برای دیدن محتوای انجمن باید ورود کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون ثبت‌نام کنید.

بازی دور ششم مافیا | رئیس زندان، سربازانش، چند جنایت‌کار خرده‌پا و جلاد

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
640
پسندها
103
امتیازها
295
مدال‌ها
34
عارش تابلو کردی خودتو

لامصب سعیدو همینطور الکی جذبی در نظر گرفتی بدون احتمال به بیگناهیش؟؟؟ چراااا اخه؟ بعد افتادی دنبال تک مافیا؟

عارش جادوگره . مهدی براش کتف گذاشت دست که هیچی....میدونیم که میدونست قطعا ارش جادوگره چون مافیا بودن....چون تو تیمشون سید و ممد و فری و مهدی بودن اینور کی میتونه جادوگر باشه با خلفی؟ قطعا عارش

اصلا بد سوتی دادی عارش

سعید به قطع بیگناه بود این پستو ببینین ازش فاز شبی که برلین کشته شد :



لامصبا برلینو حدس زده کیه ینی مشکوک شده بهش و پرسیدتش و با تیر زده و اومده زرتی بعد پست گاد پست داده اینجوری خوشحال و با ذوق بدون بررسی احتمالای دیگه سر راست گفته برلینم کاراگاه زده با یه خنده! من به همین پستش مشکوک بودم که کاراگاهه و به عارش گیر دادم ، تقریبا نزدیک اعلام به نقش بود این... میدونستم بیگناه اینو ببینه چیزی نگه که مشخص نباشه لو داده کاراگاه خودشو. رو همین به دفاع از سعید پرداختم در مقابل عارش الانم ارش اومده زرتی تجلیل داده که سعید جذبی بوده که کشته شده عرفانم جادوگر!! ینی یه بیگناه چرا انقد biasd باه که بعد دو فاز هنوز شواهد بازی قانعش نکنه؟؟

قطعا عارش حادوگره در مورد یارش بعد از اون تصمیم میگیریم....مافیای عزیز درسته من نزاشتم ببرین ولی بیا نزار فرقه هم ببره بیا به من کمک کن و اون بیگناه باقی مونده هم ذهنشو باز کنه و به این پست دقت کنه...سعید صد گاراگاه بود کسی نخاد ببینه اینو ینی واویلاست



رای به اعدام: عارش

بیگناه بازی و مافیای بازی اگه میخاد فرقه نبره اینو بخونین قشنگ نزارین جو حکمفرما شه روتون. کاملا مشخصه سعید کاراگاهه برلینو زده ازین مشخص تر فقط گفتن نقش خودمه. بقول مهدی تا الان اینطوری استدلال نکرده بودم برا اثبات چیزی.

ببینین بازی کی بیشتر بیگناهی بوده از اول تا الان. بازی منو به خاطر بیارین. من چطور جادوگریم ک تا الان اینهمه تو اعداما دخیل بودم و همه حسشون بهم مثبت بوده؟ چون همه جانبه بودم تو همه نظرا و تحلیلام. من مغرضانه حرفی گفتم تا الان؟ تنها دفاعیم که از کسی کردم رو این بوده که هینت کاراگاه گرفتم بابا علنا طرف اومد گفت کاراگاهم برلینو زدم چرا کسی نباید بفهمه من هر آن منتظر گاد کش شدنش بودم بخاطر همین به ارش گفتم به دلایل امنیتی بحث سعیدو نمیتونم بازش کنم اگه بیگناهی بفهم....دیگه بیشتر از این حرفی ندارم
 
آرش
نوشته‌ها
850
پسندها
260
امتیازها
460
مدال‌ها
38
خب اعدامت کنیم، بعد میمونه 1 فرقه 1 مافیا دوتا شهروند. شهروندا برای بازی تصمیم میگیرن:دی نظرت چیه؟
شما که میدونید در هر صورت نمیبرید اگه صرفا میخواین من رو اعدام کنید که انتقام مهدی رو بگیرید بگیرید، آی دونت گیو ا شت.
 
کاربلد مافیا
نوشته‌ها
696
پسندها
130
امتیازها
115
مدال‌ها
17
میگم پستارو نمیخونین
من پستم راجع به شیطان بودن رضا و گناهکاری مهدی موجوده
که گفتم مهدی مافیاس که اومد گفت به بالانس نمیخوره و شیطان چرا باید بیاد بگه و این چیزا
میگم که پست ها براتون مهم نیست
البته نیاز نیست که الان تو بازی زیاد تاثیر بذارین

موجود باشه پستت وقتی مشخص نیست رضا چی بوده به چه در میخوره آخه الان! هی پستم پستم:| آرش اعدام شه و جادوگر اعلام نشه حق با توعه.

- - - Updated - - -

شما که میدونید در هر صورت نمیبرید اگه صرفا میخواین من رو اعدام کنید که انتقام مهدی رو بگیرید بگیرید، آی دونت گیو ا شت.

چه منطقیه این؟:دیهمه منطقات این شکلی بوده واقعا؟:|دیگه این نهایت کوچه علی چپ زدنه
 
کاربلد مافیا
نوشته‌ها
278
پسندها
0
امتیازها
135
مدال‌ها
16
موجود باشه پستت وقتی مشخص نیست رضا چی بوده به چه در میخوره آخه الان! هی پستم پستم:| آرش اعدام شه و جادوگر اعلام نشه حق با توعه.

باباااا :))
الان به جز شما کسی رو شیطان بودن رضا شک نداره چی میگین اخه
باختین دیگه چرا انقد تلاش :دی
 
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
640
پسندها
103
امتیازها
295
مدال‌ها
34
نمیخام در مورد نقشا حرف بزنم بفهمین دارم میگم سعید کاراگاه بوده..اون یکی بیگناه نقش خودشو میدونه درسته؟ نقش من مشخص میشه براش :دی یه فرمول سادس

مافیای بازیم میدونم ناراحته ولی کمک کن سوخت نشه بازیتون فرقه اینطوری ببره زور نداره واستون؟

دیگه واضح تر ازین نمیتونم بگم امیدوارم گاد کش نشم
 
آرش
نوشته‌ها
850
پسندها
260
امتیازها
460
مدال‌ها
38
بیگناه بازی و مافیای بازی اگه میخاد فرقه نبره اینو بخونین قشنگ نزارین جو حکمفرما شه روتون. کاملا مشخصه سعید کاراگاهه برلینو زده ازین مشخص تر فقط گفتن نقش خودمه. بقول مهدی تا الان اینطوری استدلال نکرده بودم برا اثبات چیزی.

ببینین بازی کی بیشتر بیگناهی بوده از اول تا الان. بازی منو به خاطر بیارین. من چطور جادوگریم ک تا الان اینهمه تو اعداما دخیل بودم و همه حسشون بهم مثبت بوده؟ چون همه جانبه بودم تو همه نظرا و تحلیلام. من مغرضانه حرفی گفتم تا الان؟ تنها دفاعیم که از کسی کردم رو این بوده که هینت کاراگاه گرفتم بابا علنا طرف اومد گفت کاراگاهم برلینو زدم چرا کسی نباید بفهمه من هر آن منتظر گاد کش شدنش بودم بخاطر همین به ارش گفتم به دلایل امنیتی بحث سعیدو نمیتونم بازش کنم اگه بیگناهی بفهم....دیگه بیشتر از این حرفی ندارم
اگه طرف ادعای کاراگاهی کرده چرا تو فقط اینقدر بولدش کردی؟؟؟ چرا احتمال نمیدی یکی از رای دهنده ها بهش کاراگاه باشه؟؟؟

گول حرف‌های عرفان رو نخورید. همینو فقط میتونم بگم.
 
کاربلد مافیا
نوشته‌ها
696
پسندها
130
امتیازها
115
مدال‌ها
17
نمیخام در مورد نقشا حرف بزنم بفهمین دارم میگم سعید کاراگاه بوده..اون یکی بیگناه نقش خودشو میدونه درسته؟ نقش من مشخص میشه براش :دی یه فرمول سادس

مافیای بازیم میدونم ناراحته ولی کمک کن سوخت نشه بازیتون فرقه اینطوری ببره زور نداره واستون؟

دیگه واضح تر ازین نمیتونم بگم امیدوارم گاد کش نشم
من رایمو به آرش دادم الان مهم نظر صدراس واقعا.امیدوارم درست تصمیم بگیره
 
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
640
پسندها
103
امتیازها
295
مدال‌ها
34
اگه طرف ادعای کاراگاهی کرده چرا تو فقط اینقدر بولدش کردی؟؟؟ چرا احتمال نمیدی یکی از رای دهنده ها بهش کاراگاه باشه؟؟؟

گول حرف‌های عرفان رو نخورید. همینو فقط میتونم بگم.

داری کانتر ادعا میزنی؟ نخیر داداشم تو کاراگاه نیستی اگه بیگناه بودی اینجوری مغرضانه نظر نمیدادی... قشنگ هول هولکی بودن و خرکیف شدن از سر و روت میبارید که احتمال بردتون برگشت. منو سیاه نکن که دیگه

یکم فکر کنین همه چی واضحه. بابا طرف داره میگه برلینو پرسیدم زدم...چرا چذبی باید همچین ادعای خطر ناکی کنه وقتی میدونه کاراگاه واقعی میتونه خشتکشو پرجم کنه؟ اصلا چه لزومی هست خودشو کاراگاه جا بزنه اون موقع بازی؟؟؟
 
Professor
نوشته‌ها
270
پسندها
7
امتیازها
70
مدال‌ها
9
صدباره دارم پستای ارش و عرفان و میخونم.
خدا لعنتتون کنه فقط ! دهنتون سرویس خب مهسا اینجاس نمیتونم چیزی بگم ولی اگه ارش بیگناه باشه شاشیدم تو این بازی.
امیدوارم پشیمون نشم !!
رای به اعدام:آرش

- - - Updated - - -

رای به اعدام باطل: مهسا
 
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
640
پسندها
103
امتیازها
295
مدال‌ها
34
من تا الان بهترین بازی بیگناهیمو کردم با کلی عشق و حال و کلی ادم خفن هم اعدام کردم. واقعا اگه رویکرد و حس و حال منو درک کنین بعد از دور قبل توان و کشش گناهکاری ندارم و وقت و تمرکزم این اجازه رو نمیده بهم میخام با برد تموم شه برا بیگناهایی که 3 تو 15 بودن و واقعا بازی ستمی بود براشون. باز هر چی خود دانید
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
گاد

ساکت چند دقیقه.
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
گاد:

آرا فعلی:
عرفان: محمدرضا - آرش
آرش: عرفان - مهسا - صدرا

همچنان ساکت بمانید.
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
گاد

فاز تمدید نمیشه چون ممکنه این پیام ارسال بشه به بازی که "اشتباه رای دادین. بیشتر فکر کنین. درست رای بدین.":دی با همین آرا و بدون دفاعیه بسته میشه فاز.

آرش اعدام میشه. بی‌گناه و کاراگاه بود.


عرفان بی‌گناه و رویین‌تن بود.
مهسا مافیا و خیاط بود.
صدرا رئیس فرقه و جادوگر بود.
محمدرضا جذبی فرقه و پلیس بود.

ویرایش: تغییرات لباس: عماد بی‌گناه و شعبده‌باز بود. فری مافیا و شازده بود. سعید بی‌گناه و فدایی بود.


پایان بازی با پیروزی فرقه جادوگری.

یک توضیح مختصر بدم. هدف از مافیا در کنار هم بودن و تجربه چند روز هیجان و بحث و استدلال غلط و درست هست. این دور از دید من بهترین دوری که بود که دیدم. منتهی باز تهش با ناراحتی همراه بود بعضا. دیگه بعد از 20 - 30 دور بازی کردن یا بیشتر! برد و باخت مهم نباشه براتون. بازیه دیگه. فوتبال نیست که جام بدن به یکی یا یه تیمی و بگن بقیه باختن و برن خونه شون. ارزش برد فرقه رو پایین نمی‌آرم ها. کاملا حقشون بود. تیمشونم از بقیه شانس کمتری داشت در ابتدای بازی. تقریبا همه خوب بازی کردید جز چند نفر و خب یک سری عالی بودن و بالاتر. و از این نظر خیلی خوشحالم که دور سطح بالا بود از هر نظر. منتهی واقعا جو ِ بازی امروزُ دوست نداشتم. به سمت شخص خاصی هم نمی‌گیرم. ولی این میزان تنشُ نمی‌پسندم؛ چون حس "بازی" ُ از بین می‌بره. مافیا رقابت هم هست. بله. تهش بازیه ولی. و حقیقتا تا مدت‌ها حوصله گادی ندارم.
تشکر می‌کنم از شرکت کننده‌ها. تاپیک تحلیلم فردا می‌زنیم.
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی

داستان امشب و فردا به اتفاقات قبل از روز پنجم می‌پردازه.

بعد از مرگ عماد، سرهنگ بازجویی‌هایی انجام داد. البته هدف خیلی از این بازجویی‌ها، چیزی جز کشف حقیقت درباره مرگ عماد بود؛ ولی سرهنگ جوری رفتار کرد که اینگونه به نظر نرسه.

