مافیاییا
مافیاییا
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
صفحه اصلی
انجمن
جدیدترینها
نوشتههای جدید
نوشتههای نمایه جدید
آخرین فعالیت
کاربران
بازدیدکنندگان فعلی
نوشتههای نمایه جدید
جستجو در نوشتههای نمایه
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
برای دیدن محتوای انجمن باید
ورود
کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون
ثبتنام
کنید.
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: آرش (Arash)
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Arsonist" data-source="post: 4729" data-attributes="member: 3"><p><span style="color: #000000"> </span></p><p><span style="color: #000000">مهمترینهاش خب توی غیرمجازی هم ادامه پیدا کرده، مثل دوستایی که پیدا کردم، ارتباطاتی که برقرار کردم که منجر به پیدا کردن کار ترجمه کتاب شد و کلا اینکه سمت نویسندگی رفتم هم ارتباط مستقیمی با دنیای مجازی داشته. کلا یه سری گروههای تلگرامی توی شکلگیری چیزی که الان هستم زیاد نقش داشتن. یا همین گروه یوونتوس یا مافیای خودمون که خب در دنیای غیرمجازی هم ادامه پیدا کرده <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> همچنین در زمینهی روابط عاطفی و ... هم همهی کسایی که باهاشون ارتباط داشتم از طریق مجازی بوده به شکلهای مختلف <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> کلا اینقدر ارتباطات مجازی توی زندگی من پررنگه که تفکیکش سخته واقعا <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> منتهی در مجموع ارتباطات مجازی زیاد در شکلگیری شخصیتم به خصوص اعتماد به نفسم نقش داشته. کارایی که کردم، چیزهایی که ساختم و مسئولیتهایی که قبول کردم خیلیهاشون از طریق مجازی بوده. «مهمترین» خاصی الان یادم نمیاد که به مجازی محدود شده باشه <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000">به غیر از دوستهای زیادی که پیدا کردم و بالا گفتم، مهمترینش شاید همین بود که از طریق دنیای مجازی به نویسندگی علاقهمند شدم یا بهتر بگم اعتمادبهنفسش رو پیدا کردم، آدمهای مرتبط پیدا کردم و کلا با دنیای جدیدی آشنا شدم که خیلی بیشتر از فضایی که قبل از اون توش بودم باهاش ارتباط برقرار میکردم. و بعد هم از همین طریق مترجمی رو امتحان کردم و آشنا پیدا کردم و قرارداد بستم و <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> نمیدونم اگه همون ۴-۵ سال پیش تصمیم نمیگرفتم که به یکی که میشناختم پیام بدم و اون منو توی گروه کارگاه نویسندگی عضو کنه، باز هم توی این مسیر قرار میگرفتم یا نه <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p><p><span style="color: #000000">به غیر از اینا هم باز همون روابطی که داشتم همهشون منشاش آنلاین بوده و بعضیهاشون خیلی زود و بعضیها دیرتر به دنیای غیرمجازی راه پیدا کرده <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> و خب از این لحاظ دنیای مجازی برای کسی مثل من توی فضای جامعه ایران واقعا کمککننده بوده و نمیدونم اگه نبود چی میشد، احتمالا تنها میبودم کلا <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000">زیاد، و حقیقتا بیشتر در ابعاد منفی <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> خصوصا تا قبل از اینکه وارد تیزهوشان بشم درمجموع خودم رو آدم باهوشی میدونستم و ورود به جمعی که همه باهوش بودن و انتظارات بالا بود باعث خرد شدن اعتماد به نفسم شد. کلا هم از همون دبستان تا آخرش مدرسه نقش پررنگی توی احساس متفاوت بودن من و طرد اجتماعیم داشت. نقاط مثبت هم بوده، بالاخره آدم توی هر فضایی سعی میکنه یه راهی برای نفس کشیدن پیدا کنه اما درمجموع هرچقدر فکر میکنم اثرات منفیش روم بیشتر بوده. باعث شد از خودم ایراد بگیرم، به خودم شک داشته باشم و درمجموع منزوی باشم. یه چیزی هم که هست اینه که ذهن من برای مقابله با خاطرات بد، اونها پاک میکنه و این شامل اکثر خاطراتم از مدرسه هم میشه خصوصا بخشی که به معلمها ربط داشته <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> به خاطر همین کلا دوران مدرسه برام محو و مبهمه <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p><p><span style="color: #000000">ویرایش: هوگر رو پایینتر یادم اومد <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> اون باز فرصت خوبی بود برای دور شدن از فضای سمی مدرسه ولی باز هم توش اعتمادبهنفس نداشتم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000">مهمترین موردی که یادم میاد، دبیر زیست استاد نادری بود که از معدود معلمهایی بود که توی دوران دبیرستان من رو قبول داشت و بهم اعتماد به نفس میداد <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> شاید تنها کلاسی بود که سرش احساس نامرئی بودن و بهدردنخور بودن نمیکردم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> شخصیت کاریزماتیک و محبوبی داشت کلا. چند سال پیش در اثر سرطان فوت کرد. روحش شاد. </span><img src="/images/smilies/yahoo/53.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":گل:" title="53 :گل:" data-shortname=":گل:" /><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000">استاد نادری که گفتم. استاد نظریان که معرف حضورت هست <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> استاد کشاورز که نقش چشمگیری در از بین رفتن تنفر من نسبت به ریاضی داشت <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> یه استاد فیزیک داشتیم که درکمال تعجب اسمش رو یادم نمیاد ولی کلاسهاش جو رقابت مثبتی داشت و دوستش داشتم با اینکه سختگیر بود (شبیه نظریان بود ولی انرژتیکتر <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" />) یه معلم زبان هم داشتم (توی مدرسه نه، توی آموزشگاه) خانم موسیدوست که اون هم تا حد زیادی مشوق من بود و بهم اعتمادبهنفس میداد. جز اینا از اکثر معلمهامون بدم میاومد و با اکثرشون یکی دوبار دعوا کردم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000">توی دانشگاه خیلی اوضاع فرق کرد <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> شاید صرفا همین تغییر فضا باعث شد که بتونم با آدمهای جدید ارتباط بگیرم و کلا حس متفاوتی داشتم. اینکه از شهر خودم خارج شدم و توی خوابگاه تنها زندگی میکردم هم نقش زیادی در مستقل شدنم از همه لحاظ داشت به خصوص از لحاظ فکری. دوستهای جدیدی پیدا کردم که خب به واسطهی بالغتر بودن نسبت به بچههای مدرسه، رفتار درستتری داشتن، شبیه من بودن و من رو درک میکردن و از همه مهمتر کنارشون احساس پذیرفته شدن داشتم. البته توی دانشگاه هم باز ارتباط چندان پررنگی با استادها نداشتم ولی خب استاد تاثیرگذار بیشتر بوده <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> در مجموع بچههای ورودی خودمون و دوستهام نقش خیلی پررنگی توی شکلگیری شخصیتم داشتن و کمکهایی بهم کردن که واقعا تاثیرگذار بوده. و البته همین که از خونه رفتم هم اثرگذار بوده، مطمئن نیستم که اگه مثلا کرج میموندم باز هم اینقدر تغییر میکردم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000">خاطرهی «برند» ام تو دوران مدرسه اینه که یه بار با دوستم دعوام شده بود، اذیتم میکردن حرصم دراومده بود، رفتم عینکش رو برداشتم بردم بالای سطل آشغال پام رو گرفتم روش گفتم «بشکنم؟» <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" />)) واقعا صحنهی خندهداری بوده <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p><p><span style="color: #000000">یه دعوام با استاد فیزیک، نوادر هم یادم نمیره هیچوقت. این یه خال کنار دماغش داشت، سر کلاس با دوستم اومدیم اداشو دربیاریم با ماژیک روی صورت من خال گذاشت. استاده هم دید من رو انداخت بیرون، من زیربار نمیرفتم که برم بیرون، پامو گذاشته بودم لای در که نتونه ببنده <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> بعد توی راه دفتر، در کلاس بغلیمون باز بود، با عصبانیت کوبیدم بستمش <img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" /> بعدشم یادمه ناظممون رو زدم البته بدبخت خیلی مهربون بود اون <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> </span></p><p><span style="color: #000000">یه بار هم برف اومده بود. با دوستام کلاس کامپیوتر رو پیچونده بودیم رفته بودیم برف بازی <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> وسط برف بازی دیدم دارم یخ میزنم، دستکشم رو جا گذاشته بودم رو نیمکتم. در کمال پرروی رفتم سر کلاس که دستکشم رو بیارم، درو که باز کردم استاده به طعنه گفت اقای پیوندی، برو همون برف بازیت رو بکن! من هم گفتم آره چشم فقط اومدم دستکش بر دارم <img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" /> دستکش برداشتم اومدم بیرون <img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" /> خوشبختانه کامپیوترم واقعا خوب بود نمیتونست من رو بندازه <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></span></p><p><span style="color: #000000">دیگه جز دعواها اگه بخوام بگم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> یه تئاتر کوروش کبیر بازی کردیم با بچهها، همه کاراشو خودمون کردیم واقعا لذتبخش بود <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> من نقشم بیشتر پشتصحنه بود، طراحی لباس و اینا <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> هوگر (همایش علمی سالانه مدرسه مون که معمولا اواخر اسفند برگزار میشد و کلا مدیریتش به عهدهی بچههای سال سوم دبیرستان هر سال بود، ما هم معمولا غرفه داشتیم توش) هم خاطرات خوبی داشت. یه سال یه موش سوری شرطی کرده بودیم که به صداها و طرحهای مختلف واکنش نشون بده، اسمشو گذاشته بودیم سایمون، یه روز قبل از همایش آقا سایمون پریود شد فهمیدیم مادهست <img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" /> بعد کلا لج کرده بود هیچکاری انجام نمیداد مجبور بودیم فقط فیلم نشون بدیم به بازدیدکنندهها <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> ایدههای واقعا سمیای داشتیم برا هوگر <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> یه سال میخواستیم طول رودهی خرگوش رو کوتاه کنیم تا اثرش بر میزان هضم سلولز رو اندازه بگیریم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> بعد بهمون ماده بیهوشی درست حسابی نمیدادن خرگوش بدبخت رو با اتر کشتیم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> </span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000">دوست کسیه که به صورت دو طرفه هم رو درک کنید، حاضر باشید با هم وقت بگذرونید، بتونید با هم حرف دلتون رو بزنید و به حرف هم گوش بدید و کنار هم احساس راحتی کنید. مهمترین فیلترش برای من شاید همون درک باشه. </span></p><p><span style="color: #000000">میزان تاثیرگذاریم به نظرم کم نیست اما نامحسوسه. کسیام که جمع رو با روش خاص خودم کنار هم نگه میدارم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> خصوصا قبلا بیشتر سعی میکردم که نقش میانجی رو بازی کنم بین افراد. الان بیخیالتر شدم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> مثلا از تواناییهام اینه که وقتی جمع نمیتونه تصمیم بگیره که چیکار کنیم، من میتونم تصمیمی رو بگم که همه باهاش راضیان <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> </span></p><p><span style="color: #000000">تاثیرپذیریم بیشتره اما. مود جمع روی مود من تاثیر زیادی داره. اصلا همین که میتونم نقش میانجی رو بازی کنم رابطهی مستقیمی با تاثیرپذیریم داره. <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> </span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p><span style="color: #000000">توی سری سوالای ارباب حلقهها هم گفتم که رفاقت سم با فرودو واقعا برام خالص و نمادینه <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> واقعا کمتر برومنسی مثل اون توی فیلمها دیدم. هممم intouchables هم خوب بود. یا شاوشنک ردمشن. اسم شخصیتهاشونو یادم نمیآد <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p><p><span style="color: #000000">انیمیشن هم نمادینهاش برام تیمون و پومبا توی شیرشاه یا باز لایتیر و وودی توی داستان اسباببازی میتونه باشه.</span></p><p><span style="color: #000000"></span></p><p>ببخشید اگه جوابام راضیکننده نیست <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> با «ترین»ها خوب نیستم کلا <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Arsonist, post: 4729, member: 3"] [COLOR=#000000] مهمترینهاش خب توی غیرمجازی هم ادامه پیدا کرده، مثل دوستایی که پیدا کردم، ارتباطاتی که برقرار کردم که منجر به پیدا کردن کار ترجمه کتاب شد و کلا اینکه سمت نویسندگی رفتم هم ارتباط مستقیمی با دنیای مجازی داشته. کلا یه سری گروههای تلگرامی توی شکلگیری چیزی که الان هستم زیاد نقش داشتن. یا همین گروه یوونتوس یا مافیای خودمون که خب در دنیای غیرمجازی هم ادامه پیدا کرده :دی همچنین در زمینهی روابط عاطفی و ... هم همهی کسایی که باهاشون ارتباط داشتم از طریق مجازی بوده به شکلهای مختلف :دی کلا اینقدر ارتباطات مجازی توی زندگی من پررنگه که تفکیکش سخته واقعا :دی منتهی در مجموع ارتباطات مجازی زیاد در شکلگیری شخصیتم به خصوص اعتماد به نفسم نقش داشته. کارایی که کردم، چیزهایی که ساختم و مسئولیتهایی که قبول کردم خیلیهاشون از طریق مجازی بوده. «مهمترین» خاصی الان یادم نمیاد که به مجازی محدود شده باشه :دی به غیر از دوستهای زیادی که پیدا کردم و بالا گفتم، مهمترینش شاید همین بود که از طریق دنیای مجازی به نویسندگی علاقهمند شدم یا بهتر بگم اعتمادبهنفسش رو پیدا کردم، آدمهای مرتبط پیدا کردم و کلا با دنیای جدیدی آشنا شدم که خیلی بیشتر از فضایی که قبل از اون توش بودم باهاش ارتباط برقرار میکردم. و بعد هم از همین طریق مترجمی رو امتحان کردم و آشنا پیدا کردم و قرارداد بستم و :دی نمیدونم اگه همون ۴-۵ سال پیش تصمیم نمیگرفتم که به یکی که میشناختم پیام بدم و اون منو توی گروه کارگاه نویسندگی عضو کنه، باز هم توی این مسیر قرار میگرفتم یا نه :دی به غیر از اینا هم باز همون روابطی که داشتم همهشون منشاش آنلاین بوده و بعضیهاشون خیلی زود و بعضیها دیرتر به دنیای غیرمجازی راه پیدا کرده :)) و خب از این لحاظ دنیای مجازی برای کسی مثل من توی فضای جامعه ایران واقعا کمککننده بوده و نمیدونم اگه نبود چی میشد، احتمالا تنها میبودم کلا :دی زیاد، و حقیقتا بیشتر در ابعاد منفی :)) خصوصا تا قبل از اینکه وارد تیزهوشان بشم درمجموع خودم رو آدم باهوشی میدونستم و ورود به جمعی که همه باهوش بودن و انتظارات بالا بود باعث خرد شدن اعتماد به نفسم شد. کلا هم از همون دبستان تا آخرش مدرسه نقش پررنگی توی احساس متفاوت بودن من و طرد اجتماعیم داشت. نقاط مثبت هم بوده، بالاخره آدم توی هر فضایی سعی میکنه یه راهی برای نفس کشیدن پیدا کنه اما درمجموع هرچقدر فکر میکنم اثرات منفیش روم بیشتر بوده. باعث شد از خودم ایراد بگیرم، به خودم شک داشته باشم و درمجموع منزوی باشم. یه چیزی هم که هست اینه که ذهن من برای مقابله با خاطرات بد، اونها پاک میکنه و این شامل اکثر خاطراتم از مدرسه هم میشه خصوصا بخشی که به معلمها ربط داشته :)) به خاطر همین کلا دوران مدرسه برام محو و مبهمه :دی ویرایش: هوگر رو پایینتر یادم اومد :)) اون باز فرصت خوبی بود برای دور شدن از فضای سمی مدرسه ولی باز هم توش اعتمادبهنفس نداشتم :دی مهمترین موردی که یادم میاد، دبیر زیست استاد نادری بود که از معدود معلمهایی بود که توی دوران دبیرستان من رو قبول داشت و بهم اعتماد به نفس میداد :دی شاید تنها کلاسی بود که سرش احساس نامرئی بودن و بهدردنخور بودن نمیکردم :دی شخصیت کاریزماتیک و محبوبی داشت کلا. چند سال پیش در اثر سرطان فوت کرد. روحش شاد. [/COLOR]:گل:[COLOR=#000000] استاد نادری که گفتم. استاد نظریان که معرف حضورت هست :دی استاد کشاورز که نقش چشمگیری در از بین رفتن تنفر من نسبت به ریاضی داشت :دی یه استاد فیزیک داشتیم که درکمال تعجب اسمش رو یادم نمیاد ولی کلاسهاش جو رقابت مثبتی داشت و دوستش داشتم با اینکه سختگیر بود (شبیه نظریان بود ولی انرژتیکتر :))) یه معلم زبان هم داشتم (توی مدرسه نه، توی آموزشگاه) خانم موسیدوست که اون هم تا حد زیادی مشوق من بود و بهم اعتمادبهنفس میداد. جز اینا از اکثر معلمهامون بدم میاومد و با اکثرشون یکی دوبار دعوا کردم :)) توی دانشگاه خیلی اوضاع فرق کرد :دی شاید صرفا همین تغییر فضا باعث شد که بتونم با آدمهای جدید ارتباط بگیرم و کلا حس متفاوتی داشتم. اینکه از شهر خودم خارج شدم و توی خوابگاه تنها زندگی میکردم هم نقش زیادی در مستقل شدنم از همه لحاظ داشت به خصوص از لحاظ فکری. دوستهای جدیدی پیدا کردم که خب به واسطهی بالغتر بودن نسبت به بچههای مدرسه، رفتار درستتری داشتن، شبیه من بودن و من رو درک میکردن و از همه مهمتر کنارشون احساس پذیرفته شدن داشتم. البته توی دانشگاه هم باز ارتباط چندان پررنگی با استادها نداشتم ولی خب استاد تاثیرگذار بیشتر بوده :)) در مجموع بچههای ورودی خودمون و دوستهام نقش خیلی پررنگی توی شکلگیری شخصیتم داشتن و کمکهایی بهم کردن که واقعا تاثیرگذار بوده. و البته همین که از خونه رفتم هم اثرگذار بوده، مطمئن نیستم که اگه مثلا کرج میموندم باز هم اینقدر تغییر میکردم :دی خاطرهی «برند» ام تو دوران مدرسه اینه که یه بار با دوستم دعوام شده بود، اذیتم میکردن حرصم دراومده بود، رفتم