مافیاییا
مافیاییا
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
صفحه اصلی
انجمن
جدیدترینها
نوشتههای جدید
نوشتههای نمایه جدید
آخرین فعالیت
کاربران
بازدیدکنندگان فعلی
نوشتههای نمایه جدید
جستجو در نوشتههای نمایه
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
برای دیدن محتوای انجمن باید
ورود
کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون
ثبتنام
کنید.
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: آرش (Arash)
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Arsonist" data-source="post: 4705" data-attributes="member: 3"><p><strong>سری سوم سوالات فری</strong></p><p></p><p>مرا تنبیه کن پدر.</p><p></p><p> </p><p>قطعا درونگرا. اما تا سالهای گذشته درونگرای منزوی بودم، الان یه مدتیه که درونگرای اجتماعی شدم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> ویژگیها هم خب خیلی اوقات نیاز به تنهایی دارم، بیرون نرم و کسی رو نبینم برام مشکلی محسوب نمیشه عموما، بلندبلند فکر نمیکنم و کلا کم و گزیده <img src="/images/smilies/yahoo/1.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":)" title="1 :)" data-shortname=":)" /> حرف میزنم، با خوندن و نوشتن بهتر ارتباط برقرار میکنم تا با حرف زدن و گوش دادن.</p><p></p><p></p><p>هر دو نکات مثبت و منفی خودشون رو دارن برا من. برونگراها لازم نیست ازشون حرف بکشی بیرون یا وظیفهی پر کردن سکوت بر عهدهی تو نیست <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> راحتتر حرف دلشون، چیزی که تو ذهنشونه رو میگن و درکل باهاشون کمتر حوصله آدم سر میره. </p><p>درونگراها خب آدم کنارشون احساس آرامش بیشتری داره، فضای ذهنی آزادتری در اختیارت قرار میدن و خب معمولا باهاشون احساس همزادپنداری بیشتری میکنم. صمیمی شدن باهاشون راحتتره به نظرم. کم پیش میاد که بتونم با آدم برونگرا صمیمی بشم، حداقل طبق معیارهای خودم.</p><p>در کل ترجیح میدم دوستان نزدیکم درونگرا باشن اما برونگراهای زیادی هم دور و بر خودم نگه میدارم. </p><p></p><p></p><p>بهخاطر خونوادهام، دوستان و اطرافیانم، تواناییها و استعدادهام <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p></p><p>درکم کنه، نسبت به افکار و احساساتم بیتوجه نباشه و سعی کنه بکشدشون بیرون <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> یه سری علایق مشترک با من هم باید داشته باشه، حالا شاید دقیقا یکی نباشه ولی درحدی باشه که بتونیم با هم صحبت کنیم درموردشون. مثلا من ممکنه گاهی اونقدر غرق در فضای خودم بشم که یادم بره حال کسی رو بپرسم، باید با این موضوعات کنار بیاد و درک کنه تا جای ممکن <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> </p><p>بهترین دوستم که یک نفر نیست ولی آره، اکثر بهترین دوستانم چنین ویژگیهایی دارن <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p> </p><p>تقریبا تو هربحثی که روزانه دارم یا بهش فکر میکنم، ممکنه رخ بده این موضوع. درواقع اینطوری نیست که به این «نتیجه» برسم که چیزی نمیدونم، صرفا ذهنم همیشه بازه و آمادهی چیزهای جدیده، درواقع همیشه «میدونه» که خیلی چیزها رو نمیدونه <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p></p><p>نمیدونم، خودم به دو دلیل ممکنه از قضاوت شدن بترسم، یکی اینکه بقیه فکر کنن چیزی هستم که نیستم، یعنی آرش حقیقی پیششون نمود متفاوتی داشته باشه، دیگری اینکه بهخاطر متفاوت بودن قضاوت و طرد بشم. توی سطح اجتماع قبلا ترسم بیشتر بود، خصوصا از لحاظ ظاهری. مثلا ممکن بود لباسهای رنگی یا توی چشم نپوشم، الان میپوشم و مهم نیست برام. اما توی چیزهای دیگه هست و زیاد هم هست، البته بیشتر از «خلاف قانون» (حالا قوانین نوشته یا نانوشته) باشم میترسم تا اینکه بقیه از من خوششون نیاد. در کل بیشتر میترسم که «درست» نباشم، تا اینکه بترسم که از نظر بقیه «خوب» نباشم.</p><p>درصد هم خیلی کم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> آرشی که مردم توی خیابون میبینن شاید تا ۷۰-۸۰ درصد طبق نرمهای جامعه باشه. آرشی که دوستان غیرنزدیک و آشنایان میبینن، شاید ۴۰-۵۰ درصد. کسایی که واقعا من رو میشناسن کمتر از اون و آرش حقیقی هم ۲۰-۳۰ درصد <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></p><p></p><p></p><p>صددرصد! وقتی که درمورد هرچیزی رویاپردازی و fantasize کنی، واقعیت به تلخترین شکل ممکن میخوره تو صورتت. حالا اگه درمورد چیزهایی رویاپردازی کنم که تمام مدت جلو چشمم نیست، خب بیضررتره و در حد یه تصویر رویایی تفننی <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> میمونه. اما اگه دربارهی چیزهایی رویاپردازی کنم که به زندگی واقعیم ارتباط داره و ممکنه هر روز باهاش در ارتباط باشم، واقعا حالم بد میشه. مثلا ممکنه از یکی خوشم بیاد و شبانهروز رابطهام باهاش رو به رویاییترین شکل ممکن تصور کنم، بعد خب میبینم که درواقعیت یارو اصلا من رو نمیشناسه و بیتوجه از کنارم رد میشه، خب پاره میشه آدم اینجوری <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></p><p></p><p> </p><p>اینجوری بگم که بهندرت زون این میکنم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> اگه تنها باشم یا مشغول کاری نباشم، کاملا ذهنم از فضای اطرافم خارجه. اگه مثلا دوستانم پیشم باشن یا بیرون باشم با کسی یا کلا مشغول کاری باشم و استثنائا تمرکز هم داشته باشم، شاید هر یکی دو ساعت یک بار زون اوت کنم. نیاز دارم بهش ینی اصلا <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p></p><p>بخش دوم سوالت رو نفهمیدم سوالیه یا چی <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> منتهی رویاهای شبم یا اذیتکننده و مرضدارن، یا خیلی بلندپروازانهتر و پرجزییاتتر از رویاهای روزم هستن. یعنی در حالت عادی و آگاهانه وقتی رویاپردازی میکنم، ذهنم ترجیح میده یه دستش به منطق و واقعیت باشه که خودش رو توی قلمرو رویا گم نکنه و بتونه بیرون بیاد. منتهی در رویای شبانه و ناخوداگاه، ذهنم تماما در دنیای رویا غرق میشه و اینجوری میشه که قشنگ خواب یه سریال یا کتاب فانتزی تمامعیار رو میبینم که شخصیت اصلیش خودمم مثلا <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></p><p></p><p></p><p> باور هم نداشته باشم، عینا تجربهاش کردم. وقتی که نصف رویاهای ناخوداگاهم دربارهی مدرسههای جادویی و سفرهای قهرمانانه و انجمنهای سحرآمیز و سریه، قطعا نمیشه از ارتباطشون با فضای رویاهای آگاهانهام چشم پوشی کرد <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></p><p></p><p></p><p>خوندم ولی در کمال تعجب نه از طریق تول فن بودن <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> میتونه درست