- نوشتهها
- 1,307
- پسندها
- 899
- امتیازها
- 0
شروع فاز روز ۱
1886 - شهر بیگویسکی در وایومینگ
داستان از سری ماجراهای کلنل سابق و جایزهبگیر کنونی، داگلاس مورتیمر (ملقب به جلاد) هست که امیدوارم در برخی از ادوار آینده هم ادامه داشته باشه. نقشهای این دور:
امیر در نقش بیل هَگِت (کلانتر)
مهدی حامدی در نقش جو لَری (مزرعهدار و ملاک متمول)
محمد چاوش در نقش جاناتان چِزویک (کشیش)
متین در نقش کلاید چَندلِر (مالک هتل-رستوران مازو)
آریا در نقش نِیتن وودز (معاون کلانتر)
رابین در نقش هنری بامستِد (نماینده قاضی ایالتی)
و مهدی پالیزوان در نقش نِلس مکلئو (جایزهبگیر)
بازیکنان حاضر در بازی به استثنای چند نفر (که به نقششون هم هیچ ربطی نداره) فعلا حضور کمرنگی در داستان دارن و البته مشخص هم نیست که چه شخصیتی مال کدومتونه. بعدا که فازها جلو رفت ممکنه بهش برسین و یه سری مسائل دستگیرتون بشه. ولی مهدکودک باز نکردیم که شخصیتهای شرور داستان لزوما در بازی هم گناهکار باشن یا برعکس. در این رابطه هیچ تلاش و استناد و استدلالی نکنید.
توضیح: ... یعنی صحبت فرد داره توسط طرف مقابل قطع میشه. و از این (...) ها هم یعنی فحش بوده و سانسور شده.
پرده اول: صبح دوشنبه - خانه جو لری، در بهترین نقطه شمالغربی شهر
کلانتر بیل هگت که چندین سال بود روزگار خوشیُ تو بیگویسکی میگذروند، با دیدن نامهای که صبح امروز توسط یه سوار ناشناس از زیر در وارد دفترش شده بود، کاملا بهم ریخت. نیم ساعتی فکر کرد، ولی به نتیجه نرسید؛ بنابراین تصمیم گرفت این ماجرا رو با دوست صمیمی و یار غارش جو لری -که مالک اکثر خونههای شهر و مزرعه بزرگی در خارج شهر بود- در میون بذاره.
بیل هگت (کلانتر): لعنتی چقدر لفت میدی، یه در میخوای باز کنی ها.
جو لری (مزرعهدار): زنم خونه نیست خب.
بیل: آهان یادم رفت آقا شانشون بالاتر از اینه که درُ روی کلانتر باز کنن.
جو: پرتوپلا نگو. نمیدونستم تویی که.
بیل: کیه پس این وقت روز؟
جو: چه میدونم. لابد یکی از این بدبخت بیچارهها که اجاره این ماهُ نداره بده. اومده باشه وقت بگیره. منم حوصله ندارم.
بیل: حالا اجازه هست بیایم تو رئیس؟
جو: رئیس که خودتی. بیا.
بیل وارد خانه میشود و روی صندلی بزرگ قرمزی که در وسط خانه قرار داشت، مینشیند. کمی به اطراف دقت میکند و متوجه میشود دکوراسیون نسبت به هفته قبل عوض شده است. جو هم روی تخت بزرگ خود لم میدهد و منتظر بیل میماند تا صحبت را آغاز کند.
بیل: شیک بودی، شیکتر شدی. بد نگذره یه موقع؟
جو: نه. نمیگذره. چی شده حالا؟ پکری. عجیبه.
بیل: زنت خونه نیست؟
جو: نه. کلیساس.
بیل: دوشنبه رفته پیش چزویک؟ حوصلهای دارن این زنها ها.
جو: مگه زن تو نمیره؟
بیل: دوشنبه نه. روزهای فرد میره و آخر هفتهها.
جو: عه. من فکر میکردم باهمن. میگم نره پس. خوشم نمیاد با این مردم زیاد بگرده.
بیل: من که کاری به کاریش ندارم. اونم کاری به کار من نداره. توافق دوستانه و ساده. من راضی، اون راضی، گور پدر ناراضی.
جو: منم که کاری ندارم به کاراش. ولی صلاحشُ میخوام. میخوام پیشرفت کنه. حالا بگو بینم چته.
بیل: امروز صبح دیدم یه نامه از زیر در دفتر اومد تو. تا رفتم بیرون، یارو با اسبش بهتاخت رفته بود. اصلا هم نفهمیدم لباسش و اسبش چجوری بودن که بفهمم مال کجاس.
جو: خب معلومه با این هیکل نمیرسی به اسب.
بیل: لعنتی از صندلی من کلی فاصلهست تا دم اون در. تو که هیکلت خوبه، من با اسب یکی از اهالی اینجا همین بلا رو سرت میارم، ببینم تشخیص میدی اسب کدوم خری بوده یا نه. اگه تشخیص ندادی، اسب و صاحابشُ... .
جو: خب حالا. شوخی کردم. چی بوده نامه؟
بیل: به جز تو چند نفر میدونن من چجوری کلانتر اینجا شدم؟
جو: هیچ جنبندهای نمیدونه.
بیل: پس نامه کار تو بوده؟
جو: چی نوشته توش مگه؟
بیل: نوشته کلانتر، من از رازت خبر دارم. قبل اینکه آبروت بره، شهرُ ترک کن. 48 ساعت وقت داری.
جو: خب.
بیل: خب و زهرمار. چیه این؟
جو: من چه میدونم چه گندی زدی.
بیل: گند چی لعنتی. من بیش از 3 سال و نیمه از اینجا تکون نخوردم.
جو: اون نیست. اونُ هیچکی نمیدونه. شاید یکی خواسته اذیتت کنه.
بیل: گه خورده. کی همچین جرئتی داره؟
جو: نمیدونم. من جرئت دارم. ولی حوصله ندارم. به نظرم اهمیت نده. قرار باشه به اینا اهمیت بدی که دیگه کلانتر بیل بزرگ نیستی.
بیل: شایدم اینی که تو میگی باشه. ولی باید حواسمُ جمع کنم. اینجا رو راحت بدست نیاوردم که راحت از دست بدم.
جو: نگران نباش. چنتا معاون موقت اگه میخوای استخدام کن که خیالت راحت باشه.
بیل: نه. شکبرانگیزه. فکر میکنن چیزی شده. صرفا سعی میکنم این یکی دو روز به اطراف بیشتر دقت کنم. باشه من برم.
جو: کار من نبوده کلانتر.
بیل: یه بار گفتی فهمیدم دیگه. روز خوش.
جو: به سلامت.
پرده دوم: عصر دوشنبه - دفتر کلانتر، مرکز شهر
کلانتر همچنان ذهنش درگیر بود. گذشته خودشُ کامل تو این نصف روز بررسی کرده بود، ولی چیزی دستگیرش نشد. کمی ذهنش آروم شد، ولی باز نگران بود. این چند سال کسی از این کارا نکرده بود. همه شهر ازش حساب میبردن. داشت به نحوه ورودش به شهر فکر میکرد که صدای در اومد.
بیل (کلانتر): کی هستی؟
جاناتان چزویک (کشیش): چزویک ِ کشیش.
بیل: ها. بیا تو پدر. دیگه چی شده؟ کسی خرابکاری کرده تو کلیسا؟
چزویک: سلام کلانتر. نه. خیلی وقته ازین کارا نمیکنن. مردم با کلیسا و تعالیم مسیح آشنا شدن تو این چند ماه.
بیل: آها. پس علتش اینه. چه پیشرفتی تو چند ماه. قانونم که کشکه. خب. چه کاری میتونم برات انجام بدم پدر چزویک؟
چزویک: کار خاصی که نیست. ولی شنیدم این فصل مسافر زیاد داره شهر. خواستم آخر هفتهها خودت هم کلیسا بیای. برای شهر و خودت بهتره.
بیل: میام که. نیومدم دیروز؟
چزویک: فقط میای همسرتُ میاری و میبری. در مراسم شرکت نمیکنی.
بیل: هدف مهمه که اومدنه. بعدشم من اینجا رو که نمیتونم ول کنم. امنیت مردم مهمه یا دین؟ تازه دین هم نه، بخش کوچکی از دین یک نفر در یک شهر کوچک در مقابل امنیت همه مردم.
