مافیاییا
مافیاییا
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
صفحه اصلی
انجمن
جدیدترینها
نوشتههای جدید
نوشتههای نمایه جدید
آخرین فعالیت
کاربران
بازدیدکنندگان فعلی
نوشتههای نمایه جدید
جستجو در نوشتههای نمایه
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
برای دیدن محتوای انجمن باید
ورود
کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون
ثبتنام
کنید.
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: مهدی (Mahdi)
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="The Sundance Kid" data-source="post: 7635" data-attributes="member: 24"><p><strong>پاسخ به سوالات امین، نیمه دوم.</strong></p><p><strong></strong></p><p>الف. وودی آلن یک نمایشنامه داره به اسم «مرگ در میزند» داستان راجع به یک مرد ۵۷ سالهست که متوجه میشه مرگ خسته و کوفته اومده خونهش و منتظره یک آب بخوره و استراحت کنه و بعد این رو با خودش ببره. مرد میگه آمادهی رفتن نیست و گفتوگوهاشون شروع میشه. در یک آزمون ذهنی، تصور کن که مرگ به سراغت اومده و فهمیدی که وقت رفتنه. مثل داستان آلن ورقبازی رو بردی ازش و ۲۴ ساعت وقت گرفتی. مهدی در این بیست و چهارساعت چیکار میکنه؟ (نسخهی آدم وارش، اگر ۲۴ ساعت از زندگیت مونده باشه، چیکار میکنی؟ )</p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">اعضای درجه ۱ خانوادهام (۴ نفرشون به خصوص)، رو میرم پیششون و هرکدوم رو برای مدت خوبی نگاه میکنم و خاطراتم رو باهاشون مرور میکنم در ذهنم.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">موزیکهای موردعلاقه کل زندگیم رو یه لیست ازش در میآرم و همشون رو یک دور پلی میکنم برای خودم و در متنشون زندگی خودم و اتفاقاتی که برام افتاده از لحظهای که یادم میاد تا به اون روز رو یک مرور میکنم.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">این ۲ تا که تموم شد، آمادهام برای رفتن. لازمم نیست ۲۴ ساعت رو پر کنم. اگر چیزی اضافه موند شاید همونطوری درحالی که به موسیقی گوش میدم، بخوابم.</span></p><p></p><p>ب. اگر زندگیت یک داستان باشه، چه عنوانی براش مناسبه؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">چند روزه به این سوالت دارم فکر میکنم.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">Earsplitting Silence</span></p><p><span style="color: #008000">سکوت گوشخراش</span></p><p></p><p>ج. پنج مورد از نقاط مهم زندگیت رو انتخاب کن. این نقاط نقاطی هستن که بیشترین تاثیر رو در شخصیت فعلیت دارن. یعنی مهدی برآیند مهمی از این نقاطه. اگر میتونی داستان اون نقاط رو تعریف کن و تاثیری که بر روت گذاشتن.</p><p></p><p><span style="color: #008000">ببین نمیتونم قاطعانه بگم این ۵ نقطه، شاید یک چیزایی باشه که اصلا حضور ذهن نداشته باشم و در واقعیت اونا مهمتر باشن. اما چیزی که در لحظه به ذهنم خطور میکنه رو مینویسم که حداقل از نظر حضور ذهن و شاید اهمیتشون در ناخودآگاه ذهنم، جوابم دقیق باشه.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">نقطه اول: این به وضوح یه نقطه شاید نیست و یه بازهاس، از دوران طفولیت، از زمانی که شاید تعلیمپذیر شدم. مادرم تعریف میکنه که خیلی برام از مفاهیم درستی و خوب بودن حرف زده در اون دوران و کلا به نوعی تربیت شدم که آروم باشم و دیگران رو اذیت نکنم. میگه که تا یه زمانی ( از ۲-۳ تا حدود ۵ سالگیم) خیلی اتفاق میافتاد که بچههای دیگه اذیتم کنن و من رو به گریه بندازن و نمیدونست مشکل از کجاست.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">نقطه دوم: یه روزی که مادرم منو با خودش به محل کارش (که یه مدرسه بود) برده بود، پسر یکی از همکاراش هم که حدودا هم سن من و شاید کوچیکتر از من بود چند ماه، من رو میزنه و به گریه میندازه. مادرم میگه که اون روز خیلی ناراحت شده بود و تصمیم میگیره که بعد اون اتفاق باهام صحبت کنه و بهم میگه که اون روز بهت گفتم که از این به بعد اگه کسی اذیتت کرد یا زدت، تو هم واکنش نشون بده و بزن. اینجا احتمالا یه نقطه عطف در شخصیت من و حق طلبیم باشه، چون من ذاتا روحیه زورناپذیر و تا حدی خوی وحشی داشتم (و دارم) و صرفا بهخاطر چیزی که بهم یاد داده شده بود ابرازش نمیکردم. از اون اتفاق به بعد تا زمانی که برم مدرسه و کلا فضام عوض بشه، خیلی اتفاق میافته که بچههای دیگه رو بزنم. چون خود اون دوران هم همراه بود با آشنایی من با بروسلی و من گفتم که شخصیت جوگیر و تاثیرپذیری دارم از افرادی که دوستشون دارم. یعنی مثلا کل اون روزا بدن من پر بود از خطهایی که با خودکار قرمز رو خودم میکشیدم به عنوان جای زخم رو بدنم <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /> حالا مثلا خود اون دوران خیلی به یاد خودم نمییاد و اکثرش رو برام تعریف کردن. اما دوران کودکستانم یادمه که مثلا خیلی اذیت میکردم بقیه رو و کلا هم پرخاشگر بودم و البته جلوی این هم به سرعت گرفته شد و نذاشتن اونطوری ادامه پیدا کنه و دوباره آرومم کردن با مدرسه و درس و ورزش.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">نقطه سوم: عوض کردن دبیرستانم به اصرار خودم، اینجا شاید مهمترین نقطه باشه در شکلگیری شخصیت من، من وارد یه فضایی شدم که کامل باهاش فرق داشتم. از هر نظر. شخصیتی، فرهنگی، سنی. اون مدرسه مال یه شهرستان کوچیک و منطقه محروم بود و میگم حتی از نظر سنی هم مثلا اول دبیرستان، بخش بزرگی از کلاس از من ۲-۳ سال بزرگتر بودند. و کلا هم چون از نظر فرهنگی و کلا کلاس شخصیتی ازشون بالاتر بودم (بیتعارف)، یه نگاه متفاوت بهم بود تو کل اون مدرسه و مثلا انگار من یه شاهزادهای بودم که رفته باشم بین رعیت یه کاری انجام بدم. کلا اون دوران برام خیلی سخت گذشت به دلیل این تفاوتها. اونجا بود که متوجه شدم شخصیت من به اشتباه شکل گرفته و من نباید اینقدر یکطرفه به سمت خوب بودن و آروم بودن و کمرو بودن میرفتم در طول زندگیم. برای زندگی بین آدما، یه بالانس خوبی از تمام ویژگیهای لازم باید داشت و من اون موقع تازه شروع کردم به این برسم و دیدم با اینکه در ذاتم عاشق قلدری بودم، اما تلاشی براش نکرده بودم و قدرت کافی رو نداشتم. اونجا کلا مسیر زندگی من عوض شد و از تمام ویژگی های high class مثل شخصیت خوب و درس و درستی و ... به سمت چیزهای منفی رفت و من رفتم سراغ پرورش این صفات در خودم. که اگه لازم شد یه روزی، بتونم بیرحم باشم، اگه لازم شد برای مقابله با کثیفی، خودم هم کثیف باشم و دیگه نیازی هم نیست شخصیت خودم رو nice جلوه بدم. من تو اون مدرسه سابقه فرار از مدرسه و اخراج از کلاس و تقلب در حد استانی و خیلی چیزای دیگه رو ثبت کردم برا خودم. به نوعی که برای همه عجیب بود که مهدی پسر فلانی و خانواده فلانی، به اونجا برسه <img src="/images/smilies/yahoo/4.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":دی" title="4 :دی" data-shortname=":دی" />.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">نقطه چهارم: آشنایی با فرومها. به خصوص فوتیران و منچستریونایتد. من از صفت فروتنی خوشم میاد، منتهی بیجا باشه بده. معمولا هم فروتنی بیجا ندارم. من بین افرادی که از موقعی که یادم میاد تا ۱۶ سالگیم بینشون بودم، از نظر شخصیتی از اکثرشون بهتر بودم. از نظر سواد هم از اکثرشون بهتر بودم. در خصوص اطلاعات فوتبالی اگه بگم بهتر بودم توهین کردم به خودم در واقع. هیچکس حتی در حد نصف من هم نبود. بنابراین اصلا برام جذاب نبود مشارکت در بحثهای فوتبالی با دوستان و آشنایان. زمانی که من وارد انجمنها شدم، یهو دیدم اوه اوه. چقدر عین من و از من بهتر ریخته اینجاها و من خبر ندارم. اونجا بود که دیدم دنیای واقعی که من دنبالش هستم همینجاست. اشخاصی که از نظر فرهنگی و علایق بیشتر به من شباهت دارن تا افرادی که بیرون میشناسمشون. و خب یه سری افراد هم بینشون بودن که من اون موقع دیدم اصلا خیلی با من فاصله دارن و خیلی باسواد تر و بهترن کلا. این بود که این محیط برام جذاب شد و بخش بزرگی از دوستام رو هم خودم انتخاب کردم و کلا هم تو شکلگیری شخصیت و مسیر زندگیم هم تاثیر زیادی داشته همین مورد. همون موقع هم همه فکر میکردن اینا دنیای مجازیه و واقعی نیست اما برای من واقعی بود چون میدیدم تاثیرش رو. من تازه دنیای متعلق به خودم رو پیدا کرده بودم در واقع. یک بخش بزرگی از این جهش هم موقع آشنایی با مافیا اتفاق افتاد. مافیا دایره دوستانم رو محدودتر اما عمیقتر کرد. ضمن اینکه محیطش هم برای من یه محیطی بود که میتونستم مهدیای که در واقعیت و درون خودش وجود داشت رو اونجا متولد کنم و خودم تربیتش کنم با سلیقه خودم. شاید اگه اون سالها من رو میدیدید میگفتید عه، این همون مهدی تو مافیاس واقعا؟ الان رو نگفتم چون الان کم کم زندگی خودم رو هم دارم میبرم سمت همون مهدی مافیا چون به این نتیجه رسیدم که مهدی مافیا، بیشتر از مهدی زندگی واقعی، ذات مهدی و صفاتش رو نشون میده. سر همینه که این نقطه چهارم، حتما یکی از مهمترین و تاثیرگذار ترین نقاط هست.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">نقطه پنجم: قطعا آشنایی با مهسا. در مورد تاثیرش تو پستهای قبل صحبت کردم و خب مشخصا یکی از تاثیرگذارترین اتفاقات و شاید مهمترین اتفاق زندگیم هست. بهترین نقطه زندگیم <img src="/images/smilies/yahoo/8.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":قلب:" title="8 :قلب:" data-shortname=":قلب:" />.</span></p><p></p><p>د. در هر کدوم از کلمات زیر، با شنیدنش چه چیزی برات تداعی میشه؟</p><p>کودکی، عشق، پرواز، تنهایی، مرگ، سقوط، بازی، باخت، فراموش شدن، هزینه، پیری، محروم.</p><p></p><p><span style="color: #008000">یه مفهوم منظورت هست؟ من یه کلمه میگم یا عبارت کوتاه برای هرکدوم میگم.</span></p><p></p><p>کودکی: <span style="color: #008000">صاف و زلال بودن همهچیز</span></p><p>عشق: <span style="color: #008000">خانواده</span></p><p>پرواز: <span style="color: #008000">رهایی</span></p><p>تنهایی: <span style="color: #008000">دارو (به شرطی که اجباری نباشه)</span></p><p>مرگ: <span style="color: #008000">اجتنابناپذیر</span></p><p>سقوط: <span style="color: #008000">ترسناک</span></p><p>بازی: <span style="color: #008000">زندگی</span></p><p>باخت: <span style="color: #008000">آموزگار بیرحم</span></p><p>فراموش شدن: <span style="color: #008000">ناراحتکننده</span></p><p>هزینه: <span style="color: #008000">تاوان</span></p><p>پیری: <span style="color: #008000">تجربه</span></p><p>محروم: <span style="color: #008000">ناعدالتی</span></p><p></p><p>ه. بدترین کارهایی که تا حالا انجامشون ندادی و فکر میکنی پتانسیل انجامشون رو داری (اگر محدودیتهای اخلاقی و قانونی نبود) چه کارهایی هستن؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">اگر محدودیت اخلاقی و قانونی نباشه که کاری بد نمیشه خب. نمیدونم این رو. آدم کشتن مثلا. <img src="/images/smilies/yahoo/21.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":))" title="21 :))" data-shortname=":))" /></span></p><p></p><p>و. زندگیت اگر به چه شکلی در بیاد، دیگه توانایی ادامه دادنش رو نداری؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">هیچچیزی به ذهنم نمیرسه که توانایی زندگی رو از من بگیره راستش. یه سری اتفاقات هست که قطعا زندگی رو سخت میکنه برای آدم. ولی کلا اگر برداشتم از سوالت رسیدن به چیزی مثل خودکشی باشه، فکر نکنم چیزی باشه که من رو به این برسونه. </span></p><p></p><p>ز. چرا به زندگی ادامه میدی؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">هم جذابه، هم شیرین. چرا ادامه ندم. یه فرصتیه که بهمون داده شده و باید سعی کنیم ازش لذت ببریم. حالا به هر نحوی که هست.</span></p><p></p><p>ح. مهدی در ۵ سال آینده کجاست؟ معیار کمیای براش وجود داره که ۵ سال دیگه وقتی محاسبهش کنی بفهمی به اینی که داری میگی رسیدی یا نه؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">نمیدونم راستش، ببین یه جایی هم گفتم که هدف بلندمدت خیلی نمیذارم برای خودم هیچوقت. چون هم ارزیابیش نیاز به زمان طولانیای داره، هم اینکه مزد زحمات رو باید یهجا بگیری و من کلا این حالت رو دوست ندارم. حتی توی شخصیت معاملهگریم در بازارهای مالی هم این مورد هست و کلا سبکم کوتاه مدته. اما برای اینکه سوالت رو جواب بدم، فکر میکنم ۵ سال بعد زمانی هست که حداقل از نظر مالی، به یک استطاعت قابل قبول رسیده باشم حتما. تا اونجا اگر نرسم بهنظرم ۵ سال ناموفقی خواهم داشت.</span></p><p></p><p>ت. آدمهایی که بهشون احترام میذاری و بسیار مورد ستایشت هستن (تاریخی، داستانی و حتی از نزدیکان) چه کسانی هستن؟ در هر مورد در چه چیزی ستایش میشن و ربطشون به تو چیه؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">به خیلیا احترام میذارم و هرکدوم در زمینههایی مورد ستایشم هستن اما برای اینکه جواب موردی به این سوالت بدم:</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">بروسلی: مهمترین علتش برام عزتنفس بسیار بالاش هست (درواقع من بخش بزرگی از عزت نفسم رو از زندگی بروسلی یاد گرفتم). و اینکه دنبالهرو خیلی از قواعد و رسوم اشتباه زمان خودش نبوده و مسیر خاص خودش رو در زندگیش طی کرده و برای اهدافش جنگیده. کلا خیلی شخصیت مهم و تاثیرگذاری برام بوده از بچگی تا الان.