باشه و تئوری جالبیه. سایهام بخشهای مختلفی داره، یه والد سختگیر داره که هر کاری بخوام بکنم میگه ریدی و شکست میخوری، یه بخشش یه سپریه که نسبت به رفتارهای آدمها بیاعتماده و اونها رو فیک میبینه، یه تیکهاش رو نمیدونم چطوری توصیف کنم ولی مثل نور لیزری میمونه که گربهها تا میبینن دنبالش میرن، این وظیفهاش اینه که حواس من رو از اطراف و لحظه پرت کنه <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> بازم داره قطعا. حالا نمیدونم اینا چقدر در تعریف سایه قرار میگیرن. اما خب بین اینها بیشتر با اون والد سختگیره دست و پنجه نرم کردم، حداقل در سالهای اخیر. اون سپر احساسیه رو گمون میکنم سالها پیش پایین آورده باشم (یا حداقل امیدوارم، از اونجایی که اثراتش رو نمیبینم) ولی خب هنوز اون زیر هست و حسش میکنم، صرفا بهش بها نمیدم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> (نمیتونم بگم کامل کنار اومدم باهاش و درکش کردم) اما اون والد سختگیره چیزیه که الان باهاش بیشتر کنتاکت دارم. قدمهای خوبی هم در جهت درک و پذیرش و یکی شدن باهاش برداشتم اما خب راه طولانیه. اون یارو حواسپرتکنه هم که ولش کن هیچ ایدهای دربارهاش ندارم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> </p><p></p><p></p><p> به نظرم اینکه از حالت دوم به حالت اول گرایش پیدا کنی یکی از معیارهای رشده. منتهی تشخیص واقعیش سخته. میتونم احساس کنم که یه سری چیزهایی که جامعه بهم تحمیل کرده بود رو کنار گذاشتم و تفکر خودم رو جایگزینش کردم اما تشخیص اینکه کجای کاری واقعا سخته، چون اون چیزی که جامعه تحمیل میکنه بهت کاملا میتونه در پوشش تفکر خودت بهت قالب بشه <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> در کل اگه شخصیت ۱۴-۱۵ سالگیم رو به عنوان بیس در نظر بگیرم، به نظرم همون موقع هم از خیلی آدمهای اطرافم کمتر تحت تاثیر محیط بودم به خاطر ایزوله بودن. </p><p></p><p></p><p>نمیدونم، بیشتر به نظرم یک میلعه تا یک هدف. حالا هدفت میتونه این باشه که میلت رو برطرف کنی <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> </p><p></p><p></p><p>(اشاره به بیوی تلگرامم داره: trying hard to do the right thing but without recompense که یه تیکه از آهنگ The Adults Are Talking - The Strokes هست <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" />)</p><p>همونجور که بالاتر گفتم «درست» بودن برام مهمه. اشاره به کار خاصی نداره، درکل داره تلاش همیشگیم رو میگه، شاید دربارهی هر موضوعی که سر دوراهی قرارم بده صدق بکنه.</p><p></p><p> </p><p>حقیقت شیرین رو <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> میل قلبیم قطعا به رویاهای شیرینمه تا تلخی حقیقت، و سعی میکنم تا جایی که میتونم و ذهنم اجازه میده، دیدی به حقیقت داشته باشم که تلخیش رو برام کمتر کنه. </p><p>و خب آره، فرار تسلیم حمله <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> شاید حتی فرار به ذهنت هم نرسه، بدون اینکه بدونی انجامش بدی. مثلا من یه مدت برای فرار از واقعیت میخوابیدم فقط، و وقتی میخوابیدم اصلا نمیتونستم پا شم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> </p><p></p><p></p><p>احساس کنم که مسیرهای متفاوتی رو رفتیم از لحاظ فکری و شخصیتی، معیارها و دغدغههامون متفاوت شده، یا اینکه طرف بخواد همون تصویری که از من داشته رو نگه داره و نخواد خود واقعیم رو بشناسه. ممکنه سالها با یکی در ارتباط باشی ولی هیچی از درونت ندونه.