سرهنگ (در اتاق بازجویی نشسته و داد می‌زند): سرباز! نوبت کیه اول؟
محمدامین (از بیرون اتاق): مهدی قربان.
سرهنگ: بفرستش بیاد تو.
محمدامین (به مهدی): راه بیفت.
مهدی (به محمدامین): آدم شدی برا من لاشی؟ دفعه آخرت باشه همچین گهی خوردی.
محمدامین: چی گفتم مگه؟ باید می‌گفتم بفرمایید تو جناب؟:))
مهدی: به موقعش جرت میدم.
محمدامین: :|
سرهنگ: چی شد پس؟!
مهدی وارد اتاق شده و درب را می‌بندد.
سرهنگ: بشین.
مهدی: چی شده سرهنگ؟
سرهنگ: جناب سرهنگ. یا عمو. سرهنگ توهینه. مافوق اینجوری حرف می‌زنه لامصب. آروم البته.
مهدی: چی شده جناب سرهنگ؟
سرهنگ: میگن باندباز اصلی زندان تویی. با هرکی حال کنی، اینجا راحته. ولی وای به اون روزی که با کسی حال نکنی... . درست میگن؟
مهدی: من سرم تو کار خودمه.
سرهنگ (با صدای بلند): از اون عماد چی ‌می‌دونی؟
مهدی: نمیشناختمش.
سرهنگ: فعل گذشته به کار می‌بری!:دی
مهدی: مگه نمرده؟
سرهنگ: کی گفته مرده؟
مهدی: همین ...ش که گذاشتی دم در.
سرهنگ (صدای بلند): با سرباز من درست صحبت کن.
مهدی: گرفتی ما رو عمو؟
سرهنگ: نه. ولش کن. ببین حامد، یه سری اسناد محرمانه به همراه کلی پول تو اینجا مخفی شده. در واقع علت برکناری رئیس سابق اینجا همین بوده که با ما همکاری نمی‌کرده. وگرنه ما چه کار داریم به همچین زندانی. منم دیگه سنی ازم گذشته. حوصله خودمم ندارم. میخوام برم دور از شهر و دور از هیاهو، بقیه عمرمُ بگذرونم. دور از اسلحه. دور از مرگ. دور از خون. خسته شدم. گفتم کار باهات دارم برای همین بود. پولا مال یه سرقت قدیمی ـه. نمی‌دونم چجوری و کجا جاسازی شده. ولی می‌دونم یکی از شماها می‌دونین. ساقی قبل رفتنش ازینجا، جای پولا رو به یکی گفته. ته و توشُ دربیار تا امشب. سهمت محفوظه. حکمی که بهت دادن هم قابل تجدید نظره.
مهدی: سندا چی؟
سرهنگ: ای بیشرف!:دی مگه برادرزده خودم نباشی! اسناد یه پرونده قدیمیه. تو به فکر پولا باش و محکومیتت.
مهدی: من 20 سال دارم. می‌کنیش چند سال؟
سرهنگ: 12 سال داری. یه دستی می‌زنی به من؟
مهدی: آدم نباید راحت اعتماد کنه.
سرهنگ: سرقت مسلحانه و ضرب و جرح داری تو. میگیم همدستت که قاتل هم هست و ابد داره، گردن بگیره. 2 سالشم که رد کردی. به زودی آزادی. مراحل قانونی داره فقط. ازین کثافت خلاص میشی.
مهدی: باشه. پیداش می‌کنم برات. حدس می‌زنم به کی ممکنه گفته باشه.
سرهنگ: به کی؟
مهدی: بسپارش به من دیگه عمو.
سرهنگ: باشه. فقط سریع باش. بینم، چیزی از من یادت نیومد؟
مهدی: نه. فقط یادمه قبلا خوش‌اخلاق‌تر بودی. اینجوری نبودی.
سرهنگ: اینا مال ارتشه. وقتی با جنایت‌کارا سر و کار داریُ بعد این همه سالُ مث اونا میشی. تلخه. ولی حقیقت همینه. تو بچه بودی خیلی تیز بودی. یادمه تو باغ پدربزرگت 3 سوته ازون درخت گردو می‌رفتی بالا وقتی با بچه‌ها مسابقه می‌ذاشتین. کسی هم به گرد پات نمی‌رسید. هنوزم تیزی؟
مهدی: آره. یادمه یه بار یکی خواست زودتر از من از درخت بره بالا، پاشُ گرفت انداختمش پایین.:دی
سرهنگ: هه هه.:دی آروم‌تر. خب. (با صدای بلند) تا فردا وقت داری بگی کار کی بوده؟ فهمیدی؟ وگرنه پای خودت گیره.
مهدی: بله جناب سرهنگ.

سرهنگ: شاکری! بعدیُ بفرست.
محمدامین: پیوندی برو تو.
آرش: برم تو کجا؟:دی
محمدامین: ابله با سرهنگ مسخره‌بازی در نیار خفه‌ت می‌کنه ها.
آرش: مگه مرض دارم؟:دی
محمدامین: کم نه.
مهدی بیرون می‌آید و آرش به اتاق سرهنگ می‌رود.
محمدامین: زیاد طول کشیدا رئیس.
مهدی: آره چون داشتیم سر کو.ت بحث می‌کردیم. به تو چه که طول کشید یا نکشید ...ش!
محمدامین: چرا اینجوری حرف می‌زنی با من تو؟
مهدی: این سرهنگه اومده دور برداشتی! بلایی سرت بیارم تا عمر داری یادت نره. این لاشی بازیا چیه؟
محمدامین: ای بابا.
مهدی: ای بابا و ... بووووووووووووووق. (بقیه مکالمات قابل نوشتن یا ترجمه نبود.)

سرهنگ (داد می‌زند): چه خبره اون بیرون لعنتیا؟ نمی‌فهمم چی میگه این بچه. خفه شین.
سرهنگ(رو به آرش): خب. چی می‌گفتی بچه؟
آرش: پرسیدین چرا گرفتنم. گفتم که چون مملکت آزادی بیان نداره.
سرهنگ: پفیوز تو چنین غلطی کردی؟ این همه حرف زدی، خلاصه ‌شُ باید اینجوری بگی؟ به شاهنشاه آریامهر توهین می‌کنی؟ مملکت اینقدر مسخره‌س که به توی زپرتی اهمیت بده؟
آرش (با ناراحتی): خب حس کردم به حرفام گوش ندادین. اینجوری گفتم که شنیده بشم قربان.:(
سرهنگ: خب و درد! تو مگه معترض نیستی؟ واضح بلند محکم قاطع باید اعتراض کنی!
آرش (داد می‌زند): من به عدم وجود آزادی بیان اعتراض دارم. مگه ما...
سرهنگ: هوووووووی! سر من که نه پفیوز!
آرش: خب الان چه کار کنم قربان؟
سرهنگ: جواب منُ بده.
آرش: آزادی بیان شامل...
سرهنگ: به قبر تو و آزادی بیان! میگم عمادُ به نظرت کی کشته؟
آرش: هرکسی به جز امیر ممکنه. آهان. امین هم نه.
سرهنگ: خلفی؟
آرش: نه قربان. زرفام.
سرهنگ: بیشرف به سربازای من تهمت می‌زنی؟
آرش: قربان گفتم که نکشته.
سرهنگ: وقتی میگی امین نکشته، یعنی دو تای دیگه ممکنه کشته باشن. منُ نپیچون. من صدتای تو رو درس میدم.
آرش: آخه سرهنگ قبلی خیلی خنگ بود.:دی فک کردم شاید...
سرهنگ: فک کردی منم خنگم! ها؟ خنگ خودتیُ تمام این زندانیای عوضی خلافکار ضد ملی. اون احمقم سرهنگ نبوده. استوار بوده.
آرش: بله قربان.
سرهنگ: خب؟
آرش: آره من واقعا فک می‌کنم ممکنه کار اونام باشه. از محمدامین خوشم نمیاد. علی هم اخلاقش مزخرفه.
سرهنگ: گمشو برو از جلو چشمم تا بلایی سرت نیاوردم.
آرش: یه چیزی بگم بعد میرم.:دی
سرهنگ: نیشتُ ببند.
آرش: دست خودم نیست قربان. حالت صورتم کلا اینجوریه.
سرهنگ: بگو بینم. زود.
آرش: با آقا یوسف مشورت کنید می‌تونه کمکتون کنه. این پفیوزای عوضیُ خوب میشناسه.
سرهنگ (داد می‌زند): پفیوز عوضی کیه؟ ها زندانیا رو میگی؟ مگه تو یکی از این پفیوزای عوضی نیستی پفیوز عوضی؟
آرش: چرا قربان اشتباه کردم. من عوضیم.
سرهنگ: چه سریعم برمی‌خوره بهت.
آرش: خب منُ به خاطر آزادی بیان گرفتن. بقیه رو خاطر چاقوکشی و قتل و فساد و سرقت و فعالیت علیه رژیم و ...
سرهنگ: رژیم و درد. این کدوم پفیوزه؟
آرش: محمد قربان.
سرهنگ: هممممم. برو بیرون بسه زیاد حرف زدی. به حد کافی آزادی بیان دادم بهت.
آرش: ممنونم قربان. واقعا در این زندان و با شما حس می‌کنم آزادتر از فضای خفقان...
سرهنگ: خفه شو تا پرونده تُ سنگین نکردم. گمشو.

سرهنگ: پفیوزا لیاقت این نظام شاهنشاهیُ ندارن. (داد می‌زند): شاکری!
محمدامین: بله قربان.
سرهنگ: آشپز اومده؟
محمدامین: بله تو آشپزخونه هستن.
سرهنگ: مگه پرسیدم کجاست؟
محمدامین: نه قربان. من فکر کردم که قراره... . هیچی اصلا اشتباه کردم فکر کردم قربان.
سرهنگ: جواب خوبی بود. 1 روز تشویقی.
محمدامین: عه. می‌تونم برم؟:دی
سرهنگ: الان نه حمال. وسط پرونده قتلیم.
محمدامین: بله قربان باید اول این ...ش‌هایی، ببخشید این عوضی‌هایی که موجب این اتفاق شدن دستگیر بشن بعد.
سرهنگ: چرا جمع بستی؟ چی می‌دونی که به نمیگی؟ ها؟
محمدامین: هیچی قربان. صرفا فکر کردم، ببخشید حس کردم که باید کار چند نفر باشه.
سرهنگ: بعدا توضیح بده بهم که چرا. حواست باشه کسی حماقتی نکنه تا برم پیش آشپز و بیام.

5 دقیقه بعد - آشپزخانه

سرهنگ: به به. عجب بوی کبابی میاد.
رامتین (که در حال آشپزیست و سرهنگ را نمی‌بیند): کباب نیس احمق. خر داغ می‌کنن.
سرهنگ: چی گفتی؟
رامتین (برمی‌گردد و سرهنگ را می‌بیند): عه شمایید قربان. معذرت میخوام. فکر کردم این بچه‌پرروها هستن. بوی پیازداغه.
سرهنگ: خوشم اومد.
رامتین: از چی؟
سرهنگ: با اینا باید همینجوری حرف زد. خب آقا یوسف! بگو ببینم. به نظرت کدوم پفیوزی به خودش جرات داده غذای تو رو مسموم بکنه و به خورد یه پفیوز دیگه بده؟
رامتین: رامتین هستم جناب سرهنگ. سروانم البته. به عنوان آشپز فعالیت می‌کنم اینجا. البته موقته. قراره که شغلمُ عوض کنم به زودی.
سرهنگ: میگن آقا یوسف که همه.
رامتین: بله دیگه. داستانش طولانیه البته.
سرهنگ: بگو. میشنوم.
رامتین: باشه یه وقت دیگه قربان.
سرهنگ: چی؟
رامتین: عرض کردم داستانش باشه یه وقت دیگه قربان.
سرهنگ: نه اون سوال اولمُ جواب بده.
رامتین: آهان. من اگه اون پفیوزی که میگینُ گیر بیارم که غذای منُ خراب کرده که آب جوش می ریزم تو حلقش. نمی‌دونم واقعا کدوم آدم مریضی باید اینقدر نمک‌نشناش و غذانفهم باشه که برکت خدا و هنر آشپزُ خراب کنه.
سرهنگ: شعور ندارن اینا که. شعور داشتن که اینجا نبودن.
رامتین: بله خب. درست می‌فرمایید. منم به رفتارشون دقت کردم. همه بیشعور هستن در واقع.
سرهنگ: و کی بیشعورتره تو این مورد خاص؟
رامتین: سوال سختیه. اگه اجازه بدید بهش فکر کنم بعدا جواب بدم.
سرهنگ: نم پس نمیدیا. بسیار خوب.
رامتین: راستی قربان جسارت نباشه، این داستان دستگاه اعدام چیه؟ ساقی هم می‌پلکید دور و برش خصوصا قبل رفتن. دیروز شما هم دیدم که همین کارُ می‌کنید.
سرهنگ: یعنی می‌پلکیدم دور و بر اون؟
رامتین: سخت نگیر دیگه رئیس. ادبیات زندانه.
سرهنگ: وایسا بینم. اون که خرابه. چرا باید زیاد نزدیکش بشه؟ در چه حد می‌پلکید؟
رامتین: هر روز تقریبا.
سرهنگ: ای لعنت! کاش اول اومده بودم پیشت.
رامتین: چیزی شده قربان؟
سرهنگ: یه مشتلق پیش من داری آقا یوسف.