چزویک: باز شروع کردی. ما بارها این بحثُ کردیم. باشه هرکاری دوست داری بکن.
بیل: دیگه؟
چزویک: یه سری مرمتها باید انجام بشه تو کلیسا و محوطه. نیاز به بودجه داریم.
بیل: آها. پس کارِت این بود. چقدر؟
چزویک: حدود 100 دلار. ولی فعلا با 50 دلار کارمون راه میفته.
بیل: چه خبره؟ مگه میخوای کلیسا رو بکوبی بسازی. این صندلی که روش نشستم میبینی؟ 20 سال قبل منم اینجا بوده. خودت میدونی که اینجا بودجه ما محدوده.
چزویک: خب چقدر میتونی بهم بدی؟
بیل: هیچی. ولی آدم میفرستم کاراتُ انجام بده که دست از سرم برداری.
چزویک: مجانی انجام بده؟ من راضی نیستم بدون مزد کسی کاری انجام بده برای کلیسام، مگه اینکه دلسپرده واقعی حضرت مسیح باشه. که اونم...
بیل: میپرسم ازش. اگه نبود، از حقوق خودم میدم.
چزویک: اونم باز من راضی نیستم. باید تلاش کنیم برای این کارها بودجه خوبی اختصاص داده بشه. تازه اینی که گفتم حداقل هست.
بیل: من آخر ماه میرم مرکز ایالت. جلسه سالانهس. تو ام بیا. هرچی میخوای بگو. منم میگم بدن بهت. تایید میکنم که کشیش درستکاری هستی. خوبه؟
چزویک: این خوبه. ولی تا اون موقع چی؟
بیل: اگه زنده بودم، خودم به عنوان یه دلسپرده واقعی انجامش میدم. حالا ولم میکنی به کارام برسم؟
چزویک: ببین کلانتر، تو اگه دلسپرده واقعی بودی...
بیل: ای بابا. لعنت به (...). لعنت به من. ولم کن.
چزویک: اینجوری نباید صحبت کنی.
بیل: باشه. برو لطفا.
چزویک: خدا نگهدارت باشه کلانتر.
بیل: مرسی. هست.
چزویک: بله؟
بیل: هیچی. میگم خدا نگهدارت باشه کشیش عزیز. به سلامت.
چزویک: میبینمت.
بیل (بعد از رفتن چزویک): خدایا، اگه هستی، کاری کن این دیگه سمت من نیاد. اگرم نیستی که کاری نمیتونی بکنی. در هر حال برا خودت خوب نیس هیچکدوم ازین حالات.
بخش سوم: دوشنبه شب - ورودی جنوبی شهر
کلانتر طبق معمول هرشب که گشتی در محدوده ورودیهای شهر میزد، به ورودی جنوبی رسید. ناگهان دید سواری از دور داره آروم به سمتش میاد. اول فکر کرد مربوط به نامه اول صبحه و بلافاصله در حالت آمادهباش قرار گرفت.
کلانتر: کی هستی؟ از اسب پیاده شو و خودتُ معرفی کن. دستات رو سرت باشه.
سوار (درحالی که از اسب پیاده میشه): مسافرم. از راه دوری اومدم. دنبال جایی هستم که بشه غذایی خورد و کمی استراحت کرد.
کلانتر: اسمت چیه؟ رسمت چیه؟ اگه مسافری اون اسلحه برا چیه؟ از کجا میای؟ کجا میخوای بری؟ چقدر تو شهر میمونی؟
سوار: اسمم تام داناوان ـه. از تگزاس میام. مزرعهدار هستم. دنبال گمشدهای هستم. به اینجا رسیدم. چند روزی بیشتر نمیمونم. اسلحه هم این روزا حکم امنیت آدمُ داره.
کلانتر: از تگزاس؟! خیلی خستهای پس. باهات در مورد اسلحه موافقم. ولی این تابلو رو بخون.
سوار: ورود هرگونه سلاح گرم به شهر بیگویسکی ممنوعه.
کلانتر: خوبه که سواد داری. اسلحهتُ بده من. وارد شهر شو. قبل رفتن هم بیا دفتر کلانتر تحویل بگیر و برو به سلامت.
سوار: این قانونُ کی گذاشته؟ من اکثر جاهای این مملکتُ گشتم.
