چیزی یاد گرفتی از صندلیت تا حالا؟ مفیده بوده؟ چند نکته رو بگو.
آره راضیم واقعا
به سوال تو دربارهی تئوری سایه و سوال امیر دربارهی ترسهای اگزیستانسیال فکر میکنم همچنان. قبلش هم فکر میکردم البته ولی از زوایای دیگه
سوالهای پویا دربارهی ارباب حلقهها هم خوب بود تا حالا اینجوری ریز نشده بودم توش
به کدوم بیشتر اعتقاد داری؟ هنر درست پرسیدن یا درست گوش دادن؟
قطعا هنر درست گوش دادن. تا وقتی درست گوش ندی نمیتونی درست سوال بپرسی. اون جملهی معروف معلمها (گوش بدین شاید سوال شما هم باشه) به نظرم تو مسائل دیگه هم کاربرد داره
قطعا سوالی که بعد از گوش دادن و شناخت یه موضوع پرسیده بشه، چالشیتر و جامعتره و ارزشش بیشتره.
اینکه دیگران فکر کنن تو آدم سطحی ای نیستی و یا آدم عمیقی هستی برات مهمه؟
آره برام مهمه. در وهلهی اول چون دوست ندارم فکر کنن چیزی هستم که نیستم، یعنی اصلا بحث ارزش عمیق بودن یا نبودن هم نیست
چرا باید انسان عمیق بشه تو زندگیش؟ تو جواب یکی از بچه ها گفته بودی کسی که فکر نکنه(یا تعمق نکنه تو زندگیش؟) براش متاسفی یا یه همچین چیزی؟
دقیق یادم نیست ولی برام قشنگ باز کن من چرا باید تو زندگیم عمیق بشم؟ به طور متوسط تو زندگیت چند تا آدم عمیق میبینی تو دور وبرت؟ چرا من ِ نوعی فقط نخورم و نبینم .....مثل بقیه؟ ته این عمقه من قراره به چی برسم؟. فرق منِ عمیق با دوستم که فکر و ذکرش فقط یه چیزه یا دو چیزه و به چیزی غیر از این دو فکر نمیکنه چیه؟
من با این قانون که عمیق شدن = زجر کشیدن یا آسیب دیدن مخالفم. البته عمیق شدن افراطی نه قطعا
منتهی من این قضیه رو مثل یه دریا میبینم. اگه از عمق بترسی، نمیتونی شنا کنی و جلو بری. اگه بخوای فقط رو سطح بمونی باید بذاری هرجا باد میخواد تو رو ببره
. به خاطر همین به نظرم آدمهایی که فکر میکنن و تو جاهایی که باید، عمیق هم میشن، بهتر پیشرفت میکنن، شناخت بهتری از خودشون و دنیای اطرافشون دارن و بهتر میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد. معمولا آدمهای سالمتری هستن چه برای خودشون و چه توی ارتباطات. چون آدم چه عمیق بشه و چه نشه، زجرش رو میکشه. کسی که فقط میخوره و میبینه به قول تو، باز هم توی روابطش، توی زندگیش به مشکل برمیخوره. پس همچین «راحتی» هم نیست به نظرم. نکته اینجاست که وقتی به مشکل میخوره تا وقتی فکر نکنه نمیتونه حلش کنه مشخصا
بنابراین رسیدن به نقطهای که باید فکر کنی و عمیق بشی اجتنابناپذیره، حالا انتخاب اینکه فرار کنی یا باهاش روبهرو بشی دست خودته. منتهی فرار هم تهش در بهترین حالت بیحس شدنه
و خب زندگی در بیحسی چه لذتی داره؟
بازم میگم که منظورم این نیست که همه آدما باید فیلسوف باشن یا سیگار و قهوه به دست به افق خیره بشن
و حتی منظورم از عمیق شدن لزوما داشتن دغدغههایی فراتر از زندگی روزمرهی خودت نیست. صرفا همین که توی روابطت با اطرافیانت فکر کنی، به کارهایی که میکنی واقعا فکر کنی، همین رو هم انجام نمیدن خیلیها
چرا آدما دنبال معنان تو زندگیشون؟ چرا باید همه چیز این دنیا رو قاعده باشه براشون؟
اینم به نظرم وجههای از همون ترس از رهاییه. آدمها از چیزی که بهش شناختی نداشته باشن میترسن. برای شناخت هم دنبال قاعدهان. چیزی که قاعده نداشته باشه رو نمیتونن بشناسن (چون سختتر شناخته میشه و هیچوقت کامل شناخته نمیشه) و نمیتونن درموردش تصمیمی بگیرن. مثل همون قضیهی خدای ساختهی بشره
درواقع برای فرار از همون ترس از بیقاعدگی و رهایی، میآن برای خودشون قواعد و چارچوبهایی میسازن که به زندگی و افکار و اعمالشون معنا بده. البته نمیدونم احتمالا چیزهای دیگهای هم پشتش هست ولی چون خودت هم به قاعده اشاره کردی فعلا همین به ذهنم میآد.
فرق یک اثر هنری خوب و بد چیه ؟ وظیفه یک منتقد هنری چیه؟
از دید منِ هنرمند، اثر هنری خوب اثریه که خالقش از ساختش لذت برده باشه. از دید منِ مخاطب، اثر هنری خوب اثریه که من ازش لذت ببرم. از دید منِ منتقد، اثر هنری خوب اثریه که طبق شناختم از قواعد و اساس هنر (یا ادبیات) و فاکتورهایی که از نظرم تعریفشدهست برای اون ژانر خودش، ارزش بالایی داشته باشه.
وظیفهی منتقد هم به نظرم در وهلهی اول شناخته. هم شناخت محدودهی آثار هنری، هم شناخت و درک چیزی که داره نقدش میکنه. بازتاب حقیقی این دو نوع شناخت به نظرم کاریه که منتقد باید انجام بده. البته نظریات متعدد و گوناگونی در این باره وجود داره و من نمیخوام بیام اونا رو بازگو کنم، صرفا چیزی که از دید خودم باید باشه رو گفتم
خلاقیت و از نگاه خودت تعریف کن؟ کتاب یادداشت های یک نویسنده از ویرجینیا وولف رو خوندی؟ نظر؟
هممم خلاقیت چهرههای خیلی خیلی متفاوتی میتونه داشته باشه. نگاه کردن به یه چیز از زوایای مختلف. ربط دادن چیزهای به ظاهر بیربط و ساختن الگوهای جدید براساس قبلیها. ارائه روش یا راهحلی جدید. حداقل توی من به این شکله
نه نخوندم متاسفانه. ولی میدونم ویرجینیا وولف از اوناست که در حالت ایزوله و تنها و ساکت خلاقیتش گل میکنه. من خودم اینجوری نیستم
در تعامله که ذهنم مشغول میشه و چیزهای جدید میسازه و راههای جدید پیدا میکنه.
خلاقیت اکتسابی یا ارثی؟ اگر اکتسابیست از نظر توچرا بعضیا خلاق ترن از بقیه؟ اصلا چرا بعضیا خلاقیت ندارن کلا؟
خلاقیت خب به ذات توی وجود آدم هست ولی رشدش اکتسابیه حداقل تا حد زیادی. دلیلش رو واقعا نمیدونم. میتونه مثل بقیهی ویژگیهای شخصیتی یه آدم ترکیبی از خلقوخوی اون شخص و تاثیرات محیطی باشه. یه سری تیپهای شخصیتی مستعدترن برای رشد خلاقیت. شاید اگه ذهن آدم توی کودکی بازتر گذاشته بشه و فضا برای کنجکاویش بیشتر فراهم بشه، بیشتر خلاقیتش رشد کنه. ولی بازم به بیس شخصیتی بستگی داره. بعد خب فکر نمیکنم کسی باشه که خلاقیت «نداشته» باشه، صرفا توی موارد متفاوتی ممکنه بروزش بده. مثلا یکی شاید توی زندگیش هیچ خلاقیتی به خرج نده ولی مثلا موقع بازی کردن خلاق باشه به نوعی. یا یکی صرفا خلاقیتش تو افکار و ذهنش باشه و کلا بروزش نده. نمیشه به همین راحتی گفت که کسی خلاقیت نداره کلا
اما بعضیا ترجیح میدن که خلاقیت رو توی زندگیشون زیاد بروز ندن. بخشیش خب به شخصیت و بیس شخصیتیشون برمیگرده که براساس روتینه بیشتر تا خلاقیت. تا اینجاش اوکیه ولی یه لول بدترش میشه ترس از تغییر و ترس از چیزهای جدید که خب خلاقیت رو ممکنه در همه جنبههای مثبت سرکوب کنه. آدمهای دیدم که همه چیزشون روتین و طبق قاعده و نرم بوده و تنها جایی که خلاق بودن، نحوهی آزار و اذیت بقیه بوده
به نظرت روزی توی هنری که بهش میپردازی موفق میشی؟ اگر آره دلایل موفقیتت چیا میتونن باشن؟
نمیدونم. اینکه بگم «حتما موفق میشم» خیلی سخته برا منی که به خودم و تواناییهام و ارادهام شک دارم اصولا
ولی امیدوارم که موفق بشم. نقاط قوتی که بهشون واقف هستم، یاد گرفتن سریع کار با تکنیکها و ابزارهای مختلف، توانایی پیدا کردن ارتباط اجزای بیربط و تشکیل دادن یه «کل» منسجم، توانایی پیدا کردن بهترین روش برای کنار هم گذاشتن اجزا، توانایی تصور و تخیل فضاها و دنیاهای تخیلی با جزییات بالا
مجموعا خوش سلیقه بودن
شناختن احساسات درونی مختلف و توانایی درک و انتقالشون و ...
نمیدونم اصلا اینا مهمن یا نه البته
صرفا چیزایی که تاحالا بهم کمک کردن رو لیست کردم. البته داستاننویسی رو هم جزو هنر حساب کردم
تا حالا توی یک موقعیت احساسی گیر کردی؟ (هر احساسی نه فقط عشق و محبت و....) که بعدش به خودت لعنت بفرستی که چرا از بالا به قضیه نگاه نکردی و با دید باز تصمیم نگرفتی؟ اگر میتونی توضیح بده اگر نه همون بله خیر
آره رخ که داده. منتهی چیزی اونطوری یادم نمیاد، بیشتر این حسی که میگی برام آشناست
توی مافیا که خیلی رخ داده مثلا ولی ورژن جدیش توی زندگی واقعی یادم نمیاد واقعا. ولی خب درمجموع خیلی وقته که سعی میکنم به خودم لعنت نفرستم سر اشتباهاتی که کردم
بیشتر سعی میکنم خودم رو درک کنم، یعنی اون دید باز و از بالا رو نسبت به آرشی که اون تصمیم رو گرفته هم داشته باشم و درک کنم که چرا اون لحظه اون تصمیم رو گرفتم، و نتونستم با دید باز نگاه کنم
سعی میکنم زیاد به این سوالت فکر نکنم چون حس میکنم داره بهم تلقین میشه که آره باید لعنت بفرستم به خودم
وگرنه خب آره زیاد توی موقعیتهایی قرار گرفتم که تصمیم احساسی عجولانه گرفتم یا راحت گذاشتم که manipulate بشم.
اگه هم ناراحتیای از خودم داشته باشم خیلی درونیه و بیشتر درمورد وقتهایی که زودباور بودم و گذاشتم بقیه با دروغهاشون ازم سواستفاده کنن. ولی در سطح آگاهانه نه زیاد، سعی میکنم خودم رو سرزنش نکنم چون خودم رو میشناسم و احساساتم برام ارزشمندن
روتین روزانه داری؟ از اهمیتش برای سلامت ذهنت و جسمت بگو، چقدر کمکت کرده؟
نه واقعا
تا چندوقت پیش که اصلا نداشتم. خصوصا از زمان دانشگاه این روتین نداشتنه بیشتر شد و از وقتی که از خوابگاه رفتم و خونه گرفتم، تقریبا به اوج خود رسید
به طور مستقیم با خود روتین نداشتنه مشکلی ندارم، منتهی با عوارضی که داره چرا. مثلا اینکه از خیلی از کارهای روزمرهات عقب میمونی یا تا وقتی که به کارهای روزمرهات نرسی نمیتونی کارهای دیگه و بزرگترت رو ساماندهی کنی. این شد که از چندماه پیش شروع کردم خیلی دستوپا شکسته روتین ساختن. روتینهای خیلی کوچیک مثل مسواک زدن درست بعد از غذا، شستن به موقع ظرفها و لباسها، و تنظیم خواب تا جای ممکن. در کنار اینها، چیزی که بیشتر دارم تمرین میکنم اینه که هرموقع یادم افتاد که باید کاری بکنم، یا دوست داشتم که کاری بکنم، همون موقع برم سمتش و عقب نندازمش.
کمک که کرده واقعا. احساس خیلی بهتری دارم درمجموع. منتهی یادآور خوبی بود سوالت، الان دیدم که چندوقته دارم این روتینها رو زیر پا میذارم.
بازم مرسی فری از سوالات پربارت