عینکش رو برداشتم بردم بالای سطل آشغال پام رو گرفتم روش گفتم «بشکنم؟» :)))) واقعا صحنهی خندهداری بوده :دی یه دعوام با استاد فیزیک، نوادر هم یادم نمیره هیچوقت. این یه خال کنار دماغش داشت، سر کلاس با دوستم اومدیم اداشو دربیاریم با ماژیک روی صورت من خال گذاشت. استاده هم دید من رو انداخت بیرون، من زیربار نمیرفتم که برم بیرون، پامو گذاشته بودم لای در که نتونه ببنده :)) بعد توی راه دفتر، در کلاس بغلیمون باز بود، با عصبانیت کوبیدم بستمش =)) بعدشم یادمه ناظممون رو زدم البته بدبخت خیلی مهربون بود اون :)) یه بار هم برف اومده بود. با دوستام کلاس کامپیوتر رو پیچونده بودیم رفته بودیم برف بازی :دی وسط برف بازی دیدم دارم یخ میزنم، دستکشم رو جا گذاشته بودم رو نیمکتم. در کمال پرروی رفتم سر کلاس که دستکشم رو بیارم، درو که باز کردم استاده به طعنه گفت اقای پیوندی، برو همون برف بازیت رو بکن! من هم گفتم آره چشم فقط اومدم دستکش بر دارم =)) دستکش برداشتم اومدم بیرون =)) خوشبختانه کامپیوترم واقعا خوب بود نمیتونست من رو بندازه :)) دیگه جز دعواها اگه بخوام بگم :دی یه تئاتر کوروش کبیر بازی کردیم با بچهها، همه کاراشو خودمون کردیم واقعا لذتبخش بود :دی من نقشم بیشتر پشتصحنه بود، طراحی لباس و اینا :)) هوگر (همایش علمی سالانه مدرسه مون که معمولا اواخر اسفند برگزار میشد و کلا مدیریتش به عهدهی بچههای سال سوم دبیرستان هر سال بود، ما هم معمولا غرفه داشتیم توش) هم خاطرات خوبی داشت. یه سال یه موش سوری شرطی کرده بودیم که به صداها و طرحهای مختلف واکنش نشون بده، اسمشو گذاشته بودیم سایمون، یه روز قبل از همایش آقا سایمون پریود شد فهمیدیم مادهست =)) بعد کلا لج کرده بود هیچکاری انجام نمیداد مجبور بودیم فقط فیلم نشون بدیم به بازدیدکنندهها :)) ایدههای واقعا سمیای داشتیم برا هوگر :دی یه سال میخواستیم طول رودهی خرگوش رو کوتاه کنیم تا اثرش بر میزان هضم سلولز رو اندازه بگیریم :)) بعد بهمون ماده بیهوشی درست حسابی نمیدادن خرگوش بدبخت رو با اتر کشتیم :دی دوست کسیه که به صورت دو طرفه هم رو درک کنید، حاضر باشید با هم وقت بگذرونید، بتونید با هم حرف دلتون رو بزنید و به حرف هم گوش بدید و کنار هم احساس راحتی کنید. مهمترین فیلترش برای من شاید همون درک باشه. میزان تاثیرگذاریم به نظرم کم نیست اما نامحسوسه. کسیام که جمع رو با روش خاص خودم کنار هم نگه میدارم :دی خصوصا قبلا بیشتر سعی میکردم که نقش میانجی رو بازی کنم بین افراد. الان بیخیالتر شدم :دی مثلا از تواناییهام اینه که وقتی جمع نمیتونه تصمیم بگیره که چیکار کنیم، من میتونم تصمیمی رو بگم که همه باهاش راضیان :)) تاثیرپذیریم بیشتره اما. مود جمع روی مود من تاثیر زیادی داره. اصلا همین که میتونم نقش میانجی رو بازی کنم رابطهی مستقیمی با تاثیرپذیریم داره. :دی توی سری سوالای ارباب حلقهها هم گفتم که رفاقت سم با فرودو واقعا برام خالص و نمادینه :دی واقعا کمتر برومنسی مثل اون توی فیلمها دیدم. هممم intouchables هم خوب بود. یا شاوشنک ردمشن. اسم شخصیتهاشونو یادم نمیآد :دی انیمیشن هم نمادینهاش برام تیمون و پومبا توی شیرشاه یا باز لایتیر و وودی توی داستان اسباببازی میتونه باشه. [/COLOR] ببخشید اگه جوابام راضیکننده نیست :)) با «ترین»ها خوب نیستم کلا :دی [/QUOTE]
درج نقلقولها...
نام
تایید
مافیا را برعکس بنویسید.
ارسال
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: آرش (Arash)
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
بالا
پایین