برای دیدن محتوای انجمن باید ورود کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون ثبت‌نام کنید.

بازی دور هفتم مافیا | Unfinished

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کاربلد مافیا
نوشته‌ها
696
پسندها
130
امتیازها
115
مدال‌ها
17
نمیدونم
اینکه میگه به عرفان رای ندیم چون فکر میکنه جوکر باشه اوکیه
شاید شما دوتا شک بعدیش هستین

بابا عرفان نمیره دفاع منم که تو دفاعم. به آرش رای بده حداقل دفاع رو بخون.
 
کاربلد مافیا
نوشته‌ها
278
پسندها
0
امتیازها
135
مدال‌ها
16
رای به اعدام باطل: عرفان
[VOTER=آرش][/VOTER]
صرفا چون دو دفاعه بشه و شهردار اگه خواست بتونه کاری بکنه
 
آرش
نوشته‌ها
850
پسندها
260
امتیازها
460
مدال‌ها
38
بابا چیو دفاع کنم خب؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: FM

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
آرا تا این لحظه:


مهسا (4 رای): آرش، پویا، فری، عرفان
آرش (2 رای): مهسا، محمدرضا

مهسا و آرش دفاعیه


مهسا و آرش دفاعیه بنویسهن بفرستن


همه می تونند رایشون رو نگه دارن یا تغییر بدن

پی نوشت : لعنت بهت محمدرضا، سایت که هنگه. شمام کار آکروباتیک بکنید. :))


 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
دفاعیه مهسا:
محمدرضا مرسی که منطقی تصمیم گرفتی، حداقل نشون دادی که حسم بهت درست بوده و بیگناهی.
من بیگناهم و از اول بازی تمام تلاشم این بود که برای شهر مفید باشم ولی خب شاید بی تجربگیم باعث شده خیلیا از حرفام سو استفاده کنن و این هم به ضرر من بوده و هم به ضرر بقیه بیگناها. ولی واقعا مرسی که بهم اعتماد کردی که حداقل دفاع رو بخونی و بعد تصمیم بگیری. به نظرم پیدا کردن یه بیگناه برای یه بیگناه خیلی بهتر از پیدا کردن یه گناهکاره براش. حداقل مطمئن شدم تو بیگناهی و من درست تشخیصت دادم. دفاع خاصی ندارم برای این شهر پر از گرگ. 😁


دفاعیه آرش:

مهسا که رایش رو عوض نمیکنه، محمدرضا ولی نفهمیدم چرا رای داد. توی تک دفاع هم شهردار می‌تونه اعدام رو ملغی کنه در هر صورت. در کل نمی‌دونم چرا اینجام :دی :))





مهسا (4 رای): آرش، پویا، فری، عرفان
آرش (2 رای): مهسا، محمدرضا



ابطال رای: نداریم

تغییر رای، فقط یه بار تا 00:00

آرا مساوی شه، طبق جدول رای مساوی که قبل بازی طراحی شده اعدام صورت میگیره.



 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0

مهسا (4 رای): آرش، پویا، فری، عرفان
آرش (2 رای): مهسا، محمدرضا



مهسا حداکثر رای رو میاره.

اما هیئت منصفه شهر حکم به ابطال آرا داده و آرش رو اعدام می کنند.



آرش جادوگر و عضو فرقه جادوگری بود.

ضمن تبریک به آرش و چاوش بابت بازی خیلی خوبشون در فاز روز، و علی رغم میل باطنی شخص امیر بخاطر طرفداری از بازی های خوب (گاد بی طرفه) فرقه جادوگری نابود شد.



حداکثر تا ساعت 12:05 برای من نقش هارو ارسال کنید.

با توجه به اتمام فرقه، از تمامی 5 نفر افراد داخل بازی نظرخواهی میشه، در صورتی که همه 5 نفر با سرعتی شدن بازی و اتمام اون برای امشب اتفاق نظر داشته باشن، توی فاز های نیم ساعت یا یک ساعته، بازی امشب تموم میشه. وگرنه ساعت فاز فردا که حدود ساعت 6 یا 7 عصر هست اعلام میشه.
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
تمامی 5 بازیکن با سرعتی شدن بازی موافق بودن پس بازی سرعتی میشه.

داستان فرعی، شب هفتم.
12 بهمن 1400

امیر: همزمان با شروع دهه مبارکه زجر، معذرت می خوام فجر، در یک نرمش قهرمانانه از سمت محمدرضا که در زمان شاه مستشار دولت فخیمه انگلستان در ایران بود، در بلبشو بیرون انداختن همسر شهید مدافع شهر، مهدی، محمدرضا رای به خارج شدن آرش از ویلا داد، تا حالا پویا که مدافع سرسخت بیرون انداختن مهسا بود، مجبور باشه به حرف هر دو اینا گوش بده. پویا اما عصبانی از این دخالت محمدرضا پاشو توی یه کفش کرد که اینجا یا من میمونم یا مهسا، که البته معلومه که من میمونم ! و تمامی اعضای ویلا بجز مهسا و محمدرضا پشت سر پویا ایستادند.

فروغ: وقتی این اتفاق افتاد مهسا که از همون دوره جوونی هفتیرکش قهاری بود، شاه کش کمری مهدی رو از توی کیفش بیرون آورد و بدون مقدمه، و بدون مقدمه یک تیر وسط گلوی آرش زد. وقتی که آرش روی زمین افتاد، در حالی که خون از گلوش بیرون میزد با خر خر و جان کندن عجیبی سعی داشت چیزی بگه، پویا اشک تو چشماش حلقه زده بود و برای اولین بار بود که کسی اشک پویا رو میدید، به کنار آرش رفت، سر آرش رو روی پاهاش گذاشت و گوشش رو نزدیک دهان آرش برد. آرش خیلی یواش می گفت، مننننن سعی کردم تلفن کنم و نیروی کمکی بخوام که بتونیم با هم وضع رو کنترل کنیم، اما حتی یه دونه تماسم نتونستم بگیرم. و تمام آرش مرد و پویا به پهنای صورت اشک می ریخت.

امیر: پویا که این صحنه رو دید، هرچه تلاش کرد نتونست بر خشم خودش غلبه کنه. دست تو جیبش کرد، شاسی ریموت مانندی رو از توی جیبش در آورد و به حاضرین نشون داد، بعد رفت روی مبل راحتی که فقط امیر ازش استفاده می کرد نشست، سری به تاسف نشون داد و همزمان شاسی رو هم دستش گرفته بود در حالی که دستش میلرزید. صحبت های تکان دهنده ای کرد من رو از خود بیخود کرد. اون چیز هایی گفت که بخاطر شدت تالم و تاثر قادر به بازگوییش نیستم. اما بعد از تموم شدن حرفاش در حالی که همه فهمیده بودن که نقش پویا در ماجرای مرگ امیر چیه، پویا با ناراحتی فراوانی ازشون خواست که از ویلا برن، و بقیه که قدرت انجام کاری در برابر پویا رو نداشتن، با هدایت محمدرضا از ویلا خارج شدند و پویا رو در ویلای امیر تنها گذاشتن.

پایان داستان فرعی


پویا تروریست، توسط نقش کارآگاهی، مستشار محمدرضا پرسیده شد.
محمد رضا تروریست رو شناسایی کرد و بازی تمام شد.


بیگناهان برنده شدند. جوکر عزیز با تاسف باخت.

مهسا: شهردار
مستشار: محمدرضا
روئین تن: فری

جوکر: عرفان

و تروریست و آخرین عضو مافیا: جناب پویا


و تنها لباس بازی: رامتین بود که نقش اصلیش خیاط بود.

مبارک بیگناهان، شب بخیر.

پی نوشت: داستان اصلی هم که به خاطر کسالت من و گرفتاری نیمه کاره باقی موند، در 3 یا 4 فصل طی این هفته تکمیل میشه. بابت تعویق سه روز اخیر از ییگیری کنندگان عذر می خوام





 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: FM

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی


داستان اصلی
فصل 7|
دادگاه انقلاب، مدرسه رفاهِ تهران، 24 شهریور 1358
رضا بعد از آشنایی با امیر در انجمن اسلامی دانشگاه پلی تکنیک، به فعالیت های سیاسی علاقه مند شده بود و بخاطر روحیاتی که داشت، رفته رفته عضو مجاهدین خلr شد و به فعالیت های مسلحانه علیه حکومت شاه روی آورد، رضا بسیار مرموز و کم حرف بود، و بیش از فعالیت های مدنی و گفتگو به اعمال زور از طریق سلاح بر ضد حکومت شاه باور داشت. البته، بعد از اینکه انقلاب در بهمن 1357 به ثمر نشست، رضا به صورت اتفاقی با صادق خلخالی، آشنا و به عنوان منشی دادگاه های او، فعالیت می کرد و حتی در خیلی از پرونده ها به خاطر روحیات تندی که داشت از رضا به عنوان بازجو استفاده می شد.

امیر: رضا جان، حاج صادق میگه بازجویی پرونده عباس صارمی با توئه.
رضا: درسته، کاراشو تموم کردم فرستادم برای دادگاه، منشی هم خودمم. چطور ؟
امیر: اینو من میشناسم. معاون وزیر راه بود و استاد ما، اصلا خودتم باهاش درس داشتیT نداشتی ؟
رضا: میدونم، نه من باهاش درس نداشتم خب که چی ؟
امیر: خب بابا این آدم سالمیه، من میشناسمش، می خوام ببینم حکمش چیه، ولش کنید بره بیچاره رو
رضا: چی ؟ ولش کنیم بره ؟ مگه گوسفنده، یه جور نوشتم سنگسار نشه، اعدام قطعیه.
امیر: چی میگی رضا، این کاره ای نبوده به چه جرمی ؟
رضا: به چه جرمی ؟ به جرم هدر دادن بیت المال مسلمین و سو مدیریت. نیک پی، شهردار تهران رو برای چی اعدام کردیم ؟ به جرم حل نکردن ترافیک تهران، اینکه بخاطر خرابی راه ها باید ده بار اعدام بشه.
امیر: بیخیال بابا اینا رو جدی که نمیگی ؟ این بابا می دونی چقدر کار مفید کرده ؟
رضا: وظیفش بوده، بابت ترک فعل باید جواب بده.
امیر: رضا، اینو یه کاریش بکن تازه بچه دار شده، یتیم میشه بچش
رضا: به من چه حاجی من مسئول این چیزا نیستم. برو تو شورا بگو خلخالی رو عزل کنند، تو که از منِ منشی جات بالاتره. ولی من به وظیفم تا اینجا وایسادم عمل می کنم، حاج صادقم همینطور. اصلا چرا به صادق نمیگی ؟
امیر: اونم خشک مغز تر از تو. باشه فقط یه کاری کن. قول بده تا زمانی که من بر میگردم کاری نکنید.
رضا: من هیچ قولی نمیدم. نوبتش بشه دادگاهش عادلانه برگزار میشه.
امیر: ای تو اون عدالتتون.

امیر با تلاش زیاد، تونست تا عصر دستخطی از یکی از سران انقلاب برای توقف محاکمه عباس صارمی بگیره و دست خط رو خودش شخصا به دادگاه انقلاب آورد تا به رضا یا صادق خلخالی بده و صارمی رو از اعدام نجات و آزادش کنه.
امیر: رضا، بیا، من حاج صادق رو پیدا نکردم. این دست خط رو بهش برسون بگو آزادش کنند صارمی رو
رضا: آزاد شد.
امیر: جدی چطوری ؟
رضا: هیچی حکم اجرا شد، تیربارون شد.
امیر: لعنت بهتون، لعنت بهتون ! یه روزه هم محاکمه کردید، هم اعدام ؟
رضا: کار باید درست و سریع و انقلابی انجام شه، تا مردم از انقلاب دلسرد نشن.
امیر: وای به حال مردمی که دلگرمن به اعدام و یتیم شدن بچه ها.

امیر همیشه از اون روز به عنوان یکی از بدترین روزهای زندگیش نام میبرد، چون نتونسته بود جلوی اعدام استاد سابقش رو بگیره و بخاطر سابقه شناخت زیادش نسبت به استادش، این ناراحتی صد چندان میشد، با این حال هیچ وقت هم از این قضیه با هیچ کدوم از دوستاش حتی پویا صحبت نمی کرد و از نقش رضا تو این ماجرا چیزی به کسی نمی گفت.
از طرفی امیر تا یکسال بعد از این اتفاق دورادور و به صورت ناشناس به خانواده عباس صارمی رسیدگی و از احوال اونها با خبر بود، تا زمانی که بهش خبر رسید که همسر عباس صارمی که علاوه بر ناراحتی از اعدام همسرش دچار فشار و اذیت و آزار همسایه ها و مردم قرار گرفته بوده نتونسته این موضوع رو تحمل کنه و یک روز بلاخره خودکشی می کنه و تنها پسر دو سالش رو تنها میزاره.
امیر هم بعد از این ماجرا و بخاطر اینکه خودش رو مقصر می دونست سرپرستی محمدامین صارمی پسر دوساله عباس صارمی رو پذیرفت و بعد از اینکه اون با هزینه امیر پیش تنها مادربزرگش بزرگ شد، اونو برای کار پیش خودش آورد تا بتونه محمد امین رو زیر و پر و بال خودش بگیره.

باشگاه تیراندازی پویا، مهرشهر کرج، 28 فروردین 1400
محمد امین، عصبانی بود و به همین خاطر با پویا تماس گرفت و ازش خواست که همون شب، اونو ببینه، پویا هم که با رضا در حال مسابقه تیر اندازی تو باشگاه خودش بود، بهش گفت که به اونجا بیاد. محمد امینم خودشو حوالی ساعت 9 شب به باشگاه رسوند و پویا و رضا رو در حال تیراندازی پیدا کرد. و بهشون سلام کرد. پویا ازش استقبال کرد و رضا هم با تردید بهش نگاه کرد. و یه سلام یواشی کرد و با نگاه کش دار مشکوکی سرشو برگردوند و مشغول تیر زدن شد. پویا هم شروع به ادامه تیر اندازی کرد و همزمان با محمد امین شروع به صحبت کرد.
پویا: دمقی بچه، چته اینقدر شاش داشتی منو ببینی.
محمدامین: میشه یه نیم ساعت استراحت کنی ؟ باید باهات خصوصی صحبت کنم.
پویا: نه، الان تایم رضاست، تو اومدی پا برهنه تو تایم اون، اگر حرفت خیلی خصوصیه بزار برای بعد، اگرم می تونی بگی بگو، فقط اول فکر کن بعد حرف بزن و درست دهنتو باز کن، هرچیزی نگو که بعدا بگی گه خوردم.
محمدامین: باشه،نمیشه نگم باید بگم دارم دیوونه میشم. امیر امروز عذرم خواست. خودشم استعفا داد.
پویا: خب داده باشه. به تو چه. تو هم که خب به اون چیزایی که خواستی رسیدی
محمدامین: یعنی چی به تو چه ؟ من این همه زحمت کشیدم. چرا اینطوری با من تا کرد. نکنه بو برده باشه که ...
پویا: پسر تو مثل که نمی فهمی می گم اول فکر کن بعد حرف بزن یعنی چی. نه بو چی ؟ بو برده بود که آفتابه رو می گرفت رو هیکلت. استعفاشم مهم نیست به خودش مربوطه. سرت به کار خودت باشه
محمد امین: بابا من هنوز کلی کار نکرده دارم، اینطوری که نمیشه.
رضا: چقدر زر میزنی، پویا میگه به تو چه یعنی به تو چه.
محمد امین: رضا یه لحظه شما دخالت نکن. پویا یعنی من نباید دلیلشو بدونم ؟ اگر میگی نفهمیده اونو پس فکر می کنم زیر سر این زنه است که تو زندگیش پیدا شده، حتی به من نگفت بی انصاف، امروز اتفاقی فهمیدم و اسمشو شنیدم. اسمشم فکر کنم فهمیدم. چی بود اسمش، یه لحظه خیلی واضح نبود، فروز ؟ فروزان، اهان نه فروغ فکر کنم.
رضا: چی ؟ فروغ ؟
پویا: تو چرا هزیون میگی ؟ واقعا تعجبه از امیر چرا تا الان ننداختت بیرون، آدمی که نمی فهمه چی میگه و تو هرچیزی سر می کنه و هر چیزی رو هرجایی میگه واقعا لیافت نداره. گم شو برو سرتو بکن تو ..ن خودت، دفترتو بچرخون، تا با امیر صحبت کنم ببینم قضیه اش با تو چیه. واقعا خاک تو سرت برو گم شو از جلو چشم من نسناس
رضا: این پسره گفت فروغ یا من اشتباه شنیدم ؟
پویا: من چه می دونم پفیوز چی گفت، تو هم سرت تو کار خودت باشه. جمع امتیازات به تیر اول من نرسیده هنوز.
رضا : ما که به شما نمیرسیم.
پویا: نمیرسی غلط می کنی گانگستری مواد جابجا می کنی و نمی تونی حفظش کنی دست به دامن من میشی، برو همون سرمقاله های تخمیتو بنویس.
رضا: باشه اون یه چیزی گفته چرا از دست من عصبانی میشی.
پویا: عصبانی نیستم.

