مافیاییا
مافیاییا
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
صفحه اصلی
انجمن
جدیدترینها
نوشتههای جدید
نوشتههای نمایه جدید
آخرین فعالیت
کاربران
بازدیدکنندگان فعلی
نوشتههای نمایه جدید
جستجو در نوشتههای نمایه
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
برای دیدن محتوای انجمن باید
ورود
کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون
ثبتنام
کنید.
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: مهدی (Mahdi)
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="The Sundance Kid" data-source="post: 7601" data-attributes="member: 24"><p>سلامی دوباره. یه سری سوال اسون میپرسم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> که شاید خیلیا جوابات رو بهشون بدونن ولی من جهت شناخت بیشتر میپرسم.</p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">سلام علیکم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> . فکر نکنم خیلیا جوابام رو به این سوالا بدونن اتفاقا <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> بعضیهاشونو خودمم نمیدونستم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></span></p><p></p><p>۱- مهاجرت جز برنامههای آینده زندگیت هست یا نیست؟ اگر بله که دلیل نمیخواد فقط بگو براش کاری هم کردی یا نه. اگر خیر دلیلت رو تا جایی ک میشه شرح بده <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p><span style="color: #008000">نه حقیقتش. هیچوقت جزو برنامههای آیندهم نبوده این مورد. به شدت آدم اهل خانوادهای هستم و دوری از خانواده به این اندازه برام کابوسه بهنظرم. این که میگن طوری نیست و هر از چندگاهی میاین سر میزنین و اینا هم جبران نمیکنه بهنظرم کمبود رو. البته من خیلیارو میشناسم که کلا فامیلهای خوبی ندارن و خیلی براشون اهمیت نداره ازشون دور شن یا نه. شاید اصلا دنبال اینن که دور شن. ولی در مورد خانواده خودم من تا حد خوبی بهنظرم از حیث خانواده درجه ۱ (خودم و خانواده مهسا) و همچنین فامیلهای نزدیک بسیار آدم خوششانسی بودم و نزدیک بودن بهشون حس خیلی خوبی برام داره. یک بعد این قضیه خودم هستم، که دوست دارم نزدیک بودنشون رو همیشه حس کنم. هیچچیزی اندازه یک جمع خانوادگی صمیمی و خوشحال، آرامشبخش نیست برای آدم. بعد دیگر این مسئله هم برای فرزند یا فرزندانم (<img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" />) هست، که دوست دارم اونا هم خانواده کوچیک و محدودی نداشته باشند. فقط تنها چیزی که کار رو خراب میکنه. خود ایرانه. که واقعا ازنظرم جای زندگی نیست همین الانشم و بدتر هم خواهد شد متاسفانه. از ایننظر بدشانسی آوردیم هممون و شاید کسایی که چند سال قبلتر اقدام به مهاجرت کردن الان خیلی خوشحالن، منتهی من در مجموع برام جنبه خانواده مهمتر از این مسئلهس فعلا و دوست دارم فرزندم هم محیط غنی خانوادگی رو مثل خودم تجربه کنه حداقل در کودکیش. </span></p><p></p><p>۲- یه خاطره باحال که با بچههای مافیا داشتی در فضای خارج از مجازی <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> تعریف کن. خنده دار باشه لطفاً <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">تاکیدی که روی خندهدار بودنش کردی یکم کار رو سخت میکنه هم بهخاطر حضور ذهن و هم اینکه تجربیات خارج از مجازی من محدود و کم بوده نسبتا با این دوستان <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> جدیدترین خاطرهم بهمن ماه بود که تهران بودم و با امیر و پویا رفتیم شمشک و مونوپولی بازی کردیم. قبل بازی امیر کلا خواست من رو برای خودش بخره و یه تیم تشکیل بدیم که پویا رو بزنه زمین <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" />، منم خب استقبال کردم و باهاش توافق نسبی انجام دادم که دوست باشیم در بازی <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" />، بازی یه مدلی پیشرفت که عملا هیچ کسی دست برتر نداشت و از هر ست خونه هر کدوم یکی رو داشتیم و بازی قفل شده بود. یهجایی از بازی تصمیم گرفتیم که یه معامله ۳ طرفه انجام بدیم که هرکی توش به یه نون و نوایی برسه و بازی از اون حالت قفلش در بیاد. تو اون معامله اول من با امیر یه تبادلی انجام دادم که در ادامهاش هم قرار بود پویا با هرکدوممون یه معاملهای بکنه که ۳ طرف راضی باشن. معامله من و امیر که تموم شد در جریان معاملات به مشکل خوردیم و درنهایت بعد از کلی بحث، قضیه کنسل شد و دیگه معامله پویا با امیر و من نگرفت. اما خب این وسط امیر بهم نگفت که خب اون معامله من و خودش هم باید فسخ بشه و برگردیم و منم صدام رو درنیاوردم چون به نفع من بود حقیقتا <img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" />، ۱۰ ۱۵ دقیقه که گذشت من یه معامله مستقیم با پویا کردم که جفتمون رو برد تو موضع قدرت و امیر به فنا رفت اون وسط <img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" />. و خب از اون موقع تا آخر بازی نق میزد که نامردی کردین و باید اونجایی که معامله ۳ طرفهمون نگرفته بود کارتش رو بر میگردوندم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> که خب هم من قبول نکردم و هم پویا وساطت نکرد و به این شیوه امیر ناک اوت شد بدبخت <img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" /><img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" /> تا آخر بازی هم هرچقدر زیر بدهی میرفت ول نمیکرد و کلا میخواست به نفع پویا بازی کنه که من رو بچزونه ولی من عملا خرشانسترین دست عمرم رو داشتم بازی میکردم و هرچقدر تله برام پهن شد توش نیفتادم و تهش بردم. امیر هم نتیجه گرفت که با آدم اشتباهی زد و بند کرده بود قبل بازی <img src="/images/smilies/yahoo/65.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":سوت" title="65 :سوت" data-shortname=":سوت" /> <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p>۳-وقتی خیلی خستهای؛ و احساس میکنی چند پایهی زندگیت بطور همزمان متزلزل شده و میلنگه؛ چیکار میکنی؟ مثلا رد میدی از ادما دوری میکنی یا میری سمت صحبت و مشورت گرفتن و یا میری دنبال راهکار یا بیخیالی طی میکنی.. یا چی؟<img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p><span style="color: #008000">میخوابم. فقط میخوابم.</span></p><p><span style="color: #008000">هروقت استرس بیش از حدی بهم وارد بشه یا ذهنم خیلی درگیر باشه یا شکستی خورده باشم در زندگیم، اولین چیزی که بهش پناه میبرم خواب هست. این که میگم میخوابم اینجوریه که مثلا ۱۶ ۱۷ ساعت از شبانه روز رو میخوابم. تا جایی که یک فکری به ذهنم برسه یا یک ددلاینی رد بشه، این شرایط ادامه داره. اما زمانی که عوض بشه و بخوام برگردم به زندگی عادی، به صورت فشرده بر میگردم. یعنی به جبران اون روزهای پر خواب، میانگین خواب شبانه روزم مثلا چند ساعتی کاهش پیدا میکنه تا زمانی که یک قدم رو به جلو بردارم و به مسیر عادی برگردم. البته این جوابی که دادم برای مواقعی هست که استرس زیاد دارم. اینکه چند پایهی زندگیم به طور همزمان متزلزل شده باشه رو به اون شدت تا الان تجربه نکردم و شاید در اون موقعیت کار دیگهای بکنم. </span></p><p></p><p>۴-درس! مسیر درسیت چطوری بوده؟ از ابتدا با درس و دانشگاه اشتی بودی و تو محیط اکادمیک اعتمادبنفس جذب کردی یا نه برعکس بوده؟ </p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">چون این بخش بخش بزرگی از زندگی مهدی رو تشکیل میده، اگر اجازه بدی در متن مخفی کامل تعریفش میکنم. آش دهن سوزی هم نیست و قابل اسکیپ کردن هست برای شما، اما صرفا خواستم یک مروری برای خودم هم انجام داده باشم که بعدا بخونمش. </span></p><p></p><p>[SPOILER]<span style="color: #0000CD"></span></p><p><span style="color: #0000CD">من از دوران ابتدایی جزو شاگرد اولها و زرنگهای کلاس و مدرسه محسوب میشدم. اما از همون موقع به شدت تنبل بودم برای انجام دادن تکالیف، مشق نوشتن و ... . تقریبا تو خونه هیچکاری نمیکردم. حتی سکانسهایی از دوران ابتداییم یادم مییاد که تو دستشویی مدرسه دفتر و مداد برده باشم که مشقهام رو تکمیل کنم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> تقریبا هر فعالیتدرسی که کردم تو خود محیط مدرسه لابهلای کلاسها و زنگهای تفریح بوده و تو خونه چیزی به اسم زمان گذاشتن برای درس نداشتم هیچوقت. البته از اول تا پنجم ابتدایی بهترین تو کلاسمون نبودم و یه دوستی داشتم که هر سال از من بهتر بود. منتهی اون میخوند واقعا <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> الانم داره پزشکی میخونه و آخرین خبری که ازش داشتم به سمت تخصص قلب و ... رفته و کارش درست بود کلا از اون موقع. راهنمایی رو مدرسه نمونه دولتی قبول شدم و اونجا یهو چون سطح بالاتر رفت رتبه کلاسی من افت کرد چون همچنان من به درس نخوندنم ادامه میدادم و هرچیزی هم بود فقط مال خود زمانهای کلاسها و مدرسه میشد. دوران راهنمایی مثلا جزو ۵ نفر برتر کلاسمون بودم ولی هیچوقت نزدیک شاگرد اولی هم نشدم. رفته رفته که حجم درسها و دشواریشون بیشتر میشد منم بیشتر ضربه میدیدم از وقت نذاشتن و این شد که تو کنکور نمونه دولتی دبیرستان بالاخره قبول نشدم و شاید اولین و یا تنهاترین شکست بزرگ زندگیم اونجا رقم خورد. (اینکه تو سوال قبلی گفتم میخوابم، یه مثالش مال همون موقعاس مثلا. یادمه اون زمانی که برای اومدن نتایج اعلام کرده بودند اون زمان رعایت نشد و حدود ۱۰ روز با تاخیر نتایج نمونه دولتی اون سال رو دادن، و من اون ۱۰ روز که انتظار میکشیدم رو فقط میخوابیدم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> تا