کلانتر: من گذاشتم. اگه مشکلی داری، برو تومبستون، لوییویل یا هر خرابشده دیگهای که اراذل و دزدا و جایزهبگیرا میرن. اینجا جایی برای اسلحه نیست.
سوار: عجب. باشه. خستهم. این از اسلحه. فردا صحبت میکنیم. خودت دو تا اسلحه داری ولی کلانتر.
کلانتر: بله مثل خودت. اسلحه دومُ از جیب راست کتت خیلی آروم در بیار بده من. اونم جهت اطمینان برای امنیته لابد؟
سوار: نه. خوشم میاد تیزی. اینم خدمت شما. حله؟
کلانتر: نه. کیف و چمدونت هم باید بازدید کنم و اسبت.
سوار: در اختیار شماست.
کلانتر به طور کامل سوار داستان ما رو بازرسی کرد و بعد از اینکه هیچ مورد مشکوک دیگهای پیدا نکرد، به داخل شهر راهش داد و به سمت هتل راهنماییش کرد؛ ولی شاید اگر میدونست اون سوار جایزهبگیر معروف و کلنل سابق ارتش، داگلاس مورتیمر ـه، شاید چنین کاری نمیکرد. ولی شاید هم باز همین کارُ میکرد. در ادامه خواهیم دید که هدف اصلی کلنل از ورود به این شهر چی بوده و با آدمای شهر بیشتر آشنا میشیم.
باز هم تاکید میکنم که این بخشهای داستان که آخر شب منتشر میشه کاملا از بازی جداست و صرفا جهت دلمشغولیهای نویسنده و دوستداران هست.
داستان بازی: فاز روز صفر
1886 - شهر بیگویسکی در وایومینگ
داستان از سری ماجراهای کلنل سابق و جایزهبگیر کنونی، داگلاس مورتیمر (ملقب به جلاد) هست که امیدوارم در برخی از ادوار آینده هم ادامه داشته باشه. نقشهای این دور:
امیر در نقش بیل هَگِت (کلانتر)
مهدی حامدی در نقش جو لَری (مزرعهدار و ملاک متمول)
محمد چاوش در نقش جاناتان چِزویک (کشیش)
متین در نقش کلاید چَندلِر (مالک هتل-رستوران مازو)
آریا در نقش نِیتن وودز (معاون کلانتر)
رابین در نقش هنری بامستِد (نماینده قاضی ایالتی)
و مهدی پالیزوان در نقش نِلس مکلئو (جایزهبگیر)
بازیکنان حاضر در بازی به استثنای چند نفر (که به نقششون هم هیچ ربطی نداره) فعلا حضور کمرنگی در داستان دارن و البته مشخص هم نیست که چه شخصیتی مال کدومتونه. بعدا که فازها جلو رفت ممکنه بهش برسین و یه سری مسائل دستگیرتون بشه. ولی مهدکودک باز نکردیم که شخصیتهای شرور داستان لزوما در بازی هم گناهکار باشن یا برعکس. در این رابطه هیچ تلاش و استناد و استدلالی نکنید.
توضیح: ... یعنی صحبت فرد داره توسط طرف مقابل قطع میشه. و از این (...) ها هم یعنی فحش بوده و سانسور شده.
پرده اول: صبح دوشنبه - خانه جو لری، در بهترین نقطه شمالغربی شهر
کلانتر بیل هگت که چندین سال بود روزگار خوشیُ تو بیگویسکی میگذروند، با دیدن نامهای که صبح امروز توسط یه سوار ناشناس از زیر در وارد دفترش شده بود، کاملا بهم ریخت. نیم ساعتی فکر کرد، ولی به نتیجه نرسید؛ بنابراین تصمیم گرفت این ماجرا رو با دوست صمیمی و یار غارش جو لری -که مالک اکثر خونههای شهر و مزرعه بزرگی در خارج شهر بود- در میون بذاره.
بیل هگت (کلانتر): لعنتی چقدر لفت میدی، یه در میخوای باز کنی ها.
جو لری (مزرعهدار): زنم خونه نیست خب.
بیل: آهان یادم رفت آقا شانشون بالاتر از اینه که درُ روی کلانتر باز کنن.
جو: پرتوپلا نگو. نمیدونستم تویی که.
بیل: کیه پس این وقت روز؟
جو: چه میدونم. لابد یکی از این بدبخت بیچارهها که اجاره این ماهُ نداره بده. اومده باشه وقت بگیره. منم حوصله ندارم.
بیل: حالا اجازه هست بیایم تو رئیس؟
جو: رئیس که خودتی. بیا.
بیل وارد خانه میشود و روی صندلی بزرگ قرمزی که در وسط خانه قرار داشت، مینشیند. کمی به اطراف دقت میکند و متوجه میشود دکوراسیون نسبت به هفته قبل عوض شده است. جو هم روی تخت بزرگ خود لم میدهد و منتظر بیل میماند تا صحبت را آغاز کند.
بیل: شیک بودی، شیکتر شدی. بد نگذره یه موقع؟
جو: نه. نمیگذره. چی شده حالا؟ پکری. عجیبه.
بیل: زنت خونه نیست؟
جو: نه. کلیساس.
بیل: دوشنبه رفته پیش چزویک؟ حوصلهای دارن این زنها ها.
جو: مگه زن تو نمیره؟
بیل: دوشنبه نه. روزهای فرد میره و آخر هفتهها.
جو: عه. من فکر میکردم باهمن. میگم نره پس. خوشم نمیاد با این مردم زیاد بگرده.
بیل: من که کاری به کاریش ندارم. اونم کاری به کار من نداره. توافق دوستانه و ساده. من راضی، اون راضی، گور پدر ناراضی.
جو: منم که کاری ندارم به کاراش. ولی صلاحشُ میخوام. میخوام پیشرفت کنه. حالا بگو بینم چته.
بیل: امروز صبح دیدم یه نامه از زیر در دفتر اومد تو. تا رفتم بیرون، یارو با اسبش بهتاخت رفته بود. اصلا هم نفهمیدم لباسش و اسبش چجوری بودن که بفهمم مال کجاس.
جو: خب معلومه با این هیکل نمیرسی به اسب.
بیل: لعنتی از صندلی من کلی فاصلهست تا دم اون در. تو که هیکلت خوبه، من با اسب یکی از اهالی اینجا همین بلا رو سرت میارم، ببینم تشخیص میدی اسب کدوم خری بوده یا نه. اگه تشخیص ندادی، اسب و صاحابشُ... .
جو: خب حالا. شوخی کردم. چی بوده نامه؟
بیل: به جز تو چند نفر میدونن من چجوری کلانتر اینجا شدم؟
جو: هیچ جنبندهای نمیدونه.
بیل: پس نامه کار تو بوده؟
جو: چی نوشته توش مگه؟
بیل: نوشته کلانتر، من از رازت خبر دارم. قبل اینکه آبروت بره، شهرُ ترک کن. 48 ساعت وقت داری.
جو: خب.
بیل: خب و زهرمار. چیه این؟
جو: من چه میدونم چه گندی زدی.
بیل: گند چی لعنتی. من بیش از 3 سال و نیمه از اینجا تکون نخوردم.
جو: اون نیست. اونُ هیچکی نمیدونه. شاید یکی خواسته اذیتت کنه.
بیل: گه خورده. کی همچین جرئتی داره؟
جو: نمیدونم. من جرئت دارم. ولی حوصله ندارم. به نظرم اهمیت نده. قرار باشه به اینا اهمیت بدی که دیگه کلانتر بیل بزرگ نیستی.
بیل: شایدم اینی که تو میگی باشه. ولی باید حواسمُ جمع کنم. اینجا رو راحت بدست نیاوردم که راحت از دست بدم.
جو: نگران نباش. چنتا معاون موقت اگه میخوای استخدام کن که خیالت راحت باشه.
بیل: نه. شکبرانگیزه. فکر میکنن چیزی شده. صرفا سعی میکنم این یکی دو روز به اطراف بیشتر دقت کنم. باشه من برم.
جو: کار من نبوده کلانتر.
بیل: یه بار گفتی فهمیدم دیگه. روز خوش.
جو: به سلامت.
پرده دوم: عصر دوشنبه - دفتر کلانتر، مرکز شهر
کلانتر همچنان ذهنش درگیر بود. گذشته خودشُ کامل تو این نصف روز بررسی کرده بود، ولی چیزی دستگیرش نشد. کمی ذهنش آروم شد، ولی باز نگران بود. این چند سال کسی از این کارا نکرده بود. همه شهر ازش حساب میبردن. داشت به نحوه ورودش به شهر فکر میکرد که صدای در اومد.
بیل (کلانتر): کی هستی؟
جاناتان چزویک (کشیش): چزویک ِ کشیش.
بیل: ها. بیا تو پدر. دیگه چی شده؟ کسی خرابکاری کرده تو کلیسا؟
چزویک: سلام کلانتر. نه. خیلی وقته ازین کارا نمیکنن. مردم با کلیسا و تعالیم مسیح آشنا شدن تو این چند ماه.
بیل: آها. پس علتش اینه. چه پیشرفتی تو چند ماه. قانونم که کشکه. خب. چه کاری میتونم برات انجام بدم پدر چزویک؟
چزویک: کار خاصی که نیست. ولی شنیدم این فصل مسافر زیاد داره شهر. خواستم آخر هفتهها خودت هم کلیسا بیای. برای شهر و خودت بهتره.
بیل: میام که. نیومدم دیروز؟
چزویک: فقط میای همسرتُ میاری و میبری. در مراسم شرکت نمیکنی.
بیل: هدف مهمه که اومدنه. بعدشم من اینجا رو که نمیتونم ول کنم. امنیت مردم مهمه یا دین؟ تازه دین هم نه، بخش کوچکی از دین یک نفر در یک شهر کوچک در مقابل امنیت همه مردم.
چزویک: باز شروع کردی. ما بارها این بحثُ کردیم. باشه هرکاری دوست داری بکن.
بیل: دیگه؟
چزویک: یه سری مرمتها باید انجام بشه تو کلیسا و محوطه. نیاز به بودجه داریم.
بیل: آها. پس کارِت این بود. چقدر؟
چزویک: حدود 100 دلار. ولی فعلا با 50 دلار کارمون راه میفته.
بیل: چه خبره؟ مگه میخوای کلیسا رو بکوبی بسازی. این صندلی که روش نشستم میبینی؟ 20 سال قبل منم اینجا بوده. خودت میدونی که اینجا بودجه ما محدوده.
چزویک: خب چقدر میتونی بهم بدی؟
بیل: هیچی. ولی آدم میفرستم کاراتُ انجام بده که دست از سرم برداری.
چزویک: مجانی انجام بده؟ من راضی نیستم بدون مزد کسی کاری انجام بده برای کلیسام، مگه اینکه دلسپرده واقعی حضرت مسیح باشه. که اونم...
بیل: میپرسم ازش. اگه نبود، از حقوق خودم میدم.
چزویک: اونم باز من راضی نیستم. باید تلاش کنیم برای این کارها بودجه خوبی اختصاص داده بشه. تازه اینی که گفتم حداقل هست.
بیل: من آخر ماه میرم مرکز ایالت. جلسه سالانهس. تو ام بیا. هرچی میخوای بگو. منم میگم بدن بهت. تایید میکنم که کشیش درستکاری هستی. خوبه؟
چزویک: این خوبه. ولی تا اون موقع چی؟
بیل: اگه زنده بودم، خودم به عنوان یه دلسپرده واقعی انجامش میدم. حالا ولم میکنی به کارام برسم؟
چزویک: ببین کلانتر، تو اگه دلسپرده واقعی بودی...
بیل: ای بابا. لعنت به (...). لعنت به من. ولم کن.
چزویک: اینجوری نباید صحبت کنی.
بیل: باشه. برو لطفا.
چزویک: خدا نگهدارت باشه کلانتر.
بیل: مرسی. هست.
چزویک: بله؟
بیل: هیچی. میگم خدا نگهدارت باشه کشیش عزیز. به سلامت.
چزویک: میبینمت.
بیل (بعد از رفتن چزویک): خدایا، اگه هستی، کاری کن این دیگه سمت من نیاد. اگرم نیستی که کاری نمیتونی بکنی. در هر حال برا خودت خوب نیس هیچکدوم ازین حالات.