دفتر آرش، داروسازی ابدی، جاده مخصوص کرج، 30 فروردین 1400
قبل از عید، آرش، محمد و رضا، با اطلاعاتی که از فرامرز گرفته بودند متوجه شدند که امیر متوجه مخبر محموله اونها شده ولی چیزی بروز نداده و به همین دلیل احتمال دادن که احتمالا مخبر به یکی از افراد نزدیکشون ارتباط داره و بیشتر به پویا، چاوش و عرفان مشکوک بودن، محمد قرار بود تلاش کنه تا متوجه بشه دختری که تماس گرفته و محموله رو لو داده کی بوده، آرش قرار بود از چاوش مطمئن بشه و رضا هم قرار بود آمار پویا و عرفان رو در بیاره. با این حال علی رغم اینکه رضا چیزهایی در مورد عرفان دستگیرش شده بود، ترجیح داد که صرفا شنونده باشه.
محمد: پس آرش مطمئنی کار چاوش نیست ؟
آرش: آره دیگه میگم، چاوش ذهنش نسبت به ما خیلی پاستوریزه بود، اصلا شبیه کسی که خبر داشته باشه ما کار مواد می کنیم نبود. طرفند زیاد دادم ولی واکنش اصلا نداشت.
محمد: رضا تو چی ؟ از پویا تونستی چیزی در بیاری ؟
رضا: والا پویا که زیاد نم پس نداد و آخرشم محمد امین اومد عصبانیش کرد، ولی گمون نمی کنم کار پویا هم بوده باشه. هیچ نمایی از اینکه بخواد مارو ادب کنه نداشت. در واقع یه چند تا فحش بهمون آشکار داد بابت لو رفتن محموله و بی عرضه بودنمون. پویا بخواد انتقام بگیره سکوت می کنه کلا.
محمد: و عرفان ؟
رضا: نمی دونم. نظری ندارم. تو تونستی بفهمی دختره کیه ؟
محمد: نه زیاد، یکی قبل از ما اطلاعات رو دستکاری کرده، اسم قلابیش سارا سیفی بوده اما نتونستم اسم واقعیش رو در بیارم، فقط اسم کوچیکش که اونم خیلی مطمئن نیست. مهتاب. آشناس برام نمی دونم کجا اسمشو شنیدم.
رضا: منم نمی دونم.

رضا به خوبی می دونست که اسم دوست دختر عرفان مهتاب هست و از طرفی از اونجایی که عرفان طی یکی دو ماه اخیر بسیار حضور بسیار کمرنگی در جمع های مختلف بخصوص در جلسات شرکت داشت، رضا حدس زد که شاید نام مهتاب بی ارتباط با عرفان نباشه، اما ترجیح داد برای اینکه آرش و محمد مانع اقدامات احتمالی رضا نباشند، در این مورد حرفی نزنه و سکوت کنه. تا شاید بتونه از طریق دیگه ای اطلاعاتی بدست بیاره.

آپارتمان رضا، فرشته تهران، 31 فروردین 1400
محمد امین: حاج رضا، نمی دونستم شما همچین جایی هم داری، من قبلا خونه پامنار اومده بودم اون موقع که حاج خانم اینا حج بودن، بهت نمیومد.
رضا: به هر حال هر مردی نیاز داره یه چیزای مخفی داشته باشه.
محمد امین: آره ولی در این حد مخفی.
رضا: به هر حال، ببینم امین، چطور راضی شدی سریع بیخیال دفتر امیر شی
محمد امین: والا من چه کنم، دیدی که خواستم پویا واسطه شه، هرچی گفتم گفت خفه شو، شما هم که همراهیش کردی.
رضا: ها، ولی فکر نمی کردم اینقدر راحت پا پس بکشی، مگه نمی خواستی ...
محمد امین: چرا، این موضوع تا من زنده ام تموم نمیشه. مطمئن باش، ولی خب ...
رضا: میدونم، نبایدم تموم شه. راستی ببینم ممل، اون اسم چی بود به پویا می گفتی ؟ اون زنه که می گفتی با امیر ...
محمد امین: فروغ ؟
رضا: آره همین فروغ
محمد امین: هیچی من چیز زیادی نمی دونم فقط میدونم چند وقته با امیر نزدیک شده. و امیر حتی از منم مخفیش می کنه. شاید به ماجرای ... هیچی
رضا: چی شد ؟ تو مطمئنی چیزی نمی دونی ؟
محمد امین: همممم آره. چیزی بود که به شما می گفتم حتما.
رضا: یعنی از مهتاب هم چیزی نمی دونی ؟
محمد امین: ممم ممم مم مهتاب ؟
رضا: آره، مهتاب، دوست دختر عرفان
محمد امین: نه من چیزی نمی دونم، من عجله دارم باید برم.
رضا: وایسا پسر ده دقیقه نیست اومدی اینجا کجا ؟
محمد امین: حاج رضا بیخیال شو، این موضوع به من ربطی نداره. منم چیزی نمی دونم.
رضا: ما با هم از این حرفا نداشتیما ! تو یه چیزی داری از من مخفی می کنی.
محمد امین: رضا منو با پویا در ننداز.
رضا: اهان پس پویا هم می دونه ! پس دوست دختر عرفان بار مارو لو داده
محمد امین: من نه چیزی می دونم، نه چیزی میگم. خداحفظ.
رضا: می دونم باهاشون چیکار کنم.

محمد امین سراسیمه از آپارتمان رضا خارج شد، اون میدونست علی رغم رابطه نزدیکی که با رضا دور از چشم امیر و حتی پویا داره، اما این موضوع نباید در این زمان به رضا میرسید و حالا این محمد امین بود که پازل رضا رو کامل کرده بود. و می دونست این موضوع می تونه برای همه گرون تموم بشه. پس می خواست سعی کنه هرچه سریع تر از سیلی که در راه بود فاصله بگیره.
از طرفی رضا که به این موضوع شک کرده بود، متوجه کل داستان شد، و تنها چیزی که براش مبهم بود این بود که آیا این فروغی که تازه به زندگی امیر وارد شده بود و احتمالا با موضوع مهتاب و عرفان مرتبط بود، آیا ارتباطی هم به فروغ، همکلاسی سابقش و معشوقه امیر داره یا نه، رضا با تمام این احوالات بازم به آرش و محمد چیزی نگفت چون می دونست اونا ازش می خوان که موضوع با دخالت پویا حل و فصل شه.

آپارتمان امیر، جماران تهران، 2 اردیبهشت 1400
مهدی بلافاصله بعد از برگشت از سفر دوبی، ترتیب پرداخت بدهی متین به صورت ناشناس، و بیرون آوردنش از زندان رو داد، متین رو به ویلای آبسرد امیر در نزدیکی دماوند برد، متین هنوز متوجه نشده بود که امیر برای چه منظوری اونو از زندان بیرون آورده، ولی همین که بعد از 32 سال از زندان بیرون اومده بود حس جدیدی داشت. متین می دونست که نمی تونه از پویا انتقامی بگیره اما بشدت چاوش و امین رو در اون ماجرا مقصر می دونست و به دنبال راهی برای انتقام گرفتن از این دو نفر بود.
مهدی بعد از اینکه از امن بودن موقعیت متین مطمئن شد، به آپارتمان امیر رفت تا در مورد نقشه های آتی با امیر هماهنگ شه.

امیر: سوال جواب نکرد مردک ؟
مهدی: متین ؟ فکر می کنی آروم میگیره ؟ تو کل راه اوین تا دماوند مخ منو جوید، حیف که گفتی سالم برسونمش.
امیر: خوبه این دفعه حرف گوش کردی. گرچه می دونم چقدر سخته بوده تحملش
مهدی: فکر می کنی نقشه ات عملی میشه ؟
امیر: اگر مثل همیشه شلوغ کاری کنه میشه یه کاریش کرد، سختیش اینه قانعش کنم که امین تو تجارت مواد دست داره تا یه اقدامی بکنه.
مهدی: زمان نداری تا اعلام نتیجه به اونا، می تونی ؟
امیر: باید بتونم. تو چرا اینقدر استرس داری حالا. من باید بترسم که طرف حساب اینام
مهدی: زنِ منو دخیل این ماجرا کردی، انتظار داری استرس نداشته باشم لاشی ؟ عرفان کدوم گوریه، چیکارش کردی ؟ سوتی نده نقشه خراب شه.
امیر: نگران نباش، زنت بهتر از تو از پس خودش بر میاد. عرفانم تازه یکی دو هفته است که میشه بهش نزدیک شد، جواب سلام منم نمیداد بیشرف. الان با این ماسماسکا تصویری در ارتباطه با مهتاب کبکش خروس می خونه. آخ بتونم راضیش کنم بره عالیه. همین روزا میرم سراغش
مهدی: اونم کله شق تر از تو. محمد امین چی شد؟
امیر: سهمشو دادم، عذرشو خواستم. همونکاری که باید می کردم.
مهدی: بابت خیانت بهش پول دادی ؟
امیر: پشیمون میشه، بعدم جدا از اینکه دوسش دارم. امانت بود. دست بهش میزدم فردا می گفتن امیر فروغی با یتیم خوب تا نکرد. کسی نمیگه که یه بخش از زندگیم رو پاش گذاشتم.
مهدی: باشه به هر حال باید تنبیه میشد، تو هم زیادی به حرف مردم گوش میدی.
امیر: تو که منو میشناسی حرف بقیه معمولا به ... ام بوده، ولی زور داره انگ نامردی بچسبونن بهت تو کَتَم نمیره برای کار نکرده، ولش کن راستی با پویا حرف زدی بابت بهم زدن رابطه ات با من ؟
مهدی: آره، بیشرف یه جوریه نمیشه فهمید باور کرده یا نه، ولی فکر کنم باور کرد. چون اولش سکوت کرد و فقط گوش داد، بعد یکم در مورد سابقه دوستیمون گفت و اینکه احتمالا خیر خواه بودی، بعدم فقط می گفت حق داری. و سعی کرد آرومم کنه و تهشم گفت اگر امیر سهمتو نداد بگو ازش میگیرم. همین.
امیر: اوه اوه، پس دوشنبه سر اسنوکر دهنمو سرویس می کنه. معلومه با همه وحشی بودنت حسابی مظلوم نمایی کردی کثافت.
مهدی: همینه که هست، خدا به دادت برسه. ک.. پارس

دفتر رئیس جمهور، پاستور، تهران 4 اردیبهشت 1400
روز جمعه نزدیک غروب بود که از دفتر رئیس جمهور تماس گرفتن و امیر رو برای ساعت 6 صبح شنبه 4 اردیبهشت به دفتر رئیس جمهور احضار کردند. امیر میدونست که احتمالا رئیس جمهور می خواد باهاش در مورد استعفا صحبت کنه. امیر تقریبا از زمانی که در اوایل بهمن ماه با پویا نقش پائین کشیده شدن خودش رو توسط چاوش کشیده بود، خودش رو برای این روز آماده کرده بود، اما اتفاقات محموله مواد و ورود فروغ به زندگیش و نقش عرفان در این ماجرا موضوع رو حساس تر کرده بود و امیر نیاز داشت تا نقشه بهتری رو بکشه تا آسیب پذیری کمتری رو برای خودش ایجاد کنه. چون هر اشتباه امیر در این نقشه می تونست به قیمت به خطر افتادن خودش، عرفان و مهم تر از همه فروغ بشه.
امیر صبح شنبه راس ساعت مقرر به دفتر رئیس جمهور رفت.

امیر: سلام آقای دکتر، اجازه هست
رئیس جمهور: بیا دکتر، بیا بشین، مثل همیشه سر وقت همه جا اینقدر آن تایمی ؟ چون همیشه تو جلسات دو سه ساعت قبل من برای تدارکش حاضر بودی برخورد اینطوری نداشتم.
امیر: درست میگید قربان. تقریبا یه دوست قدیمی دارم که به وقت حساسه، مارو اینطور بار آورده.
رئیس جمهور: خویه دکتر، حتما می دونی چرا این تایم اینجا خواستمت.
امیر: برای استعفا ؟
رئیس جمهور: درسته، چه مرگیشه ؟
امیر: راستش ... ببخشید آقای دکتر متوجه نشدم، کی چه مرگیشه ؟
رئیس جمهور: همین پسره جلف طهمورث دیگه. که بستیش به کابینه ما
امیر: دکتر طهمورث وزارت ارتباطات ؟
رئیس جمهور: بعله دیگه مگه چند تا طهمورث داریم.
امیر: مگه اونم استعفا داده ؟
رئیس جمهور: اونم ؟ تو در جریان نیستی ؟ مگه دیگه کی استعفا داده ؟
امیر: یعنی استعفا من به دستتون نرسیده ؟
رئیس جمهور: چی داری میگی، نکنه اون نامه محرمانه که از طرف تو دادن استعفا خودته ؟ چیکار دارید می کنید معلومه ؟
امیر: والا چی بگم آقای دکتر، من مطلقا از ماجرا استعفا دکتر طهمورث خبر نداشتم. شَکه شدم.
رئیس جمهور: موضوع چیه، من بعید می دونم تو خبر نداشته باشی، مخصوصا حالا که ... ببینم نکنه استعفا اینم زیر سر خودته ! یه چیزایی شنیدم.
امیر: چی شنیدین ؟
رئیس جمهور: شنیدم این دکتر ریاضی رفیقت تو یه گفتگو مطبوعاتی گفته یه چیزایی می خواد رو کنه و منتظره مدارک رو بشه و اینا، اولش جدی نگرفتم ولی به نظرم یه کارایی داری می کنی ؟ نکنه رفتی با اون بستی ؟
امیر: آقای دکتر این چه حرفیه، من الان 16 ساله با شما دارم تو حزب کار می کنم. اگر می خواستم ... نه اصلام موضوع اینا نیست. من واقعا الان شُکه ام. میشه یه وقت دیگه با هم صحبت کنیم ؟ تا من ببینم ماجرای دکتر طهمورث چیه بعد خدمت برسم ؟
رئیس جمهور: باشه، فقط فروغی، تو بهتر از من میدونی ما داریم با کیا کار می کنیم. ما زمانی که وارد این راه شدیم و قدرت رو قبول کردیم راه برگشت برای خودمون نذاشتیم. تو هم اگر بهتر از من ندونی کمتر نمی دونی. من این استعفا هارو ندید می گیرم، اما قول نمیدم که خبری از دفتر من بیرون نره. جمع کن موضوع هرچی هست رو. فوری
امیر: چشم، اطمینان میدم موضوعی نیست
رئیس جمهور: امیدوارم.


ماشین امیر، در راه آپارتمان عرفان، 4 اردیبهشت، 1400 ساعت 7:30 صبح
...
امیر: حیوون میگم از اون خراب شده جم نمی خوری تا من بیام.
...
امیر: جلسه است که جلسه است به درک، مجوز دارم از رئیس، همونجا بمون تا بیام
...
امیر: بمون حیوون بی خدا، بمون احمق

امیر که از ماجرای استعفا عرفان کاملا بی اطلاع بود، مثل گرگ زخمی خودش رو به آپارتمان عرفان رسوند، عرفان که از خبردار شدن امیر از این موضوع بی اطلاع بود، کاملا خونسرد نیمه در ورودی آپارتمان رو باز گذاشت و خودش در حالی که هنوز لباس راحتی به تن داشت به آشپزخونه رفت تا قهوه درست کنه، امیر وارد آپارتمان شد، در رو کوبید، عرفان رو دید که روی صندلی اپن نشسته و داره با خونسردی قهوه می خوره. وقتی این خونسردی رو دید، عصبانیتش بیشتر شد، رفت از پشت عرفان رو گرفت و با تمام قدرت به سمت کنار آشپز خونه پرت کرد و شروع به داد کشیدن کرد بدون اینکه به عرفان توجه کنه که سرش با گوشه یخچال برخورد کرده و آروم از گوشه پیشونیش خون میاد.
عرفان که امیر رو تا الان به این عصبانیت و خشم ندیده بود، حیرت زده درد سرش رو فراموش کرد و چشمش رو به امیر دوخت.

امیر: بیشرف، حیوون، نسناس، تو چرا اینقدر بیشعوری ؟ من کی به تو اینقدر بیشعوری یاد دادم نفهممم. کی اینقدر خودسر و احمق شدی ؟ نه تقصیر منه، اگر همون موقع که گند های پیاپیتو فهمیدم میدادم مثل گوسفند از گیره سلاخی آوزونت کنند، الان گند روی گند بار نمیوردی.
تقصیر منه که وقتی فهمیدم که خودسرانه بخاطر اختلاف احمقانت با رضا چه جنگی به پا کردی، وقتی که فهمیدم چه کثیف کاری سر پاک کردن رد پای مهتاب در آوردی و دختر فروغ رو به درد سر انداختی، نیومدم یقتو بگیرم سرتو بزارم لب باغچه مثل حیوون ذبحت کنم و یه ماله گرفتم دستم گند کاری هاتو ماله کشیدم و بعدشم هرچی ادا در آوردی هیچی بهت نگفتم و تحملت کردم. نه تقصیر تو نیست، من احمقم که مدل پویا باهات برخورد نکردم و فکر کردم آدمی.
حییون این چه گهی بود خوردی ؟ کی به تو گفت بدون اجازه من بری خبر مرگت استعفا بدی هان؟ لش سگ مردتو جمع کن بگو ببینم این چه غلطی بود کردی ؟

عرفان در حالی که زبونش ازش شدت ترس و تعجب بند اومده بود، تازه متوجه شد موضوع چیه و به زور شروع به حرف زدن کرد.
عرفان: خ خ خ ب چیه، استعفا دادم برم پیش مهتابب
امیر: خفه شو تن لش، تو غلط کردی بی مشورت و اطلاعات من این غلطو کردی، مگه تو رو قابلیت های خود احمقت اومده بودی که جرات کردی سرخود استعفا بدی ؟ همش گند پشت گند، میدونی چیکار کردی ؟ آتیش به خرمن کیا انداختی ؟
عرفان: یه استعفا بود
امیر: احمق منم همزمان استعفا داده بودم و می خواستم تورو با کمترین هزینه رد کنم بری ور دل زید احمق تر از خودت، الان اینا فکر می کنند من و تو می خوایم علیهشون بشوریم. خاااااااااک بر سر نفهمت کنند حیوون.
عرفان: مگه تو به من ...
امیر: خفه شو زر نزن، مگه تو منو آوردی که ... نسناس خفه شو. همین امشب بلیط میگیرم گم میشی میری استانبول، پس فردا هم میری تورنتو. امروزم نمیای جلسه، تا من ببینم گه کاریتو چطوری جمع کنم دامنمون رو نگیره.
عرفان: من برم که ...
امیر: خفه شو هیچی نگو .... الو صدرا، برا امشب اولین بلیطی که مطمئنی هواپیماش سقوط می کنه رو پیدا می کنی تو هر صندلی عنی که دیدی یه بلیط میگیری برای طهمورث ...
...
امیر: آره همین عرفان طهمورث خودمون. دکتر خره کیه این دام هم نیست. آره همین امشب. خودت بگیر فقط کسی نفهمه.
عرفان: من هیچ جا نمیر...
امیر: گه می خوری، صبح فردا تهران باشی، میدم معین تو گاو داریش سلاخیت کنه جنازتو میندازم جلو رضا. به جان فروغ این کارو می کنم !

امیر عصبانی از آپارتمان عرفان بیرون اومد، عرفانم که جرات مخالفت با این امیر رو نداشت، در حالی که سرش به شدت درد می کرد، به سختی پاشد و سرش رو پانسمان کرد، شروع کرد جمع کردن وسائل مهمش و تا شب تقریبا هرچیزی که می تونست با خودش ببره رو توی دوتا چمدون جا داد و اون شب از ایران خارج شد. امیر البته اون شب تنها تونست یه پیام به فروغ بزنه و بگه برای چند روزی نمی تونه اونو ببینه و در مورد علت موضوع چیزی نگفت.
عرفان با استعفا بدون هماهنگی خودش آتش بزرگی برپا کرده بود که می تونست دامن خودش و امیر رو بگیره، امیر می دونست که اگر این خبر از دفتر رئیس جمهور نشت کنه، دیگه اوضاع براش قابل کنترل نخواهد بود و این میتونست حداقل به قیمت اعتبارش تموم بشه و شاید حتی می تونست باعث مرگش بشه. به همین خاطر علی رغم اینکه خروج عرفان از کشور می تونست اوضاع رو بدتر کنه، اما ترجیح داد تا عرفان رو از کشور خارج کنه تا بلکم بتونه با جلوگیری از انجام اقدامات مخرب بیشتر توسط عرفان، موضوع رو قبل از نشت خبر استعفا، کنترل کنه.
امیر اما مطلقا خبر نداشت که رضا متوجه موضوع مهتاب و عرفان شده و در پی تدارک انتقام از عرفان و امیر هست و از طرف دیگه موضوع استعفا خیلی سریع تر از اون چیزی که امیر فکرشو می کرد نشست پیدا کرده بود و حالا با خروج عرفان از کشور، خطر جدی متوجه امیر بود.
امیر بی اطلاع از این دو موضوع، در حالی که با خروج عرفان خودش رو برای اجرای نقشه های قبلیش و طراحی نقشه های جدید آماده می کرد، برای آخر هفته با فروغ قرار گذاشت تا شاید بتونه با آرامشی که از حضور فروغ میگیره، بهتر فکر کنه و از طرفی چند روز غیبت خودش رو جبران کنه.


خانه فروغ، میدان خراسان، تهران، 9 اردیبهشت 1400
فروغ: امیر به نظر حالت خوب نیست، می خوای امروز رو بیخیال شیم ؟
امیر: نه بابا خوب خوبم. چی چی، نمی خوام. باید بریم.
فروغ: ولی تو هنوز نگفتی این هفته کجا بودی و چی شده ها
امیر: چیزی نیست، مهم اینه که عرفان رسیده به مهتاب و حالا مهتاب جانت تنها نیست
فروغ: چطوری راضیش کردی ؟ باورم نمیشد.
امیر: دیگه دیگه. تو با چطوریش چیکار داری، مهم اینه که اونا به هم رسیدن و حالا ما می تونیم حواسمون به هم باشه.
فروغ: می دونستم از پسش بر میای، حالا کجا بریم آقامون ؟
امیر: اوه اوه، بانو بلاخره مارو به عنوان آقاشون قبول کرد ؟
فروغ: نه حالا اونطوری که نه، ولی خب دیدم جنم داری، خوبه. میشه روت حالا در آینده های دور حساب کرد.
امیر: خانم هفتاد سالمونه !
فروغ: می خوای بگی پیرم بزنی تو صورتم اینو ؟ اما کور خوندی پیر عمته ! من حالا حالا ها آرزو دارم. تازه می خوام به خواستگارام فکر کنم.
امیر: عجب، بانو فکر کنند. باشه تا شما فکر می کنی من پیشنهاد میدم کجا بریم، آآآآآآ، آهان میگم فروغ، نظرت چیه امروز بریم دیزین ؟ یادته همون ترمی که مهندس بازرگان استاد مدعو دانشگاه ما شده بود،دوشنبه ها من کلاسای دکتر نساج زاده رو می پیچوندم و میرفتم سر کلاسای ترمودینامیک بازرگان میشستم، بعد تو یه روزش گفتی من حالم خوب نیست و می خواستی نیای دانشگاه، من با اینکه روزشماری می کردم برای اینکه دو شنبه بشه و برم سر کلاس بازرگان، بیخیال شدم به زور آوردمت جاده شمشک ؟ کی بود ؟ آذر بود نه ؟
فروغ: نخیر، دی بود پیرمرد، آذر برف و یخش کجا بود آخه خنگ، با اون پیکان لگن مارو کشیدی وسط کوه و دشت و بیابون، نزدیک بود به کشتنمون بدی، جاده یخ زده خاکی بود، تو سراشیبی داشتی میرفتی بزنی به کامیونه، خدا رحم کرد رد کردیم.
امیر: تو هم که همش ضد حال بزن، باشه خب حالا، الان که پیکان ندارم، لندکروزه بابا ماشین، بریم ؟
فروغ: آهان پس می خواستی لندکروزتو به رخ من بکشی. باشه من یه زمان گفتم پول برام مهمه، بعد این همه سال باید هی هرچی میشه تیکه بندازی بابتش ؟ اصلا من دیگه سوار ماشین تو نمیشم، یا با پژو من میریم از این به بعد یا هیچ جا نمیریم.
امیر: شِت، بابا چه ربطی داره، چطور اینا رو به هم ربط می دی آخه، بابا منظورم این بود خیالت راحت باشه نمیمونیم تو جاده.
فروغ: من نمی دونم منظورت چی بود، همین که گفتم.
امیر: بابا ماشین من راحت تره ها
فروغ: باشه با ماشین راحتت برو، من ترجیح میدم برم خونم.
امیر: بیخیال بابا با پژو میریم. فقط خودت برون، من ماشین دنده ای بلد نیستم.
فروغ: باشه تو وزیز، تو خفن، تو اتومات رون.

کل کل های امیر و فروغ تمومی نداشت، انگار علاقه و دلخوری اونا توی تمام مدت دوریشون، پا به پای هم عمق پیدا کرده بود و حالا در قالب همین کل کل ها به هم ابرازش می کردن، اما اون چیزی که مشخص بود، هر دو اونها از اتفاقات پیش اومده که باعث رسیدن اونا بعد از این همه مدت به هم بود راضی بودند و حال خوبی داشتند. انگار که زمان قصد داشت تمام خوشی که طی مدت طولانی از هر دو اونها سلب شده بود رو بهشون برگردونه. امیرم با اینکه تشویشش بخاطر اینکه مدیریت اوضاع از دستش خارج شده بود زیاد بود، اما ترجیح داد اون روز به هیچی فکر نکنه و فقط از بودن در کنار فروغ لذت ببره. حدود ساعت 1 عصر بود که امیر و فروغ سوار ماشین فروغ شدند و به سمت پیست اسکی دیزین به راه افتادن.
امیر: فروغ خانم، این لگنت، بلوتوث نداره می خوام آهنگ بزارم.
فروغ: بلوتوث نداره، ولی حداقل بخاری داره.
امیر: هر هر، کولر که نداره، ولی جدی می خوام آهنگ بزارم چیکار کنم ؟
فروغ: بیا، aux رو بگیر بزن به گوشیت، ایشالله گوشیت آکس که می خوره ؟
امیر: ها، من با این ماس ماسک های جدید خیلی کنار نمیام، اون زمان که من گوشیمو خریدم هنوز از این سوراخا داشت. بده،
فروغ: عه چرا قطع میشه این آکسه، عجبا، یه بارم که حاجی می خواست برامون آهنگ بزاره داره بازی در میاره.
امیر: میدونی شاعر اینجا چی میگه ؟ میگه آفت جونم کاری بکن، شد شد، نشد نشد ولش کن.
فروغ: عه حاج آقا پیشرفت کردی این مدت، اون موقع پدر مارو در میوردی که این آهنگ ها حرومه و غناست و اینا، چی شد پس، آفت میخونی برا من ؟
امیر: زدم تو چایی حلال شد، همینه که هست، ولش کن اصلا بیا با هم بخونیم. با این لگنت.
فروغ: لگن عمته، این پژو شیر ژیانه منه، چی بخونیم حالا با اون صدات ؟
امیر: بیا: شب به گلستان تنها منتظرت بودم، باده ناکامی از هجر تو پیمودم، منتظرت بودم، منتظرت بودم ...

امیر و فروغ با این آهنگ کلی خاطره داشتند، این آهنگ یک زمان زمزمه همه دور همی های اکیپی که امیر و فروغ از بچه های راه و ساختمان تشکیل داده بود و برای همشون حالت نوستالوژی داشت و حالا مضمون این آهنگ با حال و روز هر دو اونها نزدیک بود، پس فروغ در حالی که لبخند و بغض رو همزمان داشت، با امیر شروع به خوندن این آهنگ کرد، امیر هم در حالی که می خوند جلوی سرازیر شدن اشک هاشو رو که به آرومی بین موهای صورتش پنهان می شد رو نمی گرفت.

امیر و فروغ:
....
نا گه چو پری خنده زنان آمدی از راه
غم ها به سر آمد، رنج همه دوران، از چهره زودودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم، منتظرت بود....

فروغ: عه امیر اینجا رو این بستنی فروشه اول جاده، یادته اکیپی میومدیم اینجا ؟ من از اون موقع به بعد هر وقت این جاده رو اومدم و اینجا رد می شدم، وای میستادم ازش بستنی می گرفتممممم. برو دوتا بستنی بگیر بیا. لطفا، لطفاااااا
امیر: فکر نمی کنم مزش هنوز مثل قبل باشه ها
فروغ: چرا هست، برو جون فروغ دلم خواستتت، 10 ساله از این جاده نیومدممم.
امیر: شما جون بخواه فروغ خانم. جایی نری تا من بیاماااا.

فروغ ماشین رو کنار زد، امیر کمی دلشوره داشت، اما حس می کرد که دلشوره اش بخاطر اینه که هنوز ته فکرش مشغول ماجرا های این چند روزه، ماشین در سمت مقابل بستنی فروشی اونور جاده پارک شده بود، پس امیر به سمت مقابل جاده رفت تا بستنی بگیره، بستنی رو سفارش داد و به درخت قدیمی روبروی بستنی فروش که سایه خنکی ایجاد کرده بود تکیه داد و فروغ رو تماشا می کرد. خوشحال بود که بعد از این همه تنهایی حالا فروغ رو داره و می تونه سال های آخر زندگیشو با فروغ تقسیم کنه و همین باعث میشد مطمئن باشه که می تونه به مشکلاتی که بر سر راهش بود غلبه کنه و موضوعات رو حل کنه. اون در حینی که به همه اینها فکر می کرد و دلش قرص بود داشت به فروغ نگاه می کرد و هر از چندگاهی براش دست تکون میداد.
یک لحظه صورتش به سمت بستنی فروشی برگشت تا ببینه نوبتش شده یا نه و وقتی دوباره برگشت دید که یک موتوری چیزی رو از پنجره عقب که برای تهویه هوا نیمه باز بود به داخل ماشین انداخت. فروغم سرش به گوشیش گرم بود و تازه تونسته بود ضبط ماشین رو راه بندازه و صدای ضبط هم تا این سمت جاده میومد و برای همین متوجه موضوع نشد. امیر هر چقدر داد زد که فروغ از ماشین پیاده بشه صداش به اونور جاده نرسید. سریع وسط جاده پرید تا بلکه صداش به فروغ برسه، تقریبا نزدیک ماشین شده بود که حس کرد یک چیزی مثل یک موج پر قدرت دریا اونو مثل پر کاهی بلند کرد و به بلوک سیمانی وسط جاده کوبید و بعد از اون انگار پرده سیاهی جلوی چشمش بود و صدای سوت کر کننده ممتدی میشنید که پرده گوشش رو آزار میداد. و جهان برای امیر به طرفهُ العینی سیاه مطلق شد.


پایان فصل 7|


پی نوشت
: اون چیزی که از داستان تو ذهن من هست، فکر می کنم که توی 9 یا 10 فصل به پایان خودش میرسه. یعنی دو یا سه فصل دیگه مونده و دارم سعی می کنم خیلی طولانی نشه تا از حوصله جمع خارج نباشه، اما از طرفی نمی خوام با حذف یه سری از لینک ها، منطق داستان دچار مشکل شه، یا بعضی از لینک ها که باز شده، بدون دلیل بمونه و ازش استفاده نشه. برای همین از تمام ظرفیتی که در طول طراحی بخش های مختلف ایجاد کردم سعی می کنم بهینه استفاده کنم، تا دنبال کردن داستان براتون جذاب بشه.

ممنون از کسانی که داستان رو پیگیری می کنند.
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی

داستان اصلی - فصل هشتم |
گورستان ابن باویه، تهران، 22 دی 1335
پدر: امیرحسین، بابا، برو عقب، میوفتی بابا جان، خانم مواظب امیرحسین باش.
مادر: بیا امیرحسین جان، بیا عقب مادر، نسرین بیا امیر رو ببر یه دوری بزنید.
امیرحسین: من جایی نمیام، می خواااام ببینم بابا چیکار می کنه اون پائین، نِ می یام.
نسرین: امیرحسین جان بیا، جلو دست و پای بابا رو میگیری. بیا دیگه
امیرحسین: من که کاریش ندارم فقط دارم نگاه می کنم.
پدر: ولش کن، فقط مواظبش باش نیوفته تو قبر.
.
.
امیرحسین: مامان، بابایی، چرا آقاجون رو تو ملافه خوابوند اون پائین ؟
مادر: مادر، آقاجون می خواست بره پیش خدا، بابایی هم آقاجون رو آماده می کرد بره پیش خدا
امیرحسین: مگه نمی گفتی خدا اون بالا تو آسموناست، پس چرا بابایی آقاجون رو گذاشت اون پائین و روش خاک ریخت ؟ اصن آقاجون چرا رفت پیش خدا.
مادر: آخه آقاجون خسته بود، آدما وقتی خیلی خسته میشن، خدا هم میگه بیاین پیش من، برا همینم بدنشون رو رو میزاریم زیر خاک، اما خودشون میرن پیش خدا.
امیرحسین: مگه پیش خدا جای بدیه ؟
مادر: نه خیلی هم جای خوبیه، چرا بد باشه مادرجون.
امیرحسین: آخه پس چرا بابا داشت گریه می کرد ؟
مادر: خب بابا چون دلش زود برای آقاجون تنگ شد گریه کرد، آدما وقتی دلشون برای هم تنگ شه گریه می کنند.
امیرحسین: پس چرا آقاجون گریه نمی کرد ؟ یعنی آقاجون دلش برای ما تنگ نمیشه ؟
مادر: نه، آقاجون اون بالا تو آسمونا پیش خدا مارو می بینه، دلش تنگ نمیشه، اما ما چون نمی بینیمش دلمون تنگ میشه.
امیرحسین: اما آقاجون که نرفت تو آسمونا، رفت زیر زمین تو تاریکی، اصلا نمی ترسه تو تاریکی ؟ من که میترسم.
مادر: نه پسرم، نمی ترسه، آقاجون بزرگ بود، تو هم بزرگ شی نمی ترسی.
امیرحسین: ولی من که میترسم، بعد الان که آقاجون رفته پیش خدا، دیگه قرآن بلد شم، بهم جایزه نمیده یعنی ؟
مادر: نه پسرم، آقاجون بهت جایزه نمیده، اما به من گفته اگر قرآن یاد بگیری و قول بدی پسر خوبی باشی، بهت کلی جایزه بدم. گفت بهت بگم ناراحت نباشی چون من از اون بالا مراقب امیرحسینم هستم.
امیرحسین: باشه. قول میدم.

اولین مواجه امیرحسین با مرگ، توی پنج سالگی و با مرگ پدربزرگش رخ داد، اون روز امیرحسین از نزدیک و برای اولین بار شاهد مرگ و دفن یکی از عزیزانش بود و مکالمه اون با مادرش در مورد مرگ، فضای ابهام آلودی رو از مرگ براش رقم زد، شاید برای امیرحسین درک مفاهیمی مثل خستگی، جدایی، ندیدن و از دست دادن عزیزانش در اون سن خیلی راحت نبود، اما اولین چیزی که فهمید این بود که از دست دادن اطرافیان و عزیزانش می تونه در زندگی اون ایجاد خلا کنه، درست مثل جایزه های پدربزرگ برای یاد گرفتن قرآن که با مرگ پدربزرگ تهدید می شد و البته اون روز مادر خودش رو جایگزین پدربزرگ کرد تا امیرحسین خلا ای جدی حس نکنه.

