.
اول دی ماه سال 1386 – تهران، کافه رفتاری. ساعت 22:00
امیر: حالا حتما لازم بود بیایم اینجا؟ تو همون فرودگاه یه چیزی میزدیم دیگه. خستهتر شدم تو این ترافیک.
مهدی: تو هواپیما مگه نخوابیدی؟
امیر: چرا. ولی کافی نبود. الانم دوباره شب شده خوابم گرفته. زمان هم چیز جالبیه. خب. بگو ببینم چه خبرا؟ تو راه که خیلی حرف نزدی.
مهدی: تمرکزم رو رانندگی بود. و اینکه داشتم فکر میکردم قراره چی بشه.
امیر: ها. منم حال نداشتم تو این ترافیک رانندگی کنم. چی شده حالا؟ چی قراره چی بشه؟ برو سر اصل مطلب.
مهدی: بهرام مرده. کشتنش در واقع. با چاقو.
امیر: بهرام کیه؟
مهدی: برادر امین دیگه.
امیر: آهاااا. ای بابا. کِی شده این؟ کی زده حالا؟ معلومه؟
مهدی: شب جمعه شب هفتش بود. معلوم که نه، ولی متهم عرفان هست. همهچی هم علیهش هست ظاهرا. حالا من مستقیما در جریان نیستم. محمدحسین مسئولش هست.
امیر: اوهوم. پروندهاش پس با مهان هست.
مهدی: آره دیگه. انتظار داری امین بده دست کسی دیگه؟
امیر: چه میدونم من 2-3 ساله نبودم. گفتم شاید وکیل خصوصی گرفته باشه.
مهدی: نه. دست ماست. منم شاید یه جاهایی واردش بشم. حالا هنوز تصمیم نگرفتم. با خودتم میخوام مشورت کنم.
امیر: مرد حسابی خب زنگ میزدی مشورت میکردی. منُ کشوندی اینور دنیا برا همین؟ که یه نفر مرده؟
مهدی: نه خب ممکنه کار به شرکت و یه سری مسائل که خودت میدونی هم برسه. و اینکه کلا حس خوبی ندارم.
امیر: شوخی میکنم. من که بالاخره باید دیر یا زود میومدم ایران. حالا تو که گفتی، کارامُ انجام دادم زودتر اومدم. خیر باشه.
مهدی: شک دارم خیر باشه.
امیر: تلختر از همیشه شدی ها امشب. من به حسهات همیشه اعتماد داشتم البته. ولی امیدوارم که اتفاق بدی نیفته. اون مسائل هم نگرانش نباش. قبلا هم بهت گفتم مشکلی پیش نمیآد. خب حالا. ول کن اینا. آدما یه روز به دنیا میان، یه روز هم میمیرن. تعریف کن ببینم. از خودت بگو. مهسا چطوره، و بچهها. بگو ببینیم چی شده تو این چند سال.
مهدی: ما خوبیم. بچه ها هم که خوبن. الان کلاس سوم هستن. دهنسرویسیهای خودشُ داره دیگه. باید ما پاره بشیم تا اینا بزرگ بشن، وگرنه کیفشون که کوکه همیشه.
امیر: همممم. سلامت باشن. باور کن ولی دوقلوهات تو ذهنم نبود. بچههای شرکت منظورم بود.
مهدی: اونا رو که خودت کم و بیش در جریانی. همونه وضعیت. شرکت بزرگتر شده البته. چند نفر جدید گرفتیم. من میگم باید سختگیری بیشتری بکنیم، ولی امین و محمدحسین موافق توسعه سریعترن.
امیر: تو ام مث خودمی. گریزان از تغییر.
مهدی: آره تو از تغییر گریزانی و این شدی.
امیر: بیشرف. از پویا چه خبر؟
مهدی: هیچی.
امیر: یعنی چی هیچی؟
مهدی: اون که دیگه با ما کاری نداره. منم متقابل رفتار کردم تو این سالها.
امیر: آخرین بار کی دیدیش؟
مهدی: همون دادگاه پارسال بهرام.
امیر: خارج دادگاه منظورمه. شرکت مگه نمیآد؟
مهدی: نه.
امیر: عه. مگه سهامدار نیس هنوز؟
مهدی: چرا. بعد اون ولی دیگه نیومد. قبلشم دائم نمیومد البته. الان یه ساله این پسره، محمدامینُ میفرسته به نمایندگی. حالم بهم میخوره از این کاراش. رسما داره توهین میکنه. زنگ هم بهش بزنم چی بگم؟ بگم چرا داری توهین میکنی؟ حس میکنم هر کاری کنم به خودم فحش دادم.
امیر: اصلا نمیدونستم اینا رو. تو ذهنم بود فقط دلخوری داره که انتظار داشتم زمان حلش کنه. که گویا بدتر کرده. تو ام حق داری. گیر کردی این وسط. سهامشُ نمیفروشه؟
مهدی: ولم کن امیر. میخواست بفروشه خودش میگفت. منم حوصله نه شنیدن و تیکه اینا ندارم. تو خودت خبر نداری ازش؟
امیر: والا منم دو سه بار زنگ زدم حرف زدیم. خیلی گرم برخورد نکرد حقیقتا. دیگه پیگیر هم نشدم. آخرین بار شاید 4-5 ماه پیش چند دقیقه حرف زدیم. چیز خاصی هم یادمه نگفت. حالا یه سر میرم پیشش چند روز دیگه. میخوای بچینم باهم بریم.
مهدی: عمرا. بمیرم چنین کاری نمیکنم. این یعنی دارم میگم اشتباه کردم ببخشید. من کاری که اشتباه کرده باشمم خیلی وقتا نمیگم. اشتباه نکرده باشم که معلومه تو ک*نم نمیره.
امیر: درست میگی. حله آقا. امیدوارم خیر بشه ته اینا. هرچند الان خودمم شک کردم. بریم رئیس؟ من برم هتل بیفتم رو تخت، تو ام برو به بچهها برس.
مهدی: اونا که من برسم خونه خوابن. ولی آره. بریم. تو ام غیبت نزنه یهو. در دسترس باش. فردا هم بیای شرکت بهتره. جلسه ماهانه هست. شرایطُ خودت ببینی.
امیر: نترس کار زیادی ندارم. فردا خواستم برم شمال البته. ولی پسفردا میرم حالا.
مهدی: حال میکنی ها. زن که نداری، بچه که هیچی. بعد سه سال و نیم اومدی ایران، زرتی میخوای بری شمال عشق و حال.
امیر: صدا منُ درنیار مهدی جان.
مهدی: پاشو بریم.
دوم دی ماه سال 1386 – شرکت مهان، دفتر رئیس هیئت مدیره. ساعت 8:50 صبح.
امین (خلفی) با ظاهری شیک و تمیز و ساعتی نو، وارد دفتر میشود.
امین (خلفی): آقا سلام. اعصاب نذاشتن.
مهدی: سلام. خیلی دیر اومدیا. ده دقیقه دیگه جلسه داریم.
امین: درگیر کارا بودم. دیوثا کلی کار باید انجام بدی برای هیچی. گه تو این سیستم و کسی که درستش کرد (سیگارش را روشن میکند). آقا جون اونی که مُرد، تموم شد رفت دیگه. من که داداششم میگم نمیخواد هر روز مراسم و گریه زاری. یه سری کثافتُ هر روز باید ببینم.
مهدی: همینه دیگه. بابات بهتره؟
امین: تخ*شم نیس اون. همهچی افتاده گردن من بدبخت. حواسشم دیگه سر جاش نیس البته. دو روز دیگه احتمالا منم نشناسه. تف به این روزگار. اون حرومی هنوز اعتراف نکرده؟
مهدی: من که مستقیما در جریان نیستم. ولی بر اساس اظهارات اولیهاش، بعیده حداقل الان اعتراف کنه.
