برای دیدن محتوای انجمن باید ورود کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون ثبت‌نام کنید.

بازی دور یازدهم مافیا | ته ِ خط

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
260
پسندها
82
امتیازها
245
مدال‌ها
28
عرفان جان. شما یه نفر رو قاتل صد در صد ببینی و اون تیم ببینه شانسی نداره، میان متحد می‌شن علیهت و بی‌گناه یا فرقه رو اعدام می‌کنن بازی تموم می‌شه. حالا هی بگو فلانی ۱۰۰ درصد قاتله :)) :دی
 
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
544
پسندها
24
امتیازها
265
مدال‌ها
26
آقا ولش کن بازی تموم شده رفته پی کارش.

من همون چیزی که قبلا گفتم شد. انتخاب دست امین هست. الان یا دو تایی با محمدامین می‌رن روی چاوش و با مافیا کنار میان. یا اینکه اینکارو نمی‌کنن و آبرومندانه :سوت به نفع بی‌گناها بازی می‌کنن. دیگه ریش و قیچی دست خودشون.


آها یه چیز دیگه هم اینکه همونقدر که انتخاب دست امین هست دست مافیا هم هست. اونا هم می‌تونن به نفع ما بازی کنن و رای بدن به امین.

در هر صورت هر کاری می‌کنید بکنید. خوش گذشت.
 
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
640
پسندها
103
امتیازها
295
مدال‌ها
34
من ببینم یا نبینم فرقی نداره بازی دست قاتل و مافیاس الان

- - - Updated - - -

الان پویا میاد هممونو گاد کش میکنه فک کنم محدودیتو رد کردیم زیاد دلخوش نباشید. راس میگه خوش گذشت بوس به کلتون
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
ساکت. چقدر حرف زدید.
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
اولویت ‌‌‌ها رو تا ۲۳:۰۵ به گاد پیام بفرستید اگه دوست دارید گادکش نشید.

اومدم خونه نتیجه رو اعلام می‌کنم.

راستی، به قول دوستی، سردی تون نشه بعضیا.:))
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
آرای اولیه فاز هشتم:

یاسین: محمدامین + چاوش
محمدحسین: امین
امین: عرفان + مهدی
چاوش: محمدحسین + یاسین



این از آرا. تاپیک هم دارم می‌خونم.:دی بچه زرنگا=))
فقط اولویت‌ها رو می‌آم و می‌گیرم. پیام شخصی تا پایان اعلام نتایج نمی‌تونم جواب بدم.
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
خب. یاسین و امین و چاوش با 2 رای می‌رن مرحله بعدی.
یک رای پرت داریم: امین. اولویت امین یاسین هست. پس یاسین می‌ره مرحله نهایی.
بین امین و چاوش، قاعدتا آرای اون 4 نفر برعکس نمی‌شه. حالت عجیبی اتفاق می‌افته اینجا. به اولویت 3 نفر بالایی برای این افراد باید رجوع کرد پس.
اولویت چاوش که خب خودبه‌خود می‌شه امین و اولویت امین هم چاوش. اولویت محمدامین، چاوش هست. بنابراین چاوش می‌ره مرحله نهایی در کنار یاسین.

باتوجه به تمام اولویت‌های گرفته شده بین یاسین و چاوش، آرای نهایی فاز به شکل زیر درمی‌آید:
یاسین: محمدامین + چاوش + امین + عرفان
چاوش: محمدحسین + یاسین

مهدی اولویتی بین این دو نفر ندارد. منتهی چون 4 رای تکمیل هست، گادکش نمی‌شه.

یاسین با 4 رای اعدام می‌شه متاسفانه. مافیا و تروریست بود.:دی

بین این 4 نفر، رای عرفان رای آخر بوده. عرفان هم می‌میره. فرقه و جادوگر بود.

از 5 نفر باقی‌مانده، 2 نفر بی‌گناه، 2 نفر قاتل و 1 نفر مافیا هستند. بنابراین در 4 نفر در بدترین حالت هم یک قاتل حضور خواهد داشت. تیم قاتل‌ها پیروز این دور هستند.

محمدامین روان‌پریش بود و امین سم‌شناس. تبریک می‌گم بهشون.
مهدی رویین‌تن بود و چاوش شکارچی. بقیه بی‌گناها: امین خلفی سامورایی بود. رضا کاراگاه. عماد شکارچی. ترسا و مهسا پلیس. مهدی حسینی و محمدرضا دکتر. رابین جراح.
محمدحسین هم مافیا و دکتر لکتر بود. لباس هم فقط آرش داشت که پدرخوانده بود.

خسته نباشید همگی. دور جالبی بود.:دی
 
Thomas Shelby
نوشته‌ها
775
پسندها
622
امتیازها
835
مدال‌ها
47
داستان بازی

پیش از شروع: بسیاری از سکانس‌ها و دیالوگ‌ها برگرفته از فیلم‌های محبوب نویسنده، همچون رفتگان، محرمانه لوس‌انجلس، مسیر تباهی، هفت و البته پدرخوانده است؛ همچنین سریال‌ فارگو. با تماشای (دوباره) این فیلم‌ها، بهتر در فضای داستان قرار می‌گیرید و شخصیت‌ها را بیشتر خواهید شناخت.

داستان لزوما ربطی به اتفاقات بازی، شخصیت افراد و یا فیلم‌های نام برده شده ندارد و صرفا ممکن است به هر بخشی، اشاراتی شده باشد؛ در نتیجه در داستان دنبال خودتان یا نقشتان یا اتفاقات بازی نگردید.

هر بخش داستان معمولا در زمان حال و با شخصیت اول (کالین سالیوان) به عنوان راوی اصلی قصه آغاز می‌شود؛ سپس با روایت دانای کل از گذشته نزدیک ادامه می‌یابد و نهایتا با خاطره‌ای از کالین مربوط به گذشته دور به پایان می‌رسد. شیوه نگارش هم بیشتر سینمایی‌ست تا ادبی.

کلمات انگلیسی داخل پرانتز از طرف مترجم:دی به داستان اضافه شده است تا خواننده بیشتر متوجه اصل مطلب شود و لزوما معنی عبارات مربوطه را نمی‌دهد.

امید است که مورد پسند واقع گردد.



تهِ خط

تصویر شخصیت‌ها به مرور و با حضورشان در داستان، در همین پست به‌روز می‌شود.
0.jpg
محمدامین در نقش کالین سالیوان



2.jpg
مهدی در نقش باد وایت



3.jpg
چاوش در نقش ادموند اکسلی



Road-to-Perdition-Jude-Law.jpg

امین در نقش جف کاستلو


4.jpg
مهدی پالیزوان در نقش دادلی اسمیث


UZPDVZumDwXE2TJmvKRRBH.jpg

محمدحسین در نقش جان دو


Mr._French.jpg

فری در نقش مستر فرنچ


DanielCraig.jpg
عرفان در نقش دنیل مرف


the-departed-leonardo-dicaprio.jpg

امین خلفی در نقش بیلی کاستیگان


7359f13530dc99336856d96096b0d92f.jpg

آرش در نقش آقای نیتی


MV5BMzY1YjZhODMtMTAyYy00ZGY4LWE4M2MtMjk0MDg5OWFhMzU2XkEyXkFqcGdeQXVyMTIwODk1NTQ[mention]._V1_.jpg
[/mention]
یاسین در نقش جیمز دویل


fitzy-the-departed.jpg

صدرا در نقش فیتزی


5.jpg
رضا در نقش جک وینی


6.jpg
ترسا در نقش مری بلنش


و


d3e3c444eee1a6f7-600x338.jpg

امیر در نقش ویلیام سامرست


The-Rake-Alain-Delon-01.jpg

سینا در نقش رابرت کاستلو


1.jpg
پویا در نقش فرانک کاستلو


بخش اول: کدام اصول؟



نوادا - هتل پارک - اتاق شماره 88: دهم آگوست سال 2006

کالین سالیوان: الآن ساعت 4 صبحـه و من بعد از یه کابوس ِ رواعصاب ِ دیگه (F**king Nightmare)، به واقعیت برگشتم و خدا رو شکر می‌کنم که هنوز زنده‌م. باد وایت این بار اول فَک‌مُ با یکی از اون مُشتای محکم و معروفش شکست و بعد درحالی که بلندبلند سرم داد می‌زد و فحش می‌داد، یه گلوله به سمت مغزم شلیک کرد و خب احتمالا درجا مُردم که الآن بیدار شدم. خوش‌حالم که این بار تو صورتم تف نکرد مردک روانی (Sick Maniac). شایدم کرده البته، بعد از اینکه منُ کُشته. چه می‌دونم. (How the f**k should I know) لعنت بهش که تو خواب هم ولم نمی‌کنه. امیدوارم هرچه زودتر از شرش خلاص شم. احتمالا حرفامُ درک نمی‌کنید؛ حق دارید! شما یه تبهکار تو لوس‌انجلس نیستید که باد وایت و چند نفر دیگه بشن کابوس‌ش و همیشه مرگ مثل سایه دنبالش باشه. منم نیستم البته. من یه مامور سابق اف‌بی‌آی‌ـم (FBI) که یکی از پرونده‌هام با پلیس لوس‌انجلس (LAPD) گره خورد. و الآن مثل سگ پشیمونم که وارد این کار شدم. و خب همه اینا تقصیر فِرانک‌ـه. همه‌ش. می‌خواین بدونین چرا؟ می‌خواین بدونین فرانک کاستلو کیه و باد وایت کدوم خری‌ـه (A**hole)؟ و من چقدر سرویس (F**ked up) شدم این مدت؟ هم از طرف اون خلاف‌کارای کثافت (Dirty Criminals) و جانی‌های مریض (Sick F**king Murderers)! و هم از طرف پلیسای عوضی و زبون‌نفهم (Stupid f**king piece of shit)؟ آه خدای من! لعنت به همه‌شون. (F**k 'em all) پس باید داستان‌مُ براتون تعریف کنم. من کالین سالیوان هستم، 32 ساله، الآن دیگه مجرد و همین. و این داستان ماست:



لوس‌انجلس - اداره مرکزی پلیس - راهروی اصلی: ظهر روز بیست و نهم اکتبر سال 2005

افسر ادموند اِکسلی که تازه ترفیع گرفته، در راهرو با کاپیتان دادلی اسمیث (رئیس پلیس) روبرو می‌شود.

دادلی: صبح که اومدم، نتایج آزمون افسریُ دیدم. نفر اول از 136 نفر! آفرین.
ادموند: ممنونم قربان.
دادلی: خب اِد. مرحله بعدی چیه؟ گشت مخصوص، امور داخلی، واحد آموزش:دی یا چی؟
ادموند: به کاراگاه شدن فکر می‌کنم رئیس.
دادلی (سرش را به نشانه افسوس تکان می‌دهد): ادموند. تو باهوشی. دقتت زیاده. پفیوزی‌گریُ خوب تشخیص می‌دی. ولی آیا جیگرشم داری؟! به‌نظرم تو به درد این کار نمی‌خوری پسرم.
ادموند: اشتباه می‌کنید قربان.
دادلی: ببین، تو می‌تونی علیه متهمی که می‌دونی گناه‌کاره، مدرک بسازی که مطمئن بشی محکوم می‌شه؟
ادموند: نه رئیس. در رابطه با این موارد حرف زدیم. من تابع قانونم و طبق اون پیش می‌رم.
دادلی: می‌تونی یکی از این کثافتا رو که هر روز میان اینجا تا سرحد مرگ کتک بزنی (Beat the shit out of him) یا تهدیدش کنی تا ازش اعتراف بگیری؟ حاضری یه جنایت‌کارُ با تیر از پشت بکُشی برا اینکه فردا روزی یه وکیل عوضی (A**hole Lawyer) تبرئه‌ش نکنه؟
ادموند: آخه جناب رئیس... .
دادلی: بله یا نه ادموند؟
ادموند: نه.
دادلی: پس به خاطر خدا (For God's sake) کاراگاه نشو. ساده‌ست. کاریُ انتخاب کن که مجبور نشی از اون تصمیما بگیری.
ادموند: کاپیتان، می‌دونم که خیر و صلاح منُ می‌خواین. ولی از نظر من نیاز نیست برای کاراگاه شدن حتما به شیوه شما یا پدرم عمل کنم. راه‌های دیگه‌ای هم هست.
دادلی (اخم می‌کند): حداقل اون عینکُ گم‌وگور کن. (Get rid of the glasses) اصلا نمی‌تونم یه کاراگاه عینکیُ تو اینجا تحمل کنم.