سرهنگ این جمله را گفت و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت.
ادامه دارد... .
 
آخرین ویرایش:

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی

سرهنگ بلافاصله به حیاط زندان رفت و با بررسی دستگاه اعدام متوجه شد چیزی در کف دستگاه جاسازی شده است. دستگاه کاملا چوبی بود و ستونی به شکل l برعکس به ارتفاع حدودا 3 متر از کف پوسیده و قدیمی آن بیرون آمده بود که به طناب دار وصل میشد. کف دستگاه به‌گونه‌ای بود که انگار تازه باز شده؛ تخته‌چوب‌ها به درستی کنار هم قرار نگرفته بود. سرهنگ دو تخته وسطی را بلند کرد و پس از کنارزدن خاکی که دست‌خورده به نظر می‌آمد، کیفی را دید که آنجا پنهان شده. فورا کیف را بیرون آورد و به اتاقش رفت. به نظر می‌رسید سرهنگ اسناد و پول‌های مد نظر خود را پیدا کرده بود. آنها را پس از بررسی، در کیف خودش گذاشت و کیف مدفون‌شده را به همراه مقدار کمی پول و یک یادداشت به مکان مربوطه بازگرداند و دستگاه را به حالت اول برگرداند. سرهنگ مراقب بود که کسی در این چند دقیقه او را نبیند؛ اما آیا موفق شده بود؟ خودش چنین می‌پنداشت. او بعد از ناهار و استراحت، بازجویی‌ها را ادامه داد.

سرهنگ: سرباز! نوبت کیه الان؟
محمدامین: صدرا قربان! (خطاب به صدرا): برو تو مسخره‌بازیم در نیار.

سرهنگ: بشین.
صدرا بر روی صندلی می‌نشیند، اما حرفی نمی‌زند.
سرهنگ: لالی؟
صدرا: خیر جناب.
سرهنگ: جناب چی؟ خواستی فحش بدی؟
صدرا: خیر. جناب سرهنگ.
سرهنگ: زهرمار. مکث نداره وسطش پفیوز.
صدرا: بله جناب سرهنگ.
سرهنگ: آها. الان شد. جرمت چیه تو صدرا مرادی از مرز مهران؟
صدرا: هیچی.
سرهنگ: یعنی سیستم انتظامی و قضایی مملکت منتر تو ی عنتره؟ که به خاطر هیچی کلی وقت و لباس و غذای مفت حرومت بکنه؟
صدرا: تا حالا اینجوری به قضیه نگا نکرده بودم راستیتش رئیس. دستشون درد نکنه خدایی.
سرهنگ: قبل اینکه بیای تو، سرباز بهت نگفت مسخره‌بازی در نیاری؟
صدرا: چرا قربان.
سرهنگ: پس مشکل درک و فهم داری؟
صدرا: نه قربان. (سرهنگ محکم بر روی میز می‌کوبد. صدرا از جا می‌پرد).
سرهنگ: دوباره سوال می‌کنم. جرمت چیه؟
صدرا: فرار از سربازی.
سرهنگ: به خاطر فرار از اجباری، کسیُ اینجا نمیارن مرادی. دیگه چی؟
صدرا: انگ زدن بهم. گفتن با فرقه فراموسانری همکاری می‌کنم و جوونا رو را به راه خلاف می‌کشونم. باورتون میشه؟
سرهنگ: چی؟!:)) تو؟ چند سالته مگه؟
صدرا: 20 سال قربان. من اصلا نمی‌دونم اون فراماسونه چیه به کیا میگن. نمی‌دونم چجوری به من چسبوندن اینا رو.
سرهنگ: با کیا فرار کردی؟
صدرا: من آدم‌فروش نیستم.
سرهنگ: پرونده‌ت سنگینه.
صدرا: تهمت زدن بهم. من کاره‌ای نیستم. حسابم پاکه.
سرهنگ: همدستات تو قتل عماد کیا هستن؟
صدرا: آخه جناب سرهنگ اصلا به قیافه من می‌خوره اینی که میگی؟
سرهنگ: به قیافه‌س مگه؟ پرونده 100 تا از تو ساده‌تر و پپه‌تر ُ دیدم تو این همه سال. من میگم تو تو این قتل دست داشتی. بهم ثابت کن نداشتی.
صدرا: چجوری ثابت کنم آخه. من اصلا اون موقع بیدار نبودم.
سرهنگ: کسی هست برات شهادت بده؟
صدرا: بله قربان. خلفی.
سرهنگ: ای به قبر تو و اون خلفی.
صدرا: تو سلول روبروییمه. شبا نمی‌خوابه.
سرهنگ: چه غلطی می‌کنه که نمی‌خوابه؟
صدرا: از کجا بدونم رئیس. خدایی به من می‌خوره قاتل باشم؟
سرهنگ: نه. ولی یه چیزایی می‌دونی. داری می‌لرزی. کسی که حسابش پاکه، نمی‌ترسه.
صدرا: راستیتش یه چیزایی حس کردم اون شب. یه صداهایی اومد.
سرهنگ: از سلول کی؟
صدرا: مهدی آقا. فقط تو رو خدا نگین من چیزی گفتم.
سرهنگ: آدم‌فروش نبودی که.
صدرا: اونا که در رفتیم دوستام بودن. اینجا دوستی ندارم.
سرهنگ: برو بیرون. با کسی هم حرف نزن. اگه چیزی که گفتی درست باشه، تو پرونده‌ت کمکت می‌کنم.
صدرا: خدا از بزرگی کمتون نکنه سرهنگ.:دی
سرهنگ: گمشو برو بیرون.

سرهنگ (زیر لب): پفیوز آدم‌فروش. (با صدای بلند): سرباز!
محمدامین: بله قربان.
سرهنگ: چند نفر دیگه موندن؟
محمدامین: زیادن قربان.
سرهنگ: 2 تای اولُ بگو بیان. حوصله بقیه رو ندارم.
محمدامین: باهم قربان؟
سرهنگ: آره.
محمدامین: چاوش و سید. برین تو.
امیر: چاوش جان شما اول برو.:دی
چاوش: زرنگی؟:دی میخوای چکُ من بخورم، اعترافُ تو بکنی؟
امیر: اعتراف چی بیشرف؟:)) خودم میرم اصلا.
چاوش: هیچی بابا. خواستم ببینم چی میگی.:دی میرم.
امیر (زیر لب): هدف منم این بود خودت اول بری، منتهی با خواسته خودت.:دی
چاوش (زیر لب): فکر کرده گولم زده.:دی
امیر (زیر لب): فکر نکردم. مطمئنم.:دی

سرهنگ: آهااای! چه خبره اونجا؟ بیاین تو بینم لعنتیا. وقت منُ نگیرین.
امیر و چاوش وارد اتاق می‌شوند.

امیر (با نگاه به سرهنگ): یه صندلی اینجا هست. چاوش بشین.
چاوش (با نگاه به امیر): اول من می‌شینم. حرفای سرهنگ که باهام تموم شد، بعد تو بشین پس.
امیر: نه عزیزم. کامل تو بشین. شاید موقع بازجویی من، سرهنگ با شما کار داشت.
چاوش: باشه پس خودت هر موقع خسته شدی بگو. ولی اینجوری میگی حس می‌کنم میخی چیزی تو صندلیه‌س جدا.:))
امیر: من اینقدر پستم یعنی؟ (روی صندلی می‌نشیند و خود را جابجا کرده و سپس بلند می‌شود): بیا. خیالت راحت شد؟
چاوش: باشه بابا. می‌شینم.
امیر: البته هرچی جناب سرهنگ بگن.
سرهنگ (با نگاه به هردو): آرهههههه؟ جون تو؟ (داد می‌زند): لعنتیا این دلقک بازیا چیه راه انداختین! شاکری اون شلاق منُ بیار.
محمدامین (از بیرون اتاق): الساعه قربان.
امیر: قربان چه نیازی به خشونت هست. هر دو سر پا وایمیستیم. من خواستم برادریمُ ثابت کنم.
چاوش: یه کلکی تو کارش هست قربان. من عذرخواهی می‌کنم اگه جسارت شد به شما.
امیر: تو چرا؟ من عذرخواهی می‌کنم از جناب سرهنگ که ما داریم وقت گران‌بهاشُ می‌گیریم.
سرهنگ: دِ لال میشین یا نه؟ اون صندلیُ از گوشه اتاق بیار بشین. شانس آوردین امروز اعصابم سر جاشه وگرنه سیاه و کبودتون می‌کردم.

سرهنگ: خب. قاتل عماد کی می‌تونه باشه به نظر شما؟
هر دو در آن واحد به همدیگر اشاره می‌کنند: این!
سرهنگ: عجب. چه علاقه‌ای به هم دارین. از تو شروع می‌کنم. چرا اینجایی؟
چاوش: من یه وسیله‌ای ساختم که شنودُ قوی‌تر و صداهای زائدُ حذف می‌کرد. به خود مسئولین ساواک هم ارائه دادم. گفتن علیه امنیت ملی اقدام کردم. ابد دادن بهم.
سرهنگ: جدی همچین چیزی ساختی؟
چاوش: بله قربان. خیلی هم ساده هست. می‌تونم براتون توضیح بدم.
سرهنگ (با مکث): نه لازم نیست. به درد من که نمی‌خوره.
امیر: اجازه بدین من برم بیرون تا راحت براتون توضیح بدن و معذب نباشین رئیس.
سرهنگ: مگه با تو بودم؟ لعنتی تو یه جمله‌ت 4 تا توهین بود. به حسابت می‌رسم.
چاوش: 5 تا البته. به منم توهین کرد.
امیر: الان ثابت می‌کنم هیچ توهینی متوجه شما نبوده.
سرهنگ: لازم نیست. چند دقیقه حرف نزن. قاضی پرونده‌ت کی بوده آقای محمد چاوش؟
چاوش: قاضی صابر قربان.
سرهنگ: همممممم. ممکنه بتونم یه کارایی بکنم برات. شندیم درباره‌ت. حتما انتظار داشتی ازت تقدیرم بکنن! این مدل کارا اینجوری نیست. باید یه واسطه داشته باشی. نمیشه که هرکی سرشُ انداخت پایین بیاد بگه سیستمتون فلانه و ایرادش اینه و راهش اینه. پس ما چه کاره‌ایم؟
امیر: نمی‌دونن دیگه قربان. اصول این کارُ نمی‌دونن. ببخشید البته من نباید حرف می‌زدم.
چاوش: به هر صورت من نیت بدی نداشتم.
سرهنگ: نیت مهم نیس. عمل مهمه. حالا به اون پرونده‌ت می‌رسیم. از عماد چیا می‌دونی و به نظرت کی می‌تونه مسمومش کرده باشه؟
چاوش: شاید کسی که باهاش بد بوده. مثل سربازتون محمدامین یا از زندانیا مثلا آرش یا فری. شایدم کسی بوده که باهاش خوب باشه یا حداقل بد نباشه. خواسته بندازه گردن اینا.
سرهنگ: الان که همه شدن متهم که. دقیق و درست و قاطع حرف بزن.
چاوش: من که نمی‌دونم قربان. صرفا احتمالاتُ گفتم.
سرهنگ: احتمالات هرکسی چند درصده؟
چاوش: باید بشینم دقیق حساب کنم.
سرهنگ: خوبه. برو حساب کن. شب نتیجه‌شُ بده به سرباز زاهدی.
چاوش: چشم قربان.
سرهنگ: می‌تونی بری.

چاوش اتاق را ترک می‌کند. امیر از صندلی خود بلند شده و روی صندلی او می‌نشیند.
امیر: یه تعارف هم نکرد نامرد. گرچه خودم بهش گفتم. ولی خب. جدا از اینا، خوب خرش کردینا. تا شب می‌شینه احتمال حساب می‌کنه بنده خدا.:))
سرهنگ: نخند. من جدی گفتم. آدم باید به علم احترام بذاره. شاید به چیزی رسید که ما نمی‌دونیم.
امیر: بله درسته.
سرهنگ: مسخره می‌کنی؟
امیر: من غلط بکنم.
سرهنگ: خب. تو...
امیر (حرف سرهنگ را قطع می‌کند): من به دلیل سوءتفاهم دستگیر شدم.
سرهنگ: تو حرف من نپر. نپرسیدم چرا اینجایی.
امیر: گفتم شاید لازم باشه دفاعیاتمُ ارائه بدم.
سرهنگ: نه لازم نیست. حساب‌داری بلدی. حساب‌رسی هم بلدی. اینکه به حسابا برسی هم بلدی؟
امیر: بله قربان.
سرهنگ: اصلا فهمیدی چی گفتم؟
امیر: بله. خواستین براتون حساب‌سازی کنم.
سرهنگ: خوبه. تیزی. صد هزار تومنُ میخوام تو حسابای 2 سال گذشته زندان جا بدی. بعد تو حسابای 20 سال گذشته منم جا بدی. می‌تونی؟
امیر: بله قربان شما بگو پونصد هزار تومن.
سرهنگ: نه چه خبره. خب مراحل کارت چجوریه؟
امیر: والا خیلی خلاصه‌ش اینه که میرم تو حسابا، می‌بینم کجا جای خرج کردن جاری و ماهانه داره. اونجاها رو دست‌کاری می‌کنم. بعد میرم تا سالانه‌ها. بودجه‌ها رو اگه بشه دست زد عالیه. اگه نه با مالیاتا بازی می‌کنم. اونم نشه، میشه یه سری خرجای کلی درآورد.
سرهنگ: دقیق‌تر بگو.
امیر: ببینید رئیس، یه ستون خرج هست. یه درآمد. من باید به اندازه 100 هزارتومن از مجموع درآمد منهای خرج‌ها کم کنم. در واقع اگر 80 هزارتومن به خرج‌ها اضافه بشه، کافیه که 20 هزارتومن درآمد کم بشه.
سرهنگ: و اگه 8 هزارتومن به خرجا اضافه بشه؟
امیر: باید 92 هزارتومن از درآمد کم بشه. راحته قربان. بعد که انجام دادم توضیح میدم براتون.
سرهنگ: و اگه 23497 تومن از درآمد کم بشه؟
امیر: اول خرجاست قربان.
سرهنگ: اگه 23497 تومن به خرجا اضافه بشه؟
امیر: باید همین میزان منهای 100000 تومن از درآمد کم بشه.
سرهنگ: منُ نپیچون لعنتی. زمان نخر. چقدر میشه.
امیر: 76603 تومن.
سرهنگ: 76503. اونی که گفتی جواب 23397 ـه.
امیر: قربان شما که بلدین چرا از من می‌پرسین؟:))
سرهنگ: خواستم امتحانت کنم.
امیر: منم همین‌طور.
سرهنگ: چی گفتی؟
امیر: هیچی قربان. میگم منم همینطور فکر می‌کردم.
سرهنگ: حسابا رو آخر شب میدم بهت. می‌تونی بری.
امیر: چیزی جا نموند قربان.
سرهنگ: نه. اول اینا رو انجام میدی، بعد می‌بینم چه کار می‌تونم برات بکنم.
امیر: چشم قربان. ما به شما اعتماد داریم.
سرهنگ: وظیفه ته.
امیر: درسته. روزتون بخیر. راستی عماد چی شد؟ سوالی از من نداشتین در این رابطه؟
سرهنگ: چیزی می‌دونی مگه؟
امیر: نه قربان از کجا بدونم.

سرهنگ سرش را پایین انداخته و فکر می‌کند. امیر هنوز بیرون نرفته.

سرهنگ: برو بیرون دیگه مرخصت کردم.
امیر: بله قربان. داشتم به محاسبات دقیق شما فکر می‌کردم.
سرهنگ: به نفعته که محاسباتت دقیق باشه و دیگه نخوای وسط حسابا منُ امتحان کنی؟
امیر: امتحان چی رئیس؟
سرهنگ: هیچی. برو.

سرهنگ (داد می‌زند): شاکری! بیا بینم.
محمدامین: بله قربان.
سرهنگ: امشب حواست به اینا که اومدن اینجا باشه.
محمدامین: بله قربان. امر دیگه باشه؟
سرهنگ: نه. یه استراحت می‌کنم. یه ساعت دیگه بیا اتاقم بینم حدسی که زدی چیه.

ادامه دارد... .
 

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی

چهارشنبه عصر و شب

سرهنگ در اتاقش مشغول فکر است که درب اتاق را می‌زنند.

سرهنگ: بله؟
محمدامین: ما هستیم قربان.
سرهنگ: ما کیه؟
محمدامین: سربازاتون جناب سرهنگ.
سرهنگ: بیا تو بینم چی میگین.
محمدامین: قربان من اومدم توضیح بدم که حدسام چیه و بچه‌ها هم توضیحاتی دارن.
سرهنگ: توضیح نمی‌خواد. وقت کمه. نتیجه رو بگو.
محمدامین: بنده پس از بررسی‌های زیادی که انجام دادم به این نتیجه رسیدم که...
سرهنگ: میگم توضیح نده. فقط اسم. بده اعتماد دارم به تفکر و استدلال پشت نتیجه‌تون لامصبا؟
محمدامین: فری آقا. کار فری بوده.
سرهنگ: نظر تو چیه؟
علی: فری. و لاغیر.
سرهنگ: آفرین. سرباز باید قاطع باشه. تو ام محکم و قاطع فقط اسم بگو زرفام که خیالم راحت بشه.
امین: کار مَهدی ـه.
سرهنگ: چی؟! چرا همچین فکری کردی؟
امین: شما گفته بودین توضیح لازم نداره قربان. منم قاطع گفتم.:)
سرهنگ: خب. الان میگم که توضیح بده.
امین: شرایطُ که منطقی چیدم، رسیدم به همین فری. ولی مهدی مرض داره.
سرهنگ: پس با فری موافقی؟
امین: بله قربان. ولی مغز متفکری باید پشت این کار باشه.
سرهنگ: با فری موافقی یا نه بالاخره؟ یک کلمه!
امین: بله.
سرهنگ: خب. سریع ترتیبی بدین همه اونایی که موندن بیان بازجویی و نفر آخر فری باشه. کل بازجویی‌ها باید ظرف یک ساعت تموم بشه.
امین: بله چشم.
محمدامین: من ارشدم ها. چشم قربان. انجام میشه.
سرهنگ: خب دیگه برین کارا رو انجام بدین. نفر اول 10 دقیقه دیگه رو اون صندلی خرابه نشسته باشه.

سرهنگ بازجویی‌ها رو خیلی سریع و فرمالیته انجام داد و عملا فقط ظاهرسازی کرد تا نوبت فری رسید که بازجوییش در داستان‌های قبل آورده شد. ادامه داستانُ از بازگشت سرهنگ به زندان حوالی غروب پیگیری می‌کنیم؛ اما قبلش میریم به محوطه زندان و گفتگوی زندانی‌ها در حیاط در زمان آزادشون.

صحبت‌های باندبازان اصلی
امیر: مهدی به نظرت چه کار کنیم؟ این سرهنگه خیلی جدیه ها. خیلی هم بیشرفه. به عمرم ندیدم چنین بیشرفی. نبودی تو بازجویی ما؛ هم با دلقک‌بازی ما حال کرد هم به روی خودش که نیاورد هیچ، توپید بهمون! هم کار انداخت گردنمون هم وعده سر خرمن داد هم پرتمون کرد بیرون. جالبه هیچ سوالی هم در رابطه با فری نپرسید. فکر کردم من سرکارش گذاشتم، الان که فکر می‌کنم انگار برعکس بوده.:))
مهدی: آره.
امیر: این همه حرف زدم، آره؟:دی
مهدی: آره. بیشرفه. و آره. حتما سر کار ت گذاشته. بهش می‌خورد.
امیر: خب؟
مهدی: خب به جمالت.
امیر: لامصب میگم فریُ گرفته. دو تا چک بخوره، همه‌مونُ لو میده. اینی که من دیدم تو اون حساب‌کتابا و عددگفتناش، فردا کاری می‌کنه به کارایی که نکردیمم اعتراف کنیم. فردا چرا؟ امشب. همه‌چی به کتف چپته ها.
مهدی: نه.
امیر: نه چی؟ چرا اینقدر ریلکسی تو لعنتی؟
مهدی: به کتفم نیس. به ت..مـه.
امیر: حق داری البته. منم همچین آدمی عموم بود به هیچیم نبود.:)) آرهههه. بیاد امیر و محمدُ بزنه سیاه و کبود کنه با اون شلاقش، به مهدی چه اصلا.
مهدی: اینقدر انرژی منفی نفرست. دارم فکر می‌کنم چه کار کنیم. یه حس بدی ولی دارم منم.
امیر: خوبه پس فهمیدی جدیه داستان.
مهدی: نه. فقط تو فهمیدی.
امیر: تو چرا ساکتی ممد؟
محمد (Donnie): ببین امیر جان، من هی یه چیزی میخوام بگم. ولی شک دارم. هی فکر می‌کنم. مطمئن میشم. بعد دوباره میرم تو فکر.
امیر: تو که حافظه‌ت قویه لامصب. چرا همچین مشکلی باید به‌وجود بیاد برات؟ الان بگم من پارسال همین روز چی خوردم، با دیتیل کامل تعریف می‌کنی ها.:))
محمد: آره یادمه کباب بود. تو نخوردی. گفتی تو رژیمم.
امیر: بیا.:)) دیدی مهدی؟
مهدی: بیا که گفتی معنیش چی بود؟
امیر: گفتم بیا؟ گفتم ببین. ببین چه دقتی داره.
مهدی: می‌دونم. خب. چی شده محمد؟
محمد: بازجویی من که ۲ دقیقه هم طول نکشید. و چون سرهنگ موقع راه‌رفتن تا ته راهرو نمیاد، کامل ندیده بودمش از نزدیک. موقع دادگاه ما ها، یه دادستانی بود خیلیا ازش می‌ترسیدن. تو دادگاه من شانس آوردم که نیومد البته. ولی تو راهرو از دور در حد چند ثانیه دیدم از در دادگاه با عصبانیت اومد بیرون و رفت.
مهدی: خب؟
محمد: فک کنم همین سرهنگ بود.
امیر: لامصب چند ثانیه یکیُ یه جا دیدی داری فکر می‌کنی این سرهنگه بوده یا نه. باشه ما میگیم دیدیش.
مهدی: بعضی وقتا خنگ میشیا محمد. چند وقت درگیر اینی؟ هدفت چیه؟
محمد: آخه اسمش این نبود اون.
امیر: چی بود پس؟
محمد: خسرو ِ نمی‌دونم فامیلیش یادم نمیاد. ولی قشنگ بود.
مهدی: خسرویه دیگه فامیلیش. دنبال چی می‌گردی؟ اشتباه شنیدی حتما.
محمد: نه مهدی. اشتباه نشنیدم. شنیدنی نبود آخه. همه میشناختنش اونجا. چی بود فامیلیش. ای بابا. آهااا تکتاز. خسرو تکتاز.
امیر: فاااااک.
مهدی: چی شده؟
امیر: واااای. تو مطمئنی اون بوده محمد؟
محمد: آره. چهره‌ش دقیق یادم نیست. پیر هم شده خب الان. ولی پفیوزگفتنش عین همون بود. دادهاش سر هم‌بندام تو دادگاه هنوز تو گوشمه. خودشه بچه‌ها. بدبخت شدیم.
امیر: بدبخت؟ جر خوردیم.
مهدی: اه. چی میگین شما دو تا؟ خب عموم باشه یا نباشه اصلا. مهمه مگه؟ اونم یادمه می‌گفتن خیلی سگ بود.
امیر: سگ؟ در مقابل این شوخیه اصلا. جلال خسرویُ وقتی می‌فرستن جایی که بخوان زندانُ درست کنن. تکتاز ولی وقتی میره که بخوان زندانُ ببندن کامل.
مهدی: خب دیگه. خودش مگه نگفت ما قراره منتقل بشیم و اینجا رو ببندن؟
محمد: ولی بعدش یه چیز دیگه‌م گفت ها بچه‌ها.
امیر: من که یادم نمیاد.
مهدی: گفت من میخوام که منتقل نشین.
امیر: بفرما. نقشه‌ش هم از اول گفته بیشرف. چقدر ما ساده بودیم. خبر دارم از اهواز، زندانی که این رفته برای تخلیه، همه‌شون مردن جز 1 نفر که اونم یکی از نفوذیاش تو زندان بوده.
مهدی: چرا آخه باید همچین کاری بکنه؟
امیر: این ساقی ازینا مدرکی چیزی داشته. فک کردی چرا یه استوار ساده رو سالها گذاشتن اینجا؟ الانم این تکتاز اومده اینجا پاک‌سازی. من اگه امشب کل راهرو رو منفجر کنه تعجب نمی‌کنم. حقیقتا هر لحظه انتظار مرگ دارم به جان مهدی.
مهدی: جون خودت.
امیر: خیلی بیشرفه. حساب‌کتاب داده به من درست کنم براش.:))
مهدی: دیوث به منم یه چیزایی گفت که آزادت می‌کنم و اینا. دروغ گفت بهم. بدتر. بازیم داد. جرش میدم.
امیر: چجوری؟
محمد: بچه‌ها سریع باید فرار کنیم. الان که فکر می‌کنم، حس می‌کنم منُ شناخته. نمی‌دونم چرا. یه چیزی تو نگاهش بود.
مهدی: نمی‌دونم. سربازی که اومد برا غذا رو می‌زنیم. بعد یه فکری می‌کنیم.
امیر: کدوم.
مهدی: اون لاشی .... ..... که جدیدا آدم شده.
امیر: من با زرفام موافق‌ترم البته.
مهدی: نه.
امیر: کار خودته دیگه. من دخالت نمی‌کنم.
مهدی: دخالت نمی‌کنی؟ قانون یادت رفته؟ همه باید بزنن.
امیر: تو از پا بندازش اول. من بلدم کار خودمُ مهدی جان.
محمد: منُ معاف کنید ازین بچه‌ها.
مهدی: باشه بابا. دل‌رحمای ترسو. خودم همه کارا رو می‌کنم.
امیر: چرا جمع می‌بندی. گفتم هستم دیگه.
مهدی: ولی یه چیزایی نمی‌خونه این وسط.
امیر: عزیزم گول خوردیم. ولش کن. راه چاره باید پیدا می‌کردیم. که کردیم. مونده اجرا. اونم مطمئنم که می‌تونی.
مهدی: نه منظورم اون نیس. راست میگی ولی. بذار امشب رد بشه. بعد بیشتر فکر می‌کنیم.