امین: یعنی باید بریم دادگاه؟ لعنت. زدی مرد باش بگو زدم دیگه.
مهدی: آره.
امین: چقدر طول میکشه به نظرت مهدی؟
مهدی: خیلی بستگی داره. به اینکه وکیلش دفاعیاتُ بر چه اساسی تنظیم کنه. حالا من فردا دقیقتر بررسی میکنم. ولی یه نگاهی انداختم. محمدحسینم میگفت روشنه قضیه. بعیده خیلی طول بکشه.
امین: گه تو خودش و وکیلش. معلوم شده کدوم جا*شی قراره ازش دفاع کنه؟
مهدی: نه. اگرم شده، ما نمیدونیم. ولی هر جا*شی هم باشه کاری نمیتونه بکنه به نظرم.
امین: بریم آقا. ساعت 9 شد. مطمئنی لازمه منم باشم؟
مهدی: سهامداری مثلا. تیپ جلسه رم که زدی پفیوزخان.
امین: تیپ جلسه نیس. بعدش کار دارم جایی.
مهدی: آره؟ ساعت جدید مبارک.
امین: آره.
شرکت مهان، دفتر جلسات، ساعت 9:30
مهدی و امین (خلفی) به عنوان سهامداران و محمدامین به عنوان نماینده پویا، به همراه محمدحسین (نایب رئیس هیئت مدیره) و امیر (مشاور ارشد شرکت) در جلسه حضور داشتند.
مهدی: خب من هر توضیحی که لازمه دادم. الان باید رایگیری کنیم هم برای هیئت مدیره و هم برای پیشنهاد افزایش سرمایه شرکت و هم وامی که گفتم و جزئیاتش هم جلوتون هست.
امین (خلفی): من چیزی باید بگم الان؟ موافقم دیگه.
مهدی: نه. جناب آقای محمدامین باید نظر جناب پویا رو بگن.
محمدامین: یعنی اول من صحبت کنم؟
مهدی: لوس بازیا چیه؟ ما که نظرمون معلومه. بگو رئیست چی گفته.
محمدامین: پویا از قبل به من گفته بود که در مورد هیئت مدیره هرچی تصمیم بگیرید، نظری مخالفش نمیده.
مهدی: این که معلومه، چون هر سه نفرمون یک رای داریم. نمیآد خودشُ خراب کنه که.
محمدامین: واقعا اینجوری نیس مهدی. موافقه با شرایط.
مهدی: آره مشخصه. اگه موافق بود میومد.
محمدامین: ببینین من تو یه وضعیت خیلی بدی گیر کردم. و اصلا کاری که دارم میکنمُ دوست ندارم. ولی واقعا مجبورم. و واقعا دوست دارم مشکلاتی که هست، حل بشه و دوباره...
مهدی: و نظرش در مورد افزایش سرمایه و وام؟
محمدامین: یعنی قشنگ لنگهی همید. افزایش سرمایه رو براش فرستادم. یه چیزایی گفت که فلان جا غلطه و یه عددی هم اشتباه محاسبه شده. ولی تهش گفت مشکلی نداره. فقط بدن یه حسابدار دیگه هم بررسیش کنه.
مهدی: ای آدم...
امیر: مهدی جان.
مهدی: هی میخوام چیزی نگم.
محمدامین: وام هم گفت که دیر فرستادین براش. باید بررسی کنه. تو جلسه بعدی نظر میده.
مهدی: حله. میتونی بری تو. اونم میدم یه خری بررسی کنه ببینه کجاش ک*شره درستش کنه.
محمدامین: دوستان خیلی خوشحال شدم.
مهدی: به سلامت.
امیر: سلام برسون.
محمدامین: حتما.