ادموند با تعجب به دادلی نگاه می‌کند. در همین لحظه یک فرد هیکلی و قدبلند که به دستانش دست‌بند زده شده، با سری شکسته و خون‌آلود به ورودی راهرو پرت می‌شود.

دادلی: این پفیوز کیه؟ چه غلطی کرده؟
ادموند: خیلی خون ازش رفته!
دادلی: آها. تویی باد؟! باز چی شده؟ اون دختره رو زده؟ (به دخترکی که چند متر دورتر در کنار "افسر باد وایت" ایستاده اشاره می‌کند).
باد وایت: آره رئیس. یه روز از دست این کثافتای حروم‌زاده (Motherf**king bast*rds) آسایش نداریم.
دادلی: یکی این کثافتُ از اینجا تمیز کنه (Clean this shit). فک نمی‌کنی بمیره که؟
باد: نه. کاش می‌مرد دیوث.
مظنون: من طبق قانون امریکا حق دارم وکیل بگیرم و شکایت کنم.
دادلی: خفه شو کثافت (Shut it you piece of shit).
هنوز جمله دادلی تمام نشده، باد وایت با سرعت به سمت مظنون حرکت می‌کند و لگدی محکم به او می‌زند: بیا ج... . اینم حقت. (S**k your right you f**king p*mp)
ادموند با این که اولین بارش نیست که چنین صحنه‌هایی را می‌بیند، ماتش برده؛ اما با اشاره دادلی سریعا به سمت باد وایت می‌رود و او را از مظنون جدا می‌کند.
باد: چته تو؟ ولم کن لعنتی. (What the f**k are You doing? Let go You F**k) باشه بابا. کاریش ندارم حروم‌زاده رو. (سپس به دختر اشاره می‌کند): بیا بریم اظهاراتتُ بنویس.

چند ثانیه‌ای سکوت راهرو را فرا می‌گیرد. باد وایت کُت خود را روی دوش دخترک می‌اندازد تا استرس او را کم کند: نترس. کاریت نداره دیگه. گه می‌خوره کاری داشته باشه. دهنش سرویسه و به زودی می‌ره زندان این عوضی. بیا بریم.
دادلی (رو به ادموند): اون چیزایی که بهت گفتم و گفتی نه، باد وایت به همه اون سوالا می‌گه بله.
ادموند سرش را پایین می‌اندازد. دادلی از راهرو بیرون می‌رود و به مستخدم اشاره می‌کند تا راهرو را تمیز کند.




لوس‌انجلس - خانه‌ای متروکه در حومه شهر - انتهای خیابان فلیت : عصر روز بیست و نهم اکتبر سال 2005

به پلیس گزارش داده‌اند که از خانه‌ای متروکه در خیابان فلیت، بوی تعفن شدید به مشام می‌رسد. افسران جک وینی و مری بلنش به محل اعزام شده‌اند. جک رانندگی می‌کند و مری مسیر را به او می‌گوید.

مری: باید نزدیک شده باشیم دیگه. یکی از همین خیابوناست.
جک: اسمش چی بود؟
مری: خیابون فلیت. این که نیست. شاید بعدی باشه. نه. اینم نیست. آها. فلیت. همینه.
جک: چه شماره‌ای؟
مری: گفتن انتهای خیابون. یه خونه قدیمی. همونیه که در مشکی داره فک کنم. بزن کنار.
جک: چشم.
مری: راستی قرار بود امشب منُ ببری رستوران ها.
جک: باشه بابا یادم نرفته. بذار ببینیم چه خبره اینجا. اگه زنده موندیم، رستوران هم می‌ریم.
مری: باز زد تو فاز منفی. لعنتی.
جک: باشه. مثبت فکر می‌کنم. قراره بریم تو اون خونه و با کلی غذای خوشمزه مواجه بشیم و پیش‌خدمت‌هایی که تا سوت می‌زنی، یه لیوان ویسکی برات پر می‌کنن.
مری: شغل‌مون‌ـه خب پسر. هنوز کنار نیومدی باهاش بعد این چند سال؟
جک: گه تو این شغل. (To hell with the job) آها ببخشید. به سلامتی این شغل.

جک: اوه اوه. چه بوی کثافتی میاد از اینجا.
مری: هنوز نرفتیم تو، دارم خفه می‌شم.
جک: تو همین جا وایسا. من می‌رم تو ببینم چه خبره.
مری: نمی‌ترسی؟
جک: نه بابا. ترسیدم صدات می‌کنم.

جک در حالی که با دستمال جلوی دهان و بینی خود را گرفته، وارد خانه می‌شود. درها همه نیمه‌باز هستند و بوی کثافت همه‌جا پیچیده. او مسیر بو را دنبال می‌کند و به اتاقی در انتهای سمت چپ راهرو می‌رسد. مرد جوان لاغر اندامی را می‌بیند که دست و پایش با سیم خاردار به تخت بسته شده و لوله‌ای که از یک سِرم آمده، به دهانش متصل است؛ گویی مدت‌هاست مرده. جک چند لحظه از تعجب خشکش می‌زند. سپس آرام به تخت نزدیک می‌شود تا مطمئن شود او مرده. با سختی نگاهی دقیق‌تر به مرد می‌اندازد و بدن او را پوسته‌پوسته می‌بیند؛ بدون آنکه خونی رو یا حتی در بدنش باشد. حس می‌کند در یک کابوس به‌سر می‌برد تا اینکه صدای مری را می‌شنود: همه‌چی روبراهه جک؟

جک پس از چند ثانیه، داد می‌زند: آره. نمی‌خواد بیای تو. سپس خانه را سریعا بازرسی می‌کند. فرد دیگری آنجا نیست. جک بلافاصله بیرون می‌آید، دستمال را پرت می‌کند و چند سرفه می‌زند.

جک: حیوونای مریض! (Sick animals) این چه کثافتی بود دیدم. بعد می‌گه بریم رستوران. کوفت بخورم. هرچی بخورم میارمش بالا تا چند روز. لعنت به این شهر. (To hell with this city)
مری: ای بابا چی شد؟ حرف بزن لعنتی. (God damn it.)
جک چیزی را که دیده، برای مری تعریف می‌کند. سپس با مرکز تماس می‌گیرند تا یک واحد ویژه را برای بررسی و پاک‌سازی به محل بفرستند.