صحبت‌های باندبازان فرعی
صدرا: هوی خلفی. نظرت در مورد این برلین چیه؟
خلفی: رفیق خودمه. بهش گفتم دیشب. تو کاره. خیالت تخت.
صدرا: این علی هم نظرمُ گرفته.
خلفی: نه. سربازا رو ول کن. وگرنه محمدامین بهتره.:دی
صدرا: باندمونُ باید قوی‌تر کنیم. رو یکی دیگه کار کن پس.
خلفی: یاسین می‌گفت این محمدرضا هم میشه مخشُ زد. امشب برم تو کارش بینم چیه.
صدرا: حله. من کاری نکنم پس؟
خلفی: نه. فقط فردا بیا پیمان عضویتُ بخون براش.
صدرا: حله.
خلفی: اینا چی میگن به نظرت؟ نیم ساعته دارن حرف می‌زنن.
صدرا: ولشون کن. سرمون تو کار خودمون باشه بهتره.
صدرا: حله.

دفتر سرهنگ - چهارشنبه شب

سرهنگ که اون شب خیلی سر حال بود، 3 تا سربازشُ صدا کرد و هرکدوم 2-3 تا از زندانیا رو معرفی کردن و اطلاعات سرهنگ تکمیل شد (این بخش‌ها در پایان داستان خواهد آمد، چون با لحن داستان امشب و فردا خیلی همخوان نیست).

سرهنگ: خب. تموم شد بچه‌ها؟
امین: بله قربان.
سرهنگ: شام این عوضیا با کدومتونه امشب؟
علی: من قربان. اگه اجازه بدین بعدش برم خونه.
سرهنگ: باشه برو.
علی: شبتون بخیر (از اتاق خارج می‌شود).
سرهنگ: به سلامت.
محمدامین: ما هم بریم اتاقمون آقا.
سرهنگ: شام خوردین؟
محمدامین: نه قربان.
امین: ممل میخواد املت درست کنه قربان.
سرهنگ: املت؟ یا نیمرو با رب گوجه؟
محمدامین: هرچی شما بگین رئیس.:))
سرهنگ: اگه املته، درست کن بیار اینجا ببینم چی بلدی.
محمدامین: چشم قربان (به همراه امین از اتاق خارج می‌شوند).

اتاق نگهبانی

محمدامین: سرهنگ امشب فرق نکرده بود؟
امین: چرا. کمی مهربون‌ شده بود. یک بار هم خندید.
محمدامین: کجا خندید که من حواسم نبوده؟
امین: سر داستان امیر.
محمدامین: آهااا.:دی آره اون خشکی قبلُ نداره. امروزم منُ دید دارم سیگار می‌کشم. گفتم ک.نم پاره‌س. یه نگاه بد کرد اولش. ولی بعدش گفت نکش این سگ مصبُ. برا خودت میگم احمق.
امین: اوه. پس بیش از کمی مهربون شده. عجیبه که ک.نت پاره نشده و با احمق ختم شده داستانت.:دی
محمدامین: تو چیزی ازش ندیدی امروز؟
امین: ظهر بود فکر کنم با اون دستگاه اعدام ور می‌رفت. بعدش که رفتم نگاه کردم انگار تخته‌هاش جابجا شده بود. حس می‌کردم دنبال یه چیزیه از اول. سوال زیاد می‌پرسید که کی چی می‌دونه از ساقی و ارتباطاتش با زندانیا چجوری بوده. هر روز به یه بهانه‌ای کلی سوال می‌پرسید. از ظهر ولی چیزی نگفت. البته یه سری دیگه سوال پرسید. ولی کنجکاوی توش نبود. انگار به چیزی که می‌خواسته رسیده.
محمدامین: چقدر دقت می‌کنی تو تو این چیزا.
امین: باید دقت کرد خب.:|
محمدامین: وگرنه برعکس میشه؟:))
امین: بی‌ادب. ممل به نظرم بریم اون گاوصندوقُ باز کنیم ببینیم توش چیه. باید هیجان‌انگیز باشه.
محمدامین: من که ت..شُ ندارم. تو داری؟
امین: الان نه. ولی اگه با همین شیب، مهربون‌تر بشه، فردا پیدا می‌کنم.
محمدامین: نسوزه گوجه ها. شعله بالاست ها. بهانه دستش ندیم امشب.
امین: مگه مثل تو چیزدستم من؟ یا میسوزونی یا نمی‌پزه. فک کردی همه مثل خودتن؟:دی
محمدامین: خفه شو بابا .... . من حال و حوصله ندارم، وگرنه آشپزیم از تو بهتره.
امین: بیا بقیه‌شُ تو درست کن.
محمدامین: گه خوردم ولم کن.

سرهنگ (داد می‌زند): آتیش‌سوزی راه نندازید اونجا!

امین: فهمید نوبت تو شده ها.:))
محمد (با صدای بلند): نه قربان کار هرروزمونه. الان حاضر میشه.

سرهنگ (داد می‌زند): لازم نیست زود حاضر بشه. خرابکاری نکنید. غذا یعنی با حوصله.
امین: پفیوزا.
محمدامین: چی میگی؟
امین: معمولا ته این جمله‌ها می‌گفت پفیوزا.
محمدامین: لابد به همون کیفی که میگی ربط داشته.
امین: من اسمی از کیف آوردم؟
محمدامین: نه. ولی دیدم با یه کیفی رفت بیرون با فری. قبلا کیفه رو ندیده بودم. خدا رو شکر به هر حال. واقعا ترسیده بودم روزای اول. گفتم حال و حولمون تموم شد.
امین: حالا هم نباید بی‌گدار به آب زد. باهاش خودمونی نشی سریع.
محمدامین: نه بابا مگه از جونم سیر شدم.

اتاق سرهنگ - بعد از شام
محمدامین: چطور بود قربان؟
سرهنگ: اصلا بد نبود.
امین: این یعنی تعریف یا (مکث می‌کند) قربان؟
سرهنگ: بد نیس تعریفه دیگه. میخوای بگم عالی بود؟
امین: خیر قربان.
سرهنگ: باتوجه به امکاناتتون خوب بود ولی. چسبید.
محمدامین: نوش جان آقا.

سرهنگ شروع کرد به توضیح درباره غذاهایی که بلده و بعد که چونه‌ش گرم شد، چند خاطره از پرونده‌های قبلی تعریف کرد. در این حین سربازها هم خوشحال بودن که سرهنگ باهاشون شام خورده و داره خاطره تعریف می‌کنه و هم استرس داشتن که اتفاقی نیفته و سرهنگ فحشی چیزی نده. اما سرهنگ اون شب آروم بود و یک بار هم بلند خندید. و حرفاش که تموم شد گفت:
سرهنگ: زود گذشتا.
محمدامین: بله جناب سرهنگ منم حقیقتا متوجه گذر زمان نشدم.
سرهنگ: تو متوجه شدی زرفام؟
امین: بله. من همیشه متوجه گذر زمان هستم قربان. ولی خوش گذشت. ممنون که ما رو امشب آدم حساب کردین.
سرهنگ: قبلا هم آدم حسابتون می‌کردم. ولی باید یاد بگیرید که نظم در درجه اول ـه. همیشه. این مهم‌تره. آدمی که نظم نداشته باشه اصلا آدم نیست.
محمدامین: ولی انصافا امشب خوش‌اخلاق‌تر بودین آقا. من مث سگ ازتون می‌ترسیدم تا قبل این.
سرهنگ: یعنی الان نمی‌ترسی؟
امین: چرا قربان. می‌ترسه. می‌ترسه. منم می‌ترسم.
سرهنگ: لازم به این بازیا نیس زرفام. امشب به چیزی که چندین سال دنبالش بودم رسیدم. گفتم یه حالی هم به شماها بدم. کمکم کردین. ناخواسته البته. پس پررو نشید! برید ببینید زندانیا در چه حالن.
محمدامین: چشم قربان. خوش گذشت. شبتون بخیر.
امین: شب خوش رئیس.
سرهنگ: زود بخوابید امشب که صبح کار زیاد داریم.

پنجشنبه صبح - دفتر سرهنگ، ساعت 10

امین: جناب سرهنگ دکتر جلالی با شما کار دارن.
سرهنگ: بگو بیاد تو. حواست باشه زرفام کسی تخطی نکنه امروز.
امین: چشم قربان.

سرهنگ: دیر اومدی امروز.
سحر: دفعه پیش زود اومدم دعوام کردی. منم دیر اومدم.
سرهنگ: عجب.
سحر: خوش میگذره جلال جون؟:دی
سرهنگ: باز شروع کرد. درُ ببند صدا بیرون نره.
سحر: خب. چیزایی که دنبالش بودی پیدا کردی؟ امروز باید بریما.
سرهنگ: آره پیدا کردم.
سحر: همه‌چی سر جاش بود؟
سرهنگ: آره مشکلی نبود. ردیفه.
سحر: خوشحال نیستی پس؟ یجوری ای.:دی
سرهنگ: چرا. اتفاقا خوشحالم. دیشب بعد مدت‌ها خوشحال بودم.
سحر: خب پس چه مرگته لنتی؟
سرهنگ: نمی‌دونم. شاید خنده‌ت بگیره. ولی حس می‌کنم اینجا رو دوست دارم.
سحر: دیوانه. به خاطر امر و نهی کردنات؟
سرهنگ: نه. من که هرجا برم همینم. خودمُ عوض نمی‌کنم. یه حس خوبی داشتم بعد پیدا کردن مدارک. حسِ خلاص شدن. ولی شب با این سربازا شام خوردیم و حرف زدیم. بیشتر من حرف زدم البته. بعدش قبل خواب، یه حسی آرامشی داشتم که با غروب متفاوت بود. برای اولین بار تو چند سال اخیر راحت خوابیدم. خیلی سریع هم خوابم برد. نمی‌دونم. شایدم دارم پرت‌وپلا میگم. خیالم از بابت مدارک راحت شده مال همون بوده.
سحر: خیلی وقت بود اینجوری فلسفی حرف نزده بودیا.
سرهنگ: هممممم. زیادی تو فکرم از صبح. ولش کن. مهم نیست. برو تو همون اتاق که اون روز رفتی. منم یه بهانه‌ای جور می‌کنم که اینا امروز نیان برای معاینه. حوصله دردسر ندارم دم رفتن. تا اینجا همه‌چی خوب پیش رفته؛ یهو یکی از این عوضیا بیاد یه بازی دربیاره! اصلا حوصله ندارم.
سحر: باشه بابا. چرا داد می‌زنی جلال.
سرهنگ: اینقدر به من نگو جلال!
سحر: پس بگم خسرو؟ روز آخره باید تحمل کنی.
سرهنگ: برو تو اتاقت بذار منم وسایلُ جمع کنم. ظهر میریم.
سحر: کسی نمیاد پس؟ منتظر نباشم.
سرهنگ: نه.

ساعت 12 ظهر - اتاق نگهبانی

سرهنگ: نوبت کیه غذای اینا رو ببره؟
علی: نوبت منه رئیس. ولی پام از صبح پیچیده نمی‌تونم درست راه برم. با محمدامین هماهنگ کردم ببره.
سرهنگ: با من باید هماهنگ میشد نه محمدامین.
محمدامین: بله قربان. درست می‌فرمایید. خواستم بیام پیشتون الان. یه درخواستی هم داشتم.
سرهنگ: 1 دقیقه دیگه بیا. من تو دفترم. سریع فقط.

1 دقیقه بعد
سرهنگ: چیه درخواستت؟
محمدامین: حقیقتا من اهل لوس‌بازی نیستم، ولی امشب با نامزدم قرار دارم. اگه ممکنه موافقت کنید.
سرهنگ: به لوس‌بازی چه ربطی داره؟
محمدامین: من ترجیحمه که مرخضی نگیرم و درست خدمت کنم.
سرهنگ: اوهو. باشه برو. مشکلی نیست. منم دارم میرم بیرون زندان یه کاری دارم. آخر شب یا فردا صبح میام. با خودتون هماهنگ کنید.
محمدامین: خیلی ممنون قربان.
سرهنگ: سر و وضعتم درست کن. ظاهر خیلی مهمه پسر.
محمدامین: چشم رئیس (دوان‌دوان از اتاق خارج می‌شود و به سمت راهرو زندان می‌رود).

راهرو زندان

محمدامین: خب. برین عقب و رو تختاتون بشینید. تا غذاهاتونُ بدم.
مهدی: از کی تا حالا این بازیا رو در میاری ...ش؟ می‌ترسی؟
محمدامین: نه مهدی جان. قوانین سرهنگه.
صدای نامفهوم: سرهنگ غلط کرده با تو.
محمدامین به سمت سلول‌ها می‌رود ولی متوجه نمی‌شود صدا از کجا آمده.
مهدی: میخوای بدونی کی بود بچه؟ بیا تا بهت بگم.
محمدامین: بگو ببینم اگه می‌دونی... آخخخخ.
محمدامین نگاهی به پهلوی چپ خود می‌اندازد که چاقویی در آن فرو رفته. مهدی یقه او را می‌گیرد و ضربه محکمی به سرش می‌زند. سپس کلیدها را از جیبش برمی‌دارد و در سلول خود را بازمی‌کند. محمدامین به زمین می‌افتد. مهدی درب سلول امیر را باز می‌کند.
مهدی: بقیه رم باز کن تا من ببینم این بازم می‌تونه گه‌خوری کنه یا نه.
محمدامین: خیلی نامردی...
مهدی: خفه شو. می‌تونی الان بخند.
امیر درب سلول‌ها را باز می‌کند. زندانی‌ها همه خارج شده و از مهدی تشکر می‌کنند. مهدی یقه محمدامین را از زمین بلند کرده و چاقو را این بار در پهلوی راست او فرو می‌کند.
مهدی: سرنوشت آدم لاشی اینه. هرکی ضربه‌شُ زد می‌تونه از راهرو بره بیرون. ما میریم زیرزمین. دنبال ما نیاین. وگرنه خونتون پای خودتونه.
محمدامین: بی‌وجدانا شما که دارین فرار می‌کنید. نزنید. این همه مدت باهاتون رفاقت کردم. لیاقتتون همون زرفام...
خلفی چاقو را در شکم او فرو می‌کند: بمیر بینیم باو.
ضربه دیگری به پشت محمدامین برخورد می‌کند. او دوباره روی زمین می‌افتد. ضربه پنجم را دیگر حس نمی‌کند... .

در زیرزمین

امیر: چه کار کنیم مهدی؟
مهدی: من کارمُ کردم. چاوش و خلفی با تو ـه.
امیر: چه خبره لعنتی؟ یه سربازُ ناغافل زدی. من برم دو تا جنایت‌کارُ بزنم؟
مهدی: شروعش کن. میام کمکت.

3 دقیقه بعد

چاوش: تو چرا هی دنبال من میای؟
امیر: تو باهوشی. می‌دونی کجا باید بری.
چاوش: جدا باشیم شانسمون بهتره ها.
امیر: نه عزیزم تو همیشه بهترین مسیرُ انتخاب می‌کنی. الانم وقت تفرقه نیست. بدو که سرهنگ دستش به ما برسه تیکه بزرگه‌مون گوش تو ـه، با اون کاری که مهدی کرد.
چاوش: این دو راهیه رو حس می‌کنم باید سمت چپ بریم. مگه مریض بودین آخه زدینش؟
امیر: تو خودت مگه چاقو نزدی؟
چاوش: حس کردم حقشه. ولی از اول نمی‌زدین بهتر بود.
امیر: حالا موعظه نکن برا من. عه این کیه دیگه؟
خلفی: آقا منم اومدم با شما.
امیر: گمشو برو اونور بینم پفیوز. جرت میدما. دو نفری هم زیادی‌ایم ما.
خلفی: من اصلا میخوام با چاوش برم. به تو چه؟
امیر: به من چه ها؟
امیر طناب زخیمی را از جیبش بیرون آورده و به گردن خلفی می‌اندازد.
امیر: هرموقع نتونستی نفس بکشی، بگو.
خلفی: خفه شدم لامصب. گه خوردم آقا من ازونور میرم.
امیر: الان دیگه فایده نداره.
امیر طناب را فشار می‌دهد. صورت خلفی سرخ شده و از حال می‌رود.
چاوش: خیلی پررو بود. وایسا بینم، نکنه با منم میخوای ازین کارا بکنی؟
امیر: نه چاوش جان. الان نه.
مهدی ناگهان سر می‌رسد و نبض خلفی را چک می‌کند: این که زنده‌س که!
مهدی چاقوی خود را در قلب او فرو می‌کند، سپس چاقو را بیرون کشیده و تمیز می‌کند.
امیر: شت! محمدامینم با این خنجره زدی؟
مهدی: آره. بدو بیا من رفتم.
امیر: این که هنوز نفس می‌کشه. بذار خفه‌ش کنم خیالم راحت شه.
امیر دستانش را روی صورت خلفی گذاشته و او را خفه می‌کند.
امیر: شت. این چی بود؟
امیر چاقویی را در پشت خود حس می‌کند. عقب عقب رفته و به دیوار برخورد می‌کند: ای چاوش عوضی.
چاوش: کاری که خواستی باهام بکنیُ باهات کردم. چیزی که عوض داره گله نداره امیر جان.
چاوش فرار می‌کند. امیر چاقو را به زحمت از پشت خود بیرون کشیده و در حالی که روی زمین می‌افتد، به سمت چاوش پرت می‌کند. چاقو به پشت او برخورد کرده و او را درجا می‌کشد. چاوش فرصتی را برای حرف زدن پیدا نمی‌کند.
امیر: فکر کردی در رفتی؟ ها؟ آخیش... . با وجدان راحت می‌میرم.

دفتر سرهنگ
امین: قربان. قربان.
سرهنگ: چیه چرا می‌لرزی زرفام؟
امین: محمدامینُ زدن. بردیمش اتاق دکتر. ولی فکر نکنم زنده بمونه. زندانیا فرار کردن.
سرهنگ: لعنت به این شانس. علی کجاست؟ پیداش کن برین اتاق نگهبانی. درم قفل کنید.

سرهنگ دوان‌دوان به سمت اتاق پزشکان می‌رود.

سرهنگ: یا خدا. اینُ چرا اینجوری زدن؟
سحر: خیلی خون ازش رفته.
سرهنگ: صدامُ می‌شنوی؟
محمدامین: بله قربان...
سرهنگ: کی تو رو به این روز انداخته؟
محمدامین: همه. مهدی. خلفی. آرش. صدرا. من با همون 4 ضربه از پا درومدم. بقیه‌شون به انگار به مرده لگد می‌زدن.
سحر: حرف نزنه بهتره. داره می‌میره.
سرهنگ: خب. نمیخواد حرف بزنی. هیچ کاریش نمیشه کرد؟
سحر: به نظر خودت میشه؟
سرهنگ (داد می‌زند): چه می‌دونم تو دکتری!
سحر (داد می‌زند): رئیییییییییس! سر من داد نزنا. وقتی میای تو چنین زندانی جای یکی دیگه، باید فکر اینجاشم بکنی. به اینجا که رسیده حالا من دکترم؟
سرهنگ: اه. لعنت.
محمدامین: من نمی‌خواستم بذارم در برن رئیس. نباید کلیدُ با خودم می‌بردم...
سرهنگ: مهم نیست. حرف نزن.
محمدامین: رئیس امشب...
سحر: تموم کرد. من یک لحظه‌م دیگه اینجا نمی‌مونم. جمع کن بریم.
سرهنگ: نمی‌تونم. اعتبارم زیر سواله الان.
سحر: گور پدر اعتبار لعنتی. بیا بریم.
سرهنگ: نمیشه. الان عرفانم با اوناست... .
سحر: ای وااااااااای.

ادامه دارد.
 
آخرین ویرایش:

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی: از اینجا به بعد داستان لزوما با اتفاقات بازی همخوانی ندارد. داستان اصلی به زودی به پایان می‌رسه ایشالا و بخش گذشته شخصیت‌ها، خصوصا برای افرادی که پرداختن بهشون وسط داستان سخت بود، بعدش خواهد آمد.

سحر: خب الان چه کار کنیم؟ چرا عرفانُ تا الان ول کردی بین این گرگا؟
سرهنگ: کارش این بوده خب. می‌خواستم یه سری اطلاعات بگیرم که خودم مدارکُ پیدا کردم. البته تو بازجویی که دیدمش یه کمکایی کرد که کی چی کاره‌س. قبل این اتفاقم می‌خواستم برم به یه بهانه‌ای بیارمش بیرون دیگه. بعدم می‌رفتیم ازین سگدونی. لعنت به این زندگی که نمی‌ذارن آدم یه روز خوش داشته باشه.
سحر: به نظرت از پس خودش برمیاد؟
سرهنگ: آره. قبلا بهش گفته بودم اگه چنین اتفاقی افتاد چه کار کنه. اگه طبق چیزی که گفتم عمل کنه، باید تا یه ساعت دیگه پیداش بشه.
سحر: بچه زبر و زرنگی به نظر میاد.
سرهنگ: آره. خیلی نگرانش نیستم. ولی اتفاقه دیگه. خیلی سریع همه‌چی بهم ریخت. اصلا انتظار نداشتم. آخه لامصبای وحشی، میخواین در برین لش مرگتون در برین. به سرباز بیچاره چه کار دارین.
سحر: جنایت‌کارن دیگه. یه عمر مگه با این عوضیا سروکله نزدی؟
سرهنگ: چرا. ولی اینا خیلیاشون خرده‌پا بودن. و اینکه برام سواله که چرا الان. چرا دیشب و شبای قبل نه. حتما یه چیزی فهمیدن. کار اون محمده. این پرونده‌ش مال جاییه که من دادستان بودم قبلا. هرچی فکر می‌کنم غیر این نمی‌تونه باشه. باید زودتر ساکتش می‌کردم. اشتباه بزرگی بود؛ اونم برای منی که معمولا تو این چیزا اشتباه نمی‌کنم.
سحر: حالا کاریه که شده. همیشه میگی رو به جلو فکر کن.
سرهنگ: با این (به جنازه محمدامین اشاره می‌کند)، سخته رو به جلو فکر کردن. ولی آره حق با تو ـه. چاره‌ای نیست. این بچه رو می‌ذارم تو سردخونه. تو همینجا بمون درم ببند. تا برم بینم چه غلطی می‌کنم.
سحر: میخوای یه نفری بری کل این اراذلُ دستگیر کنی؟ شوخی می‌کنی؟
سرهنگ: یه نفری که نه. سربازامم هستن. عرفانم میاد. خودشونم بعید می‌دونم یه‌دست باشن. درستش می‌کنم.
سحر: میخوای بهت بربخوره هم بخوره. داری احساسی تصمیم می‌گیری. الان باید عرفان که اومد ازینجا بریم. خلاص. جلال که اومد به خودش مربوطه. خوبه دلش خوشی ازش نداریا.
سرهنگ: جلال! هه. جلال تا ابد اینجا نمیاد.
سحر: کشتیش؟:|
سرهنگ: بین جون خودم و اون، می‌خواستی چه کار کنم؟ هیچ حق انتخابی نذاشت برام. سخته درکش که چنین آدمی اینقدر تو منجلاب فرو بره که به رفیق قدیمیشم رحم نکنه. بدترین جاش اینه که اون آخر فهمید حق با منه و ساقی مدرک‌سازی کرده. ولی می‌خواست منُ بزنه کنار. تو چشمم نگاه کرد و اسلحه کشید. ضمن اینکه پشیمونم نیستم. آدم کثیفی شده بود این سالای آخر. کثافت‌کاری نبود که نکرده باشه.
سحر: تا حالا شده از کشتن کسی پشیمون بشی؟
سرهنگ: نه. من هرکیُ کشتم، به کثافت بودنش ایمان داشتم. شایدم اشتباهاتی داشتم که الان دارم تقاص اونا رو پس میدم. نمی‌دونم. ولی هیچ‌کسیُ بی‌دلیل نکشتم. پیش وجدان خودم راحتم.
سحر: الانم پس به خاطر وجدانت نمی‌خوای بری؟ ولی بازم میگم خسرو، داری احساسی تصمیم می‌گیری. نه اون دوتا سربازای تو ـَن نه اینا زندانیات.
سرهنگ: می‌دونم. ولی نمی‌تونم بذارم چنین جونورایی راست‌راست بگردن و پیش خودشون بگن خسرو تکتاز؟ همونی که ریدیم تو زندانش و ساربازاشُ کشتیم؟ اسم من پای هیچ برگه‌ای نیست. آره. شرف و اعتبارم که هست؟
سحر: حرف 4 تا الدنگ چه تاثیری رو تو میخواد بذاره لعنتی؟ اونم وقتی داری میری جایی که نشناسدت؟
سرهنگ: ولم کن خانم دکتر. بذار کارمُ بکنم. همین جا بمون فقط. یکی از سربازا رم می‌فرستم پیشت. خواهش می‌کنم هیچی نگو.

2 دقیقه بعد - اتاق نگهبانی

سرهنگ: باز کنید. منم.
امین: چی شد قربان؟ محمدامین زنده می‌مونه؟
سرهنگ: نه... . نمیشد کاری کرد. علی، برو رو برج با اون اسلحه. هرکی خواست فرار کنه یه اخطار بده، بعد بزنش. با مسئولیت من.
علی: رو چشمم رئیس. خیالت راحت باشه، این عوضیا در نمیرن.
سرهنگ: زرفام. اسلحه ‌تُ بیار بریم اتاق پزشکی.
امین: قربان... من اصلا تو شرایطی نیستم که... .
سرهنگ: بیا بحث نکن با من. خیلی وقت نداریم.
امین: من هنوز تو شوک ـم. تا حالا چنین صحنه وحشتناکی ندیده بودم. شما تجربه دارین. من ندارم.
سرهنگ: منم مدت‌ها بود چنین چیزی ندیده بودم. مرثیه الان فایده نداره. رفیقت اگه زنده بودُ سریع میومد با من و کاری که گفتم می‌کرد.
امین: بله قربان.

۱۵ دقیقه بعد

امین دم در اتاق پزشکان ایستاده و علی در برج مراقبت، آماده است. خیلی وقت است صدایی از زیرزمین یا حیاط نیامده؛ سرهنگ هم در محل ورودی زیرزمین کنار راهرو قدم می‌زند.

سرهنگ: بالاخره اومدی؟
عرفان: بله رئیس. درگیری واقعا زیاد بوده. شانس آوردیم به خودشونم رحم نمی‌کنن.
سرهنگ: کیا مردن الان؟
عرفان: خلفی، چاوش و امیر تو سمت غربی کشته شدن هرسه‌تاشون. منم سمت شرق بودم. مجبور شدم تو کشتن رضا همکاری کنم با این عوضیا.
سرهنگ: چجوری شد؟
عرفان: درگیری شد بین زندانیا. مجبور شدم طرفی که مهدی بودُ بگیرم. بعد اینکه رضا ناکار شد، منم یه ضربه بهش زدم که شک نکنن. محمدم فک کنم بمیره. به یکی ازین شیوه‌های رزمی زده بودن تو سینه‌ش، قلبش متورم شده بود.
سرهنگ: عوضیا. پنجه‌ی مرگه اسمش. جون سالم به در نمی‌بره. با یه گروه حرفه‌ای ناشناخته طرفیم. هرچند اینا که گفتی هم مستحق مرگ بودن. اونم با زجر.
عرفان: بله رئیس. مرگ حقه.
سرهنگ: مرگ برای همه حقه. فرق داره که حق همه مرگ باشه.
عرفان: درسته رئیس. بین اینایی که موندن، فقط شاید حق سعید مرگ نباشه.
سرهنگ: نمی‌دونم. شاید. من که دیگه حقیقتُ گم کردم.
عرفان: ناامید نشین رئیس. همه شونُ می‌گیریم.
سرهنگ: ناامید نیستم. خسته‌م. کی بشه تموم شه این روز لعنتی؛ دوست دارم استراحت کنم تا ابد. هرچند بعیده امروز از ذهنم پاک بشه.
عرفان: قربان یه صدایی میاد از پایین. اوه. سعیده. زخمی شده.

سعید که به نظر می‌رسد چاقو خورده، بلافاصله بعد از بالا آمدن از پله‌ها به روی زمین می‌افتد و با جمله "سعی خودمُ کردم."، درجا می‌میرد.
عرفان: رئیس چه کار کنیم حالا؟
سرهنگ: می‌دونی این از کی چاقو خورده؟
عرفان: نه والا. مهدی نیست ولی.
سرهنگ: خوبه. بیا ببریمش تو حیاط.

در زیرزمین:

محمدرضا به تنهایی در حال فرار است که صدرا و یاسین، راه او را سد می‌کنند.
صدرا: کجا با این عجله؟
محمدرضا: دارم در میرم دیگه. مگه شما در نمیرین؟
یاسین: کجا در میری گلابی؟ بدو بیا ازینور بریم بهتره. اونور مهدی و دارودسته‌ش هستن.
محمدرضا (که ناخودآگاه آنها را همراهی می‌کند): من الان ازونجا اومدم. کسی نبود. گلابی چیه؟
یاسین: منُ نشناختی؟ دوست عمادم. داداشت. تو بند هفت‌خطا. اوین. برلینم دیگه لامصب.
محمدرضا (که گیج شده): چرا. چهره‌ت آشناست. ولی من چیزی از بند هفت‌خطا و برلین نشنیدما. عماد کیه؟ من که داداش ندارم... .
یاسین: بزنش صدرا.

صدرا ضربه‌ای به گیج‌گاه محمدرضا می‌زند و او روی زمین می‌افتد... .

ادامه دارد... .

ویرایش: دوستانی که می‌پرسن، هنوز در رابطه با اتمام داستان به نتیجه نرسیدم. ولی تا آخر هفته تکمیل و ارسال میشه ایشالا.:دی
 
آخرین ویرایش:

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی: بخش پایانی
توضیح: قسمت ضمیمه:دی که گذشته شخصیت‌ها هست، به مرور اضافه خواهد شد. نمی‌دونم کِی ولی. البته سعیم اینه اصلش زیاد طول نکشه. فرعش ولی کاملا بازه و هرموقعی از هر فردی حرکت جالب توجهی ببینم، بلافاصله به شخصیتش ضمیمه خواهد شد.=)) بنابراین فکر نکنید کارم باهاتون تموم شده.;):دی

سرهنگ و عرفان مشغول بردن جنازه سعید به حیاط هستند که صدای داد و فریادی از داخل ساختمان می‌شنوند.

سرهنگ: صدای چی بود این؟
عرفان: چی که نمی‌دونم، ولی سحر بود.
سرهنگ: عه. تو بهتر از من میشناسی ها. اینُ بذار همین جا دم در بریم ببینیم چه خبره.

1 دقیقه بعد - اتاق پزشکان

سرهنگ: چی شده چه خبره؟
سحر (داد می‌زند): از این سربازت بپرس آاااقااااا!!
سرهنگ: چی شده زرفام؟
امین: تقصیر من نبود قربان.
سرهنگ: میگم چی شده لامصب؟
امین: یک خانمی خودشُ به عنوان دکتر معرفی کرده گویا. علی هم راهش داده تو. من دیدمش که با 2 اسلحه در رفت به سمت زیرزمین. و خانم دکتر هم جیغ زدن.
سحر (داد می‌زند): جییییغ؟ میخوای بدونی جیغ چیه؟
سرهنگ: نه جان مادرت. ولش کن. الان وقت این حرفا نیس.
سحر: پسره‌ی پررو بی‌جربزه.
امین: من شاید بی‌جربزه باشم، ولی پررو نیستم.
سرهنگ: بسه. بسسسسسسسسسسسسهههههه!! نیاز به تمرکز داریم الان. همه‌جوره مسلح هستن این عوضیا. علی کجاست؟
امین: رفت دنبال اون خانم.
عرفان: یعنی الان کسی نگهبانی نمیده رو برج؟
سرهنگ: مهم نیس. ندیدی چه نگهبان خوبیم داده. شما همین جا بمونید. چیزی شد داد بزنید. من و عرفان میریم تو حیاط. یه نقشه‌ای دارم.
در همین لحظه صدای داد و بیداد آقایوسف از آشپزخانه به گوش می‌رسد.

امین: اوه. آقا یوسف.
سرهنگ: تو همین جا بمون. از اسلحه که بلدی استفاده کنی؟
امین: استفاده که بله؛ ولی... .
سرهنگ: خوبه. بلدی. هرکی از این عوضیا رو دیدی اول می‌زنی تو شونه‌ش. بعدم اگه حس کردی همچنان خطرناک و مسلحه، خلاصش کن. عرفان دنبالم بیا (به سمت آشپزخانه می‌رود).
سحر: یه اسلحه‌م به من بده جناب سرهنگ! می‌ترسم سربازت نتونه شونه اون عوضیُ نشونه بگیره.
سرهنگ: تو یکی از کشوها هست بردار. 2 تا گلوله بیشتر نداره ولی (کلید را پرت می‌کند و سریع به سمت آشپزخانه می‌رود).
امین: گرفتمش. این باید کلید کشوی دومی باشه.
سحر: مگه تو سرباز نیستی؟ چرا اینقدر می‌لرزی؟
امین: من هنوز توی شوک مرگ محمدامین ـم. خیلی ظالمانه بود.
سحر: از شوک بیا بیرون. که خودمونم ممکنه ظالمانه بمیریم.
امین: سعی می‌کنم.

2 دقیقه بعد - آشپزخانه

سرهنگ و عرفان پست در آشپزخانه هستند.
سرهنگ: عجیبه که هیچی صدایی نمیاد.
عرفان: یه سایه دیدم رئیس. بریم تو.
سرهنگ: صبر کن. اینا خطرناکن.

رامتین (داد می‌زند): پفیوز! به اون دست نزن!
سرهنگ در اقدامی ناگهانی با لگد در را باز می‌کند. صدرا، یاسین و محمدرضا را می‌بیند که در انتهای آشپزخانه رامتین را گروگان گرفته‌اند. صدرا چاقویی را روی گلوی او گذاشته، یاسین آمپولی در دست دارد و محمدرضا با وسایل آشپزخانه ور می‌رود. سرهنگ اسلحه را به سمت یاسین می‌گیرد.

سرهنگ: برلین! اگه جونتُ دوست داری، از صدرا فاصله بگیر بچسب به دیوار. بچه اون چاقو رو بنداز زمین. عرفان! محمدرضا جم خورد بزنش.
عرفان: رو چشَم رئیس.
محمدرضا: من هیچ کاری نمی‌کنم. هیچ کاری هم نکردم. تقصیر ایناس.
صدرا: تو الان یکی از مایی.
یاسین: صدرا چاقو رو بنداز. سرهنگ اسلحه رو سمت من نگیر. بفرما رفتم کنار دیوار.
صدرا: های سرهنگ! الان قدرت با منه. اسلحه رو نندازی، باید جنازه‌ی... .

تیری به وسط پیشانی صدرا اصابت کرده و او روی زمین می‌افتد. محمدرضا ناخودآگاه یک قدم به سمت چپ برمی‌دارد. عرفان تیری به سمت شانه او شلیک می‌کند که خطا می‌رود. یاسین از جایش تکان نمی‌خورد. رامتین چاقو را از دستان مُرده‌ی صدرا جدا کرده و لگدی به او می‌زند.
رامتین: همینم مونده بود این بچه تهدیدم کنه. چاقو رو می‌بینی سرهنگ؟ از کله‌ش گنده‌تره.
سرهنگ: سالمی رامتین؟
رامتین: آره ظاهرا.
سرهنگ: شما دو تا برین گوشه دیوار تکونم نخورین. عرفان جم خوردن درنگ نکن. دقیق بزن وسط مغزشون.
عرفان: چشم رئیس. قبلی از دستم در رفت خطا شد.

رامتین: ولی رئیس نباید می‌زدی ها. البته ببخشیدا دخالت می‌کنم. ولی جون من تو خطر بود. حفظ جون من واجب‌تر بود تا کشتن این عوضی.
سرهنگ: آره. منم جونتُ نجات دادم.
رامتین: بازم ببخشیدا. ولی شاید خطا می‌زدی شمام. کله‌هامون نزدیک بود به هم.
سرهنگ: من خطا نمی‌کنم.
رامتین: حالا اتفاقه دیگه. یهو پیش میومد.
سرهنگ (در حال بررسی جنازه صدرا): میگم من خطا نمی‌کنم از این فاصله.
رامتین: به هر حال یه درصد امکانش هست.
سرهنگ: نیس. ولی اینم نمی‌زدت.
رامتین: جدی بودا. درسته بچه‌س؛ ولی خطرناکن اینا. شاید میزد.
سرهنگ: می‌مردی.
رامتین: جان؟
سرهنگ: اگه من خطا می‌زدم و اینم می‌زدت، می‌مردی. خوبه؟ خطا نزدم ولی. خدا رو شکر چیزی نشد.
رامتین: بله درسته.
سرهنگ: قبل اینکه من بیام تو، گفتی پفیوز به اون دست نزن. کدومشون بود و به چی داشت دست میزد؟
رامتین: آها این محمدرضا بود. چاقوی یادگار پدربزرگمُ برداشت.
محمدرضا: به خدا خواستم نگاش کنم. رو ظرفشوییه.
سرهنگ: ساکت. عرفان ببین درست میگه.
عرفان: همینه چاقو؟
رامتین: آره همونه. بدش من.
سرهنگ: آقا یوسف. رامتین جان. شرایط الان بحرانیه. عرفان شما رو می‌بره بیرون زندان. اوضاع که آروم شد، از مرکز تماس می‌گیرن باهات. بعد بیا و اینجا وسایلتُ جمع کن. کسی دست نمی‌زنه.
رامتین: منطقیه حرفتون رئیس. یه مقداری استرس دارم. پفیوز چه قلمبه سلمبه‌م حرف میزد. می‌گفت میخوام جذب گروهمون بشی. اینا کین؟
عرفان: یه گروه فاسده هستن که کارشون...
سرهنگ: مهم نیس دیگه. مرده. شما دو تا. پرونده‌تونُ دیدم. آخرای محکومیتتونه. تو بازجویی هم یادمه وضعیتتون. اگه اینجا بمونید، براتون بد میشه. فقط یه چیزی. عرفان! اینا این مدت کثافت‌کاری نکردن؟ تو قتلی سهیم نبودن؟
یاسین: نه جناب سرهنگ ما هیچ کاری نکردیم. خودتون پرونده رو خوندین دیگه.
محمدرضا: هیچی.
عرفان: نه رئیس. چیزی ازشون ندیدم. اینا رو احتمالا امین خلفی گمراه کرده بوده با همین صدرا.
یاسین: آره سرهنگ همینه. دیدین که منم به صدرا گفتم چاقو رو بندازه.
سرهنگ: درسته. ولی از ترست بود.
محمدرضا: من اصلا نفهمیدم چی شد. می‌دونم که کاری نکردم.
سرهنگ: هممممم. قاعدتا نباید این کارُ بکنم. ولی 1 ساعت بهتون فرصت میدم. ما تا اون موقع کارمون اینجا تمومه. بعدش احتمالا مامورا می‌رسن. خودتون و شانستون. در رفتین مفت چنگتون. گیر کردینم دندِتون نرم.
محمدرضا: یعنی ما رو دستگیر نمی‌کنین.
سرهنگ: میخوای دستگیرت کنم؟
یاسین: نه قربان. حواسش نیس چی میگه. حله خیالتون راحت.
سرهنگ: 2-3 روز آفتابی نمیشید. بعدش میرید خودتونُ معرفی می‌کنید. یه دست‌خط می‌نویسم براتون. احتمالا آزادتون می‌کنن. حواستون باشه ولی! (داد می‌زند) ما هم آدرس خودتون و همه کس و کارتونُ بلدیم. هم سوراخ سمبه‌هاتون.
یاسین: چشم قربان. یکی دو هفته بیشتر از محکومیت‌مون نمونده. مرض نداریم که فراری بشیم.
محمدرضا: من 12 روز دارم. ولی منطقیه حرفتون.
عرفان: منطقی هم نباشه، باید انجام بدی چون جناب سرهنگ میگه لعنتی. تا یه ساعت اینجا بمونید. بریم رئیس؟

سرهنگ که در فکر است، سرش را پایین انداخته و آرام از درب آشپزخانه خارج می‌شود. عرفان هم به همراه رامتین پشت سر او بیرون می‌روند. ناگهان صدای شلیک دو گلوله می‌آید. سرهنگ به زمین می‌افتد. چند گلوله دیگر هم شلیک می‌شود، اما سرهنگ بیهوش شده است.

20 دقیقه بعد - اتاق پزشکان

سرهنگ (روی تخت دراز کشیده و از ناحیه شانه احساس درد می‌کند): چی شد؟ تیر خوردم؟
سحر: بله. حواست کجاست؟
سرهنگ: پیر شدم دیگه. چی شد عرفان؟ چرا پات خونیه؟ تیر خوردی که تو ام.
عرفان: بله قربان. شما که از در خارج شدین، صدای شلیک دو گلوله اومد که خوشبختانه یکیش خطا رفته بود. اینم شانس آوردید چند سانت اونور تر نخورد. مهدی بود با یک خانمی که بعدا که با علی صحبت کردم، متوجه شدم همسرش بوده. یه تیر به پای منم زدن. منم سریع یه تیر به سمت مهدی رفتم که خطا رفت. خیلی سریع دررفت.
سرهنگ: الان کجان؟ چجوری اومده بود تو اصلا؟
عرفان: ملاقاتی اومده بوده. فهمیده اوضاع اینجوریه، خودشُ دکتر جا زده و الانم از زندان خارج شده.
سرهنگ: ای لععععنتتت به این وضعیت. پس علی چه غلطی می‌کرده اونجا؟ تو چی؟ چه‌کار کردی؟
عرفان: از هم جدا شدن. علی رفت دنبال مهدی که رفته تو زیرزمین دوباره. گویا نقشه‌شون بوده که زنش فرار کنه. دیگه علی نرسید بهش. منم که تیر خوردم. شرمنده‌تونم رئیس. لنگ‌لنگان رفتم دنباشون ولی نتونستم.
سرهنگ: مهم نیس دیگه (از تخت بلند می‌شود). وقت نداریم. تو وضعیتت خوب نیس. سریع دکترُ ازینجا ببر. من میرم تو حیاط.
عرفان: نمی‌تونم که شما رو تنها بذارم که.
سحر: کجاااا؟ می‌تونی راه بری اصلا مگه تو؟
سرهنگ: آره. مگه گلوله رو در نیاوردی؟
سحر: چرا. ولی... .
سرهنگ: کاری که میگم بکنید. اون کیفم با خودتون ببرید. قولی که بهتون دادم، انجام شده. کار تون تمومه اینجا.
سحر: مگه ما به خاطر پول اینجاییم فقط؟
سرهنگ: منظورم این نبود. اینجا امن نیس ولی. سریع‌تر برین. این سربازارم به زودی رد می‌کنم برن. امین کجاست؟
عرفان: زرفام؟ دم دره.
سرهنگ: برید همون جایی که قرار گذاشتیم. من از پس اینا بر میام. ایستگاه راه‌آهن می‌بینمتون (از اتاق بیرون می‌رود). بریم زرفام.

5 دقیقه بعد

سرهنگ و سربازانش سعید را که مرده، دار می‌زنند. امین ارتفاع دستگاه اعدام را تنظیم می‌کند. علی طناب را به گردنش انداخته و او را روی چهارپایه می‌گذارد. سرهنگ لگدی به چهارپایه زده و داد می‌زند: بمیر عوضی!
علی (با صدای بلند): اینم از شاه‌ماهی. بقیه اینایی که موندن دیگه خرده‌پا هستن.
سرهنگ (با صدای بلند): پفیوزا فکر کردن می‌تونن از دست من در برن. مادر زاده نشده. این همه آدم بکشی و در بری؟ اونم با من؟

30 ثانیه بعد
سرهنگ: خب علی جان. حقیقتا دیگه اینجا برات امن نیست. می‌تونی بری. من و امین هستیم اینجا. مطمئنم این کار جواب میده.
علی: آخه نمیشه که شما رو تو این وضعیت تنها بذارم.
سرهنگ: کاری که میگم بکن. الان هرچی تعداد زیادتر باشه، استرس من بیشتره. زرفامم به زودی رد می‌کنم بره.
علی: باشه هرچی شما بگین.
سرهنگ: به سلامت.

3 دقیقه بعد

سرهنگ: امیدوارم چیزایی که از آرش گفتی درست باشه.
امین: درسته قربان. من تو این چیزا معمولا اشتباه نمی‌کنم. مرضش بالاست.
سرهنگ: گفتی جنایت‌کار نیس که! داستانش مگه همونی که نبود که تعریف کردی؟
امین: بله قربان. همون بود. منظورم اینه که تواناییش بالاست. می‌تونه مهدیُ مجبور کنه که خودشُ لو بده.
سرهنگ: خوبه. تا حالا تیراندازی کردی؟
امین: بله قربان.
سرهنگ: چند نفر؟
امین: نه نفر نه. تو میدون تیر.
سرهنگ: یعنی تا حالا به سمت کسی شلیک نکردی تو عمرت؟
امین: نه قربان. موقعیتش پیش نیومده. البته نمی‌دونم که اگه پیش میومد، می‌کردم یا نه.
سرهنگ: من می‌دونم.
امین: چی قربان؟
سرهنگ: هیچی. همینُ کم داشتیم. اسلحه که بلدی بگیری سمت طرف که؟
امین: سعی می‌کنم.
سرهنگ: اگه سعی کردی و نشد، صدای تیر که شنیدی، پشت همین سعید قایم شو. هی روزگار... . چه سربازایی به تور ما خوردن آخر عمری. محمدامینم مث تو بود؟
امین: نه قربان. چند بار سربازا شورش کردن، زخمی‌شون کرده بود. تیرانداز خوبیه. بود... .
سرهنگ: هممممممم. حواستُ جمع کن. یه صداهایی اومد.

مهدی و آرش از دور دیده می‌شوند. مهدی اسلحه‌ای را روی صورت خونین آرش گرفته و به سرهنگ و امین که کنار دستگاه اعدام ایستاده‌اند، نزدیک می‌شود و در فاصله حدود 30 متری از آنها توقف می‌کند.

مهدی: خیلی خوش‌خیالی تو. سعید؟ چاقو نمی‌تونست بگیره دستش اون. همه اونا رو من کشتم. محمدامینُ من با چاقو زدم. خلفیُ من به درک فرستادم. رضا رم من نفله کردم. همه‌شون التماس می‌کردن. مث این (در این لحظه مهدی با دست چپ خود چاقو را از جیبش درآورده و روی گلوی آرش می‌گذارد. سپس اسلحه را به سمت سرهنگ می‌گیرد).
آرش: باشه بابا. همه رو تو زدی. ولم کن. آخخخخخخخخ (در این لحظه مهدی چاقو را روی گلوی آرش فشار می‌دهد).
سرهنگ: اسلحه ‌تُ بنداز. از آرش فاصله بگیر.
مهدی: نه. تو بنداز. که اینم نفله نشه.
سرهنگ: برای آخرین بار اخطار میدم بهت.
مهدی چاقو را به گردن آرش فرو کرده و او را به سمت چپ پرت می‌کند و بلافاصله تیری به سمت امین شلیک می‌کند. سرهنگ، امین را به سمت راست هل می‌دهد و هردو بر زمین می‌افتند. گلوله به پهلوی سرهنگ برخورد کرده، اما او در آخرین لحظه تیری به سمت مهدی شلیک می‌کند. مهدی که تیر به پهلوی چپش برخورد کرده، آرام‌آرام به سمت سرهنگ که روی زمین افتاده، حرکت می‌کند و اسلحه را به سمت او می‌گیرد. او می‌خواهد شلیک کند که آرش با چاقو به مهدی حمله کرده و او را زمین می‌زند. مهدی تیری به شکم آرش شلیک می‌کند و بلند می‌شود. چاقو را که به پهلوی راستش فرو رفته بیرون می‌کشد و به سرهنگ نگاه می‌کند. آرش از درد به خود می‌پیچد. مهدی تیر دیگری به او شلیک می‌کند و داد می‌زند: بیشرف ِ .... .

مهدی (رو به سرهنگ): اینجا ته خطه. حرف آخری نداری؟
سرهنگ: بزنش امین.
امین (که اسلحه را به سمت مهدی گرفته): قربان دستم می‌لرزه.
مهدی: التماس کن. مث سربازت.
سرهنگ: بزنش لعنتی!
مهدی چاقو را بالا می‌برد اما تیری به مغز او اصابت کرده و روی زمین می‌افتد.

عرفان: این بار دیگه تیرم خطا نرفت.
امین: نتونستم قربان... .
سرهنگ: می‌دونم.
عرفان: رئیس تیر خوردین که. چقدر خون ازتون رفته.
سرهنگ (با صدایی آرام): چیزی نیست. سحر کجاست؟
عرفان: باهم داشتیم می‌رفتیم راه‌آهن. گفت که من بیام کمکتون. نگران بود یه بلایی سرتون بیاد.
سرهنگ: عرفان برو ببین این پسره آرش زنده می‌مونه یا نه.
امین: قربان بذارین بلندتون کنم.
سرهنگ: نه لازم نیس. فایده نداره. می‌دونم چی شده.
امین: تقصیر من بود. من باید الان تیر خورده بودم. وظیفه من بود.
سرهنگ: نه. گلوله‌ها می‌دونن باید کجا برن. وظیفه تو به اون عنوان سرباز اینه که گزارش چیزاییُ که دیدی بنویسی.
امین: قربان؟

عرفان به سمت آرش که چندین متر آن طرف‌تر است، می‌رود. آرش که خون بسیار زیادی از دست داده، به پهلو روی زمین افتاده و تکان نمی‌خورد.
عرفان (روی زمین می‌نشیند و دستش را زیر گردن آرش می‌گذارد): اوه. آش و لاش شده بیچاره.
آرش (با لبخند): می‌دونستم چجوری مجبورش کنم بیاد... .
عرفان: چی؟
آرش: می‌خواست در بره. منتظر بود همه‌تون از زندان خارج بشین؛ منم می‌دیدمش که داره حیاطُ نگاه می‌کنه از پنجره. ولی وقتی سعیدُ اعدام کردین و همه‌چیُ زدین به نامش، یجورایی انگار بهش برخورد. منم نگفتم که من سعیدُ زدم... . گفتم همه این قتلا کار سعید بوده. گلاویز شدیم. دیگه دیدم ازم کاری برنمیاد تنهایی، تحریکش کردم که بیاد بیرون و با سرهنگ مواجه بشه... .
عرفان: کار خودتُ کردی دیگه. ولی کاش اینجوری تحریکش نکرده بودی.
آرش لبخندی می‌زند و می‌میرد.

عرفان از کنار آرش بلند می‌شود تا به سمت سرهنگ برود. سرهنگ را می‌بیند که در کنار دستگاه اعدام دراز کشیده و امین چشم‌های او را می‌بندد.

پایان.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

بالا پایین