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">سربابی چارلتون: وقتی که هواپیمای یونایتد سانحه براش پیش میاد و سقوط میکنه، سربابی یکی از معدود بازماندهها بود، و مدتها هم طول کشید که راضیش کنن دوباره بازی کنه چون اکثر دوستاش مرده بودن و حال روحی خوبی نداشت. اما بالاخره برگشت و تاثیری که چارلتون در تاریخ منچستریونایتد داشته رو کمتر کسی داره. بزرگی تراژدی که براش اتفاق افتاده و تاثیری که تو ساختن منچستر داشته کلا برام الهام بخش و بااهمیته. یادمه وقتی فیلم United رو میدیدم که راجع به همین سانحه مونیخ هست که فیلم خوشساختی هم نیست، با تماشای سکانسهایی که چارلتون توش تو بیمارستان گریه میکرد، گریهام گرفت. فراتر از تصوره میزان غم همچین اتفاقاتی.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">سرالکس فرگوسن: رئیس، خیلی جایگاه رفیعای در قلب و ذهن من داره این آدم. به خاطر عشقی که بهم داده، سرالکس برای من معادل منچستریونایتد هست درواقع. </span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">شهدا: برام سخته که اسم یکنفر رو بگم و بقیه رو نگم، اما امثال همتها و باکریها که از زندگیشون گذشتن برای کشور و بهنظرم هیچچیزی بزرگتر از این نیست کلا. چون یهجایی که چیزی برای از دست دادن داشتن، فداکاری کردن.</span></p><p></p><p>ی. اگر میتونستی از نو شروع کنی، زندگیت به چه سمتی میرفت؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">به سمت شکوفا کردن استعدادهایی که فکر میکردم دارم. فوتبال، موسیقی یا درس مثلا. چون من واقعا تلاشی برای رشد اینها نکردم و نکته تاریکی در زندگیم هست. چون حسرتشون رو دارم. اگر تلاش کرده بودم و موفق نمیشدم، حداقل میگفتم کردم و نشد. اما الان یه تصویر مبهم مونده که نمیدونم چکارش کنم.</span></p><p></p><p>ک. چه کارها یا لحظاتی از زندگیت هستن که اگر بینهایت بار با تمام جزئیات تکرار بشن و در یک لوپ بینهایت قرار بگیرن و تو این لوپ بینهایت رو زندگی کنی، خسته نمیشی.</p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">زنگهای ورزش دوران مدرسهام، مخصوصا دوران ابتدایی. </span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">وایبر و زمانی که برای اولین بار با مهسا شروع به صحبت کردم (خود اون روز یا کلا اون بازه چندماهه).</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">قهرمانی منچستر در لیگ قهرمانان ۲۰۰۸.</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">قهرمانی حسن یزدانی در المپیک ۲۰۱۶.</span></p><p></p><p>ل. چی میشه که مهدی ۸ (فکر کنم در جواب سوالات مکس پین گفتی) ساله درک میکنه که از دست دادن چیه و بسیار ارتباط میگیره؟ آیا اتفاقی در کودکی هست که این ترس از دست دادن رو در تو پررنگ کرده؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">نمیدونم. برای خودم هم خیلی جالبه. تو فیلم و سریالها هم به این مورد خیلی حساسم و سریع ارتباط میگیرم. مثلا همین که گلادیاتور محبوبترین فیلم من هست هم همین عنصر رو توش داره. من زندگیم دورترین حالت به این مسئله بوده اتفاقا و مفهوم از دست دادن رو اتفاقا درک نکردم تا اینجا (و امیدوارم که نکنم). شاید یک دلیلش این باشه که اعتقاد عجیبی به قدرت "چیزی برای از دست دادن نداشتن، دارم". درواقع من اعتقاد دارم زمانی که انسانخیلی چیزها برای از دست دادن داره، در ضعیفترین حالت خودش هست. درواقع این موضع به ظاهر قدرتمند، بدترین و محتملترین موقعیت برای باختن هست. و لحظهای که چیزهای مهمات رو از دست میدی، اون موقع با قدرت واقعیت تازه آشنا میشی. و این قدرت واقعی اون لحظه، خیلی جذابه برای من. چون دیگه هیچ محدودیتی برای انسان انگار در اون لحظه، وجود نداره. شاید اینها تا حدی این حالت رو برای من شبیهسازی کردن مثلا.</span></p><p></p><p>م. چه چیزی در کلیت دنیا هست که قویا معتقدی باید تغییر کنه؟ چطور تغییرش میدی؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">نژادپرستی</span></p><p><span style="color: #008000"></span></p><p><span style="color: #008000">حقیقتا نمیدونم به چه شکل میشه تغییرش داد. تنها چیزی که به ذهنم میرسه آموزش و تربیت بچهها به سمت برابری هست. چون همچین چیزهایی از فرهنگ میآد بخشیش. این روشی هم که الان دنیا در قبالش داره رو نمیپسندم. مثلا اینکه به صورت اجباری باید در تمام فیلمها شاهد تمام نژادها و یا طرز فکرها باشیم بهنظرم غلطه و نتیجه خوبی نداره نهایتا. این کار باید از طریق آموزش درست بشه نه اجبار افراد به این طرز فکر. هیچکس هم ذاتا نژادپرست به دنیا نمیآد. حتما یه چیز اکتسابی هست و باید از اون طریق جلوش رو گرفت یا حلاش کرد.</span></p><p></p><p>(نمیدونم حرف بعدی چیه). مهدی بعد از رفتنش، چه چیزی از خودش به جا میذاره؟</p><p></p><p><span style="color: #008000">این که چیزی از خودم به جا بذارم که در دنیا یا زندگی بخشی از افراد تاثیرگذار باشه رو نمیدونم و خب خیلی مفهوم بزرگیه و بهظاهر دست نیافتنی هست. اما سادهترین چیزی که فکرم بهش میرسه اینه که اگر قرار هست بچهای با ژنتیک من متولد بشه یا تحت تعلیم من بزرگ بشه، سعی کنم که به بهترین نحو این کار انجام بشه. شاید من نتونم خودم تاثیر مهمی در زندگی افراد بذارم، اما اثر پروانهای کارهامون نهایتا ممکنه به یه جای بزرگ برسه و خب حداقلش این هست که هر فرد به نزدیکترین مفهوم به جا گذاشتن از خودش که بحث فرزند باشه، رسیدگی کنه.</span></p><p></p><p>همین. </p><p></p><p><span style="color: #008000">سپاس از حضورت. <img src="/images/smilies/yahoo/53.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":گل:" title="53 :گل:" data-shortname=":گل:" /></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="The Sundance Kid, post: 7635, member: 24"] [B]پاسخ به سوالات امین، نیمه دوم. [/B] الف. وودی آلن یک نمایشنامه داره به اسم «مرگ در میزند» داستان راجع به یک مرد ۵۷ سالهست که متوجه میشه مرگ خسته و کوفته اومده خونهش و منتظره یک آب بخوره و استراحت کنه و بعد این رو با خودش ببره. مرد میگه آمادهی رفتن نیست و گفتوگوهاشون شروع میشه. در یک آزمون ذهنی، تصور کن که مرگ به سراغت اومده و فهمیدی که وقت رفتنه. مثل داستان آلن ورقبازی رو بردی ازش و ۲۴ ساعت وقت گرفتی. مهدی در این بیست و چهارساعت چیکار میکنه؟ (نسخهی آدم وارش، اگر ۲۴ ساعت از زندگیت مونده باشه، چیکار میکنی؟ ) [COLOR="#008000"] اعضای درجه ۱ خانوادهام (۴ نفرشون به خصوص)، رو میرم پیششون و هرکدوم رو برای مدت خوبی نگاه میکنم و خاطراتم رو باهاشون مرور میکنم در ذهنم. موزیکهای موردعلاقه کل زندگیم رو یه لیست ازش در میآرم و همشون رو یک دور پلی میکنم برای خودم و در متنشون زندگی خودم و اتفاقاتی که برام افتاده از لحظهای که یادم میاد تا به اون روز رو یک مرور میکنم. این ۲ تا که تموم شد، آمادهام برای رفتن. لازمم نیست ۲۴ ساعت رو پر کنم. اگر چیزی اضافه موند شاید همونطوری درحالی که به موسیقی گوش میدم، بخوابم.[/COLOR] ب. اگر زندگیت یک داستان باشه، چه عنوانی براش مناسبه؟ [COLOR="#008000"]چند روزه به این سوالت دارم فکر میکنم. Earsplitting Silence سکوت گوشخراش[/COLOR] ج. پنج مورد از نقاط مهم زندگیت رو انتخاب کن. این نقاط نقاطی هستن که بیشترین تاثیر رو در شخصیت فعلیت دارن. یعنی مهدی برآیند مهمی از این نقاطه. اگر میتونی داستان اون نقاط رو تعریف کن و تاثیری که بر روت گذاشتن. [COLOR="#008000"]ببین نمیتونم قاطعانه بگم این ۵ نقطه، شاید یک چیزایی باشه که اصلا حضور ذهن نداشته باشم و در واقعیت اونا مهمتر باشن. اما چیزی که در لحظه به ذهنم خطور میکنه رو مینویسم که حداقل از نظر حضور ذهن و شاید اهمیتشون در ناخودآگاه ذهنم، جوابم دقیق باشه. نقطه اول: این به وضوح یه نقطه شاید نیست و یه بازهاس، از دوران طفولیت، از زمانی که شاید تعلیمپذیر شدم. مادرم تعریف میکنه که خیلی برام از مفاهیم درستی و خوب بودن حرف زده در اون دوران و کلا به نوعی تربیت شدم که آروم باشم و دیگران رو اذیت نکنم. میگه که تا یه زمانی ( از ۲-۳ تا حدود ۵ سالگیم) خیلی اتفاق میافتاد که بچههای دیگه اذیتم کنن و من رو به گریه بندازن و نمیدونست مشکل از کجاست. نقطه دوم: یه روزی که مادرم منو با خودش به محل کارش (که یه مدرسه بود) برده بود، پسر یکی از همکاراش هم که حدودا هم سن من و شاید کوچیکتر از من بود چند ماه، من رو میزنه و به گریه میندازه. مادرم میگه که اون روز خیلی ناراحت شده بود و تصمیم میگیره که بعد اون اتفاق باهام صحبت کنه و بهم میگه که اون روز بهت گفتم که از این به بعد اگه کسی اذیتت کرد