لوس‌انجلس - خانه‌ فرانک کاستلو : غروب روز بیست و نهم اکتبر سال 2005

فرانک در اتاقش روی صندلی مخصوص چرمی خود نشسته و در حالی که آلبوم عکس‌های قدیمی را ورق می‌زند، از پنجره به حیاط خیره شده. به یکی از صفحات آلبوم که می‌رسد، مکث می‌کند. در عکس، دو پسربچه‌ در فضایی سرسبز مشغول تاب‌بازی هستند و فرانک در حالی که دوربین عکاسی، یکی از آن لبخندهای شیطنت‌آمیزش را شکار کرده، پشت تاب قرار دارد و دستانش رو به جلو و افقی هستند؛ انگار یکی از بچه‌ها را هُل داده. یکی از تاب‌ها آنقدر ارتفاع گرفته که گویی در آسمان است و پسرکی که روی آن قرار دارد، چشمانش را بسته؛ دیگری اما انگار داشته آرام تاب می‌خورده و لبخند و چهره‌ای پر از آرامش دارد. فرانک آلبوم را محکم و با حسرت می‌بندد و دومرتبه به حیاط نگاه می‌کند. همان تاب را می‌بیند که رنگ و رویش رفته و ساکن است. و فضایی که در پاییز آن سال دیگر خبری از سرسبزی‌اش نیست. در همین هنگام صدایی می‌شنود و از جایش بلند می‌شود.

دنیل مرف: رئیس؟
فرانک: در باز بود؟
دنیل: نیمه‌باز بود رئیس. ببخشید.
فرانک: عذرخواهی نکن. یاد بگیر که دفعه بعد کار درستُ انجام بدی.
دنیل: چشم. اوه، خسته به‌نظر میاید! چیزی شده؟
فرانک: نه. اومدی همینُ بگی؟
دنیل: نه رئیس. داریم به اون روزی که از چند ماه پیش گفته بودید، نزدیک می‌شیم.
فرانک: و ؟
دنیل: بهتر نیست برنامه‌ها رو هماهنگ کنیم؟ دو تا پلیس امروز نزدیک محل قرار گشت می‌زدن.
فرانک: محل قرارُ هنوز مشخص نکردم.
دنیل: ولی به من گفتین که قراره تو خیابونی که ...
فرانک: یادمه به تو چی گفتم. می‌گم محل قرار هنوز مشخص نشده.
دنیل: من که گیج شدم. الآن چه کار باید بکنم؟ با اون پلیسای کثیف... (Dirty cops).
فرانک (به سمت دنیل حرکت کرده و دستش را به شانه او می‌زند): هر موقع لازم باشه کاری بکنی، بهت می‌گم پسر.
دنیل: چشم رئیس.
فرانک: اون پسره چی شد؟ کاستیگان.
دنیل: قراره آزاد بشه فردا صبح.
فرانک: خوبه. برو به خودت برس.
دنیل: چشم رئیس.
فرانک: وایسا. گفتی پلیس بودن؟ اون دو تا؟
دنیل: بله.
فرانک: شب بخیر.
دنیل: شب بخیر رئیس.

فرانک بلافاصله بعد از رفتن دنیل، گوشی تلفن را برمی‌دارد و شماره‌ای را می‌گیرد.

فرانک: باز تو سگاتُ ول کردی تو مزرعه ما؟
صدای مبهمی از پشت تلفن به گوش می‌رسد که فقط فرانک آن را می‌شنود: ... .
فرانک: نه. اف‌بی‌آی نبود. باشه خودم می‌فهمم و نیاز نیست که تو بهم بگی. از سگای تو بودن. (One of your dogs, or maybe two)
صدای مبهمی از پشت تلفن به گوش می‌رسد که فقط فرانک آن را می‌شنود: ... .
فرانک: جمعشون می‌کنی یا خودم این کارُ بکنم؟
صدای مبهمی از پشت تلفن به گوش می‌رسد که فقط فرانک آن را می‌شنود: ... .
فرانک: آفرین. دو تا تیکه استخون بنداز جلوشون و بگو تو این قبر مرده نیست.
(تلفن را قطع می‌کند).




نوادا - هتل پارک - اتاق شماره 88: دهم آگوست سال 2006

کالین سالیوان روی تخت‌ش لم داده و دفترچه خاطرات‌ش را ورق می‌زند:
لوس‌انجلس - خیابان اِل : صبح روز اول نوامبر سال 1990

امروز دوباره با جانی لنگ‌دراز دعوام شد. یه زد و خورد حسابی. بعد از چند دقیقه متوجه مردی شدم که داره ما رو نگاه می‌کنه. جانی تا اونُ دید، سریع در رفت. راستش منم خواستم همین کارُ بکنم. اما اون بهم لبخندی زد و گفت: تو پسر ژوزف سالیوانی؟
من: آره آقا.
مرد: اینجا که وایسادی، خونه منه و اون دری که چنتا لگد زدی بهش، در خونه من‌ـه. و من دوست ندارم کسی به در خونه‌م لگد بزنه. می‌فهمی که چی می‌گم؟
من (با ترس): ببخشید آقا.
مرد (با خنده): هه هه هه:)) ترسیدی ها! پسر ژوزف سالیوان نباید بترسه. برو تو و دست و صورتتُ بشور. اینجوری بری خونه، مادرت رات نمی‌ده.:دی
من با تعجب نگاش می‌کردم و اون مرد به یکی که تو یه ماشین سیاه بزرگ بود یه اشاره کرد و ماشین به سمت بیرون خیابون شروع به حرکت کرد.
مرد: بجنب پسر. من تا 5 دقیقه دیگه بیشتر اینجا نیستم. باید برم کلیسا. همون کلیسایی که پدرت یه زمانی اونجا بود.
چند ثانیه‌ای مکث کردم و رفتم تو. یه خونه بزرگ و شیک بود؛ خیلی بزرگ‌تر و شیک‌تر از چیزی که در ظاهر به نظر میومد. دو سه دقیقه محو خونه و وسایل توش و زرق‌وبرقش شدم. بعدم سریع رفتم و صورتمُ شستم و اومدم بیرون؛ که دیدم اون مرد با یه سبد چرخ‌دار پر از خوراکی و اسباب‌بازی و کتاب بیرون ایستاده و اون ماشین سیاه هم برگشته سر جاش.

