مافیایی
سلام
قبل از هر چیز، دوست دارم یک بار دیگه اینجا اعلام کنم که دور سیزدهم، دور بسیار جذابی بود - درست مثل ادوار قبلی - و من هم خشنودم که در این دور همراه تمام شما بازی کردم. در این تاپیک، همون طور که با خبرید، قراره داستانی بر مبنای اتفاقات فاز روز این دور توسط من نوشته بشه. امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید و این بازی، و داستان مسافرخانهی جاناتان لو در ذهنتون ماندگار بشه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مقابل درب چوبی ایستاده و سروصدای جمعیت داخل رو به وضوح می شنید. تصور اینکه با ورودش حجم صدا چه قدر بالاتر میره آزارش می داد. سرش رو کمی بالا کشید و نگاهی به تابلوی چوبی عمود به بدنه ی ساختمون انداخت. مسافرخونه ی جاناتان لو. مطمئن نبود که چرا یک مسافرخونه باید خارج از شهر باشه. همه چیز تا شعاع یک متری این میخونه در سکوت محض بود. زمین های خاکی بارون خورده و چاله های پر شده از آب کثیف. ردپای اسب ها و درخت های پر شاخ و برگ بزرگی که آوای وهم انگیزی از وزش باد می ساخت. در حومه ی شهر کوچیکی که به شهر ارواح می موند، یک مسافرخونه بین راهی و چند خونه ی مسکونی ظاهر شده بود. "انزو" از شهر عبور کرده بود. تمام خونه هاش خاموش و خالی بود. تنها صدایی که گهگاه سکوت رو می شکست قار قار کلاغ یا وزش باد بود. حالا چه اتفاقی رو این زمین نفرین شده رخ داده بود که یک چنین همهمه ای از این مسافرخونه به گوش می رسید؟ وقتی در رو هل داد و قدمی داخل رفت؛ از جمعیت داخل بیشتر تعجب کرد. پشت میزهای چوبی در گروه های یک یا چند نفره نشسته بودن و گرمای فضا همراه بوی غذا و عرق و الکل به صورت انزو خورد. با نارضایتی بینیش رو چین داد و سمت پیشخوان رفت.قبل از هر چیز، دوست دارم یک بار دیگه اینجا اعلام کنم که دور سیزدهم، دور بسیار جذابی بود - درست مثل ادوار قبلی - و من هم خشنودم که در این دور همراه تمام شما بازی کردم. در این تاپیک، همون طور که با خبرید، قراره داستانی بر مبنای اتفاقات فاز روز این دور توسط من نوشته بشه. امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید و این بازی، و داستان مسافرخانهی جاناتان لو در ذهنتون ماندگار بشه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هنوز چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که تنه ای بهش خورد. از لبه ی میز کناری گرفت تا تعادل خودش رو حفظ کنه. به سرعت صاف ایستاد و مردی که بهش خورده بود کوتاه گفت: شرمنده.
در همون نگاه اول قد بلند و مغرور بود. با همچین قیافه ای حق هم داشت. موهای خاکستری، گردن کلفت و شونه های پهن. با چشم های متکبری به انزو نگاه می کرد که آروم داشت سر آستینش رو مرتب می کرد: مشکلی نیست.
- زود باش جولیان تا این دختره ـ آه احمق ببین چیکار کردی؟ کل لباسم خیس شد!
پسر که به نظر جولیان نام داشت، با بی قیدی راه افتاد. چند صندلی دورتر نشست و بعدِ نگاه تمسخر آمیزی به انزو، چیزی به بقیه ی مردهای دور میز گفت و خندید. انزو لب هاش رو بهم فشرد و ترجیح داد به کار خودش برسه. در این شلوغی هیچ بعید نبود که اتاق خالی گیر نیاره. و اون وقت باید شب رو در یکی از خونه های خالی اون شهر روح زده می گذروند؟ نه، ممنون. خوابیدن همراه اسبش کنار درخت خیلی بهتر بود.
طبقه ی اول مسافرخونه، با میزهای گرد چوبی پر شده بود. شومینه ی روشنی گوشه ی اتاق قرار داشت که همراه شمع های روی میزها گرمای محسوسی نسبت به بیرون می ساخت. وقتی بالاخره راهش رو به میز بار پیدا کرد، انتهای میز ایستاد. دو نفر رو صندلی های پایه بلند نشسته بودن. فقط یکیشون حرف می زد و دیگری در سکوت گوش می داد. درد و دل های همیشگی غریبه ها پشت میز بار. انزو زنگ رو به صدا در آورد. طولی نکشید که مرد میانسالی از اون طرف پیشخوان خودش رو به اون رسوند.
- به مسافرخونه ی جاناتان لو خوش اومدید. چه کمکی ازم بر میاد؟
- برای امشب یک اتاق می خوام.
- حتما. اتاق یک نفره، درسته؟ اتفاقا یه خوبش رو تو ضلع شرقی داریم که امروز خالی شده. خیلی خوشانسی مرد جوون.
انزو ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخندی که سعی در کنترل کردنش داشت پرسید: خوب از چه لحاظ؟
مرد میانسال آرنج هاش رو روی میز گذاشت و کمی سمت انزو خم شد: از قیافه ات معلومه که باور نمی کنی "خوب" به همچین جای درب و داغونی بیاد. دوست دارم بگم که نباید ظاهربین باشی، ولی من آدم صادقی هستم هاها. حق داری که انقدر بدبین باشی، اما بهت قول میدم که جای خوبیه. صبح که بیدار شدی حتما پنجره رو باز کن و بیرون رو ببین. می فهمی که حتی تو همچین جای کثیفی هم چندتا منظره ی خوب پیدا می شه.
میون پرحرفی هاش کلیدی جلوی انزو گذاشت. مرد جوان نفس عمیقی نامحسوس کشید و کلید رو برداشت. لبخند با وقاری زد: حتما همین طوره.
- اتاق شماره ی بیست و هفت. برو یه سر بزن.
- و منظره هم چک کنم. حتما.
با خوش رویی چرخید که زودتر خودش رو به اتاق برسونه و از این محیط بد بو و پر سروصدا خلاص بشه که با صدای مرد میانسال دوباره ایستاد: نه. من گفتم صبح نگاه کن.
مرد ریش و موهای سفیدی داشت. قد نسبتا بلند و حتی با وجود پا به سن گذاشتنش، چهارشونه بود با کمر و گردنی صاف. نگاه معنادار و عمیق چشم های سیاهش، هیچ حس بدی به انزو نمی داد اما لبخندی که رو لب هاش بود، به طرز عجیبی گلوی پسر رو خشک می کرد. مکث طولانیش نشون از تردید افتاده به دلش بود. لب از لب باز کرد و آروم پرسید: چه فرقی داره؟
- شب ها همه چیز واقعیه، مرد جوون. تا وقتی آمادگیش رو نداری نباید سراغ واقعیت ها بری. آه، بهش فکر نکن. فقط برو راحت بخواب و البته که می تونی برای شام هم پایین بیای. سوپ گاو ما خیلی محبوبه!
جواب سوالش رو نگرفته بود، اما خسته تر از چیزی بود که بخواد پی این چیزها رو بگیره. هرچند که ذهنش درگیر پنجره ای که هنوز ندیده بود نمی ذاشت رو بقیه ی افکارش تمرکز کنه. نفس عمیقی کشید تا ذهنش رو آروم کنه. از صورت بی حالتش هیچ حسی پیدا نبود. بادبزن بسته اش رو باز کرد و دست آزادش رو که کلید رو بین انگشت هاش جا داده بود پشتش گرفت: نه، متشکرم. برای شام نمیام.
چرخید تا سمت پله ها بره. یک خواب راحت بعد از روزها گذروندن در جاده انتظارش رو می کشید، اما هنوز یک قدم هم جلو نرفته بود که دوباره ایستاد و پرسید: راستی یادم رفت هزینه ی اتاق رو بپرسم.
مرد که داشت بطری جدیدی جلوی دو نفری که هنوز مشغول درد و دل بودن می گذاشت، نگاهی به انزو انداخت. کوتاه. و دوباره مشغول کارش شد: ما اینجا هیچ پولی نمی گیریم.
- برای همین انقدر شلوغه؟ می تونم بپرسم چرا تصمیم گرفتید اتاق ها رایگان باشه، جناب ...؟
- اوه پسر جون، من نگفتم رایگانه. گفتم پولی نیست.
- صحیح. قراره به جاش کار کنیم؟
- آره، می تونی همین جوری بگی. نگران نباش؛ کار سختی قرار نیست باشه. فقط باید شب ها یکم با ما بازی کنی. چندتا سکه رو تقسیم می کنی بین کاسه ها. همین. سخت نیست، مگه نه؟ آخرش هم سکه ها رو دوباره می ذاری جیب خودت. اون چشم ها که می خوان کل شب رو ازم سوال بپرسن ببر کنار. من سرم شلوغه، می بینی که؟ برو فعلا وقت بگذرون و هر موقع بازی شروع شد من خبرت می کنم.
- البته، من حق دارم سوالاتم رو بپرسم، اما شما به نظر خسته اید پس فردا صبح امیدوارم مکالمه ی خوبی داشته باشیم. فقط به یکیش الان جواب بدید. این بازی که می گید کی شروع می شه؟
- معلوم نیست. شاید امشب، شاید چند هفته دیگه و تو اون موقع رفته باشی. خب، ازت موقع رفتن پولی نمی گیرم، خیالت راحت.
هرچی مرد بیشتر حرف میزد، همه چیز عجیب تر می شد. انزو بادبزن رو تا کمی نزدیک لب هاش نگه داشته بود و نگاه آرومی به در ورودی انداخت. در خیلی ازش دور نبود. باید می رفت؟ اگه همه چیز رو کنار هم می گذاشت، نمی تونست حس خوبی به این مکان داشته باشه. از اول هم این شلوغی تو همچین شهر مرده ای بی معنی بود و حالا این میزبان پر حرف که معلوم نبود چی می گه. یک حس درونی بهش می گفت؛ باید بره. فقط چند قدم و سوار "لیلی" دوست داشتنیش بشه. اما روزها طول کشیده بود که بالاخره یک شهر و جایی برای خواب پیدا کنه. بدنش خسته تر از چیزی بود که شب دیگه ای رو در مسیر بگذرونه. نگاهش رو به کلید بین انگشت هاش داد. لحظاتی طول کشید تا کلید رو دوباره بین انگشت ها پنهان کنه و دستش رو پشت ببره.
- برای صرف صبحانه ی فردا می بینمتون.
با خستگی گفت و دوباره به محض چرخیدن صدای مرد رو شنید، اما این بار نایستاد و هنگام بالا رفتن از پله ها بادبزنش رو بست: امیدوارم شب خوبی در مسافرخونه ی ما داشته باشی مرد جوون. راستی، می تونی من رو لو صدا کنی. جاناتان لو.