بیمارستان خانم الانبیا، نیایشِ تهران، 16 اردیبهشت 1400
فرامرز: وضعیتش استیبل شده، به لحاظ جسمی جز دست و پای راستش که یکم مو برداشته و الانم تقریبا تو مسیر بهبودیه مشکل جدی نبوده، حتی نیاز به گچ گرفتن هم نبود ولی خوب شدن کاملش یکم طول می کشه بخاطر سنش، اما مسئله اصلی شُک حادثه است که براش زیاد بوده، طبیعی هم هست، باز امیر متوجه اطرافش میشه و گاهی ری اکشن نشون میده و یکی دو کلمه ای میگه ، من جاش بودم یا سنکوب می کردم، یا عالم و آدمو به آتیش می کشیدم. پریوز یادم رفت بپرسم ازت، این اصلا فروغ رو کی پیدا کرد ؟ تو خبر داشتی؟
پویا: فکر می کنم یکی دوماهه، کم و بیشم آره، درسته ظرفیت عاطفی امیر همیشه بیشتر از بقیه افرادی بوده که میشناسم. اما من از این سکوت بیشتر از اینکه ناراحت باشم، می ترسم. امیدوارم که فقط شُک زدگی باشه.
فرامرز: باید زودتر باهاش صحبت کنی، فکر کنم بهتر از همه ما تو بتونی اونو از این وضعیت در بیاری و سکوتشو بشکنی، اینطوری شاید بتونی مسیر راهی که می خواد بره رو کنترل کنی.
پویا: من کنترل کنم ؟ من این جونورا رو نتونستم کنترل کنم که این مسائل پیش نیاد، امیر رو اگر بخواد کاری کنه مگه میشه کنترل کرد. من اگر بفهمم کدوم یابویی سرخود اینکارو کرد. گفتم بهشون اگر بفهمم کار ایناس یه کاری می کنم که تحویل دادن خودشون به پلیس و اعدامشون براشون آرزو شه.
فرامرز: فکر نمی کنی کار همین سه تا باشه ؟ به نظرم ما نباید بهشون اطلاعات میدادیم وقتی درست کنترلشون نکردیم.
پویا: نه بحث این نیست، من فکر همه جاشو کرده بودم. منتها رضا رو سوال جواب که کردم فهمیدم که اطلاعاتی که داشت بیشتر از اون چیزی بود که بهش دادیم. اینکه رضا فهمید فروغ برگشته رو اصلا جلوی خودم ناخواسته اون ممل گور به گور شده لو داد. میگم که نمیشه این جونور هارو کنترل کرد. به هر حال که هنوز هیچ کدومشون گردن نگرفتن، حتی رضا که بی کله تره. صرفا میگه من می خواستم ازشون انتقام بگیرم، اما نمیام امیر یا فروغ رو بکشم. شایدم راست میگه فعلا نمی دونم. من از وقتی که از شمال برگشتم دارم پیگیری می کنم تا قبل از اینکه امیر سرپاشه، ته این قضیه در بیاد.
فرامرز: عجب حالا می خوای چیکار ... اون جا رو، مهدی و سرهنگ اومدن.
مهدی: سلام پویا، سلام فرامرز، امیر حالش چطوره دیدینش؟ پویا باهاش صحبت کردی ؟ هنوزم حرف نمیزنه ؟
پویا: ندیدمش امروز، منتظر شما بودم. سلام سرهنگ چه خبر ؟ به چیزی نرسیدید ؟
یاسین: سلام، خبر فعلا همونه که پشت تلفن دیشب بهت گفتم. یکم پیچیدست موضوع امیر چون امنیتی شده، یه بخشیشم اصلا ما اجازه ورود نداریم و فقط واجا پیگیرشه، ولی من دورادور شنیدم که جز اون چیزی که خودت شک کردی، می تونه مربوط باشه به ماجرا خروج عرفان طهمورث از کشور و انتقام سیاسی و این حرفا. منتها بازم برای همین مدرک ندارن. رئیس جمهور ولی تو شورای امنیت، دستور اکید داده موضوع سریع پیگیری شه و خروجیش در بیاد، براشون بی آبروییه همچین تروری.
پویا: شغال، اگر سیاسی باشه خود همون مردک بهتر از هر کسی میدونه کار کی می تونه باشه، اگرم نباشه باز همون مردک بهتر از همه میدونه که نیست. چه بازی در میاره بیشرف.
یاسین: سیاسین اند دیگه. میگم بریم امیر رو ببینیم ؟
مهدی: من که طاقت ندارم، ولی بریم.
فرامرز: تو از کِی اینقدر دل نازک و انسان شدی ؟
مهدی: خفه شو موقعیت رو نمی فهمی ؟
فرامرز: من که می فهمم ولی جالبه برام. بریم به هر حال، فکر کنم نیم ساعت پیش بیدار شد. ولی خب یکم منگه بخاطر آرام بخشا احتمالا.

یک هفته از حادثه می گذشت و امیر یکی دو روز اول رو کاملا بیهوش بود و وقتی که به هوش اومد، برای مدتی دنیای اطرافش براش گنگ و مبهم بود طوری که انگار در شرایط غریبه است. رفته رفته و همزمان با اینکه صدای سوت انفجار در گوشش کمتر میشد و درد جراحاتی که در بدنش به وجود اومده بود براش عادی میشد، اونچیزی از حادثه که یادش میومد به ذهنش چنگ میزد و هنوزم دلش آشوب بود. و حس هایی مثل خشم، نفرت، فقدان و از همه مهم تر انکار احاطش کرده بودند، طوری که امیر حتی شک داشت که آیا فروغ واقعا به زندگی اون برگشته بود و حالا این اتفاق براش افتاده یا همه اینها مثل یک خواب و خیال بوده. همین حالات باعث می شد که امیر تقریبا هیچ کس رو به ملاقات نپذیره و یا در صورتی که وارد اتاقش میشدن، بهشون توجهی نکنه، اون قطعا نمی خواست که این افکار رو با کسی سهیم بشه و دوست داشت با خودش تنها باشه و بخاطر همین پویا هم که متوجه این موضوع شده بود، زیاد به امیر سر نمیزد و فقط گه گداری با موبایلی که خودش روز اول بعد از به هوش اومدن امیر مخفیانه به امیر داده بود تماس می گرفت تا بعضی چیزا رو باهاش هماهنگ کنه.
با این حال درست یک هفته بعد از حادثه در حالی که وضع جسمانی امیر رو به بهبودی میرفت و تقریبا برای مرخص شدن آماده میشد، پویا، فرامرز، مهدی و یاسین به دیدنش اومدن، گرچه انتظار نداشتند که بتونند با امیر مکالمه برقرار کنند. با این حال برای دیدن امیر وارد اتاق شدند و در کمال تعجب دیدند که امیر در حال عوض کردن لباس بیمارستان و پوشیدن لباسشه.

امیر: عه سلام، شما اینجایین ؟ چه به موقع اومدین، فرامرز، زودتر این برگه ترخیص رو امضا کن این پرستاراتون زبون نمی فهمن، مثکه اینجا تو رئیس مائی.
فرامرز: داری چیکار می کنی ؟ کی بهت گفته الان می تونی مرخص شی ؟ تو هنوز وضعیتت کنترل نشده، بعد تو که تا دیروز ... ؟
امیر: حرف نمیزدم ؟ می بینی که الان هم حرف میزنم، هم رو پای خودم وایسادم. بعدم لازم نیست کسی بگه، من کِی به گفته کسی عمل کردم، کاری که میگم رو بکن. زودتر منو مرخص کن.
مهدی: کله خر بازی در نیار مرتیکه، فرامرز دکتره، لابد یه چی می دونه میگه باید بمونی، چرا اینطوری می کنی ؟
امیر: دکتره که دکتره، برای خودش دکتره. من امروز باید از این خراب شده برم، کار دارم.
مهدی: عجب خریه، پویا تو یه چیزی بگو.
پویا برای لحظه ای درنگ کرد و بعد گفت: خب مگه نمی بینید که می خواد بیاد بیرون، برین کارای ترخیصشو بکنید. فرامرز بنویس.
فرامرز: آخه ...
پویا: آخه نداره، همین که امیر گفت. بنویس. الانم برین بیرون از اتاق می خوام با رفیق قدیمیم تنها صبحت کنم.

پویا: چه زود گرد و خاک کردی پیرمرد.
امیر: اینجا مثل قبر میمونه، میمردم اینقدر که اینجا برام سنگینه، قبر برام سنگین نمیومد. بعدم می دونی که ...
پویا: آره میدونم، می فهمم، کی می خوای بری ؟
امیر: فردا خروس خون.
پویا: می خوای منم باهات بیام ؟
امیر: مگه قراره نیای ؟
پویا: عجب پس برنامه ریختی منم باهات بیام و خودم نمی دونستم.
امیر: اگر سختته تنها میرم.
پویا: نه باهات میام. فقط کی می خواد پشت فرمون بشینه ؟ تو که نمیشینی با این حالت.
امیر: وقتی تو نمیشینی، مجبورم من بشینم.
پویا: خب بگو مهدی ...
امیر: هیچ کس نمی خوام بدونه کجاست.
پویا: باشه، خودم میشینم. آدم رو به چه کارایی وادار می کنی.
امیر: واقعا بعد این همه سال می خوای بشینی ؟ باشه مرسی. فقط یه چیزی، مجبوری تنها برگردی، چون من یه هفته ای میمونم همونجا.
پویا: این یعنی نمی خوای من بمونم ؟
امیر: تو که روی چشم من جا داری، می خوای بمونی قدمت سر چشم.
پویا: میدونم، اما فهمیدم. جمعه غروب بر می گردم. فقط یه چیزی، ببین من پشت تلفن گفتم. وضعیتت رو درک می کنم، نمی خوامم تو کارت دخالت کنم و مطمئن باش تا بشه ازت حمایت هم می کنم. اما نمی خوای به من بگی برنامت چیه ؟ سکوتت در مورد این موضوع منو میترسونه که ...
امیر: کار احمقانه ای بکنم ؟
پویا: نه، میشناسمت، منتها می خوام بگم هر کاری می کنی حتما ...
امیر: جوانبشُ بسنجم، کاری که همه عمر دارم انجامش میدم. نگران نباش، این یه کارو خوب بلدم.
پویا: می دونم فقط گفتم که الان شرایط چون خاصه ...
امیر: نگران نباش.
پویا: نیستم.

جاده پونل به خلخال، رضوانشهرِ گیلان، 5 فروردین 1400
فروغ: لعنت بهت امیر
امیر: مرسی عزیزم منم به تو علاقه دارم.
فروغ: مسخره بازی در نیار، چرا باید برگردی تهران ؟ بابا اینجا حیف نیست خدایی ؟ تو این شلوغی تعطیلات عید اینجا رو از کجا پیدا کردی، چقدر بکره.
امیر: اینجا از اون جاهاییه که فقط باید عاشق باشی که بتونی کشفش کنی.
فروغ: چه ربطی داره ؟
امیر: آدم معمولیِ غیر عاشق، فکر و خیال نداره، هوایی هم نیست، همینطوری سرشو میندازه یه جاده رو میگیره میره تا جایی که بقیه هستن، بعدم جمع می کنه بر می گرده، اما آدمِ عاشق نه، هواییه، یهو به خودش میاد می بینه که تا زانو تو گِل گیر کرده و ماشینشم یکم اونور تر تو گِله و اون همه این مدت داشته به معشوقش فکر می کرده.
فروغ: اِوا، تو این چیزا رو هم بلدی ؟ فکر می کردم تنها چیزی که بلدی اینه که چطوری روز به روز میزت گنده تر شه.
امیر: باشه تو تیکه بنداز حقم داری، ولی خب حالا که فعلا اینجا رو کشف کردم بانو.
فروغ: حالا عاشق کدومشون بودی اینجا رو کشف کردی ؟
امیر: امممم یادم نیست درست، فکر کنم یکی از اون پلنگ شاسی بلندا بوده قائدتا
فروغ: عوضی !!!
امیر: حقته خانم، حقته.
فروغ: بیشعور، نگفتی چرا باید برگردی تهران.
امیر: باید برم سراغ متین، می خوام برم ملاقاتش، باید از زندان بیارمش بیرون.
فروغ: این همه وقت، وسط تعطیلاتمون ؟ اون مرتیکه اینقدر مهمه ؟
امیر: میدونم ازش خوشت نمیاد، منتها بخاطر بچه ها دارم اینکارو می کنم.
فروغ: بخاطر بچه ها ؟ چه ربطی به متین دارن ؟
امیر: یه نقشه دارم، اون که چیزی برای از دست دادن نداره، اگر بتونم یه کاری کنم ماجرا محموله بیوفته گردنش، شاید بتونم بچه ها رو از شر رضا و آرش اینا نجات بدم.
فروغ: مگه میشه ؟
امیر: رو خریتش حساب کردم. شاید تونستم. اگر مهدی اونکاری رو که میگم رو درست بکنه میشه.
فروغ: چه چیزایی به ذهن تو میرسه. کاش این عرفان یکم تنش به تن تو خورده بود. نگران دخترمم.
امیر: پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه ...
فروغ: چی گفتی ؟ پسر ؟
امیر: هیچی.
فروغ: نه این شعر چه ربطی داشت ؟
امیر: منظورم این بود این همه رو این و محمد امین وقت گذاشتم، منتها هر کدومشون یه جور احمقن.
فروغ: مطمئنی منظورت این بود ؟
امیر: آره بابا، راستی فروغ.
فروغ: یا حضرت عباس، باز این گفت راستی. چیه ؟
امیر: نترس چیزی نمی خوام بگم. می خواستم یه چیزی ازت بخوام.
فروغ: بگو.
امیر: نمی خوام بترسونمت، اما من دارم کارای خطرناکی می کنم، هر لحظه ممکنه که یه بخشی از برنامم بهم بخوره و این به قیمت جونم تموم بشه. اما دارم سعی می کنم طوری کارامو پیش ببرم که به تو و بچه ها آسیبی نرسه. ازت می خوام اگر بلایی سر من اومد ...
فروغ: خفه شو، تو هیچیت نمیشه.
امیر: یه لحظه صبر کن، می خوام بگم اگر بلایی سر من اومد فکر پیگیری کردنش نباش، دست این عرفانِ احمق رو بگیر بردار ببر، خودتم بالا سرشون باش تا زندگیشون شکل بگیره. به مهدی و زنش جداگونه سپردم که چیکار کنن اگر چنین اتفاقی افتاد.
فروغ: امیر خفه شو نمی خوام چیزی بشنوم، بعد 40 – 50 سال پیدات شده تازه داری اینطوری با من صحبت می کنی ؟ خیلی خری. بعد از من چی می خوای اینکه وقتی مردی خیلی خونسرد عرفان جانت رو بردارم ببرم ؟ همین ؟ میشه ؟
امیر: مگه نمیگی نگران دخترتی ؟ اگر نگرانی باید اینکاری رو که میگم بکنی.
فروغ: یعنی اگر همین بلا سر من بیاد تو بیخیال من میشی میزاری فرار می کنی ؟
امیر: من دارم همه کار می کنم تا از شماها محافظت کنم.
فروغ: جواب منو ندادی.
امیر: نمی خوام بهش فکر کنم. چون هیچ وقت نمیزارم همچین اتفاقی برات بیوفته ! من زنده نمیمونم روزی که بخواد همچین چیزی برای تو رخ بده.
فروغ: باشه حالا پیرمرد، فکر نمی کردم احساساتی شدن بلد باشی، نترس ما هیچیمون نمیشه. من مطمئنم بهت.
فروغ اینو گفت اما بلافاصله ته دلش برای یه لحظه خالی شد، برای همین به حالت نگرانی به امیر گفت: امیـــر، ما هیچیمون نمیشه درسته ؟ من نمی خوام حال این روزامون تموم شه، من تازه بعد از این همه سال سختی و عذاب یه مدته دارم می فهمم آرامش چیه و پشتیبان داشتن یعنی چی، قول بده نزاری اتفاقی برات بیوفته، در واقع برای هیچ کدوممون، من می دونم تو می تونی، قول بده.

امیر با اینکه ته دلش نگران بود اما فروغ رو در آغوش کشید و موهاشو بوسید و بهش اطمینان داد که هیچ اتفاقی نیوفته، نه برای خودش، نه برای فروغ و نه برای بچه ها.

قبرستانِ روستای کدیر، رویانِ مازندران، 17 اردیبهشت 1400
امیر: خوب اینجا رو پیدا کردی.
پویا: رو حافظه من چطور حساب کرده بودی مگه ؟
امیر: بحث حافظه نیست، آخه زمانی که اینجا رو پیدا کردیم، تازه انقلاب شده بود، همه چی تغییر کرده از اون موقع. البته جز اون تک درخت.
پویا: همه چی تغییر می کنه، اما اصالت چیزا نه، این قبرستون اصالت داره. اون درخت هم، چیزای اصیل رو راحت میشه پیدا کرد تو این زمونه.
امیر: پیاده نمیشی ؟
پویا: نه از دور فاتحه میفرستم. فکر نمی کنم نیاز به حضور من داشته باشی.
امیر: بابت همه چی ممنونم.
پویا: حرفشم نزن.

هوای ابری بود و گه گداری قطره های بارون از آسمون می بارید، امیر خسته و مغموم، لنگ لنگان به سمت تک درخت افرا بالای قبرستون می رفت، درحالی که گونه هاش خیس شده بود، بدنش میلرزید و چون پاهاش یارای کشیدنش تا بالای قبرستون رو نداشت، گه گداری می ایستاد و به عصاب چوبیش تکیه میداد و لحظه ای بعد به راه میوفتاد در حالی که هنوز تکیه اش به عصا بود و پای راستش رو که کمی آسیب دیده بود رو روی زمین می کشید و زیر لب شعری رو زمزمه می کرد. وقتی که به زیر درخت رسید سنگ قبرِ سفیدِ بدون اسمی اونجا بود که اندازش کمی کوچکتر از سنگ قبر های مرسوم بود.
امیر بالای سر اون قبر ایستاد، لرزش بدنش شدت گرفت و حتی دستش توان سرپا نگه داشتنش با عصا رو هم نداشت، بخاطر همین روی دو زانو روی زمین نشست، و شروع کرد به بلند خوندن شعری که داشت زمزمه می کرد در حالی که میزان اشک های روی گونش بیشتر شده بود و تقریبا به هق هق افتاده بود.