مرد: بیا پسر. اینا مال توـه. می‌تونی ببریش تا خونه‌تون؟
من: بله. ولی... من بگم اینا رو از کجا آوردم آقا؟
مرد: کاستلو. هرکی ازت هر سوالی پرسید، این اسمُ بگو. فکر نمی‌کنم نیازی به چیز دیگه‌ای باشه.
من: اوه. یعنی شما...؟ ببخشید قربان که نشناختمتون.
مرد: پس تو کلیسا به شماها چی یاد می‌دن؟
من: چی قربان؟ نمی‌دونم. هیچی.:دی
مرد: جرات داشتی اینا رو به پدرت هم بگی؟
من: نه آقا.
مرد: شوخی می‌کنم.:)) حالا هرموقع بخوای منُ پیدا کنی، می‌دونی کجا هستم تو خیابون اِل.
من یه لبخند زدم و از اون مرد تشکر کردم. بعدش اون سبد چرخ‌دار سنگینُ گرفتم و به‌زور تا خونه رسوندم. و تو مسیر به اون خونه و زرق‌وبرقش فکر می‌کردم.

کالین سالیوان: اون روز اصلا فکر نمی‌کردم که بعدها، مهم‌ترین روزای زندگیم یه ربطی به اون مرد پیدا بکنه. بهترین روزا و بدترین روزام. اسم اون مرد، فرانک کاستلو بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Thomas Shelby
نوشته‌ها
775
پسندها
622
امتیازها
835
مدال‌ها
47
داستان بازی

پیش از شروع: بسیاری از سکانس‌ها و دیالوگ‌ها برگرفته از فیلم‌های محبوب نویسنده، همچون رفتگان، محرمانه لوس‌انجلس، مسیر تباهی، هفت و البته پدرخوانده است؛ همچنین سریال‌ فارگو. با تماشای (دوباره) این فیلم‌ها، بهتر در فضای داستان قرار می‌گیرید و شخصیت‌ها را بیشتر خواهید شناخت.

داستان لزوما ربطی به اتفاقات بازی، شخصیت افراد و یا فیلم‌های نام برده شده ندارد و صرفا ممکن است به هر بخشی، اشاراتی شده باشد؛ در نتیجه در داستان دنبال خودتان یا نقشتان یا اتفاقات بازی نگردید.

هر بخش داستان معمولا در زمان حال و با شخصیت اول (کالین سالیوان) به عنوان راوی اصلی قصه آغاز می‌شود؛ سپس با روایت دانای کل از گذشته نزدیک ادامه می‌یابد و نهایتا با خاطره‌ای از کالین مربوط به گذشته دور به پایان می‌رسد. شیوه نگارش هم بیشتر سینمایی‌ست تا ادبی.

کلمات انگلیسی داخل پرانتز از طرف مترجم:دی به داستان اضافه شده است تا خواننده بیشتر متوجه اصل مطلب شود و لزوما معنی عبارات مربوطه را نمی‌دهد.

امید است که مورد پسند واقع گردد.


تهِ خط

تصویر شخصیت‌ها به مرور و با حضورشان در داستان، در پست اول به‌روز می‌شود.

بخش دوم: در مکان درست، در زمان غلط




نوادا - هتل پارک - اتاق شماره 88: عصر روز یازدهم آگوست سال 2006

کالین سالیوان
: یه روز تکراری دیگه. خواب طولانی و منقطع. صبحانه دم ظهر. خوندن روزنامه صبح. گشت تو محوطه هتل. تماشای یه فیلم کلاسیک. ناهار. چُرت بعد ناهار. خوندن روزنامه عصر. و البته دو سه تا سیگاری که این مابین دود می‌شد. تا برسیم به این مرحله که هنوز برام تکراری نشده. آره! (Yeah!) الآنه که دخترا در بزنن!

صدای در شنیده می‌شود. تق تق تق.
کالین: بله (Yeah)؟
صدای دختری از پشت در: جینی هستم آقای سالیوان. با مری اومدیم.
کالین: عه. مری! بیاین تو (Get your as*es in here girls).

تا نیومدن، امروز چندین بار یاد بیلی افتادم؛ چهره‌ش بعد از اون مرگ وحشتناک هنوز چلو چشممه. نمی‌دونم. شاید حقش نبود اون‌جوری بمیره. خیلی زجر کشید بیلی. ولی الآن مرده و کاری هم نمی‌شه کرد. پس ولش کن (F**k him. And F**k his bad luck too.). به کارمون برسیم بهتره. بعدا براتون تعریف می‌کنم.


لوس‌انجلس - اداره مرکزی پلیس - راهروی اصلی: ظهر روز سی‌ام اکتبر سال 2005

کاراگاه ویلیام سامرست که هفته آینده قرار است بازنشسته شود، برای مشاوره در رابطه با پرونده قتل خیابان فلیت به اداره می‌آید. جلسه‌ای بین کاپیتان دادلی اسمیث و افسران ادموند اکسلی و باد وایت در حال برگزاری است که سامرست با بارانی همیشگی و مخصوص خود وارد اتاق می‌شود:

سامرست: دیر اومدم. شرمنده. یه قتل دیگه امروز صبح اتفاق افتاده که فکر می‌کنم به این پرونده ربط داشته باشه. یه نگاهی به صحنه جرم انداختم. اگه چیزی که فکر می‌کنم باشه، با آدم یا آدمای خطرناک و عجیب و غریبی طرفیم.
دادلی: خدا رو شکر که داری بازنشسته می‌شی. این بار رفتی سر صحنه جرم کدوم بدبختی؟
سامرست: جک وینی.
دادلی: هاه. جک ِ مهربون (Good Boy Jacky)! تنها کسی که ارزشی برای صحنه جرمش قائل نیست.
ادموند: من اون پرونده رو دیدم. مطمئنی که به قتل خیابون فلیت ربط داره؟
سامرست: آره. و شاید به چیزای دیگه‌ای هم ربط پیدا بکنه. تنبلی. و حالا شکم‌پرستی. اینا با خون نوشته شده بودن.
دادلی: یعنی داری می‌گی که یه نفر می‌خواد 7 گناه کبیره رو عملا بازسازی کنه؟ گزارش جکُ خوندم. کلمه تنبلی با خون، زیر تخت جسد نوشته شده بوده. شکم‌پرستی اما، در موردش چیزی نخوندم.
سامرست: پشت تابلوی نقاشی رو دیوار نوشته شده بود. بسیار کم‌رنگ.
دادلی: لعنتی! (Damn it.) تو به صحنه جرم دست زدی؟ کِی هفته بعد می‌رسه که از دستت راحت بشیم!
سامرست: دست نزدم. یه بررسی ساده و سریع انجام دادم و الآن همه‌چیز به همون شکل اولیه‌ست.
دادلی: بله می‌دونم کارتُ بلدی. که اگه بلد نبودی، بقیه اخلاق گندتُ تحمل نمی‌کردم تو این سال‌ها.
ادموند: درسته کاراگاه. با چیزی که می‌گی، قطعا بهم ربط دارن. قتل‌ها هم به فاصله یک روز صورت گرفتن.
باد: من چرا اینجام کاپیتان؟
دادلی: پرونده رو می‌دم به شما دو نفر. تیم خوبی می‌شین.
باد: یعنی من قراره با این آماتور پشت‌میزنشین کار کنم که دائما رو اعصابم راه بره؟! (Am I supposed to work with this nerd? )
دادلی: باد. تو افسر مورد علاقه و مورد اعتماد من‌ـی. ولی این پرونده با قبلی‌ها فرق داره. نیاز به ذهن ادموند داریم و توان تو. با اون حمال که چندساله رفیقته، به جایی نمی‌رسی.
باد: استنزلند؟
دادلی: آره. باید یه کاری براش بتراشم این هفته؛ که بهانه ندم دستش.
ادموند: من مشکلی با همکاری با افسر وایت ندارم.
باد: نه بیا و مشکل هم داشته باش لعنتی!
دادلی: این از اون پرونده‌هاست که می‌تونه سکوی پرتاب‌تون باشه (This one's a carear maker).
ادموند: ولی کارا باید با اطلاع من پیش بره و عمل خودسرانه نبینم. منم متقابلا کاری بدون مشورت با تو انجام نمی‌دم.
باد: باشه. سگ خور (F**k You. Ok).
سامرست: دادلی، بهت برنخوره؛ ولی شاید براشون زود باشه که به تنهایی رو چنین پرونده‌ای کار کنن.
باد: برو به جهنم مرد! زوده و ... (Come on Man! F**k You and Your overcoat. Early My a*s! You can ...)
دادلی: باشه. این هفته آخری که ازت مونده رو به عنوان مشاور اینا بگذرون. بدون مرض‌ها و وسواس همیشگی‌ات.
ادموند: من کاملا آماده‌ام و به‌نظرم باید بالاخره از یه جایی شروع کرد. ولی پیشنهادُ قبول می‌کنم، به شرطی که بدون مشورت با ما کاری نکنه.
سامرست: هستم. این پرونده واقعا مهمه برام.
دادلی: هستی یا نه باد؟ (You in or what?)
باد: هستم کاپیتان (F**k it. I'm in).
دادلی: خب. قبل از این‌که رسما شروع به کار کنید، لازمه که نظرمُ در مورد پرونده بگم؟

(باد سکوت کرده، ادموند می‌گوید "بله کاپیتان. بفرمایید." و سامرست همزمان می‌گوید "نه. همه می‌دونن رئیس جان.:دی")

باد: خب. چی؟
سامرست: نظر کاپیتان اینه که پرونده با تاخیر حل بشه تا 5 تا کثافت دیگه (Another five As*holes) از شهر کم بشه. حل نشد هم نشد؛ چون قاتل یا قاتل‌ها در جهت پالایش جامعه عمل می‌کنن.
دادلی: تو همیشه همه‌چیُ درست متوجه شدی (You always tend to understand everything)، ویلیام.
ادموند: تو کنفرانس خبری که اینا رو نمی‌گین؟
دادلی: نخیر. می‌گم که تمام تلاش پلیس لوس‌انجلس (LAPD)، پیدا کردن آشغال یا آشغال‌هاییه که قصد برهم زدن امنیت شهرُ دارن. البته فعلا صلاح نیست که کنفرانس برگزار شده. این تنها سرنخی هست که داریم و بهتره خبرنگارا هم چیزی ندونن. اگه قتل‌ها تو روزای آینده هم ادامه پیدا کرد، اون‌وقت کنفرانس می‌ذارم. تا اون موقع با هیچ خبرنگار پفیوزی حرف نزنید. هیچ حرفی. موافقی، کاراگاه؟
سامرست: امیدوارم که زودتر به نتیجه برسیم؛ ولی آره.
دادلی: خب آقایون، براتون آرزوی موفقیت دارم. می‌تونید برید. و این‌که روزانه به من گزارش بدید. کشف مهمی هم اگه بود، همون لحظه بگین. از شگفت‌زده شدن متنفرم (I hate being surprized).

باد وایت سریعا اتاق را ترک می‌کند و ادموند اکسلی پشت سر او از در بیرون می‌رود. سامرست پیپ‌اش را روشن می‌کند، نگاهی به کاپیتان به نشانه خداحافظی می‌اندازد و می‌رود.


لوس‌انجلس - خانه‌ای مجلل در مکانی نامشخص برای خواننده: عصر روز سی‌ام اکتبر سال 2005

4 نفر دور یک میز مستطیلی بزرگ نشسته‌اند. آقای نیتی که به‌تازگی و با کسب اجازه از فرانک کاستلو، گروه کوچک مافیایی خود را تشکیل داده، با کت‌وشلوار سیاه و پیراهن سفید، در یک سمت میز نشسته؛ کمی مضطرب به‌نظر می‌رسد و سیگاری در دست دارد. جاناتان دو یا "جان دو" در آن سمت خیلی راحت روی صندلی لم داده، با فندک خود بازی می‌کند و به اطراف بی‌تفاوت است. پاتریک فیتزبون ملقب به "فیتزی"، که یکی از افراد کاستلوست، با گوشی خود ور می‌رود و افسر جیمز دویل از اف‌بی‌آی (FBI) با چهره‌ای جدی، در لباس فرم خود، منتظر رئیس است که بحث را آغاز کند.
آقای نیتی: خب. دوستان. روز موعود فرا رسید و ما از این به بعد می‌تونیم گروه خودمونُ داشته باشیم. هدف اولیه ما، همون‌طور که گفتم، ایجاد یه باند بزرگ هست برای کنترل شهر. راه طولانی و سختی داریم، ولی کاملا امکان‌پذیره. و بهتون قول می‌دم چند سال دیگه که باندمون بزرگ شد و تاثیرمون بیشتر، شما نفراتی هستید که تعیین‌کننده خواهید بود؛ چون از اول با من بودین و منم این چیزا رو فراموش نمی‌کنم. نفوذ به پلیس لوس‌انجلس قدم اول بود که جیمز به‌خوبی انجامش داده الآن و اعتبار خوبی داره اونجا. ایجاد هرج‌ومرج در شهر هم که جاناتان به‌عهده گرفته و روندش حتی از انتظار ذهنی خودم بالاتر بوده. برای تقابل احتمالی با فرانک -که البته امیدوارم اتفاق نیفته، یا حداقل الآن اتفاق نیفته-، فیتزیُ داریم. که کارشُ داره خوب انجام می‌ده. به‌نظرم هرکسی وضعیت خودشُ گزارش بده تا ببینیم چه کارایی تو اولویت هستن. جیمز، تو شروع کن.

جیمز: امروز فهمیدم که پرونده دو تا قتل به هم ربط داده شده. باد وایت و ادموند اکسلی مسئول پرونده هستن. ولی باید بیشتر بررسی کنم.
آقای نیتی: خوبه. اونا باهم نمی‌سازن. تا اینجا که خوبه روند پرونده. چیزی دیگه‌ای دست‌گیرت نشد؟
جیمز: نه هنوز. ولی اینی که گفتم رو همه نمی‌دونن. یعنی قراره فعلا مخفی بمونه. و این‌که شاید افراد دیگه‌ای هم با وایت و اکسلی کار کنن.
آقای نیتی: اوهوم. وضعیت خودت چطوره؟
جیمز: داریم پرونده کاستلو رو می‌سازیم. منم یه وظیفه اداری دارم. یه سری مدارکُ باید هر روز طبقه‌بندی کنم. فعلا اعتماد دارن بهم، چون اگه نداشتن من رو تو تیم‌شون نمی‌آوردن.
آقای نیتی: عالی. برنامه تو چیه جان؟
جان: حدس می‌زدم که پلیس تا الآن به نتیجه رسیده باشه که باید دنبال 7 گناه کبیره بگرده. برای همین فردا قتلی انجام نمی‌شه و پس‌فردا دو تا قتل داریم که حسابی شهر به هم بریزه و حیثیت پلیس لوس‌انجلس و اون کاپیتان اسمیث عوضی زیر سوال بره. بعد ببینم چه می‌کنن؛ قتل‌های بعدیُ با همونا تنظیم می‌کنم. فعلا فکر کردن با همون خلاف‌کارای پیزوری همیشگی (Usual Stupid Criminals) طرفن؛ که این به ما برتری می‌ده تا موضع‌مون تثبیت بشه. برای اکسلی هم برنامه دارم. ولی باد وایت، کار من نیست.
آقای نیتی: عالی. باد وایت هم مشکلی نیست. کاری می‌کنیم خود فرانک ترتیبشُ بده.:دی اونجا وضعیت چطوره فیتزی؟ بهت شک نداره کسی؟
فیتزی: نه. اتفاقا قراره تو ماموریت بعدی فرانک هم باشم. ایده خیلی خوبی بود که خودت به فرانک بگی از منم تو تیمت استفاده می‌کنی. دیگه بعیده به چیزی شک کنه.
آقای نیتی: اوهوم. خودش آره. ولی مرف خیلی عوضیه. از اون لعنتی هرچیزی برمی‌آد. سعی کن گزک دستش ندی.
فیتزی: خیالت تخت.
آقای نیتی: فرانک اگه بفهمه چه برنامه‌ای براش داریم، همه‌مونُ می‌کشه. پس خیلی دقت کنید، چون واقعا ترسناک‌ـه شرایط. ولی رو اشتباهاتش حساب کردم. پیر شده دیگه و یکی باید جاشُ بگیره.
جان: بهت اعتقاد داریم آقای نیتی. تو تنها کسی هستی که می‌تونه جای فرانکُ بگیره.
آقای نیتی، برگه‌ای به هر 3 نفر می‌دهد که باید امشب و فردا صبح کجا باشند، سپس پایان جلسه را اعلام می‌کند.


لوس‌انجلس - آرام‌گاه اورگرین: غروب روز سی‌ام اکتبر سال 2005

فرانک در کنار قبری ایستاده و به آسمان نگاه می‌کند. مستر فرنچ، دنیل مرف و بیلی کاستیگان (که به‌نظر می‌رسد فرانک قصد دارد او را به گروه وارد کند)، دورتر ایستاده‌اند و منتظرند کار فرانک تمام شود. یک‌شنبه آخر ماه هست و فرانک کسی نیست که سُنت‌های خود را زیر پا بگذارد؛ حتی اگر این بار نزدیک اتفاقات مهمی باشد که زندگی خیلی‌ها را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
در همین حال افسر باد وایت که به پیشنهاد سامرست، بیلی را تعقیب کرده، کمی آن طرف‌تر شرایط را بررسی می‌کند.

بیلی کاستیگان: بهتر نیست الآن کسی نزدیکش باشه؟
دنیل مرف: ما هیچ‌وقت تو این‌جا به رئیس نزدیک نمی‌شیم. شاید مستر فرنچ تحت شرایط خاصی چنین کاری بکنه، ولی من از جونم سیر نشدم.
مستر فرنچ: بچه! فرانک از آدم فضول خوشش نمی‌آد ها. حواست باشه دهنتُ سرویس نکنه.
بیلی: من همیشه حرفمُ می‌زنم و از کسی هم نمی‌ترسم.
مستر فرنچ: آره. ولی اینجا به نفعته که بترسی.
بیلی: دوست‌دخترش مرده؟
دنیل: عوضی! (You F**ker!) زن و بچه‌ش سال‌ها پیش مُردن و ما نپرسیدیم و نمی‌پرسیم که چرا و چه‌جوری؟ فهمیدی؟ (Is it understand?)
بیلی: باشه بابا. به من چه اصن. (It's none of my F**king business).
مستر فرنچ: دقیقا.
بیلی: دقیقا چی؟
مستر فرنچ: دقیقا به تو گه‌خوریش نیومده بچه (It's none of your f**king business, kid.) و مطمئن باش اگه به خاطر اعتبار عموت نبود، الآن اینجا نبودی.
بیلی: می‌دونم. ولی به‌زودی اعتبار خودمُ به‌دست می‌آرم.
مستر فرنچ: اوکی. فقط بپا تر نزنی (Don't shit yourself though). چون عموت از اون جا به بعد دیگه بعیده بتونه کاری بکنه برات. می‌دونی که چرا؟ (You know why?)
بیلی: چون مُرده.
مستر فرنچ: نه. چون نمی‌تونه از قبرش در بیاد.
بیلی: منم خب همینُ گفتم لعنتی! (I said the same F**king God damn thing, as*hole)
مستر فرنچ: نه. فرق داره. وقتی فرانک گذاشتت تو قبر و درت آورد، می‌فهمی که فرق داره.
بیلی: دیوونه‌ها (‌You sick animals).
دنیل: کجاشُ دیدی حالا بیشرف.:دی تو این هفته قراره چیزایی ببینی که تو عمرت ندیدی.
بیلی: چی مثلا؟
مستر فرنچ: هرموقع وقتش برسه، بهت می‌گیم و تو ام می‌بینیش پسر جان (You'll see it when I tell you, boy). روشنه؟ (Got it?)
بیلی: لعنت به همه‌تون بابا (F**k you Mister! F**k all of you).
فرانک که چند دقیقه‌ای هست نشسته، بلند می‌شود و به سمت افرادش حرکت می‌کند.

دنیل: اوضاع ردیفه رئیس؟ بریم؟
فرانک: نظر خودت چیه؟ (You tell me.)
بیلی: پلیسه رو می‌گی؟
فرانک: بهت گفتم فرنچ. بیلی باهوشه. درست برعکس عموی کله‌خرش.:دی
بیلی: خب که چی؟
فرانک: عموت خیلی قابل اعتماد بود. اگه بخوای اینجام برعکسش باشی، هر تیکه‌اتُ باید از دهن یکی از سگام جمع کنن. می‌گیری چی می‌گم که؟ (You follow?)
بیلی: من سابقه‌م مشخصه.
فرانک: اوهو! هرموقع 50 سالت شد می‌تونی از سابقه حرف بزنی. الآن از چیزی که داری حرف بزن. حله؟
دنیل: یعنی از هیچی.
بیلی: گه نخور. (F**k you.)
فرانک: فرنچ، ببینم این دوست‌مون کیه؟ (Who is our new friend?)
مستر فرنچ: یه کله‌خری به اسم باد وایت. (F**king as*hole by the name of Budd White)
فرانک: می‌شناسمش؟ (Do I know the F**ker?)
مستر فرنچ: آره. ولی ندیدیش.
فرانک: کافیه (That will do).

فرانک به ماشینی که باد وایت به‌تنهایی به آن تکیه زده نزدیک می‌شود.

فرانک: کاری می‌تونم برات انجام بدم؟ افسر وایت؟!
باد: آره. می‌تونی بری بمیری (Sure. You can go to hell).
فرانک: به‌وقتش. به کاری که الآن داری انجام می‌دی، نمی‌دونم شماها بهش چی می‌گین، ولی ما تو این شهر بهش می‌گیم ایجاد مزاحمت.
باد: می‌تونی شکایت کنی. آدرس اداره پلیس لوس‌انجلسُ بدم بهت؟
فرانک: کی تو رو فرستاده؟ مسئولت کیه؟
باد: مسئولم خودمم. و یه بار دیگه این‌جوری حرف بزنی، فک‌تُ می‌آرم پایین پیرمرد.
فرانک: به جرم تهدید یک پلیس وظیفه‌شناس احمق یا چی (Or what)؟
باد: یا چی (Or F**king what).
فرانک: تو کله‌ات باد داره باد. و یکی باید این بادُ خالی کنه.

فرانک دستی به شانه باد وایت می‌زند و قبل از این‌که باد، دست او را پس بزند، دستش را کشیده، عینک آفتابی‌اش را می‌زند و از او دور می‌شود.

مستر فرنچ: مشکلی هست فرانک؟
فرانک: نه دوست قدیمی. بریم که کار زیاد داریم.

فرانک (از پشت سر و خطاب به باد وایت): آدرس جایی که داریم می‌ریمُ می‌گم بیلی برات بیاره.
فرانک کاغذی را به بیلی می‌دهد که به باد وایت بدهد. باد کاغذ را نگاه کرده، آن را مچاله و سپس به سمت بیلی -که دارد از او دور می‌شود- پرت می‌کند؛ سپس سوار ماشین می‌شود و می‌رود. فرانک و افرادش هم چند دقیقه بعد قبرستان را ترک می‌کنند. دنیل مرف راننده است، مستر فرنچ جلو نشسته و فرانک و بیلی هم عقب. ماشین از قبرستان دور می‌شود.


نوادا - هتل پارک - اتاق شماره 88: یازدهم آگوست سال 2006

کالین سالیوان روی تخت‌ش لم داده و دفترچه خاطرات‌ش را ورق می‌زند
:
لوس‌انجلس - گاراژی در خیابان اِل : صبح روز بیستم نوامبر سال 1990

امروز با چنتا از بچه‌ها بازی می‌کردیم که فرانک اومد. مکالمه‌ای که داشتیم و تهش جمله‌ای بهم گفت که تا عمر دارم یادم نمی‌ره.

فرانک: شماها رو تو کلیسا می‌بینم همیشه. کلیسا خوبه. منم می‌رم. به شما هم نمی‌گم که نرید. ولی کلیسا می‌خواد شما رو کنترل کنه و پیشرفتی نکنید. بشینید، بلند شید. برید، بیاید. و مطیع باشید. اگه واقعا چنین چیزی می‌خواید، کاری نمی‌تونم براتون بکنم. یه مرد راه خودشُ می‌ره. هیچ‌کس چیزی بهتون نمی‌ده. خودتون باید به‌دستش بیارید (و جمله‌ای به لاتین می‌گوید).
کالین: جیمز جویس.
فرانک: آفرین کالی. وقتی تصمیم گرفتی چیزی بشی، اون موقع‌ست که می‌تونی بشی. این چیزیه که تو کلیسا به شما نمی‌گن. وقتی هم‌سن شماها بودم، اونا به ما می‌گفتن شما در آینده یا پلیس می‌شید یا خلاف‌کار. یا یه آدم خوب یا یه آدم بد. ولی چیزی که من الآن بهتون می‌گم اینه: وقتی یه اسلحه گذاشتن رو شقیقه‌ات، دیگه چه فرقی می‌کنه؟


When you decide to be something, you can be it. That's what they don't tell you in the Church.
When I was your age, they would say we could become cops or criminals. Today what I'm saying to you is this: When you're facing a loaded gun..., what's the difference?​

کالین سالیوان: اون روز معنی این حرفُ کامل نفهمیدم. الآن ولی درکش می‌کنم؛ با تمام وجودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

بالا پایین