</p><p></p><p></p><p>نمیدونم، من همیشه اعتقادم این بوده که من همینیام که اینجا و تو این شرایط به دنیا اومدم. بهخاطر همین اینکه «کاش فلان جا به دنیا میومدم» رو نمیتونم عمیقا بفهمم.</p><p> شاید یه سری آدمها تو شرایط بهتری به دنیا اومده باشن اما این جور مقایسه خیلی ظاهریه، زندگی خیلی بیشتر از اینچیزاست. منظور حرفم این نیست که کسی که توی خاورمیانه به دنیا اومده هم خوشبخته، منظورم اینه که کسی که اینجوری فکر میکنه، دیدش به «خوشبختی» زیادی سطحی و سادهست.</p><p></p><p></p><p>نمیدونم، آدم باید از خودش سوال بپرسه؟ چه جالب <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> شاید اینکه «واقعا دنبال چی هستی؟» و خب به جوابی نرسیدم. البته حس میکنم الان بیشتر سوالاتی که براشون به جوابی نرسیدم بیشتر به ذهنم بیاد، چون اونا که جواب پیدا کردن دیگه مسئلهام نیستن زیاد. شاید سوالاتی که از درون خودم داشتم، برای شناخت لایههای درونیتر شخصیتم، به جوابشون رسیده باشم. اصولا هیچوقت نمیشه با اطمینان گفت به جواب رسیدی یا نه خب <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> </p><p></p><p></p><p>یه روز دیر کردم رسوام کردین ها <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Arsonist, post: 4705, member: 3"] [B]سری سوم سوالات فری[/B] مرا تنبیه کن پدر. قطعا درونگرا. اما تا سالهای گذشته درونگرای منزوی بودم، الان یه مدتیه که درونگرای اجتماعی شدم :دی ویژگیها هم خب خیلی اوقات نیاز به تنهایی دارم، بیرون نرم و کسی رو نبینم برام مشکلی محسوب نمیشه عموما، بلندبلند فکر نمیکنم و کلا کم و گزیده :) حرف میزنم، با خوندن و نوشتن بهتر ارتباط برقرار میکنم تا با حرف زدن و گوش دادن. هر دو نکات مثبت و منفی خودشون رو دارن برا من. برونگراها لازم نیست ازشون حرف بکشی بیرون یا وظیفهی پر کردن سکوت بر عهدهی تو نیست :)) راحتتر حرف دلشون، چیزی که تو ذهنشونه رو میگن و درکل باهاشون کمتر حوصله آدم سر میره. درونگراها خب آدم کنارشون احساس آرامش بیشتری داره، فضای ذهنی آزادتری در اختیارت قرار میدن و خب معمولا باهاشون احساس همزادپنداری بیشتری میکنم. صمیمی شدن باهاشون راحتتره به نظرم. کم پیش میاد که بتونم با آدم برونگرا صمیمی بشم، حداقل طبق معیارهای خودم. در کل ترجیح میدم دوستان نزدیکم درونگرا باشن اما برونگراهای زیادی هم دور و بر خودم نگه میدارم. بهخاطر خونوادهام، دوستان و اطرافیانم، تواناییها و استعدادهام :دی درکم کنه، نسبت به افکار و احساساتم بیتوجه نباشه و سعی کنه بکشدشون بیرون :)) یه سری علایق مشترک با من هم باید داشته باشه، حالا شاید دقیقا یکی نباشه ولی درحدی باشه که بتونیم با هم صحبت کنیم درموردشون. مثلا من ممکنه گاهی اونقدر غرق در فضای خودم بشم که یادم بره حال کسی رو بپرسم، باید با این موضوعات کنار بیاد و درک کنه تا جای ممکن :دی بهترین دوستم که یک نفر نیست ولی آره، اکثر بهترین دوستانم چنین ویژگیهایی دارن :دی تقریبا تو هربحثی که روزانه دارم یا بهش فکر میکنم، ممکنه رخ بده این موضوع. درواقع اینطوری نیست که به این «نتیجه» برسم که چیزی نمیدونم، صرفا ذهنم همیشه بازه و آمادهی چیزهای جدیده، درواقع همیشه «میدونه» که خیلی چیزها رو نمیدونه :دی نمیدونم، خودم به دو دلیل