امیر:
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به، که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم.
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی

دستت درد نکنه فروغ، دمت گرم فروغ خانمم. خوب انتقام تموم این سالا رو گرفتی ازم. آفرین. آخه خوش انصاف، خوبه بهت گفتم اگر کنار کشیدم برای چی بود و من فقط می خواستم تو خوشبخت باشی، می خواستم حسرت نخوری، نشد، قبول، ولی من نمی دونستم و نمی خواستم اینطوری شه. ولی تو باید اینطوری باهام تسویه حساب می کردی ؟ آخه با معرفت، تو می دونی من چی کشیدم تو تموم این سال ها تا به خودم بفهمونم که رسم این دنیا به خواستن و نرسیدنه ؟ می دونی برام چقدر سنگین بود که هرکس و هر چیزی رو که دوست داشتم رو با از دست دادنش کنار بیام و خم به ابرو نیارم و نشکنم و تازه تهش تازه از غریب و آشنا، دور و نزدیک بشنوم که فلانی از سنگه و احساس نداره ؟ خودت چند بار همینو به روم آوردی و دم نزدم ؟ درست بود بیای، طعم داشتن رو بهم بچشونی و قبل اینکه بفهمم چی شده بری ؟
حالا نگاه کن، امیری که با هیچی نشکست الان اینجاست، بالای سر قبر تو، شکسته، خرد شده، له شده، داره زار زار گریه می کنه اونی که هیچ کس گریه کردنش رو ندیده بود. دلت خنک شد ؟ نگاه کن. تونستی منو بکشنی، آفرین.
ببینم، مگه تو از من قول نگرفتی که هیچ جا نرم ؟ مگه نگفتی می خوای با هم باشیم تا همه این سالا جبران شه، اینطوری ؟ خودت عهد می بندی و خودت میزنی زیرش ! دستمریزاد. گرچه می دونم. الان حتما میگی اونی که پای قولش نمونده منم. آره من قول داده بودم از هممون محافظت کنم و نتونستم، اما خودت نذاشتی، اگر گذاشته بودی با ماشین من بریم ... باشه اصلا تو راست میگی تقصیر منه. همیشه همه چی تقصیر منه. تقصیر منه که زیر بار چیزایی میرم که هیشکی گردن نمیگیره و من باید تنهایی انجامش بدم. که الانم نتونستم ...

امیر این جملات رو پشت هم می گفت و اینبار بدون اینکه توجه کنه که پویا چند متر اونورتر و از توی ماشین داره بهش نگاه می کنه زار زار گریه می کرد، خودشو روی قبر انداخته بود و اینقدر گفت تا دیگه رمقی برای حرف زدن و گریه کردن براش نموند. اون حدود ده دقیقه به همون شکل روی قبر افتاده بود و سکوت قبرستان رو فرا گرفته بود، امیر کمی آروم تر شد، تمام توانش رو جمع کرد و از روی قبر بلند شد، با آستین بارونیش که حالا تماما خاکی شده بود اشک هاشو پاک کرد، نشست و به صورت مبهوت به سنگ قبر خیره شد و اینبار بدون اینکه گریه کنه دوباره شروع به صحبت کردن زیر لب کرد.
امیر: حالا من چیکار کنم ؟ من نتونستم از تو محافظت کنم. نتونستم از خودمم محافظت کنم، بهت گفته بودم که بدون تو منم نیستم. تو باور نکردی اما حالا از منم چیزی نمونده، با بچه ها چیکار کنم ؟ چطوری از اونا محافظت کنم ؟ تو چی می خوای ازم ؟ ازم پرسیده بودی که اگر همچین بلایی سرت بیاد چیکار می کنم. اون روز بهت گفتم که نمیزارم اینطوری بشه و بهش فکر نمی کنم، اما دروغ گفتم. بهش فکر کرده بودم ولی هیچی نمی دونستم و حالا الانم هیچی نمی دونم. تو بگو چیکار کنم ؟
من نتونستم از تو محافظت کنم، اما الان اگر بودی حتما بهم با کنایه می گفتی، حداقل از مهتاب محافظت کنم نه ؟ اما آخه چطوری ؟ دست تنها با این دوتا بچه کله شق چیکار کنم من ؟ مهتاب که به خودت رفته و عرفان هم ...
باشه، من تلاشمو می کنم، ولی قول بده وقتی منو دیدی بابت تصمیمایی که گرفتم سرم غر نزنی. خودت منو تنها ول کردی و مجبورم کردی تنها تصمیم بگیرم. الان باید برم، ولی نگران نباش، هر کار کنم میدونم که خیلی زود میام پیشت. میدونم که خیلی دیر نیست. خسته ام، خیلی خسته.

امیر نزدیک های ظهر، به سختی از سر قبر فروغ بلند شد، بارونیشو تکوند و لنگ لنگان خودشو به سمت ماشین کشید در حالی که جز چشماش که کمی قرمز بود و صدایی که کمی گرفته بود اثری از اشک هایی که ریخته بود روی صورتش معلوم نبود. سوار ماشین شد و پویا بدون اینکه چیزی بگه به سمت ویلای امیر به راه افتاد. با این حال امیر به پویا گفت:
امیر: یه خواهشی ازت دارم.
پویا: جانم.
امیر: برای جمعه هفته بعد که من بر می گردم، می خوام همه بچه ها رو جمع کنی دور هم.
پویا: اونوقت برای چه کاری ؟
امیر: عیادت.
پویا: عیادت ؟
امیر: آره، مگه نگفتی تو بیمارستان کار خوبی نکردم که راشون ندادم ؟ می خوام از دلشون در بیارم.
پویا: بعد اونوقت دقیقا از دل کیا می خوای در بیاری ؟ یعنی کیا رو دعوت کنم ؟
امیر: تو که دقتت خیلی زیاده پیرمرد. گفتم همشون، یعنی از یاسین و فرامرز و مهدی گرفته، تا چاوش و آرش و رضا و البته محمد امین.
پویا: ولی من نمی دونم کدوم گوریه این پیشکارت.
امیر: برای همین به تو گفتم این کارو در حقم بکنی، می دونم تو پیدا می کنی همشون رو. حتی متین !
پویا: متین ؟
امیر: می دونم که می دونی و می دونم که بابتش ازم ناراحتی. می خوام تو این جلسه از دل همه در بیارم، حتی تو.
پویا: عجب، مشکوک صحبت می کنی، مطمئنی قصدت فقط از دل در آوردنه ؟
امیر: مگه بهم نگفتی عاقلانه رفتار کنم ؟ می خوام عاقلانه رفتار کنم. بهم اعتماد نداری ؟
پویا: چرا، ولی تو این شرایط ...
امیر: حتی تو این شرایط.
پویا: باشه جمعشون می کنم، تو آپارتمان خودت ؟
امیر: نه، خونه ویلائی مهرشهر.

پایان فصل 8 |

 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی

داستان اصلی
فصل 9 |
خانه ویلائیِ پویا، مهرشهرِ کرج، 24 اردیبهشت 1400
دعوت از افراد قدیمی اکیپ به همراه محمد امین برای ساعت 8 شب روز جمعه 24 اردیبهشت انجام شده بود. گرچه تعداد زیادی از اونها از اتفاقات این چند ماه بی اطلاع بودند، اما کم و بیش در جریان برگشت فروغ و اتفاقاتی که برای امیر و فروغ افتاده بود قرار گرفته بودند و به همین خاطر کمی به علت دعوت شدنشون توسط پویا و امیر مشکوک بودند، از این بین، رضا، آرش، محمد و محمد امین بیشتر از بقیه مشکوک و نگران بودند و مهدی، مهسا، فرامرز و یاسین که در جریان موارد بیشتری قرار داشتند هم با تردید به این دعوت نگاه می کردند.
با این حال همگی تصمیم گرفتند که به این جلسه بیان. آرش و محمد زودتر از بقیه به جلوی درب ورودی خانه رسیدند، اما ترجیح دادند که منتظر بقیه بمونند و با هم وارد ویلا بشن. راس ساعت 8 پویا به همراه راننده اش رسید و علی رغم اینکه متوجه آرش و محمد شده بود، بی توجه وارد ویلا شد. به فاصله حدود 5 دقیقه، تقریبا تمامی افراد بجز مهدی به صورت همزمان وارد ویلا شدند.
امیر توی سالن پذیرائی اصلی خونه ویلائی، دقیقا روبروی شومینه ویلا، روی صندلی راحتی چوبی نشسته بود، یک کتاب نه چندان قطور قدیمی در دستش داشت و علی رغم اینکه متوجه حضور مهمانان شده بود اما بی توجه به اونها به خوندن کتاب ادامه داد. افراد که از این رفتار امیر تعجب کرده بودند، هر کدوم داخل پذیرائی در گوشه ای ایستادند و بدون اینکه حرفی بزنند منتظر اولین واکنش شدند.
حدود دو سه دقیقه ای از ایجاد این فضا گذشته بود که پویا وارد سالن اصلی شد و با افراد حاضر در سالن سلام و احوال پرسی مختصری کرد و بدون اینکه چیزی بگه، چیزی در گوش امیر گفت و جوابی از امیر شنید و دوباره از سالن خارج شد و همین موضوع تعجب افراد رو بیشتر بر انگیخت. و افراد در گروه های دو سه نفری مشغول صحبت با هم شدن.
محمد: نمی فهمم این رفتار یعنی چی ؟ فکر همه چیو می کردم جز این.
رضا: منم نمی فهمم. این دو نفر مارو دعوت کردند که یکیشون بشینه کتاب بخونه اون یکی هم غیب شه ؟
محمد: عجیبه واقعا عجیبه. امیر به نظر شکسته تر هم شده، به نظرت می خواد چیکار کنه ؟
رضا: خبرش بیاد. جون سختیه این بشر. من چه می دونم. به نظر نمیاد کاری بخواد بکنه وگرنه نمیشست کتاب بخونه.
محمد: حالا نگو اینطوری. اینطوری صحبت کنی بهت شَک می کنند.
رضا: بدرک. وقتی من میگم نکردم یعنی نکردم. برام مهم نیست کی باور می کنه. مرتیکه چه قیافه ای هم گرفته. حیف که عزاداره و باید حفظ ظاهر کنم، وگرنه آدمش می کردم. عصاشو ببین، حتی تو این موقعیت هم از فخرفروشی دست بر نمیداره، می خواد بگه خاصه !
محمد: کو ؟ کدوم عصا رو میگی ؟
رضا: از تو بعیده، تو که همیشه دقیقی رو جزئیات، همون که به میز کنار صندلی تکیه داده شده، سرش کله عقاب و نقره ایه و بدنش هم چوبیه. بی شرف انگار اعلی حضرتِ همایونیِ گور به گور شدست.
آرش: شت ! این عصاست، من این عصا رو میشناسم.
محمد: یعنی چی، درست بگو مگه چیه ؟
آرش: اینو ما با 40 سال پیش با هم از اصفهان خریدیم. این عصا براش خیلی مهمه. یادمه اون زمان وقتی خریدش، ما مسخرش می کردیم، می گفتیم مگه چند سالته اینقدر پول عصا دادی. اونم می خندید و به شوخی می گفت این عصا، عصای موسی است، منتها به جای اژدها، عقاب میشه، و فرود میاد به سر دشمنام! یا یه همچین مزخرفاتی، می گفت هر وقت بخوام برم جنگ کسی اینو با خودم می برم.یه چیزای دیگه هم می گفت که یادم نیست. از زمانی که خرید تا امروز هم ندیدم ازش استفاده کنه.
محمد: یعنی ...
رضا: بس کنید این چرت و پرت هارو، جنگ چیه، نمی بینید چقدر خسته است، عمرا مال این حرفا باشه.
محمد: منم با رضا موافقم آرش، من با پویا صحبت کردم. به نظر نمیاد که امیر قصد بدی ...

در همین لحظه پویا به داخل سالن برگشت، رفت و بی توجه به جمع، روی کاناپه روبرو تلویزیون نشست، تلویزیون رو روشن کرد و شروع به دیدن اخبار کرد.
طولانی شدن سکوت و کتاب خوندن امیر و بیخیالی اون و پویا نسبت به جمع، رفته رفته افراد حاضر رو کلافه کرد، بعضی از اونها که بیخبر تر بودند ترجیح دادند که برن و جاهای مختلف سالن در گوشه ای جایی پیدا کنند وبشینند و بعضی دیگه از اونها به ستون یا دیوار تکیه داده بودند و داشتند با گوشیشون ور می رفتند. گه گداری کسی سعی می کرد چیزی بپرسه، اما همشون قبل از اینکه چیزی بگن پشیمون میشدند و حرفشون رو می خوردند و همین منوال ادامه داشت تا طاقت محمد امین که با اکراه دعوت پویا رو قبول کرده بود طاق شد و به سمت امیر رفت و با عصبانیت شروع به صحبت با امیر کرد.

محمد امین: امیرخان ... آقای دکتر ... جناب وزیر، آقاجان، مارو مسخره کردی ؟ الان حدود نیم ساعته یه جماعتی اومدن تا ببینند تو باهاشون چیکار داری، بعد نشستی اینجا کتاب داستان می خونی ؟ ما وضعیتت رو درک می کنیم و بابتش متاسفیم، ولی فکر نمی کنم حق ما باشه که اینطوری مارو الاف کنی. میشه بگی دقیقا با ما چیکار داری این همه آدمو کشوندی اینجا ؟

فرامرز سعی داشت محمد امین رو عقب بکشه و ساکت کنه، اما محمد امین ساکت نشد، به همین خاطر پویا با لحن تهدید آمیز و تندی گفت:
پویا: خفه شو تا خفت نکردم.
محمد امین: پویا جان احترام شما به همه ما واجبه، ولی من بعد کاری که این مرد بعد این همه خدمتی که بهش کردم با من کرد نمی خواستم ببینمش، شما اومدی و منو از هزار سوراخ بیرون کشیدی و کشوندی اینجا، ولی حاضر نیستم مسخره شم. من میرم. بقیه خودشون می دونند.

محمد امین این رو گفت و به سمت ورودی رفت، پویا با حرکت دست به امین اشاره کرد که مانع محمد امین بشه، اما قبل از اینکه امین به محمد امین برسه، امیر با صدای بلند شروع به خوندن کتاب کرد و محمد امین که به پاشنه در رسیده بود ایستاد.

امیر: آیا شریف تر آن است که ضربات و لطمات روزگار نا مساعد را متحمل شویم و یا سلاح نبرد در دست گرفته و با انبوه مشکلات به جنگ برخیزیم تا، نا ملایمات را از میان برداریم؟
مردن، خفتن ... خفتن و خواب دیدن، اه مانع همینجاست، آن زمان که این کابد خاکی را بشکافیم، درون آن رویا های مرگباری را می بینیم، ترس از همین رویاهاست که مارا به تامل وا میدارد و این عمر مصیبت بار را اینقدر طولانی می کند. زیرا اگر انسان یقین داشته باشد که می تواند با یک خنجر برهنه خود را آسوده نماید، کیست که در مقابل ظلم ظالم، تفرعن جابر، تکبر متکبر، درد های عشق شکست خورده و رنج هایی که لایقان صبور از دست نا لایقان می بینند تن به تحمل دهند ؟
تفکر و تعقل ما همه را ترسو می کند و عزم و اراده هرگاه با افکار احتیاط آمیز توام شود، رنگ باخته و صلابت خود را از دست می دهد و به مصابه همین خیالاتِ بلند، عمر مصیبت بار این همه طولانی می شود.

خوندن این مونولوگ هملت، توسط امیر، جو سنگینی رو در سالن ایجاد کرد، بعضی از افراد داخل سالن متوجه منظور این جملات نشده بودند و جملات بیش از حد براشون سنگین بود، اما چند نفری در این بین به خوبی منظور کنایه آمیزِ همراه با تهدید امیر از خوندن این بخش از کتاب رو فهمیدن و این جملات رو تهدیدی برای خودشون میدیدن، با این حال اما کسی جرات صحبت کردن نداشت. چند لحظه ای گذشت و حالا اکثر افراد جایی رو تو سالن پیدا کرده بودند و نشسته بودند. اما امین که دست به سینه هنوز سر پا ایستاده بود و داشت به وضعیت فکر می کرد و با ریش پروفسوریش ور میرفت، آروم از حالت متفکر خودش بیرون اومد، از ستون جدا شد و در حالی که دست راستش هنوز توی جیبِ شلوارش بود، به سمت امیر رفت و چند قدمی صندلی امیر، روبرو اون پشت به شومینه ایستاد و شروع به صحبت کرد.

امین: امیرجان، ما وضعیت تورو درک می کنیم. خیلی از ما هم کم و بیش در جریان مسائلی که پیش اومده هستیم. می دونیم که ممکنه تو در اتفاقات افتاده بعضی از افراد حاضر از این اکیپ رو مقصر بدونی. اما حتما پویا بهت گفته که ما زمانی که تو بیهوش بودی و بعدم که بیمارستان بستری بودی، در مورد این خیلی صحبت کردیم. چاوش رو که قبول داری به صداقت ؟ اونم تو جریان جلسات ما بود. مطمئن باش اتفاقی که برای تو افتاده تقصیر هیچ کس تو این سالن نیست. ما ممکنه رقابت هایی با هم داشته باشیم، ولی فروغ جدا از رابطه ای که با تو داشت، دوست همه ما بود. به نظرم تو هم آدمی نیستی که بخوای خون راه بندازی ؟ درست میگم یا نه ؟

امیر در حالی که امین داشت صحبت میکرد، و در حالی که در برابر امین سکوت کرده بود، عینک مطالعه اش رو از چشمش برداشت و آوزون سینه اش کرد، عینک روزمره رو به چشمش زد، کتاب رو روی میز گذاشت، عصا رو برداشت و با تکیه دادن به عصا آروم از جاش بلند شد. در همینجا بود که جملات امین تموم شد و منتظر واکنش امیر بود. امیر در حالی که ایستاده بود، عصا رو به زیر بغلش گرفت و ناگهان دستش رو بهم زد.
این واکنش امیر برای لحظه ای فضای ترسناکی رو برای جمع ایجاد کرد. حتی پویا هم با اینکه تقریبا مطمئن بود امیر کاری نمی کنه اما لحظه ای از واکنش امیر جا خورد. اما بعد از چند لحظه سه خدمت کار وارد سالن شده و مشغول چیدن میز شام شدند.
امیر از حاضرین دعوت کرد تا همه سر میز شام بشینند، گرچه افراد بخاطر فضای سنگین سالن کمی با تردید توام با وحشت به مسائل نگاه می کردند، اما رفته رفته به سمت میز شام رفتند. امیر در سمت راست بالاترین نقطه میز نشست، و از پویا دعوت کرد تا روی صندلی بالای میز بشینه، پویا از امیر خواست که استثنا اینبار اون به عنوان میزبان اونجا بشینه، اما امیر نپذیرفت.
امیر که می دونست فضای ترس بیش از حد بر جمع وارد شده و این احتمال هست که هیچ کس غذا نخوره، مجددا عصا خودش رو که به میز تکیه داده بود برداشت و به آرومی از جاش پاشد و شروع به صحبت کردن کرد.

امیر
: من می دونم که امروز بخاطر دعوت پویا و به خواست من اینجا جمع شدین. و میدونم که خیلی هاتون با اکراه و بعضی هاتون هم با ترس از واکنش احتمالی من پا به این سالن گذاشتین با اینکه حتی شاید بعضی هاتون خیلی درست هم در جریانی اتفاقاتی که افتاده قرار نگرفتید و ربطی به این موضوعات ندارید. با این حال من تردید و شکتون رو می فهمم و کاملا منطقیه. اتفاقی که همین چند وقت پیش برای من افتاد، اینقدر سنگین بود، که من هنوز نمی دونم باورش کردم یا نه. اکثر شما از حسی که من در تمام این سال ها به فروغ داشتم مطلع بودید و یا لااقل به واسطه نزدیکیمون کم و زیاد به گوشتون رسیده بود. و حالا که بعد از این همه سال وقتی که تازه داشتم معنی داشتن همراه و تنها نبودن رو می فهمیدم، فروغ از من گرفته شد، طوری که انگار هیچ وقت نبوده.
یه مرد این موقع چیکار می کنه ؟ شماها اکثرتون مردین و خانواده دارین، عشق دارین و می تونید تصور کنید، یه مرد وقتی عشقش رو ازش میگیرن چه حسی داره، پر میشه از نفرت و کینه و می خواد هرکس رو که عشقش رو ازش گرفته رو زنده زنده رنده کنه، حتی شاید اگر فکر کنه کسی ممکنه تو همچین چیزی دست داشته باشه رو هم از دم تیغ خشمش میگذرونه و اگر نتونه یا دستش نرسه ذره ذره میشکنه و نابود میشه.
من نمی دونم که کشته شدن فروغ واقعا کار کی بوده، کار بعضی ا شما بوده یا کار رقبا یا همکارای سیاسیم. نمی دونم و فکر نمی کنم دونستنشم الان دیگه فرقی بکنه، فروغ کشته شد، در حالی که من فروغ رو از خودم گرفتم و این بار اولم نبود. فروغ قربانی حماقت اطرافیان من و عملکرد من شد.
من هزینه خیلی سنگینی رو متحمل شدم و حالا من می تونستم و می تونم انتقامشو از تمام کسانی که احتمال میدم که توش دست داشتن بگیرم، شاید بعضی دیگه از شما منو بابت این کار مذمت کنید، شاید نتونم و جونمو از دست بدم، اما این حداقل کاریه که می تونم انجام بدم، مثل این:

امیر بعد از گفتن این جمله، مجددا دست زد، اینبار اما شوکی که به همه افراد حاضر وارد میشه به مراتب بیشتر بود تا حدی که بعضی از افراد حاضر در یک لحظه می خواستند زیر میز شام پناه بگیرند. اما در همین لحظه، درب سالن به آرومی باز شد و مهدی، متین و عماد وارد سالن شدند.
در حالی که تقریبا دهان اکثر افراد دور میز، بجز پویا و البته مهسا که بعد از ماجرای فروغ در جریان همکاری مهدی و امیر قرار گرفته بود از تعجب دیدن این دو نفر، مخصوصا متین باز مونده بود، امیر حرفشو ادامه داد.

امیر: میگفتم. می تونم همین الان امینی که منو دعوت به آرامش می کنه رو در مقابل متینی که در تمام این سالها با کینه اون زندگی کرده رو در مقابل هم قرار بدم تا از هم دیگه انتقام بگیرند، یا مثلا می تونم مدارک محموله رضا رو با یه اشاره برای روزنامه رقیبش بفرستم تا کشته شدنش بدست من براش آرزو بشه. اما ...
اما من نمی خوام خون راه بندازم و هزینه جدیدی رو به اکیپمون وارد کنم. ما سالها با هم دوست بودیم، با هم و برای هم کار کردیم، و شاهد رشد و ناکامی های هم بودیم و از همه مهمتر همه ما به اندازه کافی و شاید به اندازه تقصیر هامون هزینه دادیم و فکر می کنم این نقطه برای پایان این هزینه ها برامون نقطه مناسبی باشه. برای همین من حاج امیرحسین فروغی در این لحظه شما رو، چه اونایی که دوستم بودند و چه اونهایی که در عین دوستی رقیبم بودن با هر گذشته ای که داشتیم، دعوت می کنم به صلح و فراموش کردن گذشته و اینکه تنها شرط من برای این موضوع تضمین امنیت متین، عماد، مهسا، مهدی و از همه مهمتر، عرفان و دختر فروغ مهتاب از سمت شماست. و این از طرف تک تک شماست و تضمین به این مفهوم نیست که کاری بر علیهشون نکنید، نه، تضمین به این مفهومه که تمام تیم هایی که دارین به هر نحوی زیر مجموعه هر کدومتون کار می کنند باید اولویت اول و دوم و سومشون این باشه که خون از دماغ احدی از افرادی که گفتم جاری نشه. همین، خیلی صحبت کردم، زیاده حرفی نیست، حالا می تونید می تونید با خیال راحت شامتون رو بخورید و اگر به چیزی مشکوکید، قبلش با آغوش باز خودم از اون غذا خواهم خورد چون خیلی گشنمه، البته بجز ماهی که هنوزم ازش متنفرم و می تونید نخورید شما هم. در حین غذا خوردن می تونید بهش فکر کنیم تا بعد شام در موردش صحبت کنیم. ممنون.

صحبت های امیر، برای تمامی افراد حاضر در سالن به اندازه دیدن متین عجیب بود. اونهایی که کمتر در جریان اتفاقات بودند براشون سوال شده بود که موضوع چیه و ارتباطش به اونا چیه و چرا اونها باید همچین تضمینی رو بدن و افرادی مثل رضا، آرش و محمد که بطن موضوع بودند هم، ضمن اینکه از گذشتن ساده امیر از کنار مرگ فروغ متعجب شده بودند، براشون سخت بود که بتونند به این حرفا اعتماد کنند، مخصوصا رضا که حتی حاضر نبود که زیر بار تضمین تامین امنیت عرفان بره. همین موضوع باعث شد که افراد سر میز شام شروع به صحبت با همدیگه کنند.

رضا: شما حرف های این بیشرف رو باور می کنید ؟ یک درصد فکر کنید این مردک فکر می کرد کشتن فروغ کار ما بوده، به نظرتون اینطوری رفتار می کرد، بعد حرفش بی منطقه، ما از عرفان زخم خوردیم چرا باید نه تنها کاری علیهش نکنیم، بلکه باید امنیتشو تامین کنیم و براش تضمین بدیم. نمی فهمم اینو.
محمد: ببین رضا من کاری ندارم که تو چی فکر می کنی در مورد امیر، ولی بیا و از خر شیطون بیا پائین این سری رو. ما از اول قصدمون این بود تکلیف محموله روشن بشه، که شد، این حرف امیر هم غیر منطقی نیست که همه به اندازه تقصیرشون هزینه دادن. بیشترین هزینه هم خودش داده. بعدشم من فکر نمی کنم کلکی پشت این موضوع باشه. امیر اگر می خواست کاری کنه همین الان می کرد، نیاز به آتیش بس دادن به ما نداشت. نه آرش ؟ تو یه چیزی بگو.
آرش: چی ؟ آهان منم علی رغم اینکه یکم برام همه چی مشکوکه ولی به نظرم جنگیدن با امیر تو این مقطع کار درستی نیست. این تضمینی هم که می خواد رو می تونیم الان بدیم، بعدا اگرم طوری شد امیر اقدام خاصی نمی تونه بکنه. نیاز نیست حتما اقدامی بکنیم. حواسمونم حسابی بهش جمع می کنیم. صدرا هم تو مشت منه.
فقط من یه سوال بی جواب دارم. هرچی فکر می کنم به نتیجه نمیرسم.
محمد: چی؟
آرش: من فکر نمی کنم داستان خوندنش برامون و رفتار عجیبش بی حکمت باشه، اون عصا هم همینطور. من هملت رو خوندم. اون کتابی هم که دست امیر بود خودم بهش داده بودم. اون واگویه هملت رو من خوب یادمه، وقتی که امیر اونا رو خوند من فکر کردم که قصدش برای انتقام قطعیه و داره تهدید آمیز بهمون میگه که از جونش هم گذشته و نمی خواد دیگه مصلحت رو در نظر بگیره. در حالی که رفتارش دقیقا عکس این بود و از در صلح در اومد.
محمد: منم همینو فهمیدم. شایدم ...
رضا: بس کنید این مزخرفات رو، این مردک یه سری چرت و پرت میگه میشینید تحلیل می کنید، شما اصلا چرا پذیرفتین حق با اونه ؟ الان مدعی ماییم. عرفان جانش به ما خیانت کرده، ایشونم روش ماله کشیده، دختر زیدش هم تو این موضوع شریک بوده. بایدم تاوان بده. اونوقت شما دارید فکر می کنید که چطوری از خشمش دور بمونید ؟
آرش: رضا من نمیگم حق با اونه، میگم امیر الان جلوی این همه آدم آتش بس داده، افکار همه هم با اونه، ما اگر مخالفت کنیم همه ضد ما میشن، ضمن اینکه اونا که تقصیر داشتن هم تاوان دادن همشون. اون دختر مادرش مرده، امیر هم عشقش، ما به متحدی مثل امیر هنوز نیاز داریم. یادت نره هنوز وزیره و تازه ممکنه معاون اول هم بشه.
محمد امین که چند صندلی اونور تر نشسته بود، به صورت اتفاقی وقتی از سرِ میز سلف بر می گشت، اتفاقی این جملات رو شنید و ناگهان خودش رو به بحث اضافه کرد.
محمد امین: البته استعفا داده. به زودی کله میشه. خیلی رو قدرتش حساب نکنید. این دور دورِ چاوشه.
محمد امین این رو گفت و سر جای خودش نشست. رضا این موضوع رو قبلا از محمدامین شنیده بود، اما چیزی به محمد و آرش نگفته بود، ولی محمد و آرش به شدت از شنیدن این موضوع جا خوردن. رضا شروع به صحبت کرد.
رضا: بیاین دیدین ؟ این موضوع از ضعفشه. گند کاری هاش رو شده می بینه توان مقابله با ما رو نداره. داره عقب می کشه، این مار خوش خط و خال رو من میشناسم. اونی که باید شرط بزاره ماییم نه اون.
محمد: رضا ساده میگیری، فرضا که امیر قدرت سیاسیشم از دست داده باشه اما هنوز ذی نفوذه، بهتره از این نفوذش استفاده کنیم نه اینکه اونو علیه خودش کنیم.
رضا: غلط کرده، بزار چاوش رئیس جمهور بشه، میارمش سمت خودمون. ما نیاز به این کارا نداریم. من که مخالفم با قبول این شرطش، من تا اون عرفان رو ادب نکنم ول کن نیستم.
محمد: عجب، آرش نظر تو چیه ؟
آرش: اگر به من بود دوست داشتم همین الان شکست بیشتر امیر رو ببینم. اما به نظرم مصلحت نیست. نمی خوام در مقابل بقیه قرار بگیرم. ما اگر اعلان جنگ بدیم حتی چاوش و امین هم پشت ما وای نمیستن. من میگم کنار بیایم باهاش
رضا: واقعا خاک تو سرت کنند. انتظار داشتم تو مثل محمد ترسو نباشی.

رضا این رو گفت و بلند شد و شروع به صحبت برای جمع کرد. تلاش های محمد و آرش هم برای نشوندن و ساکت کردنش بی نتیجه بود.
رضا: شما همه منو میشناسین، می دونمم تقریبا همتون می دونید موضوع چیه، ما الان اکثرمون نزدیک 50 ساله با هم دوستیم و با هم کار می کنیم. هر کدوم از ما هم تو این جمع یه شرکایی داریم. منم متاسفانه تصمیم گرفتم که با این دو نفر که کنارم نشستن به همراه خلفی بزدل و این عماد فراری بیزینسی داشته باشیم. متاسفانه من تو شریک انتخاب کردن خیلی وقتا اشتباه کردم. همونطور که اون عرفان حروم لقمه هم تو کار دیگه ای شریک بود و از اونم ضربه خوردم. الانم تو همین کار با یه سری بزدل طرفم.
خطاب به امیر میگم، تو الان تو وضعیت و جایگاهی نیستی که شرط تعیین کنی، افراد مختلف این جمع از جمله پویا که برام خیلی عزیز هست و بزرگتر جمع، منو بعد از حادثه ای که برات پیش اومد کشیدن کنار و خواستن ببینند که حادثه ای که برات رخ داده کار منه یا نه. بارها هم بهشون گفتم که دوست داشتم شبیه اینکارو انجام بدم، اما نه برای فروغ که دوست همه ما بود، برای خودِ تو. منتها متاسفانه کسی دیگه پیش دستی کرد. مهمم نیست. الانم ضربه خوردی قبول، ولی تو نمی تونی برای من شرط تعیین کنی که به کی امان بدیم و از کی محافظت کنیم یا نه. این منم که برات شرط تعیین می کنم. من از دختر فروغ به خاطر فروغ میگذرم. اما از عرفان نه. اینم دارم صریح می گم. ازتم نمی خوام خودت برش گردونی. اما هر جا دستم بهش برسه کاری باهاش می کنم تا یاد بگیره بیزینس اصول داره و کار هر بچه ای نیست. والسلام. ممنون از ناهارت پویا ! خداحافظ.

در این وضعیت هم همه ای ایجاد شد و مهدی که نزدیک در ورودی نشسته بود بلند شد تا جلوی رضا رو بگیره، و بقه کت رضا رو گرفت تا باهاش گلاویز بشه، اما امیر اشاره کرد تا مهدی یقه کت رو رها کنه، مهدی نگاهی به پویا کرد و پویا هم با سر تایید کرد و رضا یقیه کتشو از دست مهدی بیرون آورد و از در خارج شد. و امیر که برای لحظه غذا خوردن رو متوقف کرده بود، با خونسردی به غذا خوردن ادامه داد.
بعد از ناهار، و بعد از جمع شدن میز، امیر نظر بقیه افراد حاضر رو در این مورد پرسید و تقریبا همه با شرط امیر موافقت کردند. و پویا رو به عنوان داور پذیرفتند. با اینحال آرش که کمی مردد بود پرسید:
آرش: الان تکلیف رضا که شرط رو قبول نکرد و رفت چیه ؟ الان قطعا ضد عرفانه.
امیر: مهم نیست، شما به تعهدتون عمل کنید و از عرفان محافظت کنید، رضا کاری نمی تونه کنه.
آرش: یعنی ما با هم درگیر شیم ؟
امیر: میل خودتونه.

آرش که کمی مردد بود تلاش داشت تا به نوعی که اعلام جنگ با امیر نباشه از قبول پیشنهاد امیر طفره بره، با این حال امین اومد و جای رضا نشست و به آرش توصیه کرد تا این شرط رو بپذیره و با امیر وارد صلح بشه. آرش هم علی رغم اینکه هنوز ماجرا براش گنگ بود اما اینکارو انجام داد.

مهمونا کم کم رفتن و از بین اون جمع، چاوش، امین، مهدی، متین و عماد به همراه امیر و پویا باقی موندند. پویا به شدت از امیر و مهدی بابت ماجرای متین ناراحت بود ، با این حال به خاطر شرایط پیش اومده ترجیح داد سکوت کنه، اما امیر که از این موضوع با خبر بود، می خواست مطمئن بشه که پویا خودش و مهدی در وهله اول و خودِ متین رو بخشیده و قرار نیست از بابت این موضوع اتفاق پیش بینی نشده ای پیش بیاد. بخاطر همین سر بحث رو در مورد متین شروع کرد.
امیر: پویا بابت امشب ممنونم. مشکلی که نبود ؟
پویا: نه. می دونستم موضوع رو خوب جمع می کنی، نگران رضا هم نباش کاری نمی تونه بکنه.
امیر: میدونم. من معمولا نگران کسی که جلوم در میاد نیستم. نگران اونام که هیچی نمیگن. با این حال فکر می کنم اتفاقی نیوفته. مطمئن که بشم عرفان و مهتاب هم بر می گردونم. اول باید شرایط سیاسی رو یکم درست کنم. اگر بتونم.
پویا: می تونی. مطمئن بودم، امشب مطمئن تر شدم.
امیر: یه خواهش همراه با عذرخواهی هم دارم. فکر کنم خودت میدونی.
پویا: من چیزی نمی دونم خودت بگو. گرچه هیچ وقت نیازی به عذرخواهی از سمت تو نیست.
امیر: در مورد متین و مهدی ...
پویا: بیشرفا، خب ؟
امیر: می خواستم بگم که فکر می کنم دلیلشو می دونی که چرا این اتفاقات افتاد. می دونم توجیه پذیر نیست اما ...
پویا: خب توجیه نکن.
امیر: نمی کنم، فقط می خواستم مطمئن باشم که ...
پویا: اگر می خواستم کاریشون کنم همونجا که شرط گذاشتی، رُک مانعت میشدم. نگران نباش.
امیر: پس میشه امشب این ماجرا تموم شه ؟
پویا: تموم شده.
امیر: منظورم اینه که متین هم برگرده به اکیپ. می دونم که هنوز آدم نشده، قصد منم این نبود و قرار بود اتفاقای دیگه بیوفته، منتها می خوام این دمِ آخری با اتفاقاتی که افتاده ...
پویا: برگرده کاریش ندارم. اون مهدی پفیوزم ازش میگذرم بخاطر تو، ولی یه درس درست حسابی بهش میدم.
امیر: پس بگم بیان ؟
پویا: بگو همشون بیان اطاق مطالعه، فقط 11 شبه سریع جمعش کن، این بد اصفهانی بعید می دونم تو زندان عوض شده باشه، سنشم رفته بالا همون دوزار مشاعرشم از دست داده شیرین عقل، بزنیش به برق باید دم سحر از برق بکشیش، قیچیش کن سریع خودت.