یا زدت، تو هم واکنش نشون بده و بزن. اینجا احتمالا یه نقطه عطف در شخصیت من و حق طلبیم باشه، چون من ذاتا روحیه زورناپذیر و تا حدی خوی وحشی داشتم (و دارم) و صرفا بهخاطر چیزی که بهم یاد داده شده بود ابرازش نمیکردم. از اون اتفاق به بعد تا زمانی که برم مدرسه و کلا فضام عوض بشه، خیلی اتفاق میافته که بچههای دیگه رو بزنم. چون خود اون دوران هم همراه بود با آشنایی من با بروسلی و من گفتم که شخصیت جوگیر و تاثیرپذیری دارم از افرادی که دوستشون دارم. یعنی مثلا کل اون روزا بدن من پر بود از خطهایی که با خودکار قرمز رو خودم میکشیدم به عنوان جای زخم رو بدنم :)) حالا مثلا خود اون دوران خیلی به یاد خودم نمییاد و اکثرش رو برام تعریف کردن. اما دوران کودکستانم یادمه که مثلا خیلی اذیت میکردم بقیه رو و کلا هم پرخاشگر بودم و البته جلوی این هم به سرعت گرفته شد و نذاشتن اونطوری ادامه پیدا کنه و دوباره آرومم کردن با مدرسه و درس و ورزش. نقطه سوم: عوض کردن دبیرستانم به اصرار خودم، اینجا شاید مهمترین نقطه باشه در شکلگیری شخصیت من، من وارد یه فضایی شدم که کامل باهاش فرق داشتم. از هر نظر. شخصیتی، فرهنگی، سنی. اون مدرسه مال یه شهرستان کوچیک و منطقه محروم بود و میگم حتی از نظر سنی هم مثلا اول دبیرستان، بخش بزرگی از کلاس از من ۲-۳ سال بزرگتر بودند. و کلا هم چون از نظر فرهنگی و کلا کلاس شخصیتی ازشون بالاتر بودم (بیتعارف)، یه نگاه متفاوت بهم بود تو کل اون مدرسه و مثلا انگار من یه شاهزادهای بودم که رفته باشم بین رعیت یه کاری انجام بدم. کلا اون دوران برام خیلی سخت گذشت به دلیل این تفاوتها. اونجا بود که متوجه شدم شخصیت من به اشتباه شکل گرفته و من نباید اینقدر یکطرفه به سمت خوب بودن و آروم بودن و کمرو بودن میرفتم در طول زندگیم. برای زندگی بین آدما، یه بالانس خوبی از تمام ویژگیهای لازم باید داشت و من اون موقع تازه شروع کردم به این برسم و دیدم با اینکه در ذاتم عاشق قلدری بودم، اما تلاشی براش نکرده بودم و قدرت کافی رو نداشتم. اونجا کلا مسیر زندگی من عوض شد و از تمام ویژگی های high class مثل شخصیت خوب و درس و درستی و ... به سمت چیزهای منفی رفت و من رفتم سراغ پرورش این صفات در خودم. که اگه لازم شد یه روزی، بتونم بیرحم باشم، اگه لازم شد برای مقابله با کثیفی، خودم هم کثیف باشم و دیگه نیازی هم نیست شخصیت خودم رو nice جلوه بدم. من تو اون مدرسه سابقه فرار از مدرسه و اخراج از کلاس و تقلب در حد استانی و خیلی چیزای دیگه رو ثبت کردم برا خودم. به نوعی که برای همه عجیب بود که مهدی پسر فلانی و خانواده فلانی، به اونجا برسه :دی. نقطه چهارم: آشنایی با فرومها. به خصوص فوتیران و منچستریونایتد. من از صفت فروتنی خوشم میاد، منتهی بیجا باشه بده. معمولا هم فروتنی بیجا ندارم. من بین افرادی که از موقعی که یادم میاد تا ۱۶ سالگیم بینشون بودم، از نظر شخصیتی از اکثرشون بهتر بودم. از نظر سواد هم از اکثرشون بهتر بودم. در خصوص اطلاعات فوتبالی اگه بگم بهتر بودم توهین کردم به خودم در واقع. هیچکس حتی در حد نصف من هم نبود. بنابراین اصلا برام جذاب نبود مشارکت در بحثهای فوتبالی با دوستان و آشنایان. زمانی که من وارد انجمنها شدم، یهو دیدم اوه اوه. چقدر عین من و از من بهتر ریخته اینجاها و من خبر ندارم. اونجا بود که دیدم دنیای واقعی که من دنبالش هستم همینجاست. اشخاصی که از نظر فرهنگی و علایق بیشتر به من شباهت دارن تا افرادی که بیرون میشناسمشون. و خب یه سری افراد هم بینشون بودن که من اون موقع دیدم اصلا خیلی با من فاصله دارن و خیلی باسواد تر و بهترن کلا. این بود که این محیط برام جذاب شد و بخش بزرگی از دوستام رو هم خودم انتخاب کردم و کلا هم تو شکلگیری شخصیت و مسیر زندگیم هم تاثیر زیادی داشته همین مورد. همون موقع هم همه فکر میکردن اینا دنیای مجازیه و واقعی نیست اما برای من واقعی بود چون میدیدم تاثیرش رو. من تازه دنیای متعلق به خودم رو پیدا کرده بودم در واقع. یک بخش بزرگی از این جهش هم موقع آشنایی با مافیا اتفاق افتاد. مافیا دایره دوستانم رو محدودتر اما عمیقتر کرد. ضمن اینکه محیطش هم برای من یه محیطی بود که میتونستم مهدیای که در واقعیت و درون خودش وجود داشت رو اونجا متولد کنم و خودم تربیتش کنم با سلیقه خودم. شاید اگه اون سالها من رو میدیدید میگفتید عه، این همون مهدی تو مافیاس واقعا؟ الان رو نگفتم چون الان کم کم زندگی خودم رو هم دارم میبرم سمت همون مهدی مافیا چون به این نتیجه رسیدم که مهدی مافیا، بیشتر از مهدی زندگی واقعی، ذات مهدی و صفاتش رو نشون میده. سر همینه که این نقطه چهارم، حتما یکی از مهمترین و تاثیرگذار ترین نقاط هست. نقطه پنجم: قطعا آشنایی با مهسا. در مورد تاثیرش تو پستهای قبل صحبت کردم و خب مشخصا یکی از تاثیرگذارترین اتفاقات و شاید مهمترین اتفاق زندگیم هست. بهترین نقطه زندگیم :قلب:.[/COLOR] د. در هر کدوم از کلمات زیر، با شنیدنش چه چیزی برات تداعی میشه؟ کودکی، عشق، پرواز، تنهایی، مرگ، سقوط، بازی، باخت، فراموش شدن، هزینه، پیری، محروم. [COLOR="#008000"]یه مفهوم منظورت هست؟ من یه کلمه میگم یا عبارت کوتاه برای هرکدوم میگم.[/COLOR] کودکی: [COLOR="#008000"]صاف و زلال بودن همهچیز[/COLOR] عشق: [COLOR="#008000"]خانواده[/COLOR] پرواز: [COLOR="#008000"]رهایی[/COLOR] تنهایی: [COLOR="#008000"]دارو (به شرطی که اجباری نباشه)[/COLOR] مرگ: [COLOR="#008000"]اجتنابناپذیر[/COLOR] سقوط: [COLOR="#008000"]ترسناک[/COLOR] بازی: [COLOR="#008000"]زندگی[/COLOR] باخت: [COLOR="#008000"]آموزگار بیرحم[/COLOR] فراموش شدن: [COLOR="#008000"]ناراحتکننده[/COLOR] هزینه: [COLOR="#008000"]تاوان[/COLOR] پیری: [COLOR="#008000"]تجربه[/COLOR] محروم: [COLOR="#008000"]ناعدالتی[/COLOR] ه. بدترین کارهایی که تا حالا انجامشون ندادی و فکر میکنی پتانسیل انجامشون رو داری (اگر محدودیتهای اخلاقی و قانونی نبود) چه کارهایی هستن؟ [COLOR="#008000"]اگر محدودیت اخلاقی و قانونی نباشه که کاری بد نمیشه خب. نمیدونم این رو. آدم کشتن مثلا. :))[/COLOR] و. زندگیت اگر به چه شکلی در بیاد، دیگه توانایی ادامه دادنش رو نداری؟ [COLOR="#008000"]هیچچیزی به ذهنم نمیرسه که توانایی زندگی رو از من بگیره راستش. یه سری اتفاقات هست که قطعا زندگی رو سخت میکنه برای آدم. ولی کلا اگر برداشتم از سوالت رسیدن به چیزی مثل خودکشی باشه، فکر نکنم چیزی باشه که من رو به این برسونه. [/COLOR] ز. چرا به زندگی ادامه میدی؟ [COLOR="#008000"]هم جذابه، هم شیرین. چرا ادامه ندم. یه فرصتیه که بهمون داده شده و باید سعی کنیم ازش لذت ببریم. حالا به هر نحوی که هست.[/COLOR] ح. مهدی در ۵ سال آینده کجاست؟ معیار کمیای براش وجود داره که ۵ سال دیگه وقتی محاسبهش کنی بفهمی به اینی که داری میگی رسیدی یا نه؟ [COLOR="#008000"]نمیدونم راستش، ببین یه جایی هم گفتم که هدف بلندمدت خیلی نمیذارم برای خودم هیچوقت. چون هم ارزیابیش نیاز به زمان طولانیای داره، هم اینکه مزد زحمات رو باید یهجا بگیری و من کلا این حالت رو دوست ندارم. حتی توی شخصیت معاملهگریم در بازارهای مالی هم این مورد هست و کلا سبکم کوتاه مدته. اما برای اینکه سوالت رو جواب بدم، فکر میکنم ۵ سال بعد زمانی هست که حداقل از نظر مالی، به یک استطاعت قابل قبول رسیده باشم حتما. تا اونجا اگر نرسم بهنظرم ۵ سال ناموفقی خواهم داشت.[/COLOR] ت. آدمهایی که بهشون احترام میذاری و بسیار مورد ستایشت هستن (تاریخی، داستانی و حتی از نزدیکان) چه کسانی هستن؟ در هر مورد در چه چیزی ستایش میشن و ربطشون به تو چیه؟ [COLOR="#008000"]به خیلیا احترام میذارم و هرکدوم در زمینههایی مورد ستایشم هستن اما برای اینکه جواب موردی به این سوالت بدم: بروسلی: مهمترین علتش برام عزتنفس بسیار بالاش هست (درواقع من بخش بزرگی از عزت نفسم رو از زندگی بروسلی یاد گرفتم). و اینکه دنبالهرو خیلی از قواعد و رسوم اشتباه زمان خودش نبوده و مسیر خاص خودش رو در زندگیش طی کرده و برای اهدافش جنگیده. کلا خیلی شخصیت مهم و تاثیرگذاری برام بوده از بچگی تا الان. سربابی چارلتون: وقتی که هواپیمای یونایتد سانحه براش پیش میاد و سقوط میکنه، سربابی یکی از معدود بازماندهها بود، و مدتها هم طول کشید که راضیش کنن دوباره بازی کنه چون اکثر دوستاش مرده بودن و حال روحی خوبی نداشت. اما بالاخره برگشت و تاثیری که چارلتون در تاریخ منچستریونایتد داشته رو کمتر کسی داره. بزرگی تراژدی که براش اتفاق افتاده و تاثیری که تو ساختن منچستر داشته کلا برام الهام بخش و بااهمیته. یادمه وقتی فیلم United رو میدیدم که راجع به همین سانحه مونیخ هست که فیلم خوشساختی هم نیست، با تماشای سکانسهایی که چارلتون توش تو بیمارستان گریه میکرد، گریهام گرفت. فراتر از تصوره میزان غم همچین اتفاقاتی. سرالکس فرگوسن: رئیس، خیلی جایگاه رفیعای در قلب و ذهن من داره این آدم. به خاطر عشقی که بهم داده، سرالکس برای من معادل منچستریونایتد هست درواقع. شهدا: برام سخته که اسم یکنفر رو بگم و بقیه رو نگم، اما امثال همتها و باکریها که از زندگیشون گذشتن برای کشور و بهنظرم هیچچیزی بزرگتر از این نیست کلا. چون یهجایی که چیزی برای از دست دادن داشتن، فداکاری کردن.