اینکه یه روز صبح داییم زنگ زد و خبر داد که قبول نشدم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> ). </span></p><p><span style="color: #0000CD"></span></p><p><span style="color: #0000CD">دبیرستان مجبور شدم برم سراغ یک مدرسه معمولی، که خب با ۴-۵ نفر از دوستام در یک مدرسه قدیمی و معروف تبریز ثبت نام کردیم. روز اولی که رفتیم برای کلاسها، من متوجه شدم که کلاسهارو بر اساس حروف الفبا تقسیم بندی کردند و من با هیچکدوم از اون دوستانم همکلاسی نشدم. منم ارتباط گرفتن با غریبهها و افراد جدید برام خیلی سخت بود، و اون مدرسه هم جوری بود که تو هر کلاسش ۴۵ دانشاموز بودند یعنی عملا وقتی مینشستیم تو کلاس زانومون با ماتحت نفر جلویی مماس بود <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> مدرسه در کل انقدر دانشآموز داشت که وقتی زنگ تفریح زده میشد راهروها شلوغ میشد و تا میومدیم به حیاط برسیم زنگ رو دوباره میزدن و باید برمیگشتیم به کلاس <img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" /> این شد که من اصلا با اونجا حال نکردم و به مدت ۲ هفته سر خانوادهام غر میزدم که مدرسه من رو عوض کنن. (شنیده بودم که یه مدرسهای در یکی از شهرهای نزدیک تبریز هست که پنجشنبههاش هم تعطیله و فقط از شنبه تا چهارشنبه کلاس داره)، کلی اصرار کردم و با وساطتهای مختلف بالاخره پدرم راضی شد که من رو ببره به اون مدرسهای که خودم میخواستم. و اینجا بود که بزرگترین اشتباه زندگیم رو انجام دادم. چون اون مدرسه جدیدی که رفتم، نه فرهنگش، نه خود شهرش، نه آدماش و نه هیچیش با چیزایی که من از بچگی باهاش بزرگ شده بودم تطابق نداشت و کلا من رو از درس زده کرد. و یه مشکل بزرگی هم که داشت، چون پنجشنبههاش هم تعطیل بود (اون موقع مثل الان نبود که همهجا پنجشنبهها تعطیل باشه)، بهجاش مجبور بودیم از ۸ صبح تا ۴ بعداز ظهر سر کلاس باشیم و این بزرگترین اذیت برای من بود. خلاصه که اون ۴ سال دبیرستان فقط به بطالت گذشت و من تا حد خوبی از درس دور شدم، یعنی مثلا اونجا به جرئت میگم شاید جز یکی دو نفر، بقیه حتی نصف من هم هوش یا استعداد درس خوندن نداشتن و کلا سطح مدرسه بسیار پایین بود. اما انقدر من دور شدم از درس که تو همون مدرسه هم هیچوقت شاگرد اول نبودم و کلا به یه دانشآموز متوسط تبدیل شدم. در حدی که مثلا امتحان نوبت اول هندسه تحلیلی یادمه ۲.۵ گرفتم. حساب دیفرانسیل و ... همیشه نمرهام کم بود. فیزیک همیشه دور و بر ۱۰ و قبولی. درواقع میزان درس خوندنم به ۰ مطلق رسید و دیگه حتی تو کلاس هم به چیزی گوش نمیدادم. سه سال اول دبیرستان همینطوری گذشت و رسیدیم به پیشدانشگاهی و کنکور. پیشدانشگاهی هم مثل همیشه داشتم ضعیف ادامه میدادم و مثلا نمره مستمر فیزیکم اون سال ۶.۵ بود. یه جوری شده بود که اون سال چون امتحان فیزیک نهایی و کشوری بود من باید یه نمره بالاتر از ۱۶ میگرفتم که قبول شم و بتونم کنکور بدم. چون کل سال هیچی نخونده بودم و اصلا نمیدونستم چی به چی هست یک روز مونده به تاریخ امتحان مجبور شدیم که معلم خصوصی بگیریم تا ۲-۳ ساعت باهام فیزیک کار کنه. که از قضا دخترخاله مامانم معلم فیزیک بود و باهاش صحبت کردیم که بیاد، وقتی اومد تو نیم ساعت اول متوجه شد که من هیچی بلد نیستم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> و بدبخت مجبور شد کمی اضافه بمونه و حدود ۴ ساعت بهم یاد داد مباحث مسئلهای رو. مباحث تئوری رو هم قرار شد خودم بخونم تا صبح. من اون امتحان اگر اشتباه نکنم ۱۸.۷۵ گرفتم و بالاترین نمره کلاسمون شدم با فاصله. جوری که هیچکس باورش نمیشد و کلی اتهام بابت خرخونی و دروغ گفتن بارم شد. منتهی بهم نشون داد که هنوز مهدی درونم زندهاس و اگر بخوام میتونم درس بخونم. و بله درست حدس زدید، از اونجا زندگی من عوض نشد. چون همچنان درس نخوندنم رو ادامه دادم و برای کنکور هم نخوندم <img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" /><img src="/images/smilies/yahoo/24.gif" class="smilie" loading="lazy" alt="=))" title="24 =))" data-shortname="=))" />. یه رتبه خیلی معمولی حدود ۱۵ هزار منطقه ۳ آوردم که عملا شانس قبولی برای هیچ رشته درست حسابیای نداشتم و البته یادمه از وسطای سال هم به کل خانواده گفته بودم که میخوام تربیت بدنی بخونم و علاقه به درس ندارم. این شد که تربیت بدنی رو انتخاب کردم و خب تو یه دانشگاه دولتی قبول شدم برای کارشناسی تربیت بدنی.</span></p><p><span style="color: #0000CD"></span></p><p><span style="color: #0000CD">دوران کارشناسی رو هم با همون بطالت و بلاهت قبل داشتم ادامه میدادم و هر ترم چند واحد رو داشتم میفتادم و تهش کار به جایی رسید که ترم سوم مشروط شدم (بخشیش بهخاطر این بود که تصور من از تربیت بدنی کلا فوتبال بازی کردن بود و به خاطر اون رفته بودم سراغ این رشته، در صورتی که کاملا در اشتباه بودم. بخشیش هم بهخاطر حماقتی که اون ترم کردم و خب خاطره جداگانه داره که اگر لازم شد بعدا تعریف میکنم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> )، اما از ترم ۴ و شروع رابطهام با مهسا که همکلاسیم بود، تقریبا مسیر برای من عوض شد و چون حالم در کل خوب بود و تو کلاسها صرفا به گذران وقت فکر نمیکردم، معدلهام به صورت معنیدار بهتر شدند و تا حدی به آغوش درس برگشتم. به شیوهای که تو اون دانشگاه هیچکس انتظار نداشت بهترین رتبه کنکور ارشد رشته تربیتبدنیاش رو من بیارم، اما خب من آوردم (به دلیل اینکه ۳ روز قبل کنکور فول تایم درس خوندم <img src="/images/smilies/yahoo/10.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":پی" title="10 :پی" data-shortname=":پی" /><img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> ) و خب تهش میتونستم برای ارشد هر دانشگاهی تو کشور که دلم بخواد رو انتخاب کنم. که خب با مهسا دانشگاه شهید بهشتی رو انتخاب کردیم و جفتمون قبول شدیم و اومدیم تهران تا تو ارشد هم همکلاسی باشیم مجددا. که خب در حین دوران کارشناسی ارشد هم ازدواج کردیم. بعدش تو کارشناسی ارشد هم همون اتفاق قبلی افتاد و در کمال ناباوری تو کنکور دکتری من جزو بهترین رتبههای دانشگاه خودمون شدم اما چون مقاله و رزومه خوبی نداشتم تو مصاحبه رد شدم و یک سال دیگه دوباره کنکور دادم تا قبول شم. الانم ترم ۴ دکتری تربیت بدنی دارم میخونم (دارم رد میکنم عملا)، اگر اشتباه نکنم زمانی که پویا تو صندلی داغ بود ازش پرسیدم که بهنظرش ادامه بدم و یا برم خدمت که خب درنهایت این مسیر رو انتخاب کردم که خدمت رو فعلا بندازم عقب تا سال 1405.</span> [/SPOILER]</p><p></p><p><span style="color: #008000">به صورت خلاصه بگم، استعداد درسی همیشه داشتم و بهنظرم میتونستم هر رشتهای رو که دلم میخواست رو یه زمانی بخونم در هر دانشگاهی که بخوام. اما خب علاقه آنچنانی به این مسیر نداشتم. اما از ایننظر که احساس ناتوانی کنم در محیطهای آکادمیک و حس کنم ضعیفم، نه و هیچوقت همچین چیزی رو تجربه نکردم و هر شکست و تجربه تلخی که در زمینه درسی داشتم میدونستم که دلیلش صرفا عدم تلاش و وقت گذاشتن خودم بوده و نه چیزی دیگه.</span></p><p></p><p>۵-دو سه تا از ارزشهای پررنگت رو بگو که تو روابط دوستانه برات خیلی مهمه. </p><p></p><p><span style="color: #008000">صداقت | خوشقولی | قابل اعتماد بودن</span></p><p></p><p>۶-تو مافیای حضوری حس میکنی بهتری یا مجازی؟ دلیلش چیه بنظرت؟ و کلا ترجیحت کدوم حالته؟ <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p><span style="color: #008000">مافیای حضوری تجربه بازی کردنش به صورت حرفهای رو نداشتم و اکثرا در جمع خانوادگی بوده، اما بهنظرم قطعا که در مافیای مجازی بهترم. مافیای حضوری یه مشکلی که دارم اصلا نمیتونم جلوی خنده خودم رو بگیرم، مخصوصا زمانی که مافیا بشم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" />، و این عملا نمیذاره که بازی کنم. اما خب حداقل در خانواده که جزو بهترینها محسوب میشم. (مهسا ازم بهتره ولی مثلا <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" />) منتهی در کل من اقتدار ذاتی خودم رو در مافیای مجازی بیشتر میتونم پیاده کنم تا حضوری. کلا هم با هم متفاوتن تقریبا. تو مافیای مجازی بهنظرم جا و فرصت بیشتری برای پیادهسازی شخصیت خودمون و ایجاد کاراکتر در بازی داریم تا حضوری که خیلی سرعتیتر و جمع و جورتر انجام میشه. ترجیح هم ندارم آنچنان. اگر جمعاش خوب باشه، جفتشون خوبن و حال میدن.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p>۷-یه نقش تو مافیا رو بگو که اگر هردور بهت بگن نقشت رو خودت انتخاب میکنی؛ حاضر باشی همونو بازی کنی و خستهم نشی. </p><p></p><p><span style="color: #008000">جوکر.</span></p><p></p><p>۸-اهل تقلب هستی؟ <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> مثلا تو بازیها. یه تقلب قوی منجر یه بردی که داشتی رو تعریف کن <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> تو هر بازیای. اگر نداشتی که هیچی <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> </p><p></p><p><span style="color: #008000">بخوام صادق باشم آره. اما بستگی داره، مثلا اگه تو یه بازیای خیلی سین جیمم کنن و بهم شک بیمورد داشته باشن حتما تقلب میکنم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> اما اگه کاری به کارم نداشته باشن خیلی خیلی بعیده، بازی های خیلی فان همینطوری الکی دور همی شاید بکنم تقلب اما معمولا تو بازیهای رقابتی مستقیم این کار رو انجام نمیدم و خوشم نمیاد. نه بهخاطر اینکه حق بقیه پایمال بشه، بیشتر به خاطر خودم و لذتی که در اون صورت نمیبرم خوشم نمیاد تقلب کنم. منتهی از اینایی نیستم که وقتی مطمئن باشم کسی نمیفهمه هم تقلب نکنم صرفا به این دلیل که کار زشتیه. احتمالا دلیل دیگهای برای تقلب نکردن دارم هر بار. </span></p><p></p><p><span style="color: #008000">تقلب منجر به برد هم زیاد بوده. ولی چیز خیلی مهمی که تو ذهنم باشه الان یادم نمیاد. نترسید ازم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p></p><p>۹-ترجیحت برای جمع دوستانهای که زیاد میبینیشون؛ اینه که ترکیبی از چه نوع شخصیتهایی باشن؟ چه تفریحاتی داشته باشن؟ زوج باشن یا مجرد و و یا ترکیبی <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></p><p></p><p><span style="color: #008000">هرچقدر ورزشیتر باشن بهتر ارتباط برقرار میکنم مثلا. اما در کل دوست دارم که اهل بازی از هر نوعش باشن و جمع خشک نباشه. زوج و مجرد و ترکیبیش هم هیچ فرقی نداره برام. اما اگر زوج هستن هم باید جفتشون ویژگیهایی که گفتم رو داشته باشن تا بیشتر خوشبگذره.</span></p><p></p><p>۱۰- چقدر میتونی ویژگیهای منفی دوستان نزدیکت رو بپذیری؟ مثلاً اقای ایکس خیلی ویژگیهای مثبتی داره از نظرت ولی سه تا ویژگی بشدت منفی و رو مخی هم داره که باعث میشه یجاهایی رد بدی و بخودت بگی این کیه من باهاش دوستم؟ <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /> میخوام ببینم ذهنت اینطوری هست ک همونجا به خوبیا فک کنی و بگی حالا هرکسی ویژگی منفی داره یا نه مواجهه ت طور دیگه ایه.</p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">بستگی به ویژگیهای مثبتش داره حقیقتا. اگه مثال بزنی شاید بهتر بتونم بگم.</span></p><p><span style="color: #008000">اما درکل اگه ویژگیهای مهم منفی یک نفر از ویژگیهای مهم مثبتش بیشتر باشه طبیعتا کم کم فاصله میگیرم ازش. حالا خودآگاه یا ناخودآگاه.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">فعلا تا سوال ۱۰ رو بفرستم. نیمهدومش رو هم بعدا پاسخ میدم <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" /></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="The Sundance Kid, post: 7601, member: 24"] سلامی دوباره. یه سری سوال اسون میپرسم :دی که شاید خیلیا جوابات رو بهشون بدونن ولی من جهت شناخت بیشتر میپرسم. [COLOR="#008000"] سلام علیکم :دی . فکر نکنم خیلیا جوابام رو به این سوالا بدونن اتفاقا :دی بعضیهاشونو خودمم نمیدونستم :))[/COLOR] ۱- مهاجرت جز برنامههای آینده زندگیت هست یا نیست؟ اگر بله که دلیل نمیخواد فقط بگو براش کاری هم کردی یا نه. اگر خیر دلیلت رو تا جایی ک میشه شرح بده :دی [COLOR="#008000"]نه حقیقتش. هیچوقت جزو برنامههای آیندهم نبوده این مورد. به شدت آدم اهل خانوادهای هستم و دوری از خانواده به این اندازه برام کابوسه بهنظرم. این که میگن طوری نیست و هر از چندگاهی میاین سر میزنین و اینا هم جبران نمیکنه بهنظرم کمبود رو. البته من خیلیارو میشناسم که کلا فامیلهای خوبی ندارن و خیلی براشون اهمیت نداره ازشون دور شن یا نه. شاید اصلا دنبال اینن که دور شن. ولی در مورد خانواده خودم من تا حد خوبی بهنظرم از حیث خانواده درجه ۱ (خودم و خانواده مهسا) و همچنین فامیلهای نزدیک بسیار آدم خوششانسی بودم و نزدیک بودن بهشون حس خیلی خوبی برام داره. یک بعد این قضیه خودم هستم، که دوست دارم نزدیک بودنشون رو همیشه حس کنم. هیچچیزی اندازه یک جمع خانوادگی صمیمی و خوشحال، آرامشبخش نیست برای آدم. بعد دیگر این مسئله هم برای فرزند یا فرزندانم (:دی) هست، که دوست دارم اونا هم خانواده کوچیک و محدودی نداشته باشند. فقط تنها چیزی که کار رو خراب میکنه. خود ایرانه. که واقعا ازنظرم جای زندگی نیست همین الانشم و بدتر هم خواهد شد متاسفانه. از ایننظر بدشانسی آوردیم هممون و شاید کسایی که چند سال قبلتر اقدام به مهاجرت کردن الان خیلی خوشحالن، منتهی من در مجموع برام جنبه خانواده مهمتر از این مسئلهس فعلا و دوست دارم فرزندم هم محیط غنی خانوادگی رو مثل خودم تجربه کنه حداقل در کودکیش. [/COLOR] ۲- یه خاطره باحال که با بچههای مافیا داشتی در فضای خارج از مجازی :دی تعریف کن. خنده دار باشه لطفاً :دی [COLOR="#008000"] تاکیدی که روی خندهدار بودنش کردی یکم کار رو سخت میکنه هم بهخاطر حضور ذهن و هم اینکه تجربیات خارج از مجازی من محدود و کم بوده نسبتا با این دوستان :دی جدیدترین خاطرهم بهمن ماه بود که تهران بودم و با امیر و پویا رفتیم شمشک و مونوپولی بازی کردیم. قبل بازی امیر کلا خواست من رو برای خودش بخره و یه تیم تشکیل بدیم که پویا رو بزنه زمین :))، منم خب استقبال کردم و باهاش توافق نسبی انجام دادم که دوست باشیم در بازی :))، بازی یه مدلی پیشرفت که عملا هیچ کسی دست برتر نداشت و از هر ست خونه هر کدوم یکی رو داشتیم و بازی قفل شده بود. یهجایی از بازی تصمیم گرفتیم که یه