آرش
- نوشتهها
- 850
- پسندها
- 260
- امتیازها
- 460
- مدالها
- 38
کالیفولیار - بخش دوم
در چادرم نشسته و به نقشهی افرام خیره شده بودم. افرامی که ما را استخدام کرده بود تا برایشان بجنگیم. افرامی که به ما خیانت کرد. ما را وارد جنگی کرد که نمیتوانستیم در آن پیروز شویم. افرامی که ترجیح داد با ما، بزرگترین و پرآوازهترین ارتش مزدوران تارفیگون، قطع همکاری کند.
باید خوشحال میبودم، باید راضی میبودم که افرادم را شکست و مرگ و نابودی حتمی نجات داده بودم. اما در عوض پر از خشم و نفرت نشسته بودم و حرص میخوردم. نقشه را با دست مچاله کردم. نقشهای که میدانستم جایی در آن تیغ تقدیر پیدا میشود. حالا دیگر نه فرصتی داشتم برای پیدا کردن تیغ تقدیر و نه بختی برای متحد کردن کل تارفیگون و جاودان کردن نامم در تاریخ.
هرگز چنین ناامید و مایوس نبودم، زیرا هرگز آنقدر به چیزی نزدیک نشده بودم تا از دستش بدهم. با اطلاعاتی که از کاخ سهاکلاک به دست میآوردم، میتوانستم تیغ تقدیر را پیدا کنم. اما آنها خساست، و البته حماقت به خرج داده بودند. برای اولین بار در عمرم، داشتم از رویایی دست میکشیدم.
کسی جلوی چادرم آمد، سایهاش را در پس نور محو آتشهای اردوگاه میدیدم. خسته و عصبانی پرسیدم: «کی هستی؟»
«ریانام، فرمانده. موضوع مهمی هست که باید بهتون بگم.»
ریان عضو جدید بود، مرد جوانی که چند هفته پیش به ما پیوسته بود. جنگجویی ماهر، شجاع و سربهزیر. برایم عجیب بود که این چنین جنگیدن را از کجا آموخته است، چیزی دربارهی گذشتهاش نمیدانستم و طبق رسم مزدوران، چیزی نپرسیده بودم. دوشادوش هم میجنگیدیم و کاری نداشتیم که دیگری پیش از مزدور شدن چه کسی بوده است. کاری نداشتیم که کسی مثل ریان ترجیح میدهد چهرهاش را با نقابی پارچهای بپوشاند.
گفتم: «پس بیا داخل.»
وارد چادر شد و تعظیم کرد. «فرمانده، اطلاعات مهمی دارم که ممکنه به دردتون بخوره. دربارهی تیغ تقدیره.»
جا خوردم. «چی؟ از کجا میدونی؟» حتما از صحبتم با سربازان ارشد گروهان شنیده بود که دنبال تیغ تقدیرم. عجب آبزیرکاهی بود.
به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود کسی گوش نایستاده است. سپس سرش را پایین آورد و نقاب را از چهرهاش برداشت.
نفسم برید. در جا او را شناختم، در کاخ سهاکلاک او را دیده بودم. پسر پادشاه بود، شاهزاده زاروان، وارث تاجوتخت افرام. همانی که چند ماه بود گم شده بود. میگفتند مرده، دزدیدنش، پنهان شده. اما آنجا بود، داخل چادر من، در پوشش یک جنگجوی مزدور.
متعجب و تتهپتهکنان گفتم: «عالیجناب؟»
سر تکان داد. «بله، خودم هستم. میدونم باورش سخته، اما دلیلی داره که اینجام. به کمکت نیاز دارم، فرمانده، و گمونم تو هم به کمک من نیاز داری.»
شروع کرد به قصه تعریف کردن. از اینکه فرقهی بالاروندگان، فرقهی متعصبی که خدای جنگ را میپرستید، قصد داشته از او استفاده کند تا به تیغ تقدیر برسد. از اینکه اشخاصی در دربار سهاکلاک قصد داشتند او را نابود کنند تا برادر کوچکترش زاریو به مقام ولیعهدی برسد و پادشاه آیندهی افرام شود. از اینکه چگونه فهمیده تیغ تقدیر کجاست.
«در سرداب زیرزمین کاخ سهاکلاک پنهان شده، فرمانده. یک اتاقک مخفی با مهروموم جادویی که فقط در یک شرایط باز میشه، وقتی سهاکلاک تحت محاصره باشه. هدف فرقهی بالاروندگان هم همین بود. اونها میخواستن کشتن اسقف اعظم رو بهونهی شورش کنن و به کاخ سهاکلاک حمله کنن، و از من خواستن وقتی که کاخ تحت محاصرهست، تیغ تقدیر رو پیدا کنم و بهشون بدم. اما من نمیخواستم بخشی از بازی اونها باشم. خیانت بود. اونها اشتباه میکردن، فکر میکردن چون شمشیربهدست و اهل جنگم، طرفدار فرقهشون هم هستم و هالیاووش رو میپرستم. اما من به هیچ خدایی باور ندارم، جز خودم.» خندید.
پرسیدم: «چرا اینجا؟ چرا به گروهان خون پیوستی؟»
لبخندی زد که انگار جوابش بدیهی است. «همه میدونن کالیفولیار سرخ دنبال تیغ تقدیره. شاید خودت فکر کنی که محرمانه نگهش داشتی، اما هر کس اسم تیغ تقدیر رو شنیده، آوازهی جستجو و پیگیری بیوقفهی فرمانده گروهان خون هم به گوشش رسیده. و خب برای یک شاهزادهی فراری، چه جایی بهتر از ارتش مزدورانی که برای کشورش خدمت میکنه. فرار که کردم، نمیتونستم افرام رو توی جنگ تنها بذارم. میخواستم مقابل بیطیس بجنگم. حالا دیگه نمیشه. تنها راه تیغ تقدیره.»
مکثی کرد و لحنش تغییر کرد، جدی و ملتمسانه شد. «باید به من کمک کنی، فرمانده. تنها راه من برای نجات افرام همینه. کسانی که میخوان برادرم پادشاه بشه، نقشههای شومی در سر دارن. با تیغ تقدیر جنگ رو پایان میدم، بدخواهانم رو شکست میدم و بعد رسما در اختیار کالیفولیار سرخ قرار میگیره. میتونی هر کار که دلت خواست باهاش بکنی. میتونی به رویات برسی. میتونی در همه جنگها پیروز بشی.»
در دلم خندیدم. با اینکه به نظر میرسید همه میدانستند دنبال تیغ تقدیرم، اما او نمیدانست که برای چه آن را میخواهم. اگر من به تیغ تقدیر میرسیدم، دیگر افرامی وجود نداشت که او وارث تاجوتختش باشد. فقط تارفیگون وجود داشت و حاکمش که من بودم.
دستش را پیش آورد. «تصمیمت چیه، فرمانده؟ به من کمک میکنی؟»
پاسخی نداشتم. او مفت و مجانی به من گفته بود که تیغ تقدیر کجاست. میتوانستم همانجا سرش را ببرم، نیست و نابودش کنم. دیگر به او نیازی نداشتم. این کار را نمیکردم. من کالیفولیار سرخ بودم، نه یک راهزن بیسروپا.
مشکل دیگری نیز وجود داشت. مانعی بزرگ. به شورای افرام قول داده بودم که در جنگ بیطرف بمانم. در این صورت چگونه میتوانستم کاری کنم که سهاکلاک تحت محاصره قرار بگیرد؟ نمیتوانستم شرفم، شهرت گروهان خون را زیر پا بگذارم و به افرام، و در واقع به خودم و افرادم، خیانت کنم. آوازهی درستکاری و شرافت گروهان خون را یکشبه نساخته بودیم که یکشبه خرابش کنیم و به صرفاً یک ارتش مزدوران بیشرف دیگر تبدیل شویم.
نقشهای به ذهنم خطور نمیکرد. برنامهای نداشتم که چه کار میتوان کرد. اما میدانستم اگر قرار باشد من به تیغ تقدیر برسم، خود تقدیر آن را میسر خواهد کرد، و دست شاهزاده زاروان هنوز روبهرویم دراز بود.
دستش را گرفتم و تکان دادم. «کمکتون میکنم، عالیجناب. با هم تیغ تقدیر رو میگیریم.»
لبخند زد و مرا در آغوش گرفت. «ممنونم فرمانده. پشیمون نخواهی شد. قول میدم.»
لبخند زدم و او را در آغوش گرفتم. امیدوار بودم حق با او باشد. امیدوار بودم پیشمان نشوم.
و درجا راهی به ذهنم رسید.
-------------------------------------------------------
ویژگی مرتبط با خط داستانی کالیفولیار:
با خرج کردن ۳ سکه میتوانید ۲ عدد از سپاه کم کرده و به ثروت اضافه کنید، یا ۲ عدد از ثروت کم کرده و به سپاه اضافه کنید. در هر دو حالت اعتبار ۱ عدد کم میشود.
آخرین ویرایش: