من قبادم؟ هجیر کیست؟ هجیر اینجاست نزد من اما من قباد نیستم . من ورژن خمیده ی قبادم. در این دالان های سرد و تاریک چه میکنم؟ دستان سردت را در دستانم حس میکنم و ته مانده ی جانت را که با دستان خودم از بدنت خارج کردم. اگر آن نگاه های شهوانی شیدوش مرا راحت میگذاشت....آه خدایاااااان من چه کردم؟ برای کدامین گناه خنده را از لبان جریره گرفتم؟ مگر آن عشق کودکانه چه زخمی زد؟ چه خونی ریخت؟ آن دو کودک معصوم که در بیشه ی دیوان تشنه لب رها کردم چه گناهی داشتند؟ من شکست خوردم نه از نگاه وسوسه انگیز آن شیطان قبا پوش و نه از شیفتگی های خانمان سوز فرشته ام بلکه از خودم. از غرورم و از معصیتم. من نیز معصیت کردم . من بزرگترین معصیت کار شهر بودم. فرزندان معصوم شهرم را به کنام ددان فرستادم. بر آنان چه میگذرد؟ آسپین مظلومم در کدام پستو به دام افتاده؟جریره چالاکم گرفتار کدام دیوِ خبیث شده ؟ گرگین تنومندم زیر بار کدام سوگ شکسته؟ شیدوش خوش اندامم در کدام خرابه خراب شده؟ بانوگشسپ صبورم زیر پاهای کدام نامحرم زجه میزند؟ هجیرم اگر زنده بودی دیگر ابایی از مرگ نداشتم، اما اکنون که تو نیستی نمیتوانم فرزندانم را رها کنم باید راه و چاه را نشانشان دهم باید بگویم که دیو ها در کدام دالان کمین کرده اند.فرزندانم جوانند و مغرور . نمیخواهم اشتباه مرا تکرار کنند. باید از این دالان تاریک رها شوم . باید بروم ....نمیخواهم آنها بمیرند نمیخواهم آنها را از دست بدهم. جواب مادرانشان را چه بدهم؟ خدایان فرصتی دیگر به من بدهید. این بار مسیر را درست میروم اینبار خودم را فدا میکنم فقط آنها زنده بمانند....چه میگویم با خودم؟ کاش مرا افسون نمیکردی ! کاش آن روز که در دامت افتادم طعمه دیوان میشدم. دیگر طاقت این سراب را ندارم . میگویند وقتی در حال احتزاری زندگیت را در یک فلش دوباره زندگی میکنی ؟ اما زندگی من در آن لحظه خلاصه می شود که دستان تو را رها کردم. همان لحظه که آ نشعر آلن گینزبرگ را که دوست داشتی زمزمه میکردم، بگذار، آه بخاطر می آورم:
اذهان هم نسلانم را دیدم، که چگونه با زهوار عقل نابود شدند، از گرسنگی و هیجانات لحظه ای ناشی از وحشت لخت و عور شدند
و در خیابان های کاکاسیاهان در سحر گاه بدنبال نشعه شدن بدن های بی جان خویش را میکشیدند
هیپسترهایی با صورت هایی همچون فرشته که از اشتیاق روابط بهشتی و در کنکاش های ستاره افروز ماشین های شب میسوختند....
وقت من نیز سر رسیده است