2 دقیقه بعد
امیر: الان یعنی پویا هنوز 3 تا رای داره تو تصمیمات مالی؟
مهدی: بله. اندازه درصدش. بقیه رو داد به ما که اینُ خودش کنترل کنه.
امیر: نمیشد چیز کنید که...
مهدی: نه. نمیشد. یه جوری چید که یا اینه که من میگم یا راه قانونیش فلانه و بهمانه. چیزی نگفتا. ولی منظور دیگهای نمیتونست داشته باشه. منم گفتم به تخ*م. مهم نیس دیگه. در مورد این چیزا با من حرف نزنید دیگه.
امیر: خب تو که اینقدر ناراحتی، میرفتی شرکت جدا میزدی.
مهدی: فکر کردی راحته؟ تو فکرش هستما. ولی اگه راحت بود تا الان صد بار زده بودیم. گه تو این مملکت. قشنگ بعد این جلسات ماهانه تا چند روز اعصابم تخ*یـه.
امین: آقا ولش کن. دادگاه چی میشه؟
محمدحسین: من خیلی وقت گذاشتم و همه جوانبُ بررسی کردم من. اینُ منم نمیتونم نجاتش بدم حقیقتا. منتظرم ببینم کدوم پفیوزی وکیلش میشه. اگه تسخیری بگیره که یه ماهه تمومه نهایتا.
امین: عه. یعنی از اون پرونده متدین بود کدوم دیوثی بود، از اونم سختتره کثافتکاری توش؟
محمدحسین: تدین؟ آره بابا اونُ که به قول خودمون، یه موش دووندیم، سه تا خرگوش از توش درومد.
امین: خیالم راحت باشه یعنی مهدی؟
مهدی: آره دیگه داریم بهت میگیم.
امین: اصلا خوش ندارم هرکی از ننهاش قهر کنه بیاد بزنه و بره و بگه نزدم و در بره. قشنگ ناموسیه برام.
محمدحسین: خیالت راحت. من کردم، نشد. یعنی نمیشه.
امیر: عاشق این اصطلاحاتتم.
محمدحسین: دیگه همینا مونده برا ما امیر خان.
امین: آقا ما بریم. میبینمتون.
امین اتاق را ترک میکند، اما مهدی، امیر و محمدحسین ساعتی در اتاق میمانند و از گذشتهها صحبت میکنند.
در همین حین، محمدامین پس از خروج از جلسه با پویا تماس میگیرد.
محمدامین: سلام پویا. خوبی؟
پویا: کجایی؟
محمدامین: از جلسه اومدم بیرون.
پویا: میگم کجایی.
محمدامین: بیا بابا. دارم میزنم کنار. الان تو ماشینمم و رانندگی هم نمیکنم.
پویا: سلام. خب؟
محمدامین: هیچی. نظرات جنابعالی منتقل شد و از دفتر مهان خارج شدم.
پویا: چیز خاصی گفتن؟
محمدامین: چیز خاص که... نه. نه مورد خاصی نبود. حالا حضوری تعریف میکنم. ولی اتفاق خاصی نیفتاد. خیالت راحت باشه.
پویا: راحته. خب زنگ زدنت چیه اگه اتفاق خاصی نیفتاد. حضوری میومدی میگفتی.
محمدامین: آقا خواستم حالتُ بپرسم. بگم غلط کردم خوبه.
پویا: خوبه حال بپرس شدی. امروز کاری داری با من یا لازم نیس بیام؟
محمدامین: بیای که خوشحال میشیم ولی کاری نیست که لازم باشه حضور داشته باشی.
پویا: سلام برسون.
محمدامین: چشم. همچنین.
تماس قطع میشود.
محمدامین: یعنی گا*یدید منُ شماها. بعد جالبه همه هم فکر میکنن من جا خوبه ام. لعنتیا.
گوشی را روی صندلی پرت میکند و به رانندگی ادامه میدهد.
پایان قسمت اول.
آخرین ویرایش توسط مدیر: