مافیاییا
مافیاییا
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
صفحه اصلی
انجمن
جدیدترینها
نوشتههای جدید
نوشتههای نمایه جدید
آخرین فعالیت
کاربران
بازدیدکنندگان فعلی
نوشتههای نمایه جدید
جستجو در نوشتههای نمایه
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
برای دیدن محتوای انجمن باید
ورود
کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون
ثبتنام
کنید.
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: آرش (Arash)
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="RezaZ" data-source="post: 4685" data-attributes="member: 18"><p>سلام. <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p></p><p>1. پای ثابت تمام سؤالهای من: جبر یا اختیار؟ <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p></p><p>2. به جهانهای موازی اعتقاد داری؟ کاملاً جدی میپرسم این رو. <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> مطالعه دربارهشون داشتی؟ یا فکر کردی اصلاً تا حالا؟ بهنظرت هیجانانگیز نیست که نسخههای متعددی از تو وجود داشته باشن که مسیرهای مختلفی رو در زندگی طی کنن؟</p><p></p><p></p><p>3. بهعنوان کسی که تو این سبکها واردی و تجربه داری، یه چندتا نویسنده تو مایههای نیل گیمن بگو. من آنچنان کتابخون نیستم و اکثر کتابهایی که خوندم حول چند نویسندهی خاص میگرده مثل همین نیل گیمن؛ دیگه کافکا و کوبو آبه و سارتر. چندتا خودت معرفی کن. <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p></p><p>4. داستان کوتاه زیر رو تا هرچهقدر که دلت خواست ادامه بده و تمومش کن.<img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p>آلفرد بعد از یک روز کاری بهغایت خستهکننده و زجرآور دیگر، با زحمت فراوان از پشت میز بلند شد و بهعنوان آخرین نفر، اداره را ترک کرد. با خودش فکر میکرد که این وضعیت تا کی ادامه دارد؟ </p><p><em>قرار نیست هیچوقت هیچکار بزرگی تو زندگیم انجام بدم؟ واقعاً سرنوشت من این هست که هر روز هفته ساعت هشت بیام اداره و ساعت هشت برگردم خونه؟ </em></p><p>کمرش تیر میکشید و حس میکرد که هیچ نیرویی در بدنش باقی نمانده. هرطوری بود، هیکل زهوار دررفته و رو به زوالش را به مجتمع رساند و کشانکشان خود را به درون بالابر پرتاب کرد. تا مسیر رسیدن به طبقهی پنجم، صدای قژقژ طنابهای بالابر و ساییدگی بدنهی آن به سنگهای اطراف، مغزش را تا آستانهی فروپاشی پیش برد. راهروی رنگ و رو رفته و تهوعآور طبقهی پنجم را تا پایان طی کرد و به اتاق شمارهی سیوهفت رسید. بعد از جستوجوی چند دقیقهای در کیف چرمی قدیمی و پوسیدهاش، کلید را پیدا و با دستان لرزانش، وارد قفل کرد و چرخاند. نور کورکنندهی سفیدی از پشت در، مجبورش کرد که چند قدم عقب برود و با آستین پیراهن قهوهای رنگش، چند بار چشمهایش را بفشارد و اشکهایش را پاک کند. </p><p>آلفرد سرجایش خشک شده بود و با دهانی باز و چشمانی به رنگ خون، سعی میکرد بفهمد چه اتفاقی درحال رخدادن است. مرد قدبلند سفیدپوشی از پشت در وارد شد و با صدایی رسا و هشداردهنده، شروع به صحبت کرد: </p><p><em>اینجا دیگه مال ماست. میتونی بیای داخل، اما باید از این به بعد با قوانین ما زندگی کنی و دیگه راه خروجی نداری. میتونی برگردی بری دنبال پلیس و مدیر ساختمون و اینطور مزخرفات تا زنگ بزنن به تیمارستان و بیان ببرنت. انتخاب با خودته. در تا پنج دقیقهی دیگه باز میمونه و بعد برای همیشه بسته میشه...</em></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="RezaZ, post: 4685, member: 18"] سلام. :دی 1. پای ثابت تمام سؤالهای من: جبر یا اختیار؟ :دی 2. به جهانهای موازی اعتقاد داری؟ کاملاً جدی میپرسم این رو. :دی مطالعه دربارهشون داشتی؟ یا فکر کردی اصلاً تا حالا؟ بهنظرت هیجانانگیز نیست که نسخههای متعددی از تو وجود داشته باشن که مسیرهای مختلفی رو در زندگی طی کنن؟ 3. بهعنوان کسی که تو این سبکها واردی و تجربه داری، یه چندتا نویسنده تو مایههای نیل گیمن بگو. من آنچنان کتابخون نیستم و اکثر کتابهایی که خوندم حول چند نویسندهی خاص میگرده مثل همین نیل گیمن؛ دیگه کافکا و کوبو آبه و سارتر. چندتا خودت معرفی کن. :دی 4. داستان کوتاه زیر رو تا هرچهقدر که دلت خواست ادامه بده و تمومش کن.:دی آلفرد بعد از یک روز کاری بهغایت خستهکننده و زجرآور دیگر، با زحمت فراوان از پشت میز بلند شد و بهعنوان آخرین نفر، اداره را ترک کرد. با خودش فکر میکرد که این وضعیت تا کی ادامه دارد؟ [I]قرار نیست هیچوقت هیچکار بزرگی تو زندگیم انجام بدم؟ واقعاً سرنوشت من این هست که هر روز هفته ساعت هشت بیام اداره و ساعت هشت برگردم خونه؟ [/I] کمرش تیر میکشید و حس میکرد که هیچ نیرویی در بدنش باقی نمانده. هرطوری بود، هیکل زهوار دررفته و رو به زوالش را به مجتمع رساند و کشانکشان خود را به درون بالابر پرتاب کرد. تا مسیر رسیدن به طبقهی پنجم، صدای قژقژ طنابهای بالابر و ساییدگی بدنهی آن به سنگهای اطراف، مغزش را تا آستانهی فروپاشی پیش برد. راهروی رنگ و رو رفته و تهوعآور طبقهی پنجم را تا پایان طی کرد و به اتاق شمارهی سیوهفت رسید. بعد از جستوجوی چند دقیقهای در کیف چرمی قدیمی و پوسیدهاش، کلید را پیدا و با دستان لرزانش، وارد قفل کرد و چرخاند. نور کورکنندهی سفیدی از پشت در، مجبورش کرد که چند قدم عقب برود و با آستین پیراهن قهوهای رنگش، چند بار چشمهایش را بفشارد و اشکهایش را پاک کند. آلفرد سرجایش خشک شده بود و با دهانی باز و چشمانی به رنگ خون، سعی میکرد بفهمد چه اتفاقی درحال رخدادن است. مرد قدبلند سفیدپوشی از پشت در وارد شد و با صدایی رسا و هشداردهنده، شروع به صحبت کرد: [I]اینجا دیگه مال ماست. میتونی بیای داخل، اما باید از این به بعد با قوانین ما زندگی کنی و دیگه راه خروجی نداری. میتونی برگردی بری دنبال پلیس و مدیر ساختمون و اینطور مزخرفات تا زنگ بزنن به تیمارستان و بیان ببرنت. انتخاب با خودته. در تا پنج دقیقهی دیگه باز میمونه و بعد برای همیشه بسته میشه...[/I] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
نام
تایید
مافیا را برعکس بنویسید.
ارسال
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: آرش (Arash)
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
بالا
پایین