شما تصمیم گرفتید که جوهرسنگ را از حکیم سالیکان پس بگیرید. پیکی معتمد به برج او فرستادید تا جوهرسنگ را برایتان بیاورد، اما حکیم سالیکان از پس دادن جوهرسنگ امتناع کرد. سپس طبق قرار قبلی و به پیشنهاد گیزماریف پیشکار سلطنتی، گارد ویژهی سلطنتی را به برج او فرستادید تا او را تا زمان پس دادن جوهرسنگ محاصره کنند.
چند ساعت از محاصره میگذشت که در اصلی برج باز شد و صفی از سربازان به بیرون حملهور شدند. آنها تماما برهنه بودند و برخی دستها یا پاهای بزرگتر از حد عادی داشتند که انگار به تنشان دوخته شده بود. همچنین چشمانشان برق آبی محوی داشت.
همراه خروج سربازان برهنهی سالیکان از برج، به تدریج صدایی بم و عمیق بلند شد که انگار از دل زمین میآمد. صدایی که انگار نالهی روح هزاران مرده باستانی بود و هر لحظه شدت میگرفت.
سربازان سالیکان وحشیانه و بدوی حمله میکردند. آنها چیزی جز نیزه در دست نداشتند اما با جسارت بیحدومرز و دیوانهوار به سمت گارد سلطنتی یورش بردند. به نظر میرسید صفی که از در برج بیرون میآید پایانی ندارد و هر لحظه به تعداد آنها افزوده میشد تا جایی که چند برابر نیروهای گارد سلطنتی شدند.
جنگ حدود یک ساعت به طول انجامید و با وجود اینکه سربازان سالیکان در مقابل نیروهای آموزشدیدهی گارد سلطنتی چپ و راست تلف میشدند، اما موفق شدند بسیاری از آنها را زخمی کنند و تعدادی را نیز از پا دربیاورند. (سپاه ۲-)
در نهایت صدایی که از درون زمین میآمد به جایی رسید که کرکننده شد. برج انگار از درون میتپید و هر لحظه برق ارغوانیرنگ چشمکزنی از خود ساطع میکرد. ناگهان صدا قطع شد و تمام سربازان برهنه یکجا، بیجان و بیحرکت، روی زمین افتادند.
صدای جیغی از بلندترین نقطهی برج بلند شد، جیغی که انگار آخرین ذرهی روح کسی داشت از جسمش بهزور درمیآمد. سپس برق ارغوانیرنگ ناگهان شدت گرفت و به آتش ارغوانیرنگی تبدیل شد که انگار گرما نداشت.
نیروهای گارد سلطنتی دور شدند و در کمال بهت و حیرت برج را در آتش ارغوانی تماشا کردند. بعد از چند دقیقه آتش ارغوانی محو شد و همهچیز فروکش کرد.
با جستجو در برج، در آخرین طبقهی آن جسد شرحهشرحه و از هم پاشیدهی حکیم سالیکان را یافتند. حکیم سالیکان مغلوب جادوی خود شده بود، جادویی که با آن مردگان را جان میبخشید و هدایت میکرد. اما این تمامش نبود. قطعات جسد سالیکان به شکل یک کلمه درآمده بودند، «آرتاواز».
در همین حال خبر به شهر رسیده بود و مردم شهر در حال جشن و شادی بودند. آنها به افتخار گارد سلطنتی سوت و هورا میکشیدند و از پادشاه برای مقابله با این جادوگر شیطانی تشکر میکردند. (اعتبار ۳+)
خبر مقاومت شیطانی حکیم سالیکان در تمام افرام پخش شد و جامعهی دانشمندان را در بهت فرو برد. آنها از اینکه فرد مورداعتمادشان اینگونه آنها را فریب داده بود و از قرار معلوم قصد داشت به حیطهی جادوی ممنوعه وارد شود سخت در تعجب بودند.
با این حال افرام یکی از برجستهترین دانشمندان خود را از دست داد و شاید هرگز کس دیگری نتواند راز جوهرسنگ را کشف کند، رازی که میتواند حیاتبخش بسیاری از بیماران و کلید دستیابی به عمر جاودان باشد. (واقعه دانش منفی)
بخش دوم خط داستانی شارلان رقم خورد که فردا صبح ارسالش میکنم.