برای دیدن محتوای انجمن باید ورود کنید. اگر حساب کاربری ندارید اکنون ثبت‌نام کنید.

بازی دور هفتم مافیا | Unfinished

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
[No message]
 
آخرین ویرایش:

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
نقش های بازی (در حال ویرایش):


نقش های گروه مافیا:

پدرخوانده:
همه کاره‌ی تیم مافیاست و هرشب می بایست نسبت به قتل یک نفر اقدام نماید (اجباری) و امکان هدف قرار دادن کسی را بیش از دوبار ندارد. و البته نمی تواند یک نفر را دو شب پیاپی هدف قرار دهد.
پدر خوانده به طور کامل ضد پرسش و ضد ضربه است.
پدرخوانده توانایی کشتن رویین تن را ندارد. و کارآگاه و راهب و شهردار نیز برای یکبار می توانند از مرگ فرار کنند. ولی در صورتی که دوبار مورد هدف قرارگیرند (از سمت پدرخوانده یا قاتل) کشته خواهند شد.
اگر وی سامورایی را هدف قرار دهد، کشته خواهد شد و قابلیت کشتن به نائبش منتقل می گردد.
او قابلیت کشتن جادوگر، جنگیر و جلاد را ندارد و قاتل در صورتی که گزینه فرار را انتخاب کرده باشد از تیر او در امان است.
در صورت هدف قرار دادن جوکر، هدف جوکر مورد اصابت تیر پدرخوانده قرار می گیرد و پدرخوانده توانایی کشتن جوکر را ندارد.
در صورت مورد اصابت قرار دادن ستون پنجم، خواهد مرد و ستون پنجم جایگزین وی خواهد شد.
در صورت اعدام پدرخوانده، مافیا قابلیت کشتن شهروندان را از دست می‌دهد.
تبصره: در صورتی که لباس دریافت کند، نقش لباس اعلام می‌شود و سهمیه‌های باقیمانده به نائبش منتقل می شود.

سناتور (جدید):
سناتور، سیاست مدار تیم مافیاست و پس از پدرخوانده قدرت زیادی دارد، و در صورت عدم تخصیص خیاط به مافیا نائب گادفادر است. مهمترین قدرت او این است که برای یک بار می تواند مانند شهردار شهروندان عمل کند، یعنی از فاز روز دوم به بعد که رای گیری اجباری می شود یکی از اعمال زیر را انجام دهد:
1- رای گیری را به کلی ملغی کند. (مراسم دفاعیه انجام می شود ولی کسی اعدام نمی شود)
2- به انتخاب خود رای به خروج مستقیم یک نفر از دو نفر حاضر در رای گیری نهایی دهد. (مراسم دفاعیه انجام می شود ولی کسی که سناتور رای به خروج او داده است اعدام می گردد.)
توضیح1: برای اعمال نقش، سناتور باید قبل از ورود به دفاعیه اعلام کند که می خواهد از این قابلیت استفاده کند. سپس در پایان دفاعیه نظر خود را اعلام کند.
توضیح 2: در صورتی که همزمان با شهردار از این قابلیت استفاده کند، رای و نظر شهردار نافذ خواهد بود. ولی سهمیه سناتور حفظ خواهد شد.
توضیح 3: در صورتی که یاکوزا، تروریست و پدرخوانده در رای گیری حضور داشته باشند، سناتور حق استفاده از قابلیت خود را ندارد.
همچنین قابلیت یک بار حدس ستون پنجم را برای جذب عادی وی در اختیار سناتور است. و در صورت مرگ سناتور دیگر این امکان وجود ندارد.
وی همچنین این امکان را دارد که برای یک مرتبه در طول بازی، در مورد یکی از اعضای مافیا اعمال نفوذ کرده و از پرسش شب کارآگاه در مورد او جلوگیری نماید، در صورت اعمال نفود و پرسش کارآگاه، آن عضو مافیا بیگناه معرفی می شود.
سناتور در صورت مرگ اعدام مافیای ساده اعلام می گردد.

خیاط:
نائب پدرخوانده و مسئول ایجاد ابهام در بازی به نفع مافیاست. و نقش های بیگناهان را از ابتدای بازی می داند.
او هر شب دو لباس در اختیار دارد. لباس روز که مخصوص اعدام است و لباس شب که مخصوص، مرگ شب و پرسش است.
تبصره 1: مافیا تنها یکبار می تواند به یک نفر لباس شب بدهد و او را در آن شب بکشد. در صورتی که مجددا اینکار را بکند، به صورت واضح به لباس داشتن مقتول در داستان اشاره می گردد ولی نقش اصلی وی مشخص نمی شود و اگر خیاط برای بار سوم اینکار را انجام دهد پیش کارآگاه ( و مستشاری که کارآگاه شده ) لو می رود.
تبصره 2: مافیا تنها یکبار می تواند به یک نفر همزمان لباس روز و شب را بدهد.
تبصره 3: تروریست،جوکر، جادوگر، قاتل و جلاد هیچ نوع لباسی نمی پذیرند و در صورت لباس دادن به سامورائی، خیاط خواهد مرد.
خیاط برای یک بار توانایی فرار از تیر قاتل را دارد، اما امکان دوختن لباس را از دست می دهد (و از آن مطلع خواهد شد)
جادوگر توانایی کشتن خیاط از طریق جذب را ندارد.
خیاط به کارآگاه گناهکار اعلام شود و کارآگاه توانایی کشتن او را دارد، مگر آنکه به خودش لباس شب بدهد و یا سناتور در آن شب در مورد او اعمال نفود کرده باشد.

تروریست:

یکی از اعضای مافیاست که در صورتی که توسط قاتل، کارآگاه، حرفه ای، مستشار(با نقش کارآگاه) و جادوگر مورد هدف قرارگیرد خواهد مرد و قاتل خود را نیز خواهد کشت.
دکتر لکتر توانایی نجات تروریست را ندارد.
دکتر توانایی نجات تروریست و قاتل تروریست را ندارد.
در صورتی که اعدام گردد، آخرین رای دهنده به او هرنقشی که باشد (حتی مافیا) کشته خواهد شد.
تبصره: در صورتی که تروریست در رای گیری با رای مستقیم شهردار اعدام گردد، تروریست اعدام می گردد و شهردار خواهد مرد. نفر آخر رای دهنده به او نجات خواهد یافت.
تروریست می تواند با فدا کردن جان خود، یک نفر از بازیکنان را بکشد (تنها روئین تن از این مورد مستثنی است)

دکتر لکتر (جدید):

دکتر لکتر هر شب توانائی نجات یکی از اعضای مافیا (به جز تروریست) را از انواع مرگ ها در شب را دارد.
در صورتی که یاکوزا و تروریست اعمال نقش کنند، دکتر لکتر نمی تواند آنها را نجات دهد.
در صورتی که عضوی از مافیا که دکتر لکتر از او محافظت کرده است مورد هدف قتل یا جذب قرار بگیرد، دکتر لکتر از آن باخبر خواهد شد. ولی هدف گیرنده را نخواهد شناخت.

یاکوزا:
با فدا کردن جان خود قابلیت جذب شهروندان برای مافیا را دارا می‌باشد.
یاکوزا نمی‌تواند از مرگ نجات پیدا کند و حتی اگر در شب اعمال نقش مورد حفاظت پزشک یا دکتر لکتر قرار بگیرد، خواهد مرد.
اگر رویین‌تن، سامورایی،شهردار و اعضای فرقه و نقش‌های فرعی را هدف قرار دهد، فقط خودش خواهد مرد.

جاسوس:
هرشب یک هدف انتخاب می‌کند و هدف ِ هدفش را متوجه می‌شود. وی متوجه نقش هدف یا هدفِ هدفش نمی‌شود.
تبصره: اگر فردی را برای بار دوم مورد هدف قرار دهد، نزد کاراگاه و پلیس لو می‌رود.
همچنین در تعدادی از شب‌ها، یک هدف انتخاب می‌کند و متوجه می‌شود چه نقش‌هایی (نه فرد) او را هدف قرار داده‌اند.

مافیای ساده:
عضو عادی تیم مافیاست که قابلیت نقش خاصی ندارد.


بند مهم مافیا:
مافیا می تواند در یکی از شب ها، علاوه بر تیر عادی، بمب گذاری کند.به این شکل که علاوه بر تیر پدرخوانده، مافیا در یکی از شب‌ها به یک نفر بمب متصل می‌کند تا او را بکشد. فردی که بمب دارد اگر در آن شب کسی را هدف قرار دهد، او را نیز با خود می‌کشد.
تبصره 1: مافیا نمی تواند روی جادوگر،جلاد، جنگیر، رویین‌تن و سامورایی بمب‌گذاری کند. و در صورت بمب گذاری روی آنها، عملیات بمب گذاری به طور کامل لغو و سهمیه آن میسوزد.
تبصره 2: گادفادر، تروریست،جلاد، جادوگر،جوکر، جنگیر، رویین‌تن و سامورایی از مردن همراه فردی که بمب دارد مصونیت دارند.
در صورتی که بمب گذاری روی سامورائی انجام شود، گادفادر خواهد مرد.

مثال 1: بمب گذاری روی کارآگاه انجام شده و کارآگاه تروریست را مورد هدف قرار داده است: کارآگاه خواهد مرد ولی تروریست زنده خواهد ماند. (مگر اینکه کارآگاه همان شب تروریست را هدف قرار داده باشد)



نقش های گروه فرقه جادوگری:

جادوگر:
رئیس فرقه است و توانایی جذب شهروندان را به تعداد محدود داراست.
جادوگر ضد ضربه است و ضد پرسش است و پدرخوانده یا قاتل نمی‌توانند او را بکشند.
جادوگر تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند رویین‌تن، شهردار، فدایی یا نقش‌های فرعی را جذب کند و در صورت اقدام به جذب سامورایی، خواهد مرد (در این حالت سهمیه‌های باقی‌مانده به جنگیر منتقل می‌شود).
اگر بخواهد اعضای مافیا را جذب کند، جذب با موفقیت صورت نمی‌گیرد و سهمیه‌اش می‌سوزد.

تبصره1: در صورت جذب پدرخوانده، سناتور و خیاط، اتفاقی نمی‌افتد.
تبصره2: در صورت جذب تروریست، او و جادوگر هردو خواهند مرد.
تبصره3: در صورت جذب سایر اعضای مافیا، آنها خواهند مرد.
او می‌تواند در یکی از فاز‌ها، با تشخیص درست فرد اعدامی قبل از شروع فاز، وی را جادو کند. در این حالت فرد اعلامی "جادوگر" معرفی می‌شود.
تبصره1: سهمیه جادو بر لباس خیاط ارجح است.
تبصره2: در صورتی که فرد اعدامی سامورایی، تروریست یا جلاد باشد، جادو عمل نخواهد کرد.
تبصره3: با مرگ جادوگر، جادوی او آشکار و نقش فرد اعدامی در آن فاز، روشن خواهد شد.
تبصره 4: در صورتی که سناتور یا شهردار از اعدام فرد هدف جادوگر جلوگیری کنند، سهمیه جادو حفظ خواهد شد.

جنگیر:
نایب جادوگر است و می‌تواند هرشب شهروندان را تسخیر کند. جنگیر در آن شب به جای فرد تسخیرشده از نقشش استفاده کند و فرد متوجه این امر خواهد شد اما از اهداف و نتایج آن مطلع نخواهد شد. ضمنا جنگیر از قابل جذب بودن یا نبودن آن فرد مطلع می‌شود.
جنگیر توانایی تسخیر رویین‌تن، شهردار،سناتور، تروریست، پدرخوانده، یاکوزا و نقش‌های فرعی را ندارد و اگر بخواهد سامورایی یا خیاط را تسخیر کند، ویژگی نقشش را به طول کامل از دست می‌دهد.
تبصره1: وی توانایی تسخیر سایر اعضای مافیا به جز پدرخوانده و یاکوزا را نیز دارد.
تبصره2: جنگیر نمی‌تواند هیچ نقشی را بیش از یک بار تسخیر کند.
تبصره3: توانایی کشتن هیچ نقشی را در فرآیند تسخیر ندارد.

او به طور کلی ضد پرسش است.
جنگیر می‌تواند یک بار از تیر قاتل و مافیا فرار کند؛ در این حالت جادوگر یک سهمیه جذب را از دست خواهد داد.

فرقه ساده:
عضو عادی تیم فرقه جادوگری است و زمانی به فرقه داده می شود که گاد حس کند فرقه بیش از حد قوی شده است.

فرقه جذبی:
فرقه جذبی یکی از شهروندان قابل است که جذب فرقه جادوگری شده است، شهروند جذب شده در صورت داشتن نقش، ویژگیِ کامل نقش خود را با تمامی میزان باقی مانده سهمیه خود، حفظ می کند.
تبصره: کارکرد کارآگاه و پلیس و دقیقا برابر کارکرد شهروندی آنهاست و تغییری نمی کند.



نقش های گروه بیگناهان:

شهردار(جدید):
شهردار قدرتمند ترین فرد بازی است از این جهت که می تواند در یک فاز سرنوشت رای گیری را مشخص کند. نحوه عملکرد او به این شکل است که از فاز روز دوم که رای گیری اجباری می گردد در یکی از روز ها این اختیار را دارد که یکی از کار های زیر را انجام دهد:
1- رای گیری را به کلی ملغی کند. (مراسم دفاعیه انجام می شود ولی کسی اعدام نمی شود)
2- به انتخاب خود رای به خروج یک نفر از دو نفر حاضر در رای گیری نهایی دهد. (مراسم دفاعیه انجام می شود ولی کسی که شهردار به رای به خروج او داده است اعدام می گردد.)
شهردار می تواند تا پایان دفاعیه ها اعلام کند که قصد اعلام تصمیم دارد یا ندارد که از این نظر نسبت به سناتور که باید قبل از اتمام فاز و قبل از شروع دفاعیه می بایست اعلام کند برتری دارد.
در صورتی که همزمان با سناتور اعمال نقش کند، نظر شهردار تعیین کننده است.
شهردار یکبار می تواند از سوقصد مافیا و قاتل نجات پیدا کند. و بصورت کلی قابل جذب نیست.
همچنین شهردار می تواند تا پایان فاز روز هفتم در یک شب حکومت نظامی اعلام نماید و از انجام تمامی نقش ها جلوگیری کند. در این صورت فاز شب نخواهیم داشت. اعلام حکومت نظامی می بایست تا قبل از شروع فاز شب به گاد اعلام گردد.
شهردار در صورت مرگ بی گناه ساده اعلام می گردد.
تبصره مهم: در صورتی که شهردار رای مستقیم به خروج تروریست بدهد، تروریست اعدام خواهد شد و شهردار خواهد مرد. در این صورت او شهردار اعلام خواهد شد.

روئین تن:
نقش مهم بیگناهان است و به هیچ وجه قابل حذف از بازی بجز از طریق اعدام نیست.

سامورائی:
نقش مهم بی گناهان است و در صورتی که مورد هدف جذب، قتل، بمب (مافیا) و یا لباس قرار بگیرد، هدف گیرنده خود را خواهد کشت.
در صورتی که سامورائی دوبار مورد هدف قتل/ جذب / بمب قرار بگیرد علاوه بر کشتن قاتل/ جذب کننده خود، خواهد مرد.
وی می‌تواند در فاز شب و با اذن گاد با فدا کردن جان خود، هر گناه‌کاری را بکشد. بدین صورت که هدفی انتخاب می‌کند؛ اگر هدف گناه‌کار نباشد، فقط سامورایی خواهد مرد و اگر هدف گناه‌کار باشد، هر دو خواهند مرد. هیچ نقشی در این حالت از مرگ مصونیت ندارد. و هیچ نقشی نیز نمی تواند سامورائی را از مرگ نجات دهد.

مستشار:
یکی از قوی ترین اعضای بیگناهان است و به صورت نامحدود می تواند یکی از نقش های بیگناهان (بجز ستون پنجم، حرفه ای و شهردار) برای فاز شب و به انتخاب خودش بر عهده بگیرد با این توضیح که یک نقش را بیش از دوبار نمی تواند داشته باشد.

حرفه ای (جدید):
برای یک بار در کل بازی این امکان را دارد که به یکی از بازیکنان شلیک کند. که یکی از حالات زیر اتفاق می افتد:
1- در صورتی که به شهروندان بجز شهردار شلیک کند خودش خواهد مرد، مگر اینکه پزشک او را نجات دهد.
2- در صورتی که به پدرخوانده، جادوگر، جلاد، جوکر و شهردار شلیک کند هیچ اتفاقی نمی افتد.
3- در صورتی که به سایر گناهکاران یا قاتل و هوکر شلیک کند آنها را خواهد کشت.
تبصره1: در صورتی که به تروریست شلیک کند، هر دو آنها خواهند مرد.
پزشک و دکتر لکتر امکان نجات هدف حرفه ای را دارند.

کارآگاه:
رئیس پلیس قدرتمند شهر است، که توانایی پرسش افراد را به صورت نا محدود داراست و می تواند هر کس که به او گناهکار اعلام می شود را در همان شب یا شب بعد بکشد.
تبصره: در صورتی که در شب هشتم کسی را بپرسد و به او گناهکار اعلام شود تنها می تواند در همان شب او را بکشد و در صورتی که از شب هفتم کسی به او گناهکار اعلام شده باشد که کارآگاه کشتن او را به شب بعدی موکول کرده است مخیر است یکی از آن دو را بکشد.
دکتر لکتر توانایی حفاظت از کسی که کارآگاه او مورد هدف قرار می دهد را دارد، اما پزشک نمی تواند کسی را از کشته شدن از دست کارآگاه نجات دهد.
جادوگر، جنگیر، پدرخوانده و نقش های فرعی و شهروندان به او بیگناه اعلام می گردند.
سایر گناهکاران به او با ذکر نقش معرفی می شوند مگر آنکه به آنها لباس داده شده باشد یا سناتور در مورد آنها اعمال نفود کرده باشد.

پلیس:
پلیس نقش های فرعی است و هرشب (تا شب هفتم) می تواند، قاتل، جوکر، جلاد و هوکر را شناسایی و با یک روز تاخیر به قتل برساند.

پزشک:
به صورت نامحدود توانایی جلوگیری از مرگ بازیکنان را در شب دارا می باشد.
او نمی تواند از مرگ یاکوزا، تروریست، هدف قراردهنده تروریست، هدف قراردهنده سامورائی، هدف کارآگاه جلوگیری نماید.

فدایی:
با کشتن شدن فدایی در شب، در شب بعدی یکی از بی‌گناهان کشته‌شده از مرگ نجات می‌یابد و در صورت اعدام وی، در فاز شب بعدی هیچ بی‌گناهی کشته نمی‌شود.
هنگام مرگ یا اعدام،شهروند ساده معرفی می‌شود.
فدائی به هیچ عنوان قابل جذب نیست.
خیاط از وجود فدایی در بازی آگاه نیست.

راهب:
راهب برای یک بار می تواند در شب از مرگ فرار کند.

ستون پنجم:
یکی از بیگناهان است که در صورتی که گادفادر وی را هدف قرار دهد، گادفادر را می کشد و جایگزین وی می شود.
در صورتی که توسط سناتور به درستی شناسایی شود عضو مافیا خواهد شد.

شهروند ساده:
شهروندی ناآگاه و بدون امکانات است که گاد در ابتدای بازی یک نقش را به او اعلام می کند. در صورتی که گاد اذن دهد می تواند برای یک شب آن نقش را بر عهده داشته باشد.



نقش های فرعی:

جوکر:
نه گناه‌کار است و نه بی‌گناه. و در صورت اعدام برنده بازی خواهد شد؛ به شرطی که حداقل 2 نفر پیش از او اعدام شده باشند. و اگر تا پایان بازی زنده بماند بازنده است.
در صورت اعدام او اتفاقات زیر رخ می دهد:
1- تمامی سهمیه های کسانی که به او رای داده اند خواهد سوخت
2- شهردار و سناتور و جنگیر ویژگی های نقششان را به صورت کامل از دست می دهند خواه به او رای داده باشند یا نه.
تبصره : در صورتی که جوکر قبل از دو نفر اعدام شود این اتفاقات رخ نمی دهد.

هر شب هدفی را اعلام می کند که در صورتی که هدف قتل / بمب قرار بگیرد، هدفش خواهد مرد ، مگر اینکه هدفش قابل مردن نباشد. بنابراین قابل کشتن توسط تیر مافیا و قاتل نیست و همچنین جذب هم نمی شود.
در صورتی که هدف جوکر سامورائی باشد، هدف گیرنده و جوکر هر دو خواهند مرد.
پلیس توانایی پرسش جوکر و کشتن او را با یک روز فاصله دارد، اما پرسیده شدنش توسط پلیس به او اعلام خواهد شد.

اگر جوکر مورد هدف کارآگاه قرار بگیرد، نقش هدفش به کارآگاه اعلام می شود و در صورتی که نقش هدف جوکر برای کارآگاه گناهکار باشد، کارآگاه به جوکر شلیک می کند و جوکر بازنده خواهد شد.

قاتل:
گناهکار فرعی است و هرشب اقدام به قتل می‌نماید؛ اما می‌تواند در یکی از شب‌ها با این توضیح که از پرسش پلیس مصون است، قتلی انجام ندهد. در سایر شب‌ها، در صورت پرسش به پلیس گناه‌کار اعلام می‌شود.
توضیح: وی در هر شرایطی به کاراگاه بی گناه اعلام می‌شود.
توانایی کشتن پدرخوانده، جلاد، جادوگر، رویین‌تن را ندارد و در صورتی که بخواهد سامورایی یا تروریست را بکشد، خواهد مرد.
شهردار،خیاط، جنگیر و راهب هر کدام یک بار می توانند از تیر قاتل فرار کنند.
در صورت هدف قرار دادن جوکر، هدف جوکر مورد اصابت تیر قاتل قرار می گیرد.
قاتل برای 1 مرتبه می تواند از تیر مافیا فرار کند. بدین صورت که اگر پدرخوانده او را هدف قرار دهد، قاتل زنده خواهد ماند و اقدام به قتلش نیز انجام نخواهد شد (در صورتی که در آن شب اقدام به قتل نکرده باشد، خواهد مرد).
قاتل سمی مهلک نیز در اختیار دارد که برای یک مرتبه قابل استفاده است. بدین صورت که هدف قاتل در شب خواهد مرد و به عنوان قاتل به بازیکنان معرفی می‌شود. پدرخوانده، رویین‌تن، جوکر و شیطان در این حالت از مرگ مصون هستند و اگر هدف قاتل خیاط یا سامورایی باشد، هر دو خواهند مرد.
در صورتی که تعداد بازیکنان باقی مانده در بازی به 4 نفر کاهش یابد، قاتل برنده بازی می‌شود.
در صورتی که هوکر و قاتل هر دو به جمع 4 نفر برسند و هوکر شرایط برد را داشته باشد، در صورتی که با قاتل خوابیده باشد، هوکر برنده خواهد شد و در غیر این صورت قاتل برنده خواهد بود.

جلاد:
نه گناه‌کار است و نه بی‌گناه.
جلاد قبل از هر شروع هر فاز، اعدامی را حدس ‌می‌زند. اگر 3 حدس اشتباه بزند، در فاز شب بعدی خواهد مرد.
وی در صورتی برنده بازی خواهد شد که بتواند بدون اشتباه، 3 نفر از اعدام‌شدگان را درست حدس بزند (در ازای هر حدس اشتباه، باید یک حدس درست بیشتر بزند). در این حالات جلاد از بازی خارج خواهد شد و برد و باخت او نیز ربطی به هیچ گروه/فردی ندارد.
اگر این دو حالت رخ ندهد، جلاد برای برد باید به جمع 3 نفر آخر در بازی راه پیدا کند. در این شرایط، جلاد یکی از 2 فرد باقی‌مانده در بازی را به انتخاب خود اعدام می‌کند و به‌همراه گروه/فرد باقی‌مانده، برنده بازی خواهد شد و بازی به اتمام می‌رسد.
بند مهم: تا زمانی که جلاد در بازی حضور دارد، قاتل یا هیچ گروهی نمی‌توانند برنده بازی شوند.
هر نقشی در شب جلاد را هدف قرار دهد، هیچ اتفاقی نمی‌افتد.

هوکر:
تا آخر فاز هشتم هر شب با یک بازیکن می خوابد و از اجرای نقش آنها جلوگیری می کند (متوجه علت جلوگیری از نقش خود خواهند شد)، که نتایج زیر از همخوابگی وی با بازیکنان برای هوکر حاصل خواهد شد:
1- در صورتی که سه نفر از کسانی که با آنها خوابیده اعدام شوند، در لحظه اعدام نفر سوم خواهد مرد.
2- در پایان فاز ششم در صورتی که تمام کسانی که با آنها خوابیده بیگناه باشند خواهد مرد.
3- در شرایط زیر برنده بازی خواهد بود (در مفروضات هوکر جزو باقی مانده نفرات محاسبه نمی شود):
الف. از 4 نفر باقی مانده بازی با 3 یا 4 نفر خوابیده باشد.
ب. از 3 نفر باقی مانده بازی با 2 یا 3 نفر خوابیده باشد. (جز در موقعی که قاتل در جمع 4 نفره باشد و هوکر با قاتل نخوابیده باشد)
ج. از 2 نفر باقی مانده با 1 یا 2 نفر خوابیده باشد.
تبصره 1: هوکر در صورتی برنده خواهد شد که زنده بماند. و در این صورت بازی تمام می شود و به تنهایی برنده بازی خواهد بود.
تبصره 2: بعد از فاز ششم در هر فاز در صورتی که هوکر با هیچ کدام از افراد باقی مانده در بازی نخوابیده باشد، تبدیل به بیگناه بی نقش خواهد شد و با برد بیگناهان برنده می شود.
همچنین در صورت اصابت تیر قاتل و مافیا به او، هوکر خواهد مرد و یک تیر پدرخوانده رو خواهد سوزاند و قاتل یک شب از انجام قتل منع خواهد شد. (بجز سهمیه مصرف شده برای کشتن هوکر)
در صورتی که هوکر و قاتل هر دو به جمع 4 نفر برسند و هوکر شرایط برد را داشته باشد، در صورتی که با قاتل خوابیده باشد، هوکر برنده خواهد شد و در غیر این صورت قاتل برنده خواهد بود.
 
آخرین ویرایش:

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی

داستان فرعی – زمان حال |

آپارتمان امیر، جماران ِ تهران سوم بهمن 1400
سرش سنگین بود و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد، آپارتمانش به کل شهر دید داشت، هوای سرد بهمن ماه و آسمون ابریش رو همیشه دوست داشت اما اینبار این هوا دلشوره عجیبی به دلش مینداخت و ته دلش رو خالی می کرد. حالش یه جوری بود که انگار از سایه خودش هم می ترسید و دلیل این تشویش براش روشن نبود. یه لحظه حس کرد دستی رو شونه هاشه، اما میدونست که کسی تو خونش نیست و همه رفتن، همین باعث شد که برای یک لحظه حس سرما عجیبی رو در تیره پشتش حس کنه. تمام شجاعتش رو جمع کرد و با درنگ و به آرامی به سمت پشتش برگشت اما کسی نبود، می خواست نفس راحتی بکشه که چشمش به زمین افتاد. حالا دلیل دل آشوبه اش رو فهمید. زانو هاش سست شد و آروم و دو زانو کنار جنازه ای که روی زمین افتاده بود نشست، عرق سردی رو روی پیشونیش حس می کرد. شرایط طوری بود که انگار زمان متوقف شده و هیچ چیز در دنیا وجود نداره، مگه اون و جنازه ای که توی سالن اصلی خونه اشه. اون می تونست آرامش صورت جنازه رو حس کنه، آرامشی که این تصور رو بهش میداد که انگار صاحب جسد سالهاست مرده و از قیل و قال اطرافش بی خبره، اما در کمال تعجبش هرچی بیشتر آرامش جنازه رو حس می کرد، بیشتر می ترسید.
مدتی طول کشید تا بتونه شرایط رو کامل درک کنه و متوجه بشه که چه اتفاقی افتاده، یادش اومد که همین یک ساعت پیش اون قصد داشت تراژدی خلق کنه و حالا هم یک تراژدی خلق شده بود، با این تفاوت که خالقش کس دیگه ای بود و حاج امیر فروغی توی این تراژدی جونش رو از دست داده بود و حالا داشت مات و مبهوت به جنازه خودش نگاه می کرد و تو چشم های نیمه باز و آروم جنازه، تصویر 70 سال زندگیش رو می دید.

داستان اصلی فصل 1 |
پیست اسکی دربندسر، تهران، سوم بهمن 1399
تمامی حوادث از این روز شروع شد، بعضی اوقات، بعضی اتفاقات تو زندگی هستند، که به نظر خیلی سادن و یا حتی به نظر در نگاه اول هیچ ربطی به تو ندارن و تو بی تفاوت از کنارشون عبور می کنی، ولی همون اتفاقا می تونند تبدیل به یه سونامی بشن و زندگیت رو زیر و رو کنند.
چند تا از دوستای امیر مشغول تجارت ممنوعی بودند.، تجارت مواد مخدر اونم در سطح وسیع، اما بخاطر نفوذی که امیر و چند نفر دیگه از اعضای گروه داشتن، حتی این تجارت هم براشون آزاد بود. یعنی اونا می تونستند حتی از مرز های رسمی مواد رو بیارن بدون اینکه کسی متعرضشون بشه. اما خب هر سطحی از آزادی رو به حق یا نا حق داشتی داشته باشی، امکان محدود شدنش هست و هیچ کس تحمل محدود شدن آزادی هاشو نداره.

آرش: محمد فکر می کنم که حدسم درسته، هر بیناموسی که هست می خواد به ما یه پیام بده. وگرنه اصلا منطقی نیست چیزی که رخ داده، این سری ما دو کانتینر بیشتر نداشتیم. اما بار دفعه پیش 5 کانتینر بود، اگر اسماعیلی و عباسی بودن و می خواستن ضربه بزنند، اونو لو میدادن تا ضربشون کاری تر باشه. اما اینو فروختن چون می دونند ورودی این بار کجا بود و چطور بدون بازرسی از گمرک رسمی واردش کرده بودیم. تو می دونی، منی که برای معشوقم ماشین 4 تومنی میخرم، 10 تومن سهمم تو این بار به اونجامم نیست، ولی این موضوع برام حیثیتی شده.
محمد: درست میگی اوضاع خیلی پیچیدست، کاری که کردند پیام داره اما راستش پیامش برای من نا مشخصه و از اون بدتر اینکه نمی دونم این پیام از طرف کیه، و خب راست میگی نمیشه بی تفاوت بود. من حالا دارم فکر می کنم جواب رضا رو چی بدیم ؟
آرش: شماها زیادی به رضا سخت میگیرید، حالا که این اتفاق افتاده به نظرم حق داره که به خیلی چیزا بدبین باشه، ولی من اونو قانع می کنم نگران نباش، فقط بگو چیکار کنیم ؟
محمد: می دونم خیلی موافق نیستی اما به نظرم این گره به دست امیر باز میشه، حیف که سر پارت مشروب ها نزاشتی بهش سهم بدیم. حالا به این سادگی ها راضی نمیشه کمک کنه. همین الانم تو هیئت دولت همو می بینیم یه جور خاصی رفتار می کنه، تحویل میگیره، بگو بخند می کنه، اما جوری که انگار داره فحش میده.
آرش: اتفاقا بخاطر همین من اولین چیزی که به نظرم رسید این بود که باید به خود اون شک کنیم و بهتم گفتم. اونوقت تو میگی از اون کمک بگیریم؟ البته اگر اصرار داری می تونیم از پویا کمک بخوایم، اون ازش بخواد حتما همکاری می کنه. فقط مشکل اینه که خود پویا رو چطور راضی کنیم ؟ اون هیچ وقت وارد تجارت مواد نمیشه.
محمد: درسته که پویا هیچ وقت این کارا نمیشه، ولی اگر پیامی که فرستادن به همون پیچیدگی باشه که فکر می کنیم، ممکنه روی کارای اقتصادی پویا هم تاثیر بزاره، ضمن اینکه پویا خیلی وقتا منفعتی نداشته ولی به هممون کمک کرده.
آرش: قبول، ولی بازم حسی بهم میگه نباید به امیر لعنتی اعتماد کنیم، غیرقابل پیش بینی بودنش به کارای امیر می خوره، شاید خواسته بهمون بفهمونه که باید بهش سهم میدادیم، آره من که فکر می کنم کار خود بیشرفش باشه.
پویا: اشتباه می کنی، امیر بیشرفه، ولی کثافت کاری نمی کنه، اگر می خواست یه کاری می کرد که بدون اینکه متوجه شید کل پارت رو تحویلش بدید، نه اینکه بیاد بفروشتش به نظامی های پفیوز .
آرش: جسیس! چرا اینجایی پویا ؟ لعنتی ترسیدم.
پویا: پفیوز بی ادب! این چه سوالیه می پرسی، دفعه پیش ادب نشدی ؟ برای اینجا بودن باید از تو لاشی اجازه بگیرم ؟ یادت رفته اینجا رو اول من و امیر بهتون معرفی کردیم و یکی از پاتوق های قدیمیمونه ؟
محمد: پویا جان تو ببخش این الان از بس فکر کرده فیوز پرونده. البته ورودت به بحثمونم غیرمنتظره بود ولی خب ما عادت داریم. اتفاقا خوب شد اینجایی و احتمالا میدونی موضوع چیه، پس بهمون کمک کن.
پویا: بله، اینو میدونم، ماجرای گندی که سر مشروبا هم زدید رو هم میدونم و میدونمم که امیر ازتون شدیدا شاکیه، اما راه داره و البته براتون خرج داره. سه هفته دیگه تولدشه و من می خوام براش تو ویلای مهرشهر یه تولد بگیرم، همونجا سعی می کنم رابطه اتون رو نرمال کنم. و بعدش می تونید با یه پیشنهاد خوب قانعش کنید که کمکتون کنه. فقط اگر بفهمم که پیشنهادی که دادید باعث شده آبرو من پیشش بره، اگر بخواد سر به نیستتون کنه، محل و ابزارشو براش تامین می کنم ! مطمئن باشید.
محمد: نگران نباش پویا جان، پیشنهادشو من میدم. فقط گفتی خرج داره، یعنی اینبار تو هم چیزی می خوای ؟
پویا: هان، نکته سنجی هنوز، ولی چیزی نیست، می خوام مهدی رو ادب کنم و شما باید کمکم کنید. بچه مزلف بیش از حد دور برداشته و به هیچی پایبند نیست. می خوام یکم گوش مالیش بدم.
محمد: خب می دونی که در افتادن با مهدی مشکله، ولی دقیقا از ما چی می خوای ؟
پویا: می دونید که عرفان و رضا یه بیزینس مشترک دارن تو حوزه مخابرات و شرکتشون پارسال وارد بورس شد، بخش زیادی از سهامشون مربوط به یه شرکت نه چندان مطرحه که ...
آرش: فابا رو میگی ؟
پویا: آفرین می بینم خوب بورسُ دنبال می کنی، کی وقت می کنی دکتر ؟ داشتم می گفتم. بخش زیادی از شناوری شرکتشون مال فابا هست. چیزی که شما نمی دونید اینه که فابا یکی از شرکت های تحت امر منه و الانم قصد داره سهامشُ بفروشه. چیزی که من می خوام اینه که آرش باید بیاد به مدت یک سال این سهام رو از فابا بخره تا من با سرمایه آزاد شده بتونم اونطور که می خوام یه تکونی به شرکت های مهدی بدم تا یادش بیاد کت تن کیه. حتما لازم نیست که بگم که نماینده آرش این یک سال تو جلسات هیئت مدیره اونطور که من می خوام شرکت می کنه و معاملات رو اونطور که من می خوام شکل میده.
آرش: و اونوقت چی به آرش میرسه ؟
پویا: یادم نمیاد گفته باشی 6 ماهه به دنیا اومدی، 60 سالته یکم صبور باش. من آخر 1400 سهام رو ازت به قیمتی که خریدی بعلاوه 30 درصد می خرم و البته 10 درصدشو هم بهت کادو می دم و می تونی اونو برای خودت نگه داری. شاید خواستی بفروشی و با پولش برای معشوقت آپارتمان هم بخری.
آرش: 30 درصد ؟ من چرا باید نزدیک هزار میلیارد رو درگیر همچین چیزی کنم ؟ برای اینکه ببینم 10 میلیاردم چی شده ؟ من اگر این سهام رو بخرم به قیمتی بهت میفروشم که دلم می خواد، احتمالا اون موقع قیمتشو خیلی بیشتر از 30 درصد رشد دادیم.
پویا: منطقیه، فقط اگر قیمت سهام داروسازی ابدی، 80 درصد اصلاح! کرد، ناراحت نشو جناب آقای دکتر ابدی بزرگ، چون اونم شناوریش دست منه.
آرش: لاف میزنی، اون که مال بنیاد احسان ... جسیس تو هیچ وقت لاف نمیزنی، خیلی بیشرفی !
پویا: خیر، بورس باز اصولی و منصفم. و مهمونی تولد امیر می بینمتون آقایون ! راس ساعت بیاین وگرنه تبعاتش با خودتون.

وقتی که پویا شایگان، به امیر گفت که می خواد براش مهمونی تولد بگیره، امیر می دونست که حتما موضوع مهمی قراره اتفاق بیوفته. پویا علی رغم روابط وسیعی که با دیگران داشت هیچ وقت اهل همچین مهمونی هایی نبود و فقط زمانی دست به ترتیب دادن این مدل مهمونی ها میزد که قرار بود تغییراتی رو ایجاد کنه، مثلا اولین مهمونی که گرفت و امیر توش حضور داشت، پنج سال بعد از آشنایشون و اوایل شهریور 57 و قبل از واقعه میدون ژاله بود. پویا فهمیده بود که کار حکومت شاه تمومه و علی رغم اینکه از این موضوع خوشحال نبود، ولی بخاطر شناختی که از امیر داشت، بهش پیشنهاد کرد که کم کم با انقلابیون روابطشو گسترش بده و همینم شد و امیر اواخر دی ماه همون سال وارد شورای انقلاب شد و به این ترتیب مسیر زندگی امیر و چند نفر دیگه از بچه های گروه عوض شد.
با آگاهی از این موضوع و علی رغم اینکه امیر میدونست که تو این مهمونی افرادی خواهند بود که که تمایل زیادی برای روبرو شدن باهاشون رو اونم کنار هم و یکجا نداشت، اما پذیرفت که توی مهمونی شرکت کنه. که البته اگر اینم نبود، امیر معمولا به پویا نه نمی گفت و باهاش مخالفت نمی کرد بخاطر همین بدون اینکه در مورد مهمونا سوالی کنه خودش رو آماده شرکت در مهمونی کرد.

مهمونی پویا، مهرشهر کرج، 27 بهمن 1399
مهمونی تولد امیر توی خونه ویلایی که پویا در مهرشهر کرج تدارک دیده بود برگزار شد، یک خانه مجلل و مدرن با پنجره های سراسری، با یک محوطه بزرگ سنگ فرش شده که بین سنگ فرش ها با چمن طبیعی پر شده بود و دور محوطه هم پر بود از درختای بید و افرا که نور پردازی ملایم محوطه باعث میشد که ابهت درختا بیشتر به چشم بیان.
حدود 10 نفر خدمه، از مهمونا هم در محوطه و هم در سالن اصلی خونه، با انواع نوشیدنی ها و دسر ها پذیرائی می کردند و هر کدوم از مهمونا در حالی که داشتن حسابی دلی از عزا در میوردن، با هوشیاری خاصی هم دیگه رو رصد می کردند تا سر از کار هم دیگه در بیارن.
در این بین محمد و آرش هم که بعد از گفتگو با پویا در پیست دربندسر به این نتیجه رسیده بودند که باید از امیر کمک بگیرند، تو مدت باقی مونده تا برگزاری مهمونی، برای بدست آوردن اطلاعات تلاش کردند، اما تلاششون بی نتیجه مونده بود و به همین خاطر با تشویش زیاد و اعتماد به نفس پائین، گوشه ای از محوطه نزدیک استخر زیر یک درخت بید رو انتخاب کردند، و نشستند و با هم به زیر نظر گرفتن مهمونی مشغول شدند و شروع به صحبت کردند.

محمد: آرش اونجا رو، امیر اومد، محمد امین هم باهاش اومده، با این وردستش خیلی حال می کنم.
آرش: فکر کنم خودش هم با وردستش خیلی حال می کنه ! مهم نیست، می بینی چه قیافه ای گرفته ؟ واقعا کاش کارمون گیرش نبود تا چهارتا لیچار بارش می کردم. آخرین بار اینقدر سر محموله مشروب بهم تیکه انداخت حالم بهم خورد.
محمد: سخت نگیر، بعدم اشتباه کردیم بهش سهم ندادیم. اون بار رو مدیونش بودیم. حالا اینا رو ولش کن، گرگ پیر رو نگاه کن تو این سن چه عشوه خرکی برای این داف، مافا میاد و دور از چشم زنش چه لاسی میزنه ! دلم به حالش میسوزه، خبر نداره پویا چه خوابی براش دیده.
آرش: کی رو میگی ؟ آهان مهدی ! من که دلم برای این شعبون استخونی نمیسوزه، من بیشتر نگران خودمون هستم. اگر این سگ وحشی بفهمه که ما داریم برای زمین زدنش با پویا همکاری می کنیم، حتما پاچمون رو میگیره.
محمد: نگران نباش، پویا تا حالا چندین بار از افراد مختلف گروه زهر چشم گرفته و هر بار هم یکی دو نفر کمکش دادن، یادت رفته با سر متین بخاطر نوار vhs های پورن که وارد کرده بود چه بلایی آورد ؟ چاوش هم کمکش کرد، متین چیکار تونست بکنه با چاوش ؟
آرش: خدا کنه. ولی من از این مرتیکه شتر کینه ای می ترسم. جونوریه.
محمد: ولش کن، تو بیش از حد ازش میترسی، ببین میگم این پویا هم جالبه ها، میگفت من ملک و املاک دوست ندارم، ببین چه خونه ای داره، قصره.
آرش: فکر کنم مال خودش نیست، مال دوستاشه که در اختیارش گذاشتن، پویا هرچی پول داره سهام و ماشین آمریکایی میخره، ندیدی وضع سهام های ما رو ؟
محمد: چه می دونم، بعد این همه سال هنوز سر از کارش در نیوردم. بیا یه ماگاریتا بگو برات بیارن، من نمی دونم چی توش ریخته اینقدر آدم رو فِرِش میکنه.
آرش: من الان مارگاریتا بدردم نمی خوره، دوست دارم یه چیز سنگین بخورم، نفهمم دور و برم چی میگذره تا زودتر این مهمونی لعنتی تموم شه.

امیر بعد از سلام و احوال پرسی و خوش و بش با اکثر مهمون های حاضر تو مهمونی، و یه مکالمه نسبتا طولانی با دو سه نفرشون، کم کم از افراد فاصله گرفت و سر میز سرو شراب رفت و از خدمتکار خواست تا براش آب انگور قرمز بدون الکل سرو کنه، پیک آب انگور رو برداشت و به تنهایی به بالکن رفت، به ستون تکیه داد و به تلالو نوری که روی آب استخر افتاده بود خیره شد و در افکار خودش غرق شد، تا اینکه صدای بلندی رشته افکارش رو پاره کرد.

مهدی: به به حاج آقا فروغی! ج..ش خوب روزا جانماز آب می کشی الان میای دوا خوری و داف بازیا، داداش گلم دست مارو هم بگیر.
امیر: زهر مار و حاج آقا ! خجالت بکش این جای تبریکته ؟ از اول نفهم بودی، نفهم هم میزارنت تو گور خودم تلقینتو می گم ایشالله! پفیوز آخه توئی که به سوراخ قفل کامپیوتری هم رحم نمی کنی باید به من تیکه بندازی ؟ توی متاهل اینقدر لاس زدی، زبونت جر خورد، اونوقت به منِ مجرد تیکه میندازی ؟ بعدم حالا فرضا من جانماز آب کش، برای شماها که بد نشده از قِبَل جانماز آب کشیدنای من خوب لفت و لیس می کنید.
مهدی: اووو بابا چقدر دلت پره، بعدم تو مجردی ؟ من دنبال یکیم علم انساب بلد باشه، ببینم اصل و نسبت به ناصرالدین شاه فقید میرسه یا نه، لامصب جوونیت یادمون نرفته ماهی یه زن عوض می کردی، حالا تو شدی مجرد ما متاهل ؟
امیر: نه مثل که تو تنت می خواره، ببینم مهسا در جریان سفر ارمنستان پارسالت که بهش گفتی حج بودی هست لاشی ؟ اون دختره چی بود اسمش ؟ گلوریا بود، گرس بود، علف بود چی بود ؟ اون بچشو انداخت یا بابا شدی دوباره ؟ بزار من مهسا رو بگیرم ببینم اصلا الان کجاست میدونه اینجا چه غلطی می کنی ؟ چرا برای تولد من نیوردیش ؟
مهدی: عجب ک..ش آدم فروشی هستی تو. پفیوز دو کلام باهات شوخی می کنند همه چی آدمو میریزی رو دایره، عوضی بی چاک دهن ! مهسا هم درگیر کارای مزونشه، به من چه خودش نیومد، اگر بود که لازم نبود من اینجا اینقدر انرژی بزارم مخ بزنم که.
امیر: حمال اینو به من میگی ؟ تو قبل انقلاب هم شهر رو پاره کرده بودی لامصب، کی مشتری دائم پری بلنده بود ؟ خان دایی من ؟ پفیـــــوز!
مهدی: عجب حیوونی هستی، حقته همون چاوش رای بیاره ک..و پاره کنه ! صبر کن! سال دیگه خرج ستادشو خودم میدم !
امیر: استقبال می کنم عشقم، بعدش اگر امتیاز رستوران گردون برج میلاد رو ازت پس گرفت کرد تو ک... به جرم اینکه 5 تومن رشوه دادی به شهردار، و انداختت گوشه زندان، نیا به من آوزون شو.
مهدی: بیشرف تو پولو گرفتی ریختی به حساب شهردار !
امیر: با امضا خودت بِی بی.
مهدی: لاشی خان دارم بـــ....
پویا: مهدی تو باز این امیر رو تک پیدا کردی افتادی به جونش ؟ لامصب ولش کن امشب تولدشه ها. امیر ولش کن این مهدی رو تورو می بینه میزنه بالا، حالا بگو ببینم از بین این سگ و شغالا کیو می خوای رئیس جمهور کنی سال دیگه اصلا؟
امیر: والا فعلا که تو این شغالا رو انداختی به جون من، بعدشم تو که می دونی، من دیگه حال و حوصله ندارم، این دوره تموم شه می خوام برم بشینم تو ویلام جلو شومینه، کتاب بخونم و کنج عزلت پیش بگیرم تا حضرت عجل بیاد و این جان نا قابل مارو بگیره.
پویا: آرههههههه؟ پس چرا چشمک میزنی؟ من تورو میشناسم بیشرف، الان وزرای کابینه دولت بعدی هم چیدی. کنج عزلتت رو بکن تو ک.. امین خلفی. راستی با محمد و آرش صحبت کردی ؟
امیر: در حد سلام و احوال پرسی، مگه باید صحبتی می کردم ؟ بابا اونا سایه منو با تیر میزنند چی دارم بهشون بگم.
پویا: اونا سایه تورو با تیر میزنند یا تو کله اونا رو ؟
امیر: تو که خوب می دونی من با هیچ کس مشکلی ندارم. از محمد بپرس تو هیئت دولت بعد جلسه با اون بیشتر از همه گرم میگیرم. آرشم خودش کم پیداست وگرنه من که باهاش مشکلی ندارم.
پویا: آرهههه میدونم. تو با هیچ کس مشکلی نداری حاجی جان. به هر حال بزار برم سراغ اصل موضوع، یه پیشنهاد دارم برات از طرفشون، معذوریت هم نداری قبولش کنی، من فقط خیر همتون رو می خوام و چیزایی رو انتقال میدم که می دونم به نفعتونه، مخصوصا برای تو.
امیر: یا حضرت امام، چه خوابی دیدی ؟ هر وقت میگی به نفعته من چهارستون بدنم می لرزه.
پویا: بی شرف من مگه تاحالا بهت پیشنهاد بدی کردم ؟
امیر: نه پویا جان، حاشا و کلا، حالا بگو ببینم داستان چیه ؟
پویا: می دونی که اینا محموله آخری که داشتن میوردن رو سپاه گرفته و نکته جالبشم اینه محموله از گمرکی اومده بوده که دست خود سپاه بوده و این بیشتر از ضرری که براشون داره، می تونه براشون گرون تموم بشه، حالا دنبال اینن که بفهمن کی این بار رو عروس کرده. برای اینکه بفهمن حاضرن نقد 100 تا هم به هر حسابی که تو بگی بریزن بعد تو کارت رو شروع کنی.
امیر: صد میلیون ؟
پویا: من هنوز نمی فهمم چرا بعضی موقع ها بدون اینکه سودی برات داشته باشه خودتو میزنی به خریت ؟
امیر: معلوم بود ؟
پویا: برای بقیه نه.
امیر: خبر دارم کل بار 50 تا بوده، چرا حاضرن 100 تا بدن به من برای فهمیدن یه مخبر؟
پویا: اولا که اونا نمیدن، این عددیه که من تعیین کردم و تو باید ازشون بگیری، ثانیا، فکر می کنند ماجرا پیچیده تر از لو رفتن یه بار بوده. این می تونه تمام فعالیت های اقتصادیشون رو زمین بزنه و این برای هیچ کدوم از ما خوب نیست، حتی من.
امیر: تو که باهاشون کار نمی کنی و رد پات حتی نزدیک تجارت هاشونم نیست، از چی نگرانی ؟
پویا: وقتی که جنگ بشه، خمپاره دیوار مسجد و می خونه نمیشناسه، همه رو میریزه پائین. خودت که بهتر می دونی.
امیر: اینو در گوشت میگم چون به این مهدی اعتمادی نیست، ولی تو بهتر از هرکسی می دونی که زمین خوردن این 5 نفر خوشحالم می کنه، اینقدری که خودم تو تدارک بودم یه ضربه فنی بهشون بزنم که یه چی هم گیر خودم بیاد. ولی چون تو میگی کارشون رو انجام میدم. باشه پویا حالا بزار برم نماز بخونم داره قضا میشه، روش فکر می کنم. ولی فعلا جوابم منفیه.
مهدی: این چقدر قِر میاد ؟ 100 میلیارد رو می خواد بگه نه ؟ قدر نمی دونه احمق! بعدم این مگه مست نبود چرا رفت نماز ؟
پویا: تو باید تو همه چی سر کنی ؟ اینکه کارو قبول می کنه یا نه به خودش مربوطه، من چیزی که به نفعش بود را بهش گفتم. ضمن اینکه به جای اینکه تو نخ مستی و نماز امیر باشی، به نظرم دقت کن رو کی دست میزاری، اون دختره که دم میز مشروب باهاش لاس میزدی، زید عرفانه، امشب اگر تو مهمونی بود خشتکت رو پرچم می کرد و آمار کاراتو میداد دست مهسا. احتیاط کن، همیشه من نمی تونم نجاتت بدم. مهسا هم همیشه بیخیالت نمیشه.

مهدی متعجب از اینکه پویا از کجا متوجه این موضوع شده، در حالی که زیر لب داشت دری وری می گفت سمت رضا رفت. رضا رفتاری، سردبیر یک روزنامه محافظه کار بود که سر مقاله های تندی داشت و علی رغم رفاقت قدیمی که با خیلی از افراد توی مهمونی داشت، اما همه سعی می کردند به نوعی از مواجهه باهاش دوری کنند، تا ناخواسته توجهشو جلب نکنند. اما مهدی علی رغم این موضوع، و علی رغم اینکه رابطه خوبی هم با رضا نداشت، اما با احتیاط مکالمه ای رو با رضا شروع کرد.

مهدی: رضا، به نظرت تیمسار دمق نیست ؟
رضا: چرا دمقه ؟ مشکل چیه ؟
مهدی: نمی دونم، تو میدونی من زیاد از چیزی نمی ترسم، اما امروز از نگاهش میترسم، اصلا چرا ارتشی های زمان شاه اینطورین ؟
رضا: خب اینطوری باشه که اگر هرکی که نگاهش ترسناکه دمقه پس تو خودت همیشه دمقی چون نگاهت مثل ارزق شامیه همیشه.
مهدی: بابا این فرق داره، اصلا نگاهش کن از لحظه اولی که اومده یه جا وایساده سیگار می کشه فقط، مثلا تولد دوست نزدیکشه ها.
رضا: خب من شمردم تو خودتم امشب 7 تا سیگار کشیدی. پس دمقی.
مهدی: باشه بابا من اشتباه کردم چیزیش نیست. اشتباه برداشت کردم اصلا.
رضا: خوبه که متوجه اشتباهت شدی، حالا بگو ببینم چرا دمقی چی شده ؟
مهدی: لعنت به من ... لعنت
رضا: تو افسرده ای مهدی حتما خودتو به یه روانپزشک نشون بده.
مهدی: باشه

مهمونی ادامه پیدا کرد و وقت شام شد، شام به صورت سلف سرو می شد، میز سرو غذا تقریبا کامل بود و انواع غذا های فرنگی و ایرانی سرو میشد و میز جداگانه ای هم برای دسر ها و نوشیدنی ها تدارک دیده شده بود. افراد حاضر در مهمونی علی رغم اینکه سعی می کردند تفاخر و شان اجتماعی خودشون رو حفظ کنند، اما ولع سیری نا پذیرشون به خوراکی هایی که بابتش هزینه ای نکرده بودند قابل پنهان سازی نبود. پویا به همراه امیر و تیمسار رامتین محقق به سر میز سرو غذا رفتند تا غذای خودشون رو انتخاب کنند و شام رو با هم بخورن.

امیر: من 70 سال از خدا عمر گرفتم، هنوز نمی فهمم چرا توی شام سلف سرویس، بعضی ها برنج انتخاب می کنند. بابا شام سلف باید با کباب پر شه، چرا آدما هنوز اینو نمی فهمن.
رامتین: فکر می کنم جوابش مشخصه، چون این نوع غذا خوردن رو دوست دارن و ازش لذت می برن همونطور که تو از خوردن یه عالم گوشت به شکل های های مختلف لذت می بری.
امیر: خب باشه برنج همیشه هست. حتی تو خونه هم میشه سرو کرد اما برای خوردن کباب حتما باید بری رستوران.
رامتین: خب باشه به هر حال اونا اینطوری لذت می برن نمی تونی تخطئشون کنی.
امیر: تخطئه نمی کنم اما برام منطقی نیست.
رامتین: چی بگم والا.

امیر، پویا و رامتین سر میز شام نشستند و چند دقیقه ای به سکوت گذشت، پویا سر صحبت رو اینطور باز کرد.
پویا: خب تیمسار چطوری ؟ چرا امشب تو مهمونی گوشه گیر بودی ؟ چیزی شده؟
رامتین: والا چه عرض کنم، من نمی دونم الان اینجا اصلا چیکار می کنم. تو هم حالت خوب نیست مارو دعوت می کنی همچین جایی ها، تحمل همین دوست های قدیمی هم سخت شده، این جغله ها کیه دعوت می کنی ؟
پویا: می دونم، حق داری، منتها تولد امیر بود.
رامتین: خب می دونم، امیر که امروز حواسش به صحبت کردناش بود و سر و کله زدن با این در و دافا، میزاشتی یه روز دیگه دعوتمون می کردی با هم میومدیم رستورانت. چه کاری بود ؟
پویا: حالا ول کن اینا رو یه برنامه خوب برات دارم.
رامتین: چی ؟
پویا: بگو ببینم سهام چی داری ؟
رامتین: یه سهامایی دارم، چطور ؟
پویا: چقدر سخت اطلاعات میدی، باشه، می خوام حال مهدی رو بگیرم.
رامتین: چرا بگیری؟ همشهریمه، چیکار کرده مگه ؟ بعدم خوشم میاد ازش، اون روز صدرا رو شست پهن کرد رو آفتاب پسره احمق رو.
پویا: حالا صدرا اونقدرا هم احمق نیست. بعدم مهدی از حدودش رد شده می خوام ادبش کنم.
امیر: جدی ؟ بابا من باهاش شریکم، یه جور زمینش نزنی منم زمین گیر شم.
پویا: نه خیالت راحت، بعدم تو آب زیرت نمیره. رامتین هستی یا نه ؟
رامتین: اگر در حد ادب کردن متین نباشه هستم.
پویا: نه اون یه مورد خاص بود. پس جزئیاتشو بعدا بهت میگم.
رامتین: باش

شام سرو شد و مهمون ها کم کم مهمونی رو ترک می کردند، چاوش اومد تا از پویا خداحافظی کنه، که پویا ازش خواست کمی بیشتر در مهمونی بمونه و گفت که باهاش کار داره، چاوش علی رغم اینکه صبح جلسه داشت اما با اکراه پذیرفت و موند تا همه رفتند. امیر هم علی رغم اینکه می خواست اون شب رو در ویلای پویا بمونه، وقتی دید که چاوش قصد رفتن نداره، تصمیمش رو عوض کرد و از پویا تشکر کرد و همراه پیش کارش محمد امین ویلا رو ترک کرد. پویا به همراه چاوش وارد یکی از اتاق های ویلا که شبیه دفتر کار بود شدند و بعد از دعوت چاوش به نشستن، کنارش روی مبل راحتی چرمی که در اتاق بود نشست..

پویا: چطوری آقای دکتر ریاضی عزیز.
چاوش: مخلصم، هیچی دارم فکر می کنم ببینم چطور مهمونی امشب رو گردن نگیرم.
پویا: تو گردن نگیری ؟ مهمونی تولد امیر تو خونه منه به تو چه ربطی داره.
چاوش: تو که رفیقت رو بهتر میشناسی، اگر از این مهمونی یه بامبول انتخاباتی پیدا نکرد بندازه گردن من.
پویا: بیشرف حالا شد رفیق من ؟ تو که زودتر از من باهاش رفیق شدی، بعدم تو که می دونستی چرا اومدی ؟
چاوش: رابطه شماها با هم خیلی متفاوت با رابطه همه ما باهاشه، بعدشم بدتر بود، میداد روزنامه های زنجیره ایش تیتر بزنند " دام فساد ریاضی برای سرمایه داران شهر" بعد یه چیزایی رو می بست به من که اصلا با عقل جور در نمیومد. حداقل الان خودم بودم دیدم چه اتفاقایی رخ داده.
پویا: عجب. خب برنامت برای انتخابات سال بعد چیه ؟
چاوش: هیچی، قصدم فقط اینه که دار و دسته این مردک رای نیارن. می دونی که هیچ وقت دنبال قدرت نبودم. وگرنه مستقل اقدام نمی کردم. محافظه کارا خیلی تلاش کردن این سالها جذبشون شم که یه چهره آکادمیک داشته باشن. ولی از این کثافت کاری ها خوشم نمیاد.
پویا: خب کاری هم تونستی بکنی ؟
چاوش: نه هنوز، مدرک از خودش نمیزاره. منم مثل اون پرونده سازی بلد نیستم. وضعیت کشورم طوری نیست که از بهم ریختگیش استفاده کنیم برای کله کردنشون. احتمالا رای میارن.

پویا بلند شد، از توی کتابخونه پشت میز کار، دو تا پوشه پلاستیکی دکمه دار خاکستری برداشت و جلوی چاوش روی میز گذاشت و مجددا نشست. چاوش با تعجب از پویا در مورد این پوشه ها پرسید و پویا ازش خواست که نگاهی بهشون بندازه، چاوش هرچقدر بیشتر به مدارک نگاه مینداخت تعجبش بیشتر می شد و بعد از حدود 10 دقیقه با چشم های گرد شده گفت:

چاوش: فاک، یعنی حتی ماجرای گمرک بندر امام هم ...
پویا: هیس. بندر شاه بیشرف، بعدم خوندی دیگه چرا تکرار می کنی، حالا می خوای با اینا چیکار کنی ؟ میدونی که دونستن اینا می تونه به قیمت جونت تموم شه ؟
چاوش: چرا اینا رو به من دادی ؟
پویا: چون می خوام بهت پیشنهاد کنم باهاش سازش کنی.
چاوش: تو مدارکی که فسادشو در این حجم ثابت می کنه رو به من دادی تا بهم بگی باهاش سازش کنم ؟ با من شوخی می کنی ؟
پویا: نه، اینکارو کردم، چون اگر قبل داشتن اینا بهت می گفتم. از رو اجبار قبول می کردی، چون گزینه دیگه ای نداشتی، و این می تونست باعث انجام یه کار سست از طرفت بشه و تو هر لحظه برنامت رو عوض کنی، و قدمت بعدیت قابل پیش بینی و از رو برنامه نبود، اینطوری هم به خودت لطمه میزدی و هم به امیر، اینطوری ممکن بود برای هممون درد سر درست کنید. اما الان تو می تونی آگاهانه به جنگش بری. یا اینکه باهاش بسازی، هر کاری کنی پایدار می مونه و رو برنامس. این برام مهم تره.
چاوش: تو منو میشناسی. الانم می تونی اینا رو از من بگیری، ولی با دونستن اینا من هیچ جوره باهاش کنار نمیام. چه این مدارک دستم باشه یا نه.
پویا: من چیزی رو که به کسی میدم پس نمیگیرم، اما بازم بهت توصیه می کنم که باهاش کنار بیای، دیگه میل خودته.
چاوش: به توصیه ات فکر می کنم اما حتما قول نمیدم عمل کنم.
پویا: میل خودته، شب می مونی ؟
چاوش: نه خانم منتظره فردا هم جلسه دارم. ممنونم ازت.
پویا: شب خوبی داشته باشی.

پویا چاوش رو تا دم درب ورودی بدرقه کرد و چاوش هم در حالی که ذهنش به شدت مشغول بود و داشت در مورد برنامه آینده اش به شدت فکر می کرد، سوار ماشینش شد و از خونه پویا دور شد. و پویا به داخل خونه برگشت.

عرفان: براوو، عجب جنگی بشه. دلم به حال خودم میسوزه.
پویا: پفیوز! چیه هنوزم می ترسی افشاگری چاوش پایه های وزارت تورو هم بلزونه ؟
عرفان: خب به هر حال من تو این دولت وزیرم، اگر پامم گیر نیوفته، به هر حال چاوش از من استفاده نمی کنه.
پویا: من وقتی چیزی میگم رخ میده. پاشو برو بخواب، سه ساعت دیگه پروازت بر می گرده تهران،
عرفان: استانبول خیلی خوش گذشت. مرسی پویا که این سفر تجاری رو برام ترتیب دیدی.
پویا: پفیوز.

خودرو امیر، اتوبان کرج - تهران، 2.5 بامداد 28 بهمن 1399
امیر: مهمونی خسته کننده ای بود.
ممل: چرا حاج امیر، مشکلش چی بود ؟
امیر: تحمل آدما دیگه برام سخت شده، مخصوصا این بچه ها، خیلی خسته ام.
ممل: خب استراحت کن. زیاد از خودت کار می کشی.
امیر: این خستگی با استراحت حل نمیشه. بیخیال، بیا این 5 تا یادداشت رو بگیر، فردا خودت بردار ببر بده به آرش و محمد، خلفی و رضا.
ممل: این که شد چهارتا
امیر: میدونم حمال، الان تو زرنگ از من سوتی گرفتی. اون یکی رو بده پیک مطمئن برسونه به مهسا، خودت نرو.
ممل: چی هست اینا ؟
امیر: آدرس خونه عمت، می خواستم بهت می گفتم حتما.
ممل: باشه چته خب. باز زیاده روی کردی ؟
امیر: نخوردم امشب مشروب، خورده بودم که بابت فضولیت خشتکت رو می کشیدم سرت.
ممل: امشب نمیشه با تو حرف زد، باشه حاجی انجام میشه.
امیر: آفرین، حرف گوش کن.

امیر چشماش رو بست، گرم کن صندلی رو روشن کرد، پشتی صندلی رو عقب داد و خوابید، محمد امین هم گوشیشو برداشت و یک پیام برای پویا فرستاد تا ببینه که یاداشت هارو باید برسونه یا نه. پویا بعد از مطلع شدن از اسامی در حالی که براش عجیب بود که چرا به جای عماد یاداشت داره به مهسا ارسال میشه، از محمد امین خواست تا دستور امیر رو اجرا کنه. و اما امیر بی خبر از این موضوع بود که محمد امین پیشکار مورد اعتمادش که از کودکی توسط امیر به سرپرستی پذیرفته شده بود و امیر مثل پسرش بهش اعتماد داشت، حالا داشت کارهاشو با پویا هماهنگ می کرد. موضوعی که حتما دونستنش میتونست برای امیر خیلی مهم باشه.


پایان فصل اول |

 
آخرین ویرایش:

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
داستان بازی


داستان اصلی
فصل 2 |
رستوران آقارضا سهیلا، خیابان فرحِ تهران، 20 تیر 1352
امیر دانشجو سال آخر مهندسی راه و ساختمان دانشگاه پلی تکنیک بود، یک دانشجو مذهبی، که اون روز ها تحت تاثیر جو غالب جامعه درگیر فعالیت های سیاسی شده بود و چند باری هم بخاطر شکل دادن و شرکت تو گروه های مخالف دانشجویی توسط حراست خواسته بودنش و حتی پاش به ساواک هم باز شده بود، منتها هر بار به طریقی خودشو از اتهامات مبرا کرده بود و قسر در رفته بود. البته برعکس اینکه دانشجو پرحاشیه و اجتماعی به حساب می اومد اما تا حدی ماخوذ به حیا هم محسوب می شد و یه وقتایی هم زیادی توی خودش می رفت. تو تهران دوتا پاتوق داشت که وقتی که تنها بود یا با دوستای نزدیکش بود اکثرا اونجاها میشد پیداش کرد، کافه رستوران آقا رضا سهیلا تو خیابون فرحِ تهران و پارک ساعی تو خیابون پهلوی.
امیر: خب رئیس حساب ما چقدر شد ؟
رامتین: امیر بزار من بدم
امیر: جناب سروان نفرمائید شما مهمون منی.
رامتین: نترس پول من حلاله، هرکی تو ارتشه که پولش مشکل نداره، بزار من حساب کنم.
امیر: نه جون رامتین نمیشه. اینجا دانشجوییه من باید حساب کنم. رفتیم جای گرون تو حساب کن که وضعت خوبه.
صندوقدار:خب یه املت و یه چایی شیرین، سر جمع می کنه 8 تومن.
امیر: این هویدا دیوث، پس چی میگه هیچی گرون نمیشه. بابا دو هفته پیش همین شد 7 تومن و پن زار که، ای بترکه مرتیکه گامبو.
صندوقدار: اما رئیس می گفت دو ساله دست به قیمتا نزده، شما مشتری نیستین مگه ؟ بعد دو سال خوبه دیگه.
امیر: حسن آقا راست میگه، چرا مشتریم، از کجا فهمیدین ؟ شما جدید اومدی اینجا ؟
صندوق دار: 13 روزه، معلومه اینجا پاتقتونه.
امیر: اسمت چیه ؟
صندوق دار: پویا
امیر: چه اسم قشنگی، خوشم اومد ازت آقا پویا ایشالله موندگار شی. راستی امروز بعد از ظهر من یه مهمونی دارم به مناسبت تموم شدن امتحانای لیسانسم، رفیقامم هستن، می تونی برای من دو سه تا میز رو بزاری کنار هم تا ما بیایم ؟
پویا: مرسی آقا، و اسم شما چیه ؟ اونو برای چه ساعتی می خواین، من باید با آقای میرلوحی هماهنگ کنم
امیر: من امیرحسینم. برای ساعت 5 می خوام، میرلوحی ؟ آهان فامیلی عمو حسن، میرلوحیه، چه باحال، باشه ولی اون هماهنگه، بگو امیر فروغی خودش بهت میگه.
پویا: اگر اینطوریه که پس منتظرتونیم.
...
امیر: به نظرم پسر باحالی اومد شاید جای آریا اومده باشه، همین که خودشو نمیگیره خیلیه. به نظرم خون گرمه.
رامتین: نمی دونم تو هم که با همه سری املت میشی، بابا تو پرونده داری، نمیگی مامور ضد خرابکاری باشه ؟
امیر: خب باشه، من باید بترسم، تو چرا میترسی تو که تو نظامی.
رامتین: باشه برای منم دردسر میشه.
امیر: یکم چیز داشته باش سروان
رامتین: همون تو داری بسه، من رفتم فعلا
امیر: راستی عصر میای؟
رامتین: کیا میان ؟
امیر: چند نفر از همیشگی ها هستن، چاوش، مهدی، حمید، مهسا، متین، فروغ، میترا، رابین، فرامر و عماد شاید یکی دوتا دیگه از بچه ها هم بیان احتمالا ده دوازده نفری میشیم.
رامتین: نه حال ندارم، اصلا می خوام برم ورزش چیز کنم بزرگ شه !
امیر: آرههه بندازززز، تیکه بنداز سروان، باشه فدات پس آخر هفته می بینمت.
رامتین: باشه فعلا

رستوران دهباشیان (آقارضا سهیلا سابق)، سهروردی تهران، ششم اسفند 1399
یادداشت های امیر به دست اون پنج نفر رسید که توش دعوت شده بودند که راس ساعت 8 شب ششم اسفند، بیان پاتوق همیشگی، پاتوقی که از اول انقلاب دیگه توسط امیر و پویا خریداری شده بود و بعدم امیر سهم خودشو به صورت کامل به پویا واگذار کرده بود و الان مال پویا بود. رضا، آرش، محمد و خلفی با اختلاف 3-4 دقیقه به رستوران رسیدند و امیر رو دیدند که پشت یه میز نشسته و داره تو دفتر یاداشت چرمی جیبیش چیزایی می نویسه. جلو رفتن و بالای سر میز وایسادن و خلفی شروع به خوش و بش با امیر کرد.
خلفی: چطوری حاجی، چاق شدی، بهت ساخته وزارت، لفت و لیس به راهه ها
امیر: چاقال، تو میری تایلند، به من ساخته ؟ حالا دیگه مهمونی تولد منو می پیچونی ؟
خلفی: تایلند چیه حاجی، لبنان بودم جان حاجی.
امیر: آره لابد رفته بودی نماز جماعت سید حسن، برو خودتو سیاه کن، اتفاقی درخواست ارز نیمایی چینی هات اومد زیر دستم دیوث
خلفی: شت، تو باید امضاشون کنی ؟
امیر: نه عمه جونت امضا می کنه اینا رو، لامصب چینی کالای اساسیه ؟
خلفی: اساسیه حاجی اساسیه، عمم تو چی ناهار سرو کنه برای شوهرش ؟ تو تاقار ؟
امیر: دارم برات، من که امضا کردم ولی ریدم تو مملکتی که من وزیرشم و تو تاجرش
رضا: نمی خواین این بحث رو تموم کنید ؟ ما برای این اینجاییم ؟
امیر: باز که عصبانی ای رضا، بابا برای تو که بد نشد، تیتر روزنامه فردات در اومد: " وزیر کاخ نشین ارز ملت مستضعف را صرف دوستانش می کند، در وزارت آمریکائی – اسرائیلی فروغی چه خبر است ؟ " حالا ملت مستضعف چه میدونند که این وزیر کاخ نشین مجوز رو داده به شریک صاحب روزنامه " وااالا
آرش: بلند بلند می خواین در این موارد صحبت کنید ؟
محمد: آرش راست میگه، امیرجان به صلاح نیست این حرفا.
امیر: نترسین اینجا خیلی وقته غریب نمیاد، میومد من با شما اینجا قرار نمیزاشتم. چرا سرپا وایسادین حالا بشینید من برم یه دستی به آب برسونم بیام ببینم دردتون چیه.

آرش: این مگه نمی دونه موضوع چیه؟ چرا تازه میگه بگید داستان چیه، باز خودشو زد به نفهمی ؟ عماد کجاست اصلا ؟ باهاش هماهنگ نکردین ؟
رضا: نمی دونم، این کلا همینه، هیچ وقت کمکی به کار آدم نمی کنه، بعد مشکوک نبود این حرفا رو جلو من زد با امین ؟ دیوونه بود دیوونه تر شد.
محمد: ول کنید، اومد، طبیعی رفتار کنید. خلفی تو باهاش حرف بزن.
خلفی: به من چه، من که اصلا تو مهمونی تولدشم نبودم نمی دونم چی به چیه، محمد خودت حرف ...
امیر: خب بچه ها نمیگید داستان چیه، من 3 ساعت دیگه جلسه دارم.
خلفی: لعنتی ساعت 9 شبه، با کی جلسه داری ؟
امیر: پفیوز به تو چه، با عمت جلسه دارم به تو باید جواب پس بدم؟ حیف که محمد اینجاست :، هیچی جلسه اضطراری کاریه.
محمد: امیر جان، حتما پویا بهت گفته در مورد چی می خوایم باهات صحبت کنیم که به ما چهار نفر پیام دادی بیایم، فقط عماد کجاست ؟ به اون نگفتی ؟
امیر: یه چیزایی می دونم نه کامل، در مورد عماد هم صبر کنید آآآآآآ خب عماد اومد.
آرش: فاکککک این که مهسا زن مهدیه، اینجا چیکار می کنه، عماد کو. بعد چرا تنهاست شوهرش چرا باهاش نیست.
امیر: وایسین براتون توضیح میدم ... سلام مهسا چطورین ؟ خوش اومدین، تو پیام ننوشته بودم ساعت 8، الان 8.5 ئه خانم.
مهسا: سلام بچه ها، سلام امیرخان، چرا نوشته بودید، منتها لباس عروس داشتیم، زن رئیستون بود امیرخان، پورشمم گذاشته بودم رو پل همسایه، راهنمایی رانندگی اومد با جرثقیل برد، آدم نیستن که مردم.
امیر: آره واقعا مردم بی ملاحظه شدن ! خب بچه ها یه توضیح بدم، عماد رو من باهاش صحبت کردم، گفت که با توجه به مسائلی که پیش اومده نمی خواد دخیل تجارتتون بمونه، برای همین تمام سهم و امتیازش رو از جمله دپوزیتی که پیشتون داره رو واگذار کرد به خانم مهسا. می دونم که باید قبلش باهاتون مشورت می کرد، ولی اینقدر ترسیده بود که من حساب کردم تا مشورت با شماها و واکنش احتمالیتون بند رو آب بده و براتون بد بشه. مطمئنم درک می کنید، اگرم نگران این هستید که مهسا زن مهدی هست و مهدی مطلع میشه، نگران نباشید مهدی به هیچ عنوان از این تجارت بویی نمی بره، هممون مهدی رو میشناسیم و مهسا هم اصلا نمی خواد مهدی چیزی بدونه. یعنی به محض اینکه مهدی از جانب هرکسی از این شرایط بوئی ببره، همه چی تموم میشه.

وقتی که امیر این جملات رو ردیف می کرد، آرش و رضا با شنیدن هر جمله عصبانی تر میشدن چون حس می کردند که امیر داره بازیشون میده و کارو از دستشون خارج می کنه و این براشون قابل تحمل نبود، از طرفی خلفی لبخند میزد و ساکت بود و محمد سعی داشت آرش و رضا رو ساکت و آروم کنه تا کاری ازشون سر نزنه که همه چی بهم بریزه. بعد از اتمام صحبت های امیر محمد خطاب به امیر به حالت آرومی گفت:

محمد: امیر فکر نمی کنی این موضوع رو ما باید حل می کردیم، نه تو ؟ شاید ما خیلی با این موضوع راحت نباشیم.
امیر: هووم راست میگی، من همیشه حرفای تورو خوب می فهمم محمد جان. به نظرم خب کاری نداره، مهسا سهم عماد رو به عماد بر می گردونه و من تضمین می کنم که طوری رفتار کنه انگار چیزی نمی دونه، شما هم میرید موضوع رو با عماد حل می کنید و پیدا می کنید کی محمولتون رو لو داده. منم میرم به جلسم میرسم، مذاکره تمام ؟
محمد: خب نه اینطوری که نمیشه ما رو کمک تو حساب کردیم.
آرش و رضا: اینکه ...
محمد: هیس ... خب امیر خب گویا تو فعلا بیشتر از ما از شرایط خبر داری. چی می خوای؟
امیر: من چیزی نمی خوام، شما از من کمک می خواین، پویا گفت که برای من پیشنهاد دارید، فکر کنم گفت 125 تا. راستش پروژه الهیه من 150 تا کم داشت ولی پویاست دیگه چیکار کنم. باشه بریزین به حساب محمد امین، سعی می کنم تا فروردین بهتون بگم کی این کارو باهاتون کرده.
آرش و رضا: آ....
خلفی: پفیوز : ))
محمد: هیسسسسس. باشه، قبوله. فقط نمی تونی زودتر.
امیر: چرا تا اردیبهشت بهتون خبر میدم. اینم شماره شبا حساب محمد امین، شبتون بخیر بچه ها. خانم مهسا میاین شما هم برسونم یا می خواین با شرکای جدیدتون جلسه بزارین ؟
مهسا: نه امیرخان، لازم نیست، من 25 تا سهم خودم رو میریزم به همین شماره که دادید. فکر می کنم بچه ها هم دوست دارن با هم صحبت کنند. بریم.

امیر و مهسا با هم از رستوران بیرون رفتن، آرش و رضا از شدت خشم و عصبانیت قرمز شده بودند و عرق سردی از شدت بهت روی پیشونی محمد نشسته بود، اما خلفی به صورت خونسردی به صندلی تکیه داده بود و بقایای غذاشو می خورد و چند لحظه یه بار می خندید.

آرش: محمد چرا اینکارو کردی، من مطمئنم همه چی زیر سر این بیشرفه، پویا الکی میگه، این خودش محموله رو لو داده چرا نذاشتی من و رضا دهنشو سرویس کنیم ؟ خلفی تو چرا می خندی دیوث ! ..خل شدی ؟
خلفی: چرا ...ر میگی بابا، من دارم به اون چیزی که بهم گفت می خندم، دارم تصور می کنم جلسش با عمه ام چطوری میشه ؟ لامصب عمه کوچیکه من الان 96 سالشه بعدم آخه ساعت 8 شبم می خوابه، اصلا جلسشون در مورد چیه؟
محمد در حالی که از رفتار خلفی به شدت تعجب کرد رو به آرش و رضا گفت: بچه ها آروم بگیرید، من به حرف پویا اعتماد دارم، ولی موافقم کار امیر طبیعی نبود. باید بریم سراغ عماد ببینیم چرا اینکارو کرده. ولی به نظرم ما چاره ای نداشتیم. اگرم کار خودش باشه ما نیاز به مطمئن شدن داریم و تنها مسیرش از خودش میگذره. باید فعلا کاری که میگه رو بکنیم.
آرش: من که موافق نیستم، ولی فعلا همراهی می کنم، 25 تا رو بریزیم ؟
خلفی: من که میریزم، تهش به عمم میگم ازش پس بگیره
رضا: باشه خلفی سهم منم تو بریز
خلفی: پفیوز چرا من ؟
رضا: هیچی چون هم عمت می تونه پولو پس بگیره بعدا و هم اینکه فردا تیترت نکنم.
خلفی در حالی که برای لحظه ای لبخند روی لبش خشک شد گفت: پفیوز ! و بعد دوباره خندید.

همزمان با جلسه ای که بین محمد، آرش، رضا و خلفی در جریان بود، امیر و مهسا هم در ماشین امیر که روبروی پارک ساعی پارک شده بود مشغول صحبت شدند
امیر: حال کردی چطوری وارد بازی شدی ؟ قیافه آرش و رضا دیدنی بود.
مهسا: آره واقعا عالی بود، آفرین امیرخان، ببینم ما که قرار نیست 25 تا رو بدیم ؟
امیر: از شما بعیده، لاید انتظار داری 12.5 بریزم به حساب خودم ؟ نه، مبلغی که پویا گفت 100 تا بود، منم 100 تا ازشون گرفتم. همین. فقط، من یه بررسی کردم، کسی که این بار آخر رو گرا داده، نه سیاسی بوده، نه مواد مخدری، پیدا کردنش واقعا سخته. شاید به کمک شما هم نیاز پیدا کنم.
مهسا: چه کمکی ؟
امیر: گفتی زن رئیس اومده بود مزون، احتمالا برای عقد دختر رئیس، چون شنیدم داره عروس پسر صناعت وزیر اطلاعات میشه، من نمی تونم از این سوال جواب کنم چون خیلی تیزه، من اگر سوالی ازش بپرسم میره پی داستان رو در میاره دردسر میشه. اما حتما عروس و پسرش می تونند یه کارایی بکنند. 20 تا هم شیرینی عروسی بهشون قول بده. شاید خوششون بیاد از بابا هاشون مستقل شن.
مهسا: عجب ! خودم چی پس؟
امیر: از اون 20 تا، 5 تا رو که بیشتر به دختر رئیس و پسر وزیر نمیدی که؟ میدی ؟
مهسا: از کجا فهمیدی ؟
امیر: کسی که چهل ساله داره اون مهدی پفیوز رو اداره می کنه، خودش ته خطه !
مهسا: از دست شما امیرخان. من برم.
امیر: عجب، اون پورش جدیدته؟ مبارکه. آخه اینا چطوری باور کردن کسی جرات داره پورش تورو ببره ؟
مهسا: اگر باور نمی کردن که الان جای تو یا پویا بودن.
امیر: باشه برو مهدی زودتر از تو برسه سوال جوابت می کنه ممکنه متوجه شه.
مهسا: فکر کردی جرات داره سوال جواب کنه ؟ بعدم اون امشب تا 3-4 صبح بیرونه، بیاد میگه داشته یکی از زیر دستاشو ادب می کرده، اما در اصل زیدش داره ادبش می کنه !
امیر: خب فکر می کردم این جدیده رو نمی دونی عذاب وجدان داشتم. خوبه که می دونی. برو شب بخیر.
مهسا: شب شما هم بخیر آقای وزیر!

امیر اون شب به آپارتمانش رفت و از فردای اون روز به صورت جدی پیگیر پیدا کردن کسی شد که محموله مواد رو تحویل سپاه داده بود.

وزارت صنعت، خیابان کریم خان تهران، 10 اسفند 1399
امیر: محمدامین، مهسا همسر مهدی فرمانی رو بگیر وصل کن، خودت ها، ندی دست منشی.
محمدامین: حاج آقا پشت خط هستند. امیر: وصل کن.
مهسا: به به جناب وزیر، قربان دیگه مسئول دفترتون تماس میگیرند، سایه اتون سنگین شده.
امیر: نفرمائید سرکار خانم، این که دلیل داره، بعدا بهت میگم، سایه شما سنگین شده که خبر نمیدین.
مهسا: از چی باید خبر بدم ؟ مهدی دیشبم 4 صبح اومد خونه.
امیر: اونو که می دونم، حتی میدونم جای همیشگی این روزاش نبود، این دفعه واقعا داشت زیر دست آدم می کرد، منتها به روش خودش آدم، می کرد.
مهسا: از دست شما، پس دنبال چی هستید ؟
امیر: یادتون رفته ؟ قرار بود ...
مهسا: چقدر شما عجله داری مگه قرار نبود اردیبهشت جوابشون رو بدی ؟
امیر: خانم من به اونا گفتم اردیبهشت بهشون خبر میدم، اما قرار نیست خودمم اردیبهشت خبردار بشم. اینو یادت باشه، وقتی می خوای برای انجام کاری به کسی زمان بدی، هر چیزی رو که فکر می کنی ممکنه طول بکشه، دوبرابر کن. اول بخاطر اینکه اگر شرایط طوری نبود که باید، وقت داشته باشی شرایط رو طوری کنی که باید. دوم اینکه اگر نیازی هم به مورد اول نبود، از اعتبار سریعتر انجام شدن کار لذت ببری.
مهسا: عجب، حالا من اگر کاری نکرده باشم چی ؟
امیر: اونوقت شک می کنم تو شراکتمون !
مهسا: خب پس شک نکن، صحبت کردم، کسی که تماس گرفته به اطلاعات سپاه، یه دختر 37- 8 ساله بوده، خودشو سارا سیفی معرفی کرده.
امیر: خب اسمش چی بوده ؟
مهسا: میگم سارا سیفی.
امیر: شما فکر کردی من چیم ؟ معرفی کرده، چی بدست اومده ؟ تو اون خراب شده کسی که همچین اطلاعاتی میده، اول میریزن خودشو بازجوئی می کنند بعد میرن سر وقت محموله. خودش کجاست ؟ بازداشته ؟
مهسا: خوبه، منم فهمیدم با آدم درستی شراکت کردم. جالبه من تا همین دو روز پیش نمیدونستم اینا رو که میگی. نه آزادش کردن، گویا وصل بوده، چیزی هم علیهش نبوده. پسر وزیر فقط فامیلیشو می دونست، آآآآآ چی بود، آهان بختیاری!
امیر: یه میلیون دختر با فامیلی بختیاری تو این کشوره ! اسمش چیه، اصلا کی آوردتش بیرون ؟
مهسا: شما 20 تا دادی اونم 15 تاش مال خودم بوده، چه انتظار ها دارید !!

مهسا تلفن رو روی امیر قطع کرد و امیر درحالی که از این عکس العمل مهسا تعجب کرده بود، محمد امین رو با حالت تندی صدا کرد.

امیر: محمدامین ! کدوم گوری هستی بیا تو اتاق.
محمد امین: بله حاج آقا ؟
امیر: زهر مار و حاج آقا، اینجا کسی هست به من میگی حاج آقا ؟ بگو امیر بابا ! بیا، این دستخط رو میگیری، ور میداری میری اطلاعات سپاه، پیش سرتیپ طلائی، سلام میرسونی، میگی حاج آقا فروغی گفتن که اون مورد آقا زاده انجام شد، یه دامداری هزار راسی مجوز دادم تو زمین های عباس آباد ورامینشون. منتها آبشو دیگه از قرارگاه خاتم بگیرند، بعدم میگی حاج آقای فروغی برای این نامه التماس دعا ویژه دارند.
محمدامین: این نامه هم نباید بدونم توش چیه ؟
امیر: عزیزم چه حرفیه تو محرم اسرار منی، کی من از تو چیزی پنهان کردم ؟ نوشتم لیست تمام بازداشت شده های مونث یک ماه اخیر اطلاعات سپاه به نام خانوادگی بختیاری رو برام بفرسته.
محمدامین: میفرسته ؟ مگه اینا محرمانه نیست ؟
امیر: چرا منتها مهر محرمانگیش با هزار تا گاو باز شد.
محمدامین: عجب ! باشه حاج امیر من رفتم.
امیر: حاج امیر و کوفت! پفیوز اینجا وزارت خونه است یا جالیز پدریت ؟ اگر شنود گذاشته باشن تو دفتر چی ؟ نمیگن با این یه سر و سری داره حمال ؟
محمدامین: دِ خودتون گفتین حاج آقا، بعد چیزایی که قبلش گفتین مشکلی نداشت ؟
امیر: من گفتم ؟ کِی گفتم ؟ اصلا گفته باشم خفه شو خودم بهتر از تو میدونم، برو گم شو.

محمد امین به حالت عصبانی از اتاق بیرون رفت در حالی که دلیل رفتار امیر رو متوجه نمیشد، اما امیر بعد از چند لحظه شروع به خندیدن و صحبت کردن با خودش کرد.
امیر: من چرا ریدم به این بدبخت ؟ چمه ؟ خب فامیلش بختیاری بود که بود، بدرک، اصلا مهسا چرا تلفن رو قطع کرد. چته تو امیر امروز ؟

اضطرابی وجود امیر رو گرفته بود که علتشو نمی دونست و هرچی فکر می کرد چیزی به نظرش نمیومد، حس کرد دیوار های دفترش دارن به سمتش میان و فضا داره به شدت براش تنگ میشه و انگار داشت اکسیژن کم میورد و خفه میشد و فهم دلیل تغییر حالش هم براش گنگ تر میشد، برای همین کتش رو از پشتی صندلیش برداشت و بدون اینکه منتظر محمد امین و جواب نامه بشه و یا اجازه بده که محافظ ها اسکورتش کنند به سمت ماشینش رفت تا به خونه برگرده، اما وقتی به خودش اومد که ساعت از نیمه شب گذشته بود و بعد از 7 ساعت گشت و گذار بی هدف پشت فرمون ماشین، به آپارتمانش رسیده بود.

آپارتمان امیر، جماران، بامداد 11 اسفند 1399
امیر نیمه شب و خسته و کلافه به آپارتمانش رسید، یک آپارتمان 450 متری در یکی از بهترین نقاط شهر که برای خیلی از مردم حکم بهشت رو داشت، برای یک آدم تنها مثل اون حکم زندان بود، زندانی با پنجره های بزرگ و لوازم گرون قیمت که هر سالی که میگذشت اندازش بزرگ تر میشد، ولی بازم زندان بود و امیر خودش زندان بانش، ذهنش هنوز درگیر بود، وارد شد و پالتو اش رو در آورد و روی کاناپه، تیوی رومش رها کرد و خودش هم کنار پالتو روی مبل رها کرد، از روی میز سیگار برگ اصل کوباییش که تفیلی یه تاجر بود برای خودشیرینی پیش جناب وزیر رو برداشت و با فندک گرون قیمتی که خلفی براش از فرانسه آورده بود روشنش کرد. اما واقعا نمی دونست که همه اینا برای چیه ؟ اصلا چرا وزیر شده بود و این همه دغدغه و آشوب توی هفتاد سالگی رو برای خودش ساخته بود و تنها تمام فشار عالم رو تحمل می کرد ؟ چرا نباید مثل بقیه آدم های شهر، تو این سن با نوه هاش بازی می کرد و بزرگ ترین دغدغه اش، تهیه جهیزیه برای دختر کوچیکش و گرفتن مرغ یخ زده دولتی تو صف چند صد متری می شد ؟
این سوالات همیشه باهاش بود و هرز چند گاهی به ذهنش میرسید، اما اینبار همه اینا وقتی بهش هجوم آورد که با یک اسم مواجه شده بود. محمد امین نزدیک ساعت 8 شب باهاش تماس گرفته بود و نتیجه ای که سردار طلائی بهش گفته بود رو براش خوند، اسم اون دختر این بود، مهتاب بختیاری، فرزند فرید !
امیر حالا تو مسیر سختی قرار گرفته بود، مسیری که برعکس اکثر اوقات، هیچ راه حل کم هزینه ای براش نداشت، به ذهنش رسید که مثل تمام وقتایی که تو این وضعیت گیر میکنه به پویا تماس بگیره تا از اون کمک بخواد، اما به این فکر کرد که چیزی که رخ داده برای پویا هم قابل توضیح نیست. با خودش جواب های پویا رو مرور می کرد کرد که حتما بهش می گفت : " بدرک که اونه، اون کاری رو کن که لازمه" یا می گفت: " خب اونه ؟ برات مهمه ؟ بزن زیر همه چی خون راه بنداز " اما نه، امیر میدونست که با اینکه راه حل های احتمالی پویا حتما درسته، اما الان به راه حل درست نیاز نداره، اون دنبال راهی بود که بتونه این آتیش رو بخوابونه و نمی تونست به پویا بگه این آتیشی که تو ذهنش شعله ور شده چیه ! پس مشورت با پویا براش فایده ای نداشت.
بعد از کلی فکر کردن و سیگار کشیدن در حالی که هوا تقریبا روشن شده بود، به خلفی زنگ زد و بدون اینکه توضیحی بده، ازش خواست که جمعه، 15 اسفند ساعت چهار عصر به آپارتمانش بیاد و بعد به همون صورت به عرفان زنگ زد و اونم برای همون روز و یک ساعت بعد از خلفی به آپارتمانش دعوت کرد.


آپارتمان امیر، جماران،تهران، 15 اسفند 1399 ساعت 4 عصر
محمدامین: امیرخان خلفی اومده. در رو باز کنم ؟
امیر: چه عجب یه جا درست اسممو صدا کردی پسر، آفرین، آره بگو بیاد تو. فقط حواست باشه این پفیوز حرف در بیار و بی چاک دهنه، جلو این سوتی ندی اینطوری صدام کنی. میره همه جا پر می کنه من باهات روابط زیر لاحافی دارم !
محمدامین:عجب، حواسم هست، خیالت راحت باشه.
خلفی: به به آقای دکتر حاج مهندس، امیر آقای فروغی دامت برکاته، شوهر عمه گرامی. چطوری ؟ پفیوز نگفته بودی زدی تو کار میلف بالای 90 سال
امیر: خفه شو، حوصله ندارم، کارمم باهات مهمه، اصلا حوصله چاک دهن بازت رو ندارم. زیادی بازی در بیاری میدم مهدی دکل برج میلاد رو ...
خلفی: آآآآآآآآ مگه جا میشه ؟ صبر کن ببینم، من اینقدر اینج، برج میلاد اونقدر متر، اه این چاوش کجاست اون محاسبه اش خوبه. ولی خب تو میگی لابد میشه
امیر: نخند چاقال، میگم یه ذره جدی باش، لامصب شصت و هف، هش سالته، خجالت بکش حیوون. میگم برای چیز مهمی گفتم گورتو گم کنی بیای اینجا.
خلفی: اوه مثل که جدیه، جناب دکتر عصبانی شد. بیشرف زمانی که من و تو با هم جدی صحبت کردیم کی بوده ؟ خب الدنگ نفرتو اشتباه انتخاب کردی، منو باید برای کار مهم بگی بیام ؟ بابا من تهش بتونم یه اتو برات پیدا کنم بدم بهت برای عمم.
امیر: خفه میشی یا گم میشی بیرون، واقعا حوصله ات رو ندارم امین.
خلفی: شت، پس واقعا جدیه، آخرین باری که منو امین صدا کردی اتفاق بدی افتاده بود. بگو ببینم چته.
امیر: در رابطه با اون محموله لو رفته مواده، تو هم شریکشونی به هر حال! باید باهات حرف میزدم.
خلفی: عه ک..ی فکر کردم حالا چیه، از من آدم تر پیدا نکردی تو اون جمع ؟ منو بگو فکر کردم عاشق شدی دوباره ! خب به محمد زنگ میزدی منو چرا علاف کردی. من اصلا تو اون بار سهم نداشتم.
امیر: یه لحظه خفه شو ! میگم اون کسی که محموله رو فروخت پیدا کردم. می فهمی ؟ یه دختر 37-8 ساله بود.
خلفی: خب بازم به من چه، معرفیشون کن به بچه ها ترتیبشو میدن. چرا اینقدر مگسی ای ؟
امیر: نمیشه، دیشب پرواز کرد استانبول، فردا هم از همونجا میره کانادا. یعنی من فرستادمش که بره ...
خلفی: فاک، پفیوز تو گوش اینم زدی ؟ لعنتی میدونی که اینا حساس بودن از این یکی میگذشتی خب. دهنتو سرویس می کنند که خب اگر بفهمن پرش دادی.
امیر: نسناس، خفه شو بزار برات بگم، میدونی کی بود ؟
خلفی: یه داف 18 چرخ، چه می دونم تو زدی تو گوشش از من میپرسی ؟
امیر: زید عرفان بود ابله ! همون دختره که عرفان خودشو براش می کشه.
خلفی: فاک فاک فاک فاک فاک ! شت ! چرا اون ؟ تو مطمئنی ؟ اصلا چی به اون میرسید ؟ نکنه اطلاعاتی بوده !
امیر: نه ! عرفان بهش گفته اینکارو بکنه ! منتها فکر نمی کردن لو برن، یه سوتی ریز دادن اطلاعات ریخته سرش مشخصاتشو در آورده، منتها عرفان با نفوذش پیش همکارای سابقش درش آورده ! ولی دیر جنبیدن برای پاک کردن رد پاش !
خلفی: وای، آرش و رضا می کشنش ! چرا اینکارو کرده ؟ نکنه بخاطر شراکت عرفان و رضا، اختلاف بینشون افتاده خواسته جبران کنه !
امیر: اینشو نمی دونم، به عرفان گفتم 5 اینجا باشه، 10 دقیقه دیگه میرسه، ولی تو می دونی عرفان رو من مثل محمد امین، جای پسرای نداشتم دوست دارم. باید یه فکری بکنیم و این ماجرا تموم شه.
خلفی: برو بابا چه فکری بکنیم. فیلم هندیه مگه ؟ دو ماه دیگه می خوای چی به اینا بگی ؟ میدونی که می دونند امکان نداره تو نفهمیده باشی کار کیه. تازه اگر خودشون زودتر آمار در نیورده باشن.
امیر: میدونم. من اول باید بفهمم درد این عرفان چی بوده این گه رو خورده، بعد باید قانعش کنم از خیر اون دختره بگذره، می دونم الان بیاد اینجا رو رو سرم خراب می کنه که زیدشو فرستادم بره. بعدش احتمالا مجبورم دختره رو مامور اطلاعاتی جا بزنم همونطور که تو فکر کردی و یه جور گم و گورش کنم که دست آرش و رضا بهش نرسه. تو هم باید کمکم کنی امین !
خلفی: لامصب اصلا به من چه، من خودم باید مدعی باشم، چرا محمد رو خبر نکردی، اون عاقله، با من دیوونه چیکار داری ؟
امیر: تو خودتو دیوونه جا میزنی، ولی من بهتر از خودت بعد این همه سال رفاقت می دونم تو هم دست کمی از محمد نداری، بعدم محمد نسبت به رضا و آرش خودشو مسئول می دونه، عاقله ولی می دونم حاضر نبود کمک کنه.
خلفی: امیر رو من حساب ن...
محمدامین: حاج آقا، دکتر طهمورثه، آیفون رو زدم، به لابی من گفتم کش بده.
امیر: مرسی، بگو بیاد بالا، امین تاکید نکنم، با من هماهنگ باش.
خلفی: خدا لعنتت کنه، باشه سرویس کردی تو یکی منو تو این 50 سال.
عرفان: به سلام حاج آقا فروغی، جناب وزیر ارادت، چه عجب ما شما رو بلاخره خارج هیئت دولت دیدیم. ای بابا مهندس خلفی هم که اینجاست، آقا ارادت مخلصم، خوبین شما ؟
امین خلفی: پدرسوخته من تو مهمونی تولد امیر نبودم دو هفته پیش، تو پفیوز که بودی، چه عجب خارج هیئت دولت دیدیم شمارو ؟ جلو من ادا تنگارو در میاری ؟ بابا من خودم تنگ بودم یه روزی
امیر: عرفانم نبود خلفی جان، بعدم ما که این روزی که میگی رو ندیدیم والا، این دکتر ما که سنش هنوز به رفاقت من و تو هم نرسیده، قطعا ندیده، آخه تو و تنگی ؟ بیا عرفان جان بیا بشین اینجا تا بگم محمد امین برات اسپرسو دبل با شیر و شکر بیاره، تو که جرات نداری مثل من تلخ بخوری.
عرفان: امیرخان، والا من تو کار شما موندم. از اونور میام وزارت، رو میزتون انواع و اقسام شیرینی جات رو میگی برات بگیرن، از اینور چایی و قهوه مثل زهر مار رو تلخ می خوری. پارادوکسی شما تو این مورد.
امیر: البته نه فقط تو این مورد. بگذریم، تعریف کن ببینم کار و کاسبی چطوره ؟ شرکتتون با رضا رو چه کردین، شنیدم رفته تو بورس.
عرفان: آره خوبه اوضاع، فقط یکم مشکل پیش اومده، داریم سعی می کنیم پیدا کنیم حلش کنیم.
امیر: می تونم بپرسم چه مشکلی ؟ شاید بتونم کمک کنم.
خلفی: نه نمی تونی بپرسی، می خواست هر روز داره تو هیئت دولت قیافه نحست رو می بینه بهت میگفت.
عرفان: نه امیرخان شما که غریبه نیستی. ما سی درصد سهام رو شناوری دادیم. یعنی من نمی خواستم اینقدر بدم مجبور شدم یه جورایی دست ما نبود. بعد یه شرکت از زیر مجموعه های شستا اومد خرید 20 درصد این شناوری رو، حالا نفر فرستاده تو هیئت مدیره اذیت می کنه و جالب اینه که رضا هم باهاش هماهنگه. درست میشه ولی. رضا رو که میشناسید مقاومت بی جا می کنه.

خلفی وقتی که این جمله رو از عرفان شنید، تو ذهنش اومد که موضوع لو دادن محموله زهر چشم عرفان از رضا بوده، منتها اولش به روی خودش نیورد ولی حالت عصبی پیدا کرد و فقط برای اینکه مطمئن بشه پرسید:
خلفی: پس رابطتون با رضا خراب شده آره ؟
عرفان: چرا یه جوری شدین، خراب که نه، ولی خب آباد آباد هم نیست. منتها چاره ای نیست، با رضا نمیشه جنگید، هم با خودش، هم با پروپاگاندا روزنامش. باید یه جور حل کنیم.
امیر: چطور می خوای حل کنی ؟
عرفان: حالا بعدا بهتون میگم الان سرتو رو درد نمیارم.
خلفی: نترس اگر من نامحرمم باید بگم که اتفاقا محرمم، ریدی ،هم به خودت هم به زیدت.
عرفان: چی فرمودین ؟

امیر به تته پته افتاد و سعی کرد ماجرا رو جمع کنه، ولی چیزی که خلفی گفته بود واضح تر از اونی بود که بشه مسیرش رو عوض کرد، زیر لب از خلفی خواست که سکوت کنه و همزمان داشت سعی می کرد که توجیهی برای حرف خلفی پیدا کنه که خلفی یهو گفت:
خلفی: چی خفه شم منو آوردی اینجا که چی ؟ خب اگر باید بدونه بزار بدونه چه گندی زده. زیدت پرید آقا جان، فعلا نشستیم اینجا ببینیم چطور عفتت نپره، می فهمی ؟
عرفان: در مورد چی دارین صحبت می کنید شما ؟ زید من به شرکت چه، اصلا شما چی میدونی ازش. امیرخان این چی میگه.
امیر: والا چی بگم، اینکه خفه نمی...
خلفی: هیچی، گندی که زدی به محموله ما لو رفته، امیر هم برای حفظ جون خودت و زیدت، دیشب فرستادش استانبول، بعله دیگه، الانم فکر کنم تو مسیر کانادا از فرانسه داره رد میشه و با زید پاریسی سابق من بای بای میکنه.
عرفان: امیر این چی میگه ؟ شما چیکار کردی ؟
امیر: یه لحظه بشین، آروم باش. من فقط از تو و معشوقه ات محافظت کردم.

عرفان که داشت از شک اولیه خارج می شد و تازه فهمید چی شده، صورت، گردن و گوشش از عصبانیت قرمز شد، حالت انفجاری به خودش گرفت و با صدایی تقریبا دو رگه ضمیر های جمعِ احترامش رو عامدا به ضمیر های مفرد تبدیل کرد و به حالت فریادگونه ای گفت:
عرفان: بدون اطلاع من ؟ بدون اینکه من بدونم ؟ تو اصلا چیکاره منی که بخوای از من محافظت کنی، یه وزارت برام جور کردی هزار جوره جاش بهت باج دادم. چی از جون من می خوای. چرا اینکارو کردی ؟
امیر: عرفان یه لحظه آروم بگیر، میگم اگر آرش و رضا و حتی محمد می فهمیدن پای تو و معشوقت تو این ماجرا بود، اول معشوقه ات رو از گیس آوزون می کردن و زنده زنده میسوزوندن، بعدم خودتو از ... هات آوزون می کردن. اینو می خواستی ؟ اونوقت همون وزارت کوفتیت هم نمی تونست کاری برات بکنه. منم دیگه نمی تونستم کاری برات کنم. می فهمی ؟
عرفان: نه، تو یه موجود خودخواه بیشعوری، تو نمی فهمی مهتاب برای من چی بود ؟ من عاشقش بودم. بعد تو فرستادیش رفت تا از من محافظت کنی ؟ تو اصلا می فهمی عشق چیه ؟ تو می فهمی دوست داشتن چیه پیرمرد خودخواه، تو اصلا تو تمام زندگیت عشق داشتی که حالا اینطوری به فلاکت افتادی ؟ تو دلت از سنگه امیر، از سنگ !

شنیدن این جمله برای امیر خیلی سنگین بود، و اونو از لاک دفاعی خودش خارج کرد و طوری که واضح بود که ناخواسته، دیگه توان حفظ خونسردی و آرامش خودش رو نداره، برای همین فریاد زد:
امیر: خفه شو، خفه شو پفیوزِ لاشی ! تو در مورد عشق با من صحبت نکن، تو اون کثافتی هستی که دختره رو فرستادی تو دل همچین کاری چون جربزه نداشتی چهار تا آدم اجیر کنی کاراتو تسویه حساب کنند.، تو اون پفیوز احمقی هستی که برای اینکه وزارتت رو نگه داری، حتی حاضر نشدی باهاش ازدواج کنی، چون باباش ساواکی بود و میدونستی اگر اینو بفهمن رای اعتماد نمیگیری. تو برای من از عشق و دل سنگ صحبت می کنی ؟
تو اصلا میدونی اون دختر کی بود ؟ اصلا میدونی چرا اینقدر سریع حاضر شد بدون اینکه به تو بگه، به حرف من گوش کنه و سوار هواپیما بشه و از این گه دونی که تو براش ساختی فرار کنه ؟ نه تو هیچی نمی دونی، فقط در دهنتو باز می کنی و برا من از عشق صحبت می کنی، اما این بلا رو سر معشوقه ات ! میاری. احمق اون دختره فروغه و من قبل تو بخاطر فروغ فرستادمش تا بره! و تو اینو نمی فهمی، بیا بگیر گوساله! این شماره آدرس هتلشه، هنوزم از استانبول خارج نشده، گورتو گم کن برو دنبالش، بیارش تو مسلخ! تو عشق بلد نیستی، تنها چیزی که بلدی اینه، خودخواهی !

و امیر که بغض گلوشو گرفته بود و درحالی که چشم های خلفی از حدقه بیرون زده بود و زیر لب با خودش چیزایی می گفت و عرفان هم حالا عصبانیتش با کلی علامت سوال همراه شده بود، به سمت اتاقش رفت در حالی که دستش رو روی قفسه سینه اش گذشته بود و پاهاش رمق کافی و همیشگی رو برای رسیدن به اتاقش نداشت. اون حالا با گذشته اش روبرو شده بود، گذشته ای هر ساعت از عمرش مثل خوره از درون می خوردش و اون با اینکه تظاهر می کرد که همه چیو فراموش کرده، هیچ وقت توان فراموش کردنش رو نداشت.
بعد از اینکه امیر خلفی و عرفان رو ترک کرد، برای چند دقیقه ای سکوت حکم فرما بود تا اینکه خلفی که هنوز داشت زیر لب با خودش حرف میزد یهو با صدای بلند تری گفت:

خلفی: یاخدا، لعنــــــــــــــــــت ! عجب وضعی.
عرفان: تو می دونی این چی گفت ؟ این چیزا رو در مورد مهتاب از کجا میدونست ؟ از کجا میدونست اسم مادرش فروغ بوده ؟! من حتی بهش نگفته بودم که باباش ساواکیه!

پایان فصل دوم |
 
آخرین ویرایش:

God

Administrator
گاد
نوشته‌ها
1,307
پسندها
899
امتیازها
0
فاز صفر

آغاز فاز صفر

شرکت کنندگان:
20 نفر

آرش (Arash)
محمد امین (
Mamalgr)
پویا ( Pouya)
رضا (RezaZ)
عرفان (
Erf_ju)
مهسا (Moonsa)
محمد (Donnie)
سعید (Saeidmu7)
خلفی (Amin Khalafi)
یاسین (برلین)
مهدی (Mahdi)
رامتین (Ramtin)
محمد چاوش (Chavosh)
محمدرضا (Smrs)
ندا ()
معین ()
هادی ()
فری (FM90)
صدرا (Sadra)
عماد (Red Dragon)


شروع فاز صفر: 12:00
پایان فاز صفر: 00:00

محدودیت پست:
1 پست یک خطی اجباری برای معرفی و دریافت نقش
 
آخرین ویرایش:
مافیایی
نوشته‌ها
213
پسندها
252
امتیازها
95
مدال‌ها
11
سلان دوستان وقتتون بخیر
هادی هستم ، کابوسِ مافیا :))

خوشبختانه اسامی تمامی گناهکاران به من اعلام شده و من برا این که بازی لوس نشه روزی یدونه شو بهتون میگم
باشد که رستگار شوید :d
 
رئیس جماهیر
نوشته‌ها
569
پسندها
271
امتیازها
155
مدال‌ها
11
آقای گاد، عالیجنابان، خانم‌ها و آقایان محترم.
سلام علیکم.
 
کاربلد مافیا
نوشته‌ها
278
پسندها
0
امتیازها
135
مدال‌ها
16
سلام به همه
به امید یک دور خوب
 
آرش
نوشته‌ها
850
پسندها
260
امتیازها
460
مدال‌ها
38
سلام
من غلط بکنم برا معشوقم ماشین ۴ میلیاردی بخرم. با تشکر.
 
Professor
نوشته‌ها
270
پسندها
7
امتیازها
70
مدال‌ها
9
سلام به همه، فعلا مهدی رو ببریم دفاعیه ببینیم چی میشه :)):))
 

FM

کارنیاموز مافیا
نوشته‌ها
735
پسندها
171
امتیازها
315
مدال‌ها
32
سلام.
اسم دور خودش معماست برای من.
؟ The unfinished what

یک داستان ناتمام؟
یک بازی نا تمام؟
یا اشاره به un solid گیم اف ترونز داره؟ یعنی ما یه لشگر ناکاملیم؟ = ))
 
کاربلد مافیا
نوشته‌ها
696
پسندها
130
امتیازها
115
مدال‌ها
17
سلام به همگی خوشحالم که دوباره با شمام:103:
در حال رانندگیم مجبور شدم مختصر و مفید بنویسم پست اولمو دیگه، آخه پورش یکم ماشین حساسیه:dancegirl2:
 
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
640
پسندها
103
امتیازها
295
مدال‌ها
34
مهتاب عشقم :33:
 
تازه‌وارد
نوشته‌ها
6
پسندها
0
امتیازها
0
سلام دوستان نداام تازه وارد خوشحالم باهاتون بازی میکنم
 
تازه‌وارد
نوشته‌ها
115
پسندها
5
امتیازها
0
سلام خدمت دوستان :گل:
 
کاربلد مافیا
نوشته‌ها
539
پسندها
128
امتیازها
155
مدال‌ها
22
سلام :109:

- - - Updated - - -

آقا می‌خواستم :دی بذارم اشتباهی دستم خورد رو پایینی. :|
 
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
544
پسندها
24
امتیازها
265
مدال‌ها
26
با سلام. امیدوارم دور خوب و لذتبخشی برا همه باشه :دی
 
کارکشته مافیا
نوشته‌ها
260
پسندها
82
امتیازها
245
مدال‌ها
28
سلام سلام خدمت همگی :دی

- - - Updated - - -

سلان دوستان وقتتون بخیر
هادی هستم ، کابوسِ مافیا :))

خوشبختانه اسامی تمامی گناهکاران به من اعلام شده و من برا این که بازی لوس نشه روزی یدونه شو بهتون میگم
باشد که رستگار شوید :d

چرا کابوس فرقه نه، کابوس مافیا؟ :)) فرقه‌ای نه؟ :))


رای به اعدام: هادی
 
Thomas Shelby
نوشته‌ها
775
پسندها
622
امتیازها
835
مدال‌ها
47
سلام. و پناه بر خدا از داستان‌های سید امیرحسین.
 
مافیایی
نوشته‌ها
352
پسندها
4
امتیازها
85
مدال‌ها
13
سلام به همگی. مرسی از امیر عزیز بابت تدارک این دور و داستان عالی. :گل:

چاوش :))
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

اتصال به گوگل

کاربران آنلاین

هیچ کاربری آنلاین نیست.

یافتن کاربر

بالا پایین