[/COLOR] ی. اگر میتونستی از نو شروع کنی، زندگیت به چه سمتی میرفت؟ [COLOR="#008000"]به سمت شکوفا کردن استعدادهایی که فکر میکردم دارم. فوتبال، موسیقی یا درس مثلا. چون من واقعا تلاشی برای رشد اینها نکردم و نکته تاریکی در زندگیم هست. چون حسرتشون رو دارم. اگر تلاش کرده بودم و موفق نمیشدم، حداقل میگفتم کردم و نشد. اما الان یه تصویر مبهم مونده که نمیدونم چکارش کنم.[/COLOR] ک. چه کارها یا لحظاتی از زندگیت هستن که اگر بینهایت بار با تمام جزئیات تکرار بشن و در یک لوپ بینهایت قرار بگیرن و تو این لوپ بینهایت رو زندگی کنی، خسته نمیشی. [COLOR="#008000"] زنگهای ورزش دوران مدرسهام، مخصوصا دوران ابتدایی. وایبر و زمانی که برای اولین بار با مهسا شروع به صحبت کردم (خود اون روز یا کلا اون بازه چندماهه). قهرمانی منچستر در لیگ قهرمانان ۲۰۰۸. قهرمانی حسن یزدانی در المپیک ۲۰۱۶.[/COLOR] ل. چی میشه که مهدی ۸ (فکر کنم در جواب سوالات مکس پین گفتی) ساله درک میکنه که از دست دادن چیه و بسیار ارتباط میگیره؟ آیا اتفاقی در کودکی هست که این ترس از دست دادن رو در تو پررنگ کرده؟ [COLOR="#008000"]نمیدونم. برای خودم هم خیلی جالبه. تو فیلم و سریالها هم به این مورد خیلی حساسم و سریع ارتباط میگیرم. مثلا همین که گلادیاتور محبوبترین فیلم من هست هم همین عنصر رو توش داره. من زندگیم دورترین حالت به این مسئله بوده اتفاقا و مفهوم از دست دادن رو اتفاقا درک نکردم تا اینجا (و امیدوارم که نکنم). شاید یک دلیلش این باشه که اعتقاد عجیبی به قدرت "چیزی برای از دست دادن نداشتن، دارم". درواقع من اعتقاد دارم زمانی که انسانخیلی چیزها برای از دست دادن داره، در ضعیفترین حالت خودش هست. درواقع این موضع به ظاهر قدرتمند، بدترین و محتملترین موقعیت برای باختن هست. و لحظهای که چیزهای مهمات رو از دست میدی، اون موقع با قدرت واقعیت تازه آشنا میشی. و این قدرت واقعی اون لحظه، خیلی جذابه برای من. چون دیگه هیچ محدودیتی برای انسان انگار در اون لحظه، وجود نداره. شاید اینها تا حدی این حالت رو برای من شبیهسازی کردن مثلا.[/COLOR] م. چه چیزی در کلیت دنیا هست که قویا معتقدی باید تغییر کنه؟ چطور تغییرش میدی؟ [COLOR="#008000"]نژادپرستی حقیقتا نمیدونم به چه شکل میشه تغییرش داد. تنها چیزی که به ذهنم میرسه آموزش و تربیت بچهها به سمت برابری هست. چون همچین چیزهایی از فرهنگ میآد بخشیش. این روشی هم که الان دنیا در قبالش داره رو نمیپسندم. مثلا اینکه به صورت اجباری باید در تمام فیلمها شاهد تمام نژادها و یا طرز فکرها باشیم بهنظرم غلطه و نتیجه خوبی نداره نهایتا. این کار باید از طریق آموزش درست بشه نه اجبار افراد به این طرز فکر. هیچکس هم ذاتا نژادپرست به دنیا نمیآد. حتما یه چیز اکتسابی هست و باید از اون طریق جلوش رو گرفت یا حلاش کرد.[/COLOR] (نمیدونم حرف بعدی چیه). مهدی بعد از رفتنش، چه چیزی از خودش به جا میذاره؟ [COLOR="#008000"]این که چیزی از خودم به جا بذارم که در دنیا یا زندگی بخشی از افراد تاثیرگذار باشه رو نمیدونم و خب خیلی مفهوم بزرگیه و بهظاهر دست نیافتنی هست. اما سادهترین چیزی که فکرم بهش میرسه اینه که اگر قرار هست بچهای با ژنتیک من متولد بشه یا تحت تعلیم من بزرگ بشه، سعی کنم که به بهترین نحو این کار انجام بشه. شاید من نتونم خودم تاثیر مهمی در زندگی افراد بذارم، اما اثر پروانهای کارهامون نهایتا ممکنه به یه جای بزرگ برسه و خب حداقلش این هست که هر فرد به نزدیکترین مفهوم به جا گذاشتن از خودش که بحث فرزند باشه، رسیدگی کنه.[/COLOR] همین. [COLOR="#008000"]سپاس از حضورت. :گل:[/COLOR] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
نام
تایید
مافیا را برعکس بنویسید.
ارسال
وبسایت مافیاییا
نامافیا
کافه
صندلی داغ: مهدی (Mahdi)
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
ورود
نام کاربری یا آدرس ایمیل شما
رمز عبور
رمز عبور خود را فراموش کردهاید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
حساب کاربری ندارید؟
اکنون ثبتنام کنید
اتصال به گوگل
تازهها
بالا
پایین