امیر به خدمتکار گفت که همه رو جمع کنه اتاق مطالعه پویا، امین از دیدن متین خیلی راحت نبود و متین هم به صورت خصمانه به امین و چاوش نگاه می کرد، با این حال چاوش با توجه به اینکه به مسئله رخ داده شده حق به جانب نگاه می کرد، خیلی خونسرد اومد توی اتاق نشست و در یک لحظه با متین چشم در چشم شد و شروع به احوال پرسی از متین کرد.
چاوش: خب متین جان، چه خبر، بی خبر آزاد شدی. امیر بیشرف نگفته بود آزادت کرده وگرنه میومدیم استقبالت. آخرم نفهمیدم امیر چرا بدهیتو به پویا تقبل کرد و اگر می خواست بده چرا همون 30 سال پیش نداد. من چند بار به پویا گفتم نگهت نداره اون تو. گوش نداد.
متین: خُب بود دادا، جای تَکتَکتون خالی، مخصوصا تو و امین. این امیر مرام داره، معرفت داره دادا، مثل شماها نیست که برا آدم پاپوش درست کنید، ریفیق حالیشه.
چاوش: امیر؟ فکر نمی کنم.
متین: چرا دادا اون ...
امیر: چاوش جان سوسه نیا، حرف برای سوسه اومدن زیاد دارم. پویا جان بیا بشین.
متین: آقا پویا بیا، بیا که با اینکه به ما جفا کردیا ولی دلم برات یه خُده شده بود این مدت.
پویا: جفا کردم بیشرف ؟ عجب روئی داری، 30 ساله به من بدهکاری نمیدی، تازه من جفا کردم ؟ امیر این رفیقت چی میگه ؟
امیر: شکر می خوره، شما به خودت نگیر. متین کلا قند دوست داره.
متین: نه بزار بگم ...
مهدی: دِ تو اون تو چرا آدم نشدی ؟ می دونی برا بیرون کشیدن تو چه استرسی کشیدم. خفه خون بگیر دیگه.
متین: چرا با آدم اینطوری می کنیدا دادا، بابا من باید مدعی باشم ...
پویا: ولش کنید بزارید حرف بزنه. خب مدعی چی باید باشی ؟ بدهیتم که آخر امیر بدبخت داد.
مهدی: آخه بچه پروئه چی بگه.
پویا: تو حرف نزن برای تو یکی دارم.
مهدی: به من چه، من کاره ای نیستم، امیر گفت.
پویا: من امیر نمیشناسم. تورو میشناسم. تو آوردیش بیرون. هرکی می خواد گفته باشم. یه جا بد می خوری بابت این کارت.
مهدی: امیر بابا تو یه چیزی بگو. بخاطر تو به این درد سر افتادما.
امیر: راست میگه پویا، اشتباه کردی باهاش هماهنگ نکردی. من گفته باشم. باید از پویا اجازه می گرفتی.
مهدی: حیف که ...
پویا: ول کنید. می دونی که نمی تونی در بری گیر نده.
متین: آره دادا یه لحظه بحث نکنید بزارید من صوبتمو بکنم. خب آقا پویا، از خونه زندگیم چی مونده، کی قراره بهم بدی ؟
مهدی: متین خفه شو.
متین: چی چی و خفه شم من ...
پویا: امین، اون شاه کُش رو از کشو اول میز من بده.
امین: شاه کش ؟ آخه ...
پویا: می دونم شاه کش شرف داره باهاش کفتار نمی کشن. ولی بده .
امین : ...
پویا خیلی جدی از صندلی راحتی پاشد و به سراغ کشو اول میزش رفت، یک اسلحه کوچک فلزی نقره ای رنگ رو برداشت و به سمت متین گرفت. با دیدن چهره مصمم پویا، تقریبا همه افراد توی اطاق به شدت ترسیده بودند، متین از ترس شروع به عجز و التماس کرد و تمامی حرف های چند لحظه قبل خودش رو انکار کرد، حتی امیر هم که چند دقیقه پیش با پویا صحبت کرده بود و می دونست پویا متین و مهدی رو بخشیده، برای لحظه باور کرد که پویا اینقدر عصبانی شده که می خواد با اسلحه متین رو بزنه. و ناگهان دست پویا روی ماشه رفت. تق، برای دقایقی سکوت حکم فرما شد.
اون اسلحه فلزی در اصل اسلحه نبود و یک فندک فلزی بسیار با کیفیت و گرون قیمت بود که البته با توجه به اینکه پویا هیچ وقت سیگار نمی کشید کمتر کسی احتمال وجود چنین چیزی رو در کشو میز پویا میداد. پویا هم در حالی که لبخند به لبش داشت اومد سر جاش نشست و اسلحه رو با دست به امیر تعارف کرد و سکوت رو شکست.
پویا: امیر جان حس کردم می خوای سیگار بکشی بگیرش.
متین: تو که مارو سکته دادی دادا این چه کاری بودا آخه من که چیزی نگفتم.
مهدی: وقتی میگم خفه شو، اون دهن رو ببند. یعنی همین
پویا: اما در مورد مال و اموال تو، تمام اموالت رو همون سالا دو سه برابر کردم و دادم زن و بچت. الانم تقریبا خرجشون تو خارج از همونجا در میاد. دیگه رنگشونم نمی بینی، چه زن و بچت، چه اموالت که باختی. میمونه حالا که اگر زندان اومدی بیرون می خوای چیکار کنی. اونم من این پولی که امیر داده تقریبا نصف بدهیت بوده. چون من فقط چک هاتو اجرا گذاشته بودم نه سفته هاتو. اونم چون امیر خرجت کرده، به اسم خود امیر یه خونه میگیرم بی سر پناه نباشی. می خواد صدقه بده بهت، می خوادم به اسم خودش بمونه تو کارش دخالت نمی کنم. والسلام. الانم خوابم میاد. امیرم که قرار بود قیچی کنه نکرد، برید خونه هاتون.
اون شب جلسه به پایان رسید، چاوش اما به سراغ امیر رفت تا باهاش خداحافظی کنه. امیر بعد از بدرقه سایرین، از چاوش خواست تا برای دوشنبه هفته آینده اونو تو دفترش ببینه. چاوشم که حدس میزد در مورد قول و قرارشون باشه پذیرفت.

لابی هتل دیوان، استانبولِ ترکیه، 20 اردیبهشت 1400
امیر چهار روز قبل از اینکه جلسه ویلای مهرشهر رو برگزار کنه، بدون اطلاع پویا به استانبول سفر کرد، اون می خواست که مطمئن بشه که اینبار تمام اتفقات طبق برنامه ای که تدارک دیده بود اتفاق بیوفته و با توجه به حساسیت وضعیت، می دونست که اگر اتفاق پیش بینی نشده دیگه ای رخ بده، توان کنترل اون رو نخواهد داشت.
امیر: راحت رسیدید ؟
عرفان: چه عرض کنم. من تقریبا ولی مهتاب ...
امیر: می فهمم. باهاش صحبت می کنم. اگر یکم به فروغ رفته باشه که رفته تحمل می کنه.
عرفان: چی بگم. تو خودت خوبی ؟ عصا دستت گرفتی؟ جدیه ؟ زخمات چطورن.
امیر: خوبن، زخم های جسمی زود خوب میشن، حتی تو پیری. امان از ... بگذریم. کارت دارم.
عرفان: چه کاری ؟ پیدا کردی کدوم حروم زاده ای بوده ؟
امیر: صبر کن، صبر کن، از همین الان یکم آروم باش.
عرفان: آروم باشم ؟ فکر می کردم این بار که ببینمت من باید تورو آروم کنم، باز تو به من میگی آروم باش ؟
امیر: من نیاز دارم آروم شم، ولی تو اونی نیستی که بتونی منو آروم کنی. ولی من نیاز دارم تو آروم باشی تا بتونیم با هم مسائل رو مدیریت کنیم.
عرفان: مدیریت کنیم ؟ خسته نشدی از بس مدیریت کردی همه چیو ؟ مدیریت چی اصلا ؟ زدن عشقتو کشتن، مادرِ عزیز دلِ منو کشتن تو تازه می خوای همه چیو مدیریت کنی بازم ؟ انتظار داشتم الان بیای بگی کارِ اینا بوده بیا با هم به لجن بکشیمشون ! مدیریت چی کنیم ؟
امیر: عرفان ، من حالت رو می فهمم. گرچه تو حال منو نمی فهمی. اما الان یه هدف مهم تر داریم، محافظت از مهتاب که الان برای هر دومون مهمتره. و البته حمایت از تو
عرفان: این حرفا بهانست، تو ترسیدی، ما محافظت میشیم اگر اون بیشرفا رو سر جاشون بشونیم.
امیر: بیشعور، ترس مال کسیِ که چیزی برای از دست دادن داشته باشه، عزیزی، عشقی، مالی، موقعیتی، جانی، عشق من زیر خاکه، مال و موقعیتتم قبلش به خاطر همون ازش گذشته بودم،
عرفان: از جونت می ترسی
امیر: تو جونی تو من میبینی ؟
عرفان: حالا که چی، جواب مهتاب رو چی می خوای بدی ؟ می خوای بگی از مادرش می خوای بگذری ؟
امیر: من خیالم از تو جمع بشه، اون دختر رو قانع می کنم، اون از تو فهمیده تره
عرفان: و بعدش ؟
امیر: یه بار اونطور که من میگم عمل کن، مطمئن باش تو هم راضی میشی.
عرفان: می خوای چیکار کنی ؟
امیر: کاری به این نداشته باش، فقط هیچ کاری نکن که نتونم پیش بینیش کنم. همین !
عرفان: منظورم اینه نمی خوای ازشون انتقام بگیری ؟
امیر: از کیا ؟
عرفان: معلومه از قاتلای فروغ
امیر: مگه تو می دونی کیان !
عرفان: من چه می دونم، لابد رضا اینان.
امیر: فکر نمی کنم، اما وقتی نمی دونی خفه شو، بزار من درستش می کنم. اول باید تو امنیت تو و مهتاب برگردین ایران.
عرفان: مگه میشه ؟
امیر: تا هفته دیگه درستش می کنم. تو فقط کاری نکن.
عرفان: قول نمیدم.
امیر: تو به کی رفتی اینقدر چموشی ؟ مهتاب تو اتاقتونه ؟
عرفان: آره اتاق ...
امیر: 274 میدونم.

امیر اون شب نزدیک دو ساعت پدرانه با مهتاب صحبت کرد. اون و مهتاب درد مشترکی داشتند که تقریبا برای هیچ کس جز خودشون به این اندازه قابل فهم نبود. با صحبت های امیر، بی تابی های مهتاب کمی کاهش پیدا کرد، امیر از مهتاب قول گرفت که مراقب عرفان باشه تا کاری نکنه که به ضرر همشون باشه و بهش اطمینان داد که قبل مردن، انتقام فروغ رو خواهد گرفت. بعد از تموم شدن حرفاشون، هر دو با هم به لابی هتل برگشتند و عرفان برای اولین بار از زمانی که خبر کشته شدن فروغ به مهتاب رسیده بود، لبخند مهتاب رو دید.

پایان فصل 9 |
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
پیش نویس: چون از بخش های قبلی داستان زمان زیادی گذشته، لازمه توصیه کنم که اونهایی که داستان رو اصلا پیگیر نبودند از ابتدا شروع کنند و اونهایی که داستان رو پیگیری کردند، حداقل از فصل 6 و 7 مجددا شروع به خوندن داستان کنند تا به فضای داستان برگردند. قصد این بود این فاصله تقریبا 10-11 ماهه رخ نده، اما شرایط طوری رقم خورد که این اتفاق افتاد. مرسی از اونا که پیگیری کرده و می کنند :دی

داستان اصلی فصل 10 |

دفتر وزیر صنعت، خیابان نجات اللهی تهران، دوشنبه 27 اردیبهشت 1400
بعد از مهمانی برگزار شده در ویلای پویا در مهرشهر، امیر متوجه شد که مهار کامل دوستانش تقریبا غیرممکنه، با این حال تا حدی به هدف خودش مبنی بر آرام سازی نسبی فضا برای برگشت عرفان به کشور رسید. به همین خاطر به سراغ مرحله بعد برنامه خودش رفت و تلاش کرد تا بتواند اثرات ناشی از استعفا عرفان و خودش رو تو فضای سیاسی کمرنگ کنه و تا حدی همه چیز را به روال عادی خود برگردونه. با این حال نیاز بود که برنامه قبلی ای که به کمک پویا چیده بود و قصد داشت از طریق چاوش رئیس جمهور رو به زیر بکشه تغییر بده. به همین خاطر با چاوش در دفتر خودش قرار گذاشت.

امیر: سلام محمد جان، خوبی ؟ همش فکر می کردم دیگه پاتو تو دفتر من نمیزاری، خوشحالم که قبول کردی که بیای
چاوش: منطقی که نبود، ولی فکر نمی کنم با شرایطی که برات رخ داده، بخوای خباثتی بخرج بدی، راستی دوباره تسلیت میگم بهت ماجرای فروغ رو ...
امیر: تشخیص درستی دادی، گرچه قبلشم قصدم خباثت نبود، منتها اثباتش به تو سخت بود. مرسی بابت زحماتی که این مدت کشیدی.
چاوش: من که بعید می دونم، اما بگو ببینم برنامت چیه، قراره چیکار کنیم. قرار بود کمک کنی که مدارک علیه رئیس جمهور داشته باشم و خودتم کمرنگ کنی، کاری کردی ؟ انتخابات چهار هفته دیگست و من ناچارم تو مناظرات اقدام کنم. ترجیح میدم به جای اینکه علیه تو اقدام کنم، علیه رئیست عمل کنم.
امیر: میدونم، می تونم بپرسم اون مدارک رو کی بهت داده بود ؟
چاوش: نه نمی تونی بپرسی چه فرقی داره ؟
امیر: خب بزار یه جور دیگه مطرح کنم. اون مدارک رو پویا بهت داده
چاوش: نظری ندارم، اما این موضوع بحث ما نیست.
امیر: صبور باش مرد، ربط داره، اونا رو پویا بهت داده، توی مهمونی تولد من هم بهت داده، 1134 صفحه هم مدرک بوده، بجز موضوع بندر امام که اون روز به من گفتی توش مدارک مربوط به گمرگ جلفا و قاچاق گندم هم بوده.
چاوش: خب فرضا اینطور باشه، که چی ؟
امیر: اون مدارک رو من به پویا دادم که بهت بده، اون زمان نمی تونستم خودم بهت بدم، چون نمی خواستم از ماجرای فروغ خبر دار شی و حتما مقاومت می کردی در برابر من، اما برنامم این بود خودم و عرفان رو از ماجرا بیرون بکشم و از طریق تو رئیس جمهور رو زمین بزنم، اینطوری هم اونا رو گرفتار تو و انتخابات باخته می کردم، هم تورو رئیس جمهور می کردم تا اون چیزایی که 40 سال می گفتی و می گفتم نمیشه رو اجرا کنی.
چاوش: خب فرض کن داری درست میگی و این یه بامبول دیگه نیست، خب زودتر مدارک تکمیلی رو بده.
امیر: نمیشه، با استعفای بی موقعی که عرفان داد همه چی بهم ریخت، من حتی فکر می کنم فروغم اونا کشتن تا زهر چشم بگیرند، من مجبورم که برنامه رو عوض کنم و باهاشون همکاری کنم تا حسن نیتم اثبات شه، وگرنه من و عرفان هر دو ...
چاوش: خب وقتی تو مدارک رو بدی اونا دیگه قدرتی ندارن.
امیر: فکر می کنی، این موضوعات خیلی پیچیده تر از اونیه که تو در موردشون فکر می کنی، اینا فقط سر کوه یخ قدرت اند. افراد دیگه ای تصمیم میگیرن. بارها تو این سال ها سعی کردم اینو بهت بگم، اما تو گوش نمیدی.
چاوش: خب الان یعنی چی ؟ یعنی من به تو اعتماد کنم و این مدارک رو هم بروز ندم و بزارم این مردک و تیم فاسدش از جمله تو سر کار بمونید ؟ غیر ممکنه
امیر: من نمیگم به من اعتماد کن، میگم باید تاکتیک رو عوض کنیم. تو از راه عادی سعی کن بهشون ضربه بزنی، منم بهت کمک می کنم، ولی ممکنه زورت با رئیس جمهور نشدنش نرسه، اونوقت صبر کن یه پلن خوب دارم برای کله کردنش.
چاوش: چی مثلا ؟ بعدم مشخصه داری فریبم میدی، پیچیده قراره معاون اولت کنه، دردت اینه.
امیر: به نظرت من الان مردیم که انگیزه دارم بخاطر پست جدید کاری بکنم ؟
چاوش: نه ولی نمی فهمم چرا باید ...
امیر: فقط محافظت از عرفان و دختر فروغ
چاوش: اوکی. امیدوارم پشیمون نشم.
امیر: نمیشی، چون من انگیزه ای برای پشیمون کردن تو ندارم. برنامه جدیدی دارم که به زودی متوجهش میشی. ولی هر موقع دیدی که نمی خوای ادامه بدی، فقط یه هفته زودتر به من بگو تا عرفان رو از ماجرا بکشم بیرون. همین.
چاوش: باشه این بار رو باهات هستم.