ممکنه از قضاوت شدن بترسم، یکی اینکه بقیه فکر کنن چیزی هستم که نیستم، یعنی آرش حقیقی پیششون نمود متفاوتی داشته باشه، دیگری اینکه بهخاطر متفاوت بودن قضاوت و طرد بشم. توی سطح اجتماع قبلا ترسم بیشتر بود، خصوصا از لحاظ ظاهری. مثلا ممکن بود لباسهای رنگی یا توی چشم نپوشم، الان میپوشم و مهم نیست برام. اما توی چیزهای دیگه هست و زیاد هم هست، البته بیشتر از «خلاف قانون» (حالا قوانین نوشته یا نانوشته) باشم میترسم تا اینکه بقیه از من خوششون نیاد. در کل بیشتر میترسم که «درست» نباشم، تا اینکه بترسم که از نظر بقیه «خوب» نباشم. درصد هم خیلی کم :)) آرشی که مردم توی خیابون میبینن شاید تا ۷۰-۸۰ درصد طبق نرمهای جامعه باشه. آرشی که دوستان غیرنزدیک و آشنایان میبینن، شاید ۴۰-۵۰ درصد. کسایی که واقعا من رو میشناسن کمتر از اون و آرش حقیقی هم ۲۰-۳۰ درصد :)) صددرصد! وقتی که درمورد هرچیزی رویاپردازی و fantasize کنی، واقعیت به تلخترین شکل ممکن میخوره تو صورتت. حالا اگه درمورد چیزهایی رویاپردازی کنم که تمام مدت جلو چشمم نیست، خب بیضررتره و در حد یه تصویر رویایی تفننی :دی میمونه. اما اگه دربارهی چیزهایی رویاپردازی کنم که به زندگی واقعیم ارتباط داره و ممکنه هر روز باهاش در ارتباط باشم، واقعا حالم بد میشه. مثلا ممکنه از یکی خوشم بیاد و شبانهروز رابطهام باهاش رو به رویاییترین شکل ممکن تصور کنم، بعد خب میبینم که درواقعیت یارو اصلا من رو نمیشناسه و بیتوجه از کنارم رد میشه، خب پاره میشه آدم اینجوری :)) اینجوری بگم که بهندرت زون این میکنم :)) اگه تنها باشم یا مشغول کاری نباشم، کاملا ذهنم از فضای اطرافم خارجه. اگه مثلا دوستانم پیشم باشن یا بیرون باشم با کسی یا کلا مشغول کاری باشم و استثنائا تمرکز هم داشته باشم، شاید هر یکی دو ساعت یک بار زون اوت کنم. نیاز دارم بهش ینی اصلا :دی بخش دوم سوالت رو نفهمیدم سوالیه یا چی :)) منتهی رویاهای شبم یا اذیتکننده و مرضدارن، یا خیلی بلندپروازانهتر و پرجزییاتتر از رویاهای روزم هستن. یعنی در حالت عادی و آگاهانه وقتی رویاپردازی میکنم، ذهنم ترجیح میده یه دستش به منطق و واقعیت باشه که خودش رو توی قلمرو رویا گم نکنه و بتونه بیرون بیاد. منتهی در رویای شبانه و ناخوداگاه، ذهنم تماما در دنیای رویا غرق میشه و اینجوری میشه که قشنگ خواب یه سریال یا کتاب فانتزی تمامعیار رو میبینم که شخصیت اصلیش خودمم مثلا :)) باور هم نداشته باشم، عینا تجربهاش کردم. وقتی که نصف رویاهای ناخوداگاهم دربارهی مدرسههای جادویی و سفرهای قهرمانانه و انجمنهای سحرآمیز و سریه، قطعا نمیشه از ارتباطشون با فضای رویاهای آگاهانهام چشم پوشی کرد :)) خوندم ولی در کمال تعجب نه از طریق تول فن بودن :)) میتونه درست باشه و تئوری جالبیه. سایهام بخشهای مختلفی داره، یه والد سختگیر داره که هر کاری بخوام بکنم میگه ریدی و شکست میخوری، یه بخشش یه سپریه که نسبت به رفتارهای آدمها بیاعتماده و اونها رو فیک میبینه، یه تیکهاش رو نمیدونم چطوری توصیف کنم ولی مثل نور لیزری میمونه که گربهها تا میبینن دنبالش میرن، این وظیفهاش اینه که حواس من رو از اطراف و لحظه پرت کنه :)) بازم داره قطعا. حالا نمیدونم اینا چقدر در تعریف سایه قرار میگیرن. اما خب بین اینها بیشتر با اون والد سختگیره دست و پنجه نرم کردم، حداقل در سالهای اخیر. اون سپر احساسیه رو گمون میکنم سالها پیش پایین آورده باشم (یا حداقل امیدوارم، از اونجایی که اثراتش رو نمیبینم) ولی خب هنوز اون زیر هست و حسش میکنم، صرفا بهش بها نمیدم :)) (نمیتونم بگم کامل کنار اومدم باهاش و درکش کردم) اما اون والد سختگیره چیزیه که الان باهاش بیشتر کنتاکت دارم. قدمهای خوبی هم در جهت درک و پذیرش و یکی شدن باهاش برداشتم اما خب راه طولانیه. اون یارو حواسپرتکنه هم که ولش کن هیچ ایدهای دربارهاش ندارم :)) به نظرم اینکه از حالت دوم به حالت اول گرایش پیدا کنی یکی از معیارهای رشده. منتهی تشخیص واقعیش سخته. میتونم احساس کنم که یه سری چیزهایی که جامعه بهم تحمیل کرده بود رو کنار گذاشتم و تفکر خودم رو جایگزینش کردم اما تشخیص اینکه کجای کاری واقعا سخته، چون اون چیزی که جامعه تحمیل میکنه بهت کاملا میتونه در پوشش تفکر خودت بهت قالب بشه :)) در کل اگه شخصیت ۱۴-۱۵ سالگیم رو به عنوان بیس در نظر بگیرم، به نظرم همون موقع هم از خیلی آدمهای اطرافم کمتر تحت تاثیر محیط بودم به خاطر ایزوله بودن. نمیدونم، بیشتر به نظرم یک میلعه تا یک هدف. حالا هدفت میتونه این باشه که میلت رو برطرف کنی :دی (اشاره به بیوی تلگرامم داره: trying hard to do the right thing but without recompense که یه تیکه از آهنگ The Adults Are Talking - The Strokes هست :))) همونجور که بالاتر گفتم «درست» بودن برام مهمه. اشاره به کار خاصی نداره، درکل داره تلاش همیشگیم رو میگه، شاید دربارهی هر موضوعی که سر دوراهی قرارم بده صدق بکنه. حقیقت شیرین رو :)) میل قلبیم قطعا به رویاهای شیرینمه تا تلخی حقیقت، و سعی میکنم تا جایی که میتونم و ذهنم اجازه میده، دیدی به حقیقت داشته باشم که تلخیش رو برام کمتر کنه. و خب آره، فرار تسلیم حمله :دی شاید حتی فرار به ذهنت هم نرسه، بدون اینکه بدونی انجامش بدی. مثلا من یه مدت برای فرار از واقعیت میخوابیدم فقط، و وقتی میخوابیدم اصلا نمیتونستم پا شم :)) احساس کنم که مسیرهای متفاوتی رو رفتیم از لحاظ فکری و شخصیتی، معیارها و دغدغههامون متفاوت شده، یا اینکه طرف بخواد همون تصویری که از من داشته رو نگه داره و نخواد خود واقعیم رو بشناسه. ممکنه سالها با یکی در ارتباط باشی ولی هیچی از درونت ندونه. نمیدونم، من همیشه اعتقادم این بوده که من همینیام که اینجا و تو این شرایط به دنیا اومدم. بهخاطر همین اینکه «کاش فلان جا به دنیا میومدم» رو نمیتونم عمیقا بفهمم. شاید یه سری آدمها تو شرایط بهتری به دنیا اومده باشن اما این جور مقایسه خیلی ظاهریه، زندگی خیلی بیشتر از اینچیزاست. منظور حرفم این نیست که کسی که توی خاورمیانه به دنیا اومده هم خوشبخته، منظورم اینه که کسی که اینجوری فکر میکنه، دیدش به «خوشبختی» زیادی سطحی و سادهست. نمیدونم، آدم باید از خودش سوال بپرسه؟ چه جالب :)) شاید اینکه «واقعا دنبال چی هستی؟» و خب به جوابی نرسیدم. البته حس میکنم الان بیشتر سوالاتی که براشون به جوابی نرسیدم بیشتر به ذهنم بیاد، چون اونا که جواب پیدا کردن دیگه مسئلهام نیستن زیاد. شاید سوالاتی که از درون خودم داشتم، برای شناخت لایههای درونیتر شخصیتم، به جوابشون رسیده باشم. اصولا هیچوقت نمیشه با اطمینان گفت به جواب رسیدی یا نه خب :)) یه روز دیر کردم رسوام کردین ها :)) [/QUOTE]
درج نقلقولها...
نام
تایید
مافیا را برعکس بنویسید.
ارسال
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: آرش (Arash)
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
بالا
پایین