معامله ۳ طرفه انجام بدیم که هرکی توش به یه نون و نوایی برسه و بازی از اون حالت قفلش در بیاد. تو اون معامله اول من با امیر یه تبادلی انجام دادم که در ادامهاش هم قرار بود پویا با هرکدوممون یه معاملهای بکنه که ۳ طرف راضی باشن. معامله من و امیر که تموم شد در جریان معاملات به مشکل خوردیم و درنهایت بعد از کلی بحث، قضیه کنسل شد و دیگه معامله پویا با امیر و من نگرفت. اما خب این وسط امیر بهم نگفت که خب اون معامله من و خودش هم باید فسخ بشه و برگردیم و منم صدام رو درنیاوردم چون به نفع من بود حقیقتا =))، ۱۰ ۱۵ دقیقه که گذشت من یه معامله مستقیم با پویا کردم که جفتمون رو برد تو موضع قدرت و امیر به فنا رفت اون وسط =)). و خب از اون موقع تا آخر بازی نق میزد که نامردی کردین و باید اونجایی که معامله ۳ طرفهمون نگرفته بود کارتش رو بر میگردوندم :)) که خب هم من قبول نکردم و هم پویا وساطت نکرد و به این شیوه امیر ناک اوت شد بدبخت =))=)) تا آخر بازی هم هرچقدر زیر بدهی میرفت ول نمیکرد و کلا میخواست به نفع پویا بازی کنه که من رو بچزونه ولی من عملا خرشانسترین دست عمرم رو داشتم بازی میکردم و هرچقدر تله برام پهن شد توش نیفتادم و تهش بردم. امیر هم نتیجه گرفت که با آدم اشتباهی زد و بند کرده بود قبل بازی :سوت :دی [/COLOR] ۳-وقتی خیلی خستهای؛ و احساس میکنی چند پایهی زندگیت بطور همزمان متزلزل شده و میلنگه؛ چیکار میکنی؟ مثلا رد میدی از ادما دوری میکنی یا میری سمت صحبت و مشورت گرفتن و یا میری دنبال راهکار یا بیخیالی طی میکنی.. یا چی؟:دی [COLOR="#008000"]میخوابم. فقط میخوابم. هروقت استرس بیش از حدی بهم وارد بشه یا ذهنم خیلی درگیر باشه یا شکستی خورده باشم در زندگیم، اولین چیزی که بهش پناه میبرم خواب هست. این که میگم میخوابم اینجوریه که مثلا ۱۶ ۱۷ ساعت از شبانه روز رو میخوابم. تا جایی که یک فکری به ذهنم برسه یا یک ددلاینی رد بشه، این شرایط ادامه داره. اما زمانی که عوض بشه و بخوام برگردم به زندگی عادی، به صورت فشرده بر میگردم. یعنی به جبران اون روزهای پر خواب، میانگین خواب شبانه روزم مثلا چند ساعتی کاهش پیدا میکنه تا زمانی که یک قدم رو به جلو بردارم و به مسیر عادی برگردم. البته این جوابی که دادم برای مواقعی هست که استرس زیاد دارم. اینکه چند پایهی زندگیم به طور همزمان متزلزل شده باشه رو به اون شدت تا الان تجربه نکردم و شاید در اون موقعیت کار دیگهای بکنم. [/COLOR] ۴-درس! مسیر درسیت چطوری بوده؟ از ابتدا با درس و دانشگاه اشتی بودی و تو محیط اکادمیک اعتمادبنفس جذب کردی یا نه برعکس بوده؟ [COLOR="#008000"] چون این بخش بخش بزرگی از زندگی مهدی رو تشکیل میده، اگر اجازه بدی در متن مخفی کامل تعریفش میکنم. آش دهن سوزی هم نیست و قابل اسکیپ کردن هست برای شما، اما صرفا خواستم یک مروری برای خودم هم انجام داده باشم که بعدا بخونمش. [/COLOR] [SPOILER][COLOR="#0000CD"] من از دوران ابتدایی جزو شاگرد اولها و زرنگهای کلاس و مدرسه محسوب میشدم. اما از همون موقع به شدت تنبل بودم برای انجام دادن تکالیف، مشق نوشتن و ... . تقریبا تو خونه هیچکاری نمیکردم. حتی سکانسهایی از دوران ابتداییم یادم مییاد که تو دستشویی مدرسه دفتر و مداد برده باشم که مشقهام رو تکمیل کنم :)) تقریبا هر فعالیتدرسی که کردم تو خود محیط مدرسه لابهلای کلاسها و زنگهای تفریح بوده و تو خونه چیزی به اسم زمان گذاشتن برای درس نداشتم هیچوقت. البته از اول تا پنجم ابتدایی بهترین تو کلاسمون نبودم و یه دوستی داشتم که هر سال از من بهتر بود. منتهی اون میخوند واقعا :)) الانم داره پزشکی میخونه و آخرین خبری که ازش داشتم به سمت تخصص قلب و ... رفته و کارش درست بود کلا از اون موقع. راهنمایی رو مدرسه نمونه دولتی قبول شدم و اونجا یهو چون سطح بالاتر رفت رتبه کلاسی من افت کرد چون همچنان من به درس نخوندنم ادامه میدادم و هرچیزی هم بود فقط مال خود زمانهای کلاسها و مدرسه میشد. دوران راهنمایی مثلا جزو ۵ نفر برتر کلاسمون بودم ولی هیچوقت نزدیک شاگرد اولی هم نشدم. رفته رفته که حجم درسها و دشواریشون بیشتر میشد منم بیشتر ضربه میدیدم از وقت نذاشتن و این شد که تو کنکور نمونه دولتی دبیرستان بالاخره قبول نشدم و شاید اولین و یا تنهاترین شکست بزرگ زندگیم اونجا رقم خورد. (اینکه تو سوال قبلی گفتم میخوابم، یه مثالش مال همون موقعاس مثلا. یادمه اون زمانی که برای اومدن نتایج اعلام کرده بودند اون زمان رعایت نشد و حدود ۱۰ روز با تاخیر نتایج نمونه دولتی اون سال رو دادن، و من اون ۱۰ روز که انتظار میکشیدم رو فقط میخوابیدم :دی تا اینکه یه روز صبح داییم زنگ زد و خبر داد که قبول نشدم :دی ). دبیرستان مجبور شدم برم سراغ یک مدرسه معمولی، که خب با ۴-۵ نفر از دوستام در یک مدرسه قدیمی و معروف تبریز ثبت نام کردیم. روز اولی که رفتیم برای کلاسها، من متوجه شدم که کلاسهارو بر اساس حروف الفبا تقسیم بندی کردند و من با هیچکدوم از اون دوستانم همکلاسی نشدم. منم ارتباط گرفتن با غریبهها و افراد جدید برام خیلی سخت بود، و اون مدرسه هم جوری بود که تو هر کلاسش ۴۵ دانشاموز بودند یعنی عملا وقتی مینشستیم تو کلاس زانومون با ماتحت نفر جلویی مماس بود :)) مدرسه در کل انقدر دانشآموز داشت که وقتی زنگ تفریح زده میشد راهروها شلوغ میشد و تا میومدیم به حیاط برسیم زنگ رو دوباره میزدن و باید برمیگشتیم به کلاس =)) این شد که من اصلا با اونجا حال نکردم و به مدت ۲ هفته سر خانوادهام غر میزدم که مدرسه من رو عوض کنن. (شنیده بودم که یه مدرسهای در یکی از شهرهای نزدیک تبریز هست که پنجشنبههاش هم تعطیله و فقط از شنبه تا چهارشنبه کلاس داره)، کلی اصرار کردم و با وساطتهای مختلف بالاخره پدرم راضی شد که من رو ببره به اون مدرسهای که خودم میخواستم. و اینجا بود که بزرگترین اشتباه زندگیم رو انجام دادم. چون اون مدرسه جدیدی که رفتم، نه فرهنگش، نه خود شهرش، نه آدماش و نه هیچیش با چیزایی که من از بچگی باهاش بزرگ شده بودم تطابق نداشت و کلا من رو از درس زده کرد. و یه مشکل بزرگی هم که داشت، چون پنجشنبههاش هم تعطیل بود (اون موقع مثل الان نبود که همهجا پنجشنبهها تعطیل باشه)، بهجاش مجبور بودیم از ۸ صبح تا ۴ بعداز ظهر سر کلاس باشیم و این بزرگترین اذیت برای من بود. خلاصه که اون ۴ سال دبیرستان فقط به بطالت گذشت و من تا حد خوبی از درس دور شدم، یعنی مثلا اونجا به جرئت میگم شاید جز یکی دو نفر، بقیه حتی نصف من هم هوش یا استعداد درس خوندن نداشتن و کلا سطح مدرسه بسیار پایین بود. اما انقدر من دور شدم از درس که تو همون مدرسه هم هیچوقت شاگرد اول نبودم و کلا به یه دانشآموز متوسط تبدیل شدم. در حدی که مثلا امتحان نوبت اول هندسه تحلیلی یادمه ۲.۵ گرفتم. حساب دیفرانسیل و ... همیشه نمرهام کم بود. فیزیک همیشه دور و بر ۱۰ و قبولی. درواقع میزان درس خوندنم به ۰ مطلق رسید و دیگه حتی تو کلاس هم به چیزی گوش نمیدادم. سه سال اول دبیرستان همینطوری گذشت و رسیدیم به پیشدانشگاهی و کنکور. پیشدانشگاهی هم مثل همیشه داشتم ضعیف ادامه میدادم و مثلا نمره مستمر فیزیکم اون سال ۶.۵ بود. یه جوری شده بود که اون سال چون امتحان فیزیک نهایی و کشوری بود من باید یه نمره بالاتر از ۱۶ میگرفتم که قبول شم و بتونم کنکور بدم. چون کل سال هیچی نخونده بودم و اصلا نمیدونستم چی به چی هست یک روز مونده به تاریخ امتحان مجبور شدیم که معلم خصوصی بگیریم تا ۲-۳ ساعت باهام فیزیک کار کنه. که از قضا دخترخاله مامانم معلم فیزیک بود و باهاش صحبت کردیم که بیاد، وقتی اومد تو نیم ساعت اول متوجه شد که من هیچی بلد نیستم :)) و بدبخت مجبور شد کمی اضافه بمونه و حدود ۴ ساعت بهم یاد داد مباحث مسئلهای رو. مباحث تئوری رو هم قرار شد خودم بخونم تا صبح. من اون امتحان اگر اشتباه نکنم ۱۸.۷۵ گرفتم و بالاترین نمره کلاسمون شدم با فاصله. جوری که هیچکس باورش نمیشد و کلی اتهام بابت خرخونی و دروغ گفتن بارم شد. منتهی بهم نشون داد که هنوز مهدی درونم زندهاس و اگر بخوام میتونم درس بخونم. و بله درست حدس زدید، از اونجا زندگی من عوض نشد. چون همچنان درس نخوندنم رو ادامه دادم و برای کنکور هم نخوندم =))=)). یه رتبه خیلی معمولی حدود ۱۵ هزار منطقه ۳ آوردم که عملا شانس قبولی برای هیچ رشته درست حسابیای نداشتم و البته یادمه از وسطای سال هم به کل خانواده گفته بودم که میخوام تربیت بدنی بخونم و علاقه به درس ندارم. این شد که تربیت بدنی رو انتخاب کردم و خب تو یه دانشگاه دولتی قبول شدم برای کارشناسی تربیت بدنی. دوران کارشناسی رو هم با همون بطالت و بلاهت قبل داشتم ادامه میدادم و هر ترم چند واحد رو داشتم میفتادم و تهش کار به جایی رسید که ترم سوم مشروط شدم (بخشیش بهخاطر این بود که تصور من از تربیت بدنی کلا فوتبال بازی کردن بود و به خاطر اون رفته بودم سراغ این رشته، در صورتی که کاملا در اشتباه بودم. بخشیش هم بهخاطر حماقتی که اون ترم کردم و خب خاطره جداگانه داره که اگر لازم شد بعدا تعریف میکنم :)) )، اما از ترم ۴ و شروع رابطهام با مهسا که همکلاسیم بود، تقریبا مسیر برای من عوض شد و چون حالم در کل خوب بود و تو کلاسها صرفا به گذران وقت فکر نمیکردم، معدلهام به صورت معنیدار بهتر شدند و تا حدی به آغوش درس برگشتم. به شیوهای که تو اون دانشگاه هیچکس انتظار نداشت بهترین رتبه کنکور ارشد رشته تربیتبدنیاش رو من بیارم، اما خب من آوردم (به دلیل اینکه ۳ روز قبل کنکور فول تایم درس خوندم :پی:)) ) و خب تهش میتونستم برای ارشد هر دانشگاهی تو کشور که دلم بخواد رو انتخاب کنم. که خب با مهسا دانشگاه شهید بهشتی رو انتخاب کردیم و جفتمون قبول شدیم و اومدیم تهران تا تو ارشد هم همکلاسی باشیم مجددا. که خب در حین دوران کارشناسی ارشد هم ازدواج کردیم. بعدش تو کارشناسی ارشد هم همون اتفاق قبلی افتاد و در کمال ناباوری تو کنکور دکتری من جزو بهترین رتبههای دانشگاه خودمون شدم اما چون مقاله و رزومه خوبی نداشتم تو مصاحبه رد شدم و یک سال دیگه دوباره کنکور دادم تا قبول شم. الانم ترم ۴ دکتری تربیت بدنی دارم میخونم (دارم رد میکنم عملا)، اگر اشتباه نکنم زمانی که پویا تو صندلی داغ بود ازش پرسیدم که بهنظرش ادامه بدم و یا برم خدمت که خب درنهایت این مسیر رو انتخاب کردم که خدمت رو فعلا بندازم عقب تا سال 1405.[/COLOR] [/SPOILER] [COLOR="#008000"]به صورت خلاصه بگم، استعداد درسی همیشه داشتم و بهنظرم میتونستم هر رشتهای رو که دلم میخواست رو یه زمانی بخونم در هر دانشگاهی که بخوام. اما خب علاقه آنچنانی به این مسیر نداشتم. اما از ایننظر که احساس ناتوانی کنم در محیطهای آکادمیک و حس کنم ضعیفم، نه و هیچوقت همچین چیزی رو تجربه نکردم و هر شکست و تجربه تلخی که در زمینه درسی داشتم میدونستم که دلیلش صرفا عدم تلاش و وقت گذاشتن خودم بوده و نه چیزی دیگه.[/COLOR] ۵-دو سه تا از ارزشهای پررنگت رو بگو که تو روابط دوستانه برات خیلی مهمه. [COLOR="#008000"]صداقت | خوشقولی | قابل اعتماد بودن[/COLOR] ۶-تو مافیای حضوری حس میکنی بهتری یا مجازی؟ دلیلش چیه بنظرت؟ و کلا ترجیحت کدوم حالته؟ :دی [COLOR="#008000"]مافیای حضوری تجربه بازی کردنش به صورت حرفهای رو نداشتم و اکثرا در جمع خانوادگی بوده، اما بهنظرم قطعا که در مافیای مجازی بهترم. مافیای حضوری یه مشکلی که دارم اصلا نمیتونم جلوی خنده خودم رو بگیرم، مخصوصا زمانی که مافیا بشم :))، و این عملا نمیذاره که بازی کنم. اما خب حداقل در خانواده که جزو بهترینها محسوب میشم. (مهسا ازم بهتره ولی مثلا :دی) منتهی در کل من اقتدار ذاتی خودم رو در مافیای مجازی بیشتر میتونم پیاده کنم تا حضوری. کلا هم با هم متفاوتن تقریبا. تو مافیای مجازی بهنظرم جا و فرصت بیشتری برای پیادهسازی شخصیت خودمون و ایجاد کاراکتر در بازی داریم تا حضوری که خیلی سرعتیتر و جمع و جورتر انجام میشه. ترجیح هم ندارم آنچنان. اگر جمعاش خوب باشه، جفتشون خوبن و حال میدن. [/COLOR] ۷-یه نقش تو مافیا رو بگو که اگر هردور بهت بگن نقشت رو خودت انتخاب میکنی؛ حاضر باشی همونو بازی کنی و خستهم نشی. [COLOR="#008000"]جوکر.[/COLOR] ۸-اهل تقلب هستی؟ :دی مثلا تو بازیها. یه تقلب قوی منجر یه بردی که داشتی رو تعریف کن :)) تو هر بازیای. اگر نداشتی که هیچی :دی [COLOR="#008000"]بخوام صادق باشم آره. اما بستگی داره، مثلا اگه تو یه بازیای خیلی سین جیمم کنن و بهم شک بیمورد داشته باشن حتما تقلب میکنم :دی اما اگه کاری به کارم نداشته باشن خیلی خیلی بعیده، بازی های خیلی فان همینطوری الکی دور همی شاید بکنم تقلب اما معمولا تو بازیهای رقابتی مستقیم این کار رو انجام نمیدم و خوشم نمیاد. نه بهخاطر اینکه حق بقیه پایمال بشه، بیشتر به خاطر خودم و لذتی که در اون صورت نمیبرم خوشم نمیاد تقلب کنم. منتهی از اینایی نیستم که وقتی مطمئن باشم کسی نمیفهمه هم تقلب نکنم صرفا به این دلیل که کار زشتیه. احتمالا دلیل دیگهای برای تقلب نکردن دارم هر بار. [/COLOR] [COLOR="#008000"]تقلب منجر به برد هم زیاد بوده. ولی چیز خیلی مهمی که تو ذهنم باشه الان یادم نمیاد. نترسید ازم :)) [/COLOR] ۹-ترجیحت برای جمع دوستانهای که زیاد میبینیشون؛ اینه که ترکیبی از چه نوع شخصیتهایی باشن؟ چه تفریحاتی داشته باشن؟ زوج باشن یا مجرد و و یا ترکیبی :دی [COLOR="#008000"]هرچقدر ورزشیتر باشن بهتر ارتباط برقرار میکنم مثلا. اما در کل دوست دارم که اهل بازی از هر نوعش باشن و جمع خشک نباشه. زوج و مجرد و ترکیبیش هم هیچ فرقی نداره برام. اما اگر زوج هستن هم باید جفتشون ویژگیهایی که گفتم رو داشته باشن تا بیشتر خوشبگذره.[/COLOR] ۱۰- چقدر میتونی ویژگیهای منفی دوستان نزدیکت رو بپذیری؟ مثلاً اقای ایکس خیلی ویژگیهای مثبتی داره از نظرت ولی سه تا ویژگی بشدت منفی و رو مخی هم داره که باعث میشه یجاهایی رد بدی و بخودت بگی این کیه من باهاش دوستم؟ :دی میخوام ببینم ذهنت اینطوری هست ک همونجا به خوبیا فک کنی و بگی حالا هرکسی ویژگی منفی داره یا نه مواجهه ت طور دیگه ایه. [COLOR="#008000"] بستگی به ویژگیهای مثبتش داره حقیقتا. اگه مثال بزنی شاید بهتر بتونم بگم. اما درکل اگه ویژگیهای مهم منفی یک نفر از ویژگیهای مهم مثبتش بیشتر باشه طبیعتا کم کم فاصله میگیرم ازش. حالا خودآگاه یا ناخودآگاه. [/COLOR] [COLOR="#008000"]فعلا تا سوال ۱۰ رو بفرستم. نیمهدومش رو هم بعدا پاسخ میدم :دی[/COLOR] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
نام
تایید
مافیا را برعکس بنویسید.
ارسال
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: مهدی (Mahdi)
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
بالا
پایین