نهاد ریاست جمهوری، پاستورِ تهران، 1 خرداد 1400
رئیس جمهور
: فروغی خوشحالم که سالم می بینمت، زخمات بهتره ؟
امیر: ممنونم دکتر، بله حتما، یکم عصا بدست شدم و وابسته به تکیه گاه و این اذیتم می کنه، اما به هر حال این سرنوشت هممونه.
رئیس جمهور: بله، و اینکه متاسفم بابت اون ... بچه ها گفتن که ...
امیر: دوست قدیمیم بود از زمان دانشجویی، رابطه نزدیکی با هم داشتیم.
رئیس جمهور: بله البته ما مجبور شدیم طوری دیگه اعلام کنیم و بگیم که فامیلت بوده، به هر حال بابت این موضوع خیلی متاسفم. رابطه عاشقانه با هم داشتین ؟
امیر: نه، صرفا دوستان قدیمی بودیم.
رئیس جمهور: درسته، در کل خوشحالم که اینجایی، به نظرت کار کی بوده ؟
امیر: نمی دونم جناب رئیس، احتمالا شما بهتر بدونید.
رئیس جمهور: فعلا اطلاعات و اطلاعات سپاه درگیر موضوعن، به چیزی نرسیدن، می خواستم ببینم رو گروه خاصی مشکوک نیستی، چون مشخصه هدف تو بودی.
امیر: نه، اما فکر می کنم بدونم این موضوع چطور حل میشه.
رئیس جمهور: چطور ؟
امیر: به دوستانمون بگید، هم من و هم دکتر طهمورست به سمت خودمون بر می گردیم. خبر دارم که استعفا ما رسمی اعلام نشده و سفر طهمورث هم کاری اعلام شده. فقط، یه شرط داره
رئیس جمهور: که اینطور. میشنوم.
امیر: من رو همین هفته رئیس ستاد تبلیغاتیتون کنید و اینکه بعد از پیروزی معاونت اول رو به من بدید، طهمورث اما نباید تو دوره بعد وزیر باشه.
رئیس جمهور: فکر می کنی با این اتفاقاتی که افتاده شدنیه که تو شرط تعیین کنی ؟ دوستان ما ...
امیر: دوستان ما قبول می کنند، اصولا این آتیش بازی ها نشونه اینه که اونا می خوان من نزدیک بمونم یا خیلی دور بشم، منم ترجیح میدم اگر قراره نزدیک بمونم خیلی نزدیک باشم. اونا یه بار سعی کردن منو حذف کنند، نتونستند، الان می دونند که هزینه حذف من از هزینه نگه داشتنم خیلی بیشتره. قبول می کنند.
رئیس جمهور: که اینطور، بهشون میگم. خوشحالم که فهمیدی راه درست چیه. گرچه من هنوز مطمئن نیستم که این موضوع کار اونا بوده باشه.
امیر: مهم نیست، به هر حال شما کمکم کردین آقای رئیس که بفهمم و اینکه ممنون بیشتر از این مصدع نمیشم، منتظر خبر مسئول دفترتون هستم.
رئیس جمهور: میگم خبرت کنه.

باشگاه بیلیارد پویا، مهرشهر کرج، 4 خرداد 1400
امیر
: بیشرف باز چرا داری حرف خودت رو میزنی ؟ میگم تنها برگرد.
...
امیر: می فهمم چی میگی، ولی اینها هنوز اونقدر امن نیست که بخوای مهتاب رو بیاری.
...
امیر: عجب زبون نفهمی هستیا، اصلا گوشی رو بده مهتاب
...
امیر: باشه نمی خواد، بعدا خودم باهاش حرف میزنم، فردا شب تهران باش.
...
امیر: پفیوز، تو که می گفتی باید خون راه بندازیم، حالا از رضا هم میترسی، نترس اونو کنترل می کنم. وقت ندارم، فردا شب باهم صحبت می کنیم. خدافظ
پویا: این بیشرف چقدر باهات جواب سوالی می کنه، نمی فهمه داری کمکش می کنی ؟
امیر: چیکارش کنم عرفانه دیگه، جوونن اینا، مگه اون محمدامین نیست. همشون همینطورن، مقاومت می کنند در برابر همه چی تا خودشون به اون چیزی که بهشون میگی برسن.
پویا: تقصیر خودته، خیلی ملایم باهاشون رفتار می کنی.
امیر: نمی دونم شاید، به هر حال نگرانم کاراش دامن دخترِ فروغم بگیره. از طرفی ...
پویا: بله می دونم. نمی خواد بگی دیوار موش داره، رضا رو چیکار می کنی ؟
امیر: هیچی فعلا تا هیچ کار نکرده هیچ کاری نمی کنم.
پویا: مطمئنی ؟
امیر: شک داری ؟
پویا: خوبه، آخر هفته برنامت چیه ؟
امیر: شمال
پویا: منم که نمی خوای بیام ؟
امیر: چرا اگر می خوای بیا.
پویا: اگر می خواستی بیام قبل از اینکه ازت بپرسم می گفتی. خلوتتو بهم نمیزنم.
امیر: ممنونم.

باشگاه بیلیارد پویا، مهرشهر کرج، 5 شهریور 1400
محمدامین: دیدین گفتم صرفا می خواست منو دَک کنه ؟ آقا رسما معاون اول شد. من بعید می دونم فروغم براش مهم بوده باشه. همش بازی بود.
رضا: معلوم بود. من از اول هم بهتون گفتم.
پویا: امیر برای دک کردن تو نیاز به این کارا نداشت، در مورد چیزایی هم که خبر نداری دهنتو ببند و سرتم به کار خودت باشه. بی صفت برای تو کم نذاشته.
محمدامین: حقم بوده هرچی بهم داده، زحمت کشیدم کلی براش، از کنار کارایی که من کردم کم به خودش و نور چشمیش عرفان نرسیده.
پویا: خیلی بی صفتی. فقط امیدوارم آتیش امروزت از جایی که فکر می کنم نباشه.
رضا: منظورت چیه ؟
پویا: هیچی
محمدامین: منو کشیدی اینجا که اینا رو به من بگی ؟ خوبه اولین کسی که گفت مراقب امیر باشیم خودت بودی.
پویا: گه خوری ایناش به تو نیومده، آوردمت اینجا بگم، که سرت به کار خودت باشه، بدون هماهنگی منم هیچ کاری نکن. این بار آخره، شنیدم داری برای عرفان داستان درست می کنی. بیخیال شو، اگرم چیز دیگه ای می خوای بگو یا خودم بهت میدم، یا به امیر میگم بهت بده، روشنه ؟
رضا: خب مثل که با من کاری نداری، من باید برم جلسه دارم پویا جان.
پویا: چرا با تو بیشتر کار دارم، بزار کارم با این بچه تموم شه، روشنه هرچی گفتم ؟
محمدامین: قول نمیدم.
پویا: تو مثل که زبون آدمیزاد حالیت نمیشه، برای بار اوله یه چیزی رو دوبار می پرسم، روشنه ؟
رضا (زیر لب): بگو باشه
محمدامین: روشنه
پویا: حالا می تونی گم شی تا به وقتش خودم خبرت کنم.
رضا: پس منم برم
پویا: تو وایسا
رضا: برای چی ؟
پویا: اون چیزی که تو ذهنته رو از سرت بیرون کن، این خون رو اگر شروع کنی ته نداره برات
رضا: من می خواستم چیزی شروع کنم تا الان کرده بودم.
پویا: خودت که می دونی که تا الان منتظر چی بودی و الان که نشده به چی فکر می کنی، منم می دونم. رد شو ازش.
رضا: من چیزی نمی دونم.
پویا: خود دانی، ولی اگر اینکارو کنی من پشتت وای نمیستم. جلوی امیر هم نمیگیرم.
رضا: نیازی نیست. کاری نمی کنم.
پویا: تو هم برو گمشو.
رضا: قبلا بیشتر اعصاب داشتی رئیس.
پویا: قبلا اینقدر سرخود و غیرقابل کنترل نبودید. پیر شدین مشاعرتون رو از دست دادین. تا کی صبر کنم خدا می دونه.
رضا: می خوای کسی رو جمع کنی، رفیقتو جمع کن پا رو دم ما نذاره.
پویا: بیش از حد صبر به خرج داده، صبرشو لبریز نکن.
رضا: اونی که باید بترسه من نیستم.
پویا: اینجا حزب و روزنامت نیست، من اون چیزی که باید می گفتم رو گفتم. بقیه اش با خودت. می تونی بری.

پویا متوجه شده بود که تحرکات رضا علیه امیر بعد از برد در انتخابات و انتخاب به عنوان معاون اول رئیس جمهور تشدید شد و سعی داشت به هر طریق جلوی فعالیت رضا رو بگیره، پویا به خوبی آگاه بود که رضا دست از سر عرفان بر نمیداره و می دونست که تا وقتی عرفان تحت حمایت امیر هست، رضا جرات حمله مستقیم به عرفان رو نداره، در نتیجه حدس میزد که هدف رضا ضربه زدن به امیر و حذفش باشه، به همین دلیل سعی کرد تا رضا و محمدامین که از امیر بابت برکناریش ناراحت بود رو آروم کنه، اتفاقی که شاید در این مقطع ممکن نبود. بعد از مکالمه با رضا و محمد امین، پویا با فرامرز تماس گرفت و ازش خواست که از دوستانش کمک بگیره و حواسشون بیشتر به محمد امین باشه. اما در مورد رضا لازم بود که کارای دیگه ای انجام بشه.

آپارتمان رضا، فرشته تهران، 31 شهریور 1400
محمدامین
: رضا جان نمی تونستی تلفنی اون چیزی که می خواستی رو به من بگی.
رضا: نه، این مسائله خیلی مهمتر از اونیه که فکر می کنی.
محمدامین: میشنوم. دوست دارم بدونم چی باعث شده منو تا اینجا کشوندی.
رضا: عجله نکن پسر، ببینم امیر در مورد پدر و مادرت تا حالا چیزی بهت گفته ؟
محمدامین: واقعا الان منو کشوندی اینجا که اینو ازم بپرسی ؟
رضا: چقدر عجولی تو پسر، اگر مهم نبود که وقت نمیزاشتم برات.
محمدامین: آره یه چیزایی گفته.
رضا: چی ؟
محمدامین: هیچی گفته پدرم استادش بوده تو دانشگاه و تو التهابات اول انقلاب کشته میشه. مادرمم بعد از کشته شدن پدرم دق می کنه. همیشه هم از هر دوشون به نیکی یاد می کنه.
رضا: هه عجب، کشته میشه، اصلا گفته که چطور کشته میشه ؟
محمدامین: نه هیچ وقت هیچی نگفت، چند بارم تلاش کردم از بقیه در این مورد بپرسم، اما اکثرا همون حرفای امیر رو تکرار کردن، اصلا این حرفا برای چیه ؟
رضا: صبر کن، تا حالا هم فکر نکردی چرا امیر این همه سال تورو زیر پر و بال خودش گرفته ؟
محمدامین: چرا، یکی دوبارم ازش پرسیدم، گفت بخاطر دینی که به پدرم داشته اینکارو کرده.
رضا: به نظرت منطقیه که آدم صرفا بخاطر اینکه تو دانشگاه با یکی درس داشته، سرپرستی بچه اونو قبول کنه ؟
محمدامین: میگه که دکتر صارمی خیلی ... ببینم رضا چی می خوای بگی ؟
رضا: یه چیزی می خوام بگم که اتفاقی تازه متوجهش شدم، ولی باید قول بدی در موردش با هیچ کس حتی پویا هم صحبت نکنی
محمدامین: چرا نباید با پویا در موردش صحبت کنم ؟
رضا: چون می دونم بخاطر دوستیش با امیر حتما دوباره تمام قد ازش دفاع می کنه و موضوع رو انکار می کنه.
محمدامین: چه موضوعی رو ؟ در مورد چی می خوای صحبت کنی ؟
رضا: اول قول بده که اقدامی نمی کنی و با کسی هم در موردش حرف نمیزنی
محمدامین: اگر بنا بود کاری نکنم و با کسی هم حرف نزنم چرا داری بهم میگی
رضا: چون به نظرم حقته که بدونی.
محمدامین: من قولی نمیدم، اما تلاش می کنم که همین کاری که میگی رو بکنم، حالا بگو
رضا: پدرت کشته نشده، اعدام شده، تو دادگاه های اول انقلاب، به جرم خیانت و حیف و میل بیت المال در زمان تصدی معاونت وزارت.
محمدامین: ... ای وای، و این چه ربطی به امیر داره ؟
رضا: سخته برام گفتنش، و این چیزیه که تازه تو بررسی اسناد دادگاه های اول انقلاب یکی از خبرنگارام بهش رسیده، اما جمع آوری کننده اسناد و تحویل دهنده اش به دادگاه انقلاب، امیر بوده ! احتمال هم میدم که یه کینه شخصی از پدرت داشته و اینکه سرپرستی تورو قبول کرده هم احتمالا عذاب وجدانش ...

بعد از شنیدن این حرفا دنیا پیش چشم های محمد امین تیره و تار شد، انگار که زمان متوقف بود و از جایی به بعد حرف های رضا رو هم نمیشنید، اطلاعاتی که رضا به محمدامین در مورد امیر میداد، علی رغم کدورتی که محمدامین از امیر پیدا کرده بود، براش قابل باور نبود، اما پازل ها و چیز هایی که رضا تعریف می کرد، کاملا با اون چیزی که در این سال ها گذشته بود مطابقت داشت، و همین باعث میشد که این حرفا برای محمدامین باور پذیر بشه. رضا اینقدر هنرمندانه این وقایع رو به دنبال هم چیده بود که تردید هر لحظه بیشتر از محمدامین دور میشد. اون پیش خودش فکر کرد که بره و این موضوع رو از پویا جویا بشه و از اون برای فهمیدن حقیقت ماجرا کمک بخواد، اما حرف های رضا در مورد رفاقت پویا با محمدامین روش تاثیر گذاشته بود و این باعث شد که از اینکار منصرف بشه.

در ادامه با روابطی که داشت، تلاش کرد به اسناد دادگاه های انقلاب دسترسی پیدا کنه و این اتفاق افتاد، اما رضا که می دونست قدم بعدی محمدامین چیه، قبلا برخی از اسناد رو که نشون میداد منشی اون دادگاه ها خودش بوده رو از اسناد خارج کرد، تا رد پایی از خودش در اسناد نباشه، از طرفی نام امیر به عنوان یکی از تکمیل کنندگان اسناد در پرونده بخاطر اضافه کردن نامه لغو اعدام عباس صارمی ثبت شده بود که البته از جزئیات مدارک نامی برده نشده بود و این موضوع باعث شد که محمدامین مطمئن بشه که اطلاعات رضا درسته و این باعث شد خشم بسیار زیادی از امیر در دلش ایجاد بشه.

حوادث زیادی در حال رخ دادن بود که شاید کنترلش غیر ممکن بود.

قبرستانِ روستای کدیر، رویانِ مازندران، 2 مهر 1400
امیر: سلام فروغ خانم، باشه باشه چقدر شاکی ای، آقا حق با توئه، تسلیم، ببخشید که هفته پیش نیومدم، ولی باور کن دارم سعی می کنم قولی که بهت داده بودم رو انجام میدم، "محافظت از بچه ها"، هفته پیش مجبور شدم نیام، بعدشم دیگه بی انصاف نباش، من پدر و مادرم که رفتن، سر جمع تو این 20-30 سال، 10 بار بهشون سر نزدم، اما هر هفته اینجام، یه هفته نمی خوای به من امان بدی ؟ نه نه، منت چیه، بخاطر دل خودم دارم میام، غلط کردم اصلا. ولش کن اینا رو نمی خوای برات تعریف کنم چی شد ؟ عرفان رو که گفتم برگشت، دارم تلاش می کنم مطمئن شم محیط امن شه، مهتاب هم برگردونم. با چند نفر از اونا که از من و عرفان احساس خطر کرده بودن رو هم دیدم، راستش خیلی سخت بود، فکر کن همش تصورم این بود که دارم با قاتل های تو حرف میزنم، ولی باید میشستم و لبخند میزدم و قانعشون می کردم که براشون خطری ندارم. ولی فروغ نمی دونم چرا حس کردم قاتلای تو توی اینا نیستن، بخدا اگر مطمئن بودم اینان قید همه چیو میزدم و ...، نه البته اونوقت شرایط برای بچه ها امن نمی موند. من قول دادم بهت. هنوز از رضا میترسم ولی، بقیه سرشون رفته به کار خودشون، اما میدونم این رضا تا انتقام نگیره ول نمی کنه. نمی دونم باهاش چیکار باید کنم.

خلاصه که دارم سعی می کنم همه چیو آروم کنم. فشار هم روم خیلی زیاده، گفتم بهت مجبور شدم معاون شم تا همه چی طبیعی جلوه کنه، اما بیش از حد تصور و تحملم درگیرم کرده، از اون طرف مجبور شدم ارتباطم با تو رو انکار کنم تا کسی فکر نکنه دنبال انتقامم، مجبور شدم، مجبور شدم، همش مجبور شدم و تهش مثل تمام زندگیم فقط مجبور شدم تا کاری رو بکنم که مصلحته، نه کاری که خودم دوست داشتم. فروغ خیلی خستم، خیلی خسته. کاش بودی و حداقل کمکم می کردی و هر وقت خسته میشدم دلم خوش بود تو توی خونمی. ولی الان هیچی ندارم. کاش زودتر همه چی تموم شه. آره آره می دونم، این شرایط انتخاب خودم بوده و خودم انتخاب کردم اینقدر سخت زندگی کنم، ولی قبول کن منم می برم بلاخره. چی غلط کردم ببرم ؟ خیلی بی رحمی، باشه باشه غلط کردم بانو. من رفتم تا یه فس کتک اساسی ازت نخوردم. قول میدم دیگه تا وقتی نیومدم و همین کنار دستت نخوابیدم، سنگم از آسمون بیاد جمعه ها بیام و دیگه قطع نشه، قول میدم. خداحافظ.

پایان فصل 10 |


پی نوشت: داستان در فصل 11 تمام خواهد شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

بالا پایین