بخش سوم: دوشنبه شب - ورودی جنوبی شهر
کلانتر طبق معمول هرشب که گشتی در محدوده ورودیهای شهر میزد، به ورودی جنوبی رسید. ناگهان دید سواری از دور داره آروم به سمتش میاد. اول فکر کرد مربوط به نامه اول صبحه و بلافاصله در حالت آمادهباش قرار گرفت.
کلانتر: کی هستی؟ از اسب پیاده شو و خودتُ معرفی کن. دستات رو سرت باشه.
سوار (درحالی که از اسب پیاده میشه): مسافرم. از راه دوری اومدم. دنبال جایی هستم که بشه غذایی خورد و کمی استراحت کرد.
کلانتر: اسمت چیه؟ رسمت چیه؟ اگه مسافری اون اسلحه برا چیه؟ از کجا میای؟ کجا میخوای بری؟ چقدر تو شهر میمونی؟
سوار: اسمم تام داناوان ـه. از تگزاس میام. مزرعهدار هستم. دنبال گمشدهای هستم. به اینجا رسیدم. چند روزی بیشتر نمیمونم. اسلحه هم این روزا حکم امنیت آدمُ داره.
کلانتر: از تگزاس؟! خیلی خستهای پس. باهات در مورد اسلحه موافقم. ولی این تابلو رو بخون.
سوار: ورود هرگونه سلاح گرم به شهر بیگویسکی ممنوعه.
کلانتر: خوبه که سواد داری. اسلحهتُ بده من. وارد شهر شو. قبل رفتن هم بیا دفتر کلانتر تحویل بگیر و برو به سلامت.
سوار: این قانونُ کی گذاشته؟ من اکثر جاهای این مملکتُ گشتم.
کلانتر: من گذاشتم. اگه مشکلی داری، برو تومبستون، لوییویل یا هر خرابشده دیگهای که اراذل و دزدا و جایزهبگیرا میرن. اینجا جایی برای اسلحه نیست.
سوار: عجب. باشه. خستهم. این از اسلحه. فردا صحبت میکنیم. خودت دو تا اسلحه داری ولی کلانتر.
کلانتر: بله مثل خودت. اسلحه دومُ از جیب راست کتت خیلی آروم در بیار بده من. اونم جهت اطمینان برای امنیته لابد؟
سوار: نه. خوشم میاد تیزی. اینم خدمت شما. حله؟
کلانتر: نه. کیف و چمدونت هم باید بازدید کنم و اسبت.
سوار: در اختیار شماست.
کلانتر به طور کامل سوار داستان ما رو بازرسی کرد و بعد از اینکه هیچ مورد مشکوک دیگهای پیدا نکرد، به داخل شهر راهش داد و به سمت هتل راهنماییش کرد؛ ولی شاید اگر میدونست اون سوار جایزهبگیر معروف و کلنل سابق ارتش، داگلاس مورتیمر ـه، شاید چنین کاری نمیکرد. ولی شاید هم باز همین کارُ میکرد. در ادامه خواهیم دید که هدف اصلی کلنل از ورود به این شهر چی بوده و با آدمای شهر بیشتر آشنا میشیم.
باز هم تاکید میکنم که این بخشهای داستان که آخر شب منتشر میشه کاملا از بازی جداست و صرفا جهت دلمشغولیهای نویسنده و دوستداران هست.
شروع فاز 1
بازیکنان حاضر در بازی: 20 نفر
آرش (Arash)
محمدامین (Mamalgr)
رضا (RezaZ)
عرفان (Erf_ju)
مهسا (Moonsa)
سعید (Saeidmu7)
خلفی (Amin Khalafi)
هادی (Franking)
فری (FM90)
صدرا (Sadra)
عماد (Red Dragon)
محمدرضا (Smrs)
امین (Amin)
یاسین (برلین)
معین (معین)
محمدحسین (Atomic Ant)
مهدی حسینی ()
ممدرضا (Mammad7Reza)
هانیه (Haniemdi)
امیررضا (Amir khosrowshahi)
زمان اتمام فاز: سهشنبه ساعت 23:00
نوع اعدام: اختیاری با حداقل 11 رای
امیدوارم افراد جدیدی که در این دور حضور دارن، وقت کنن و راحت بازی کنن و از ادوار بعدی هم مشتری بشن.
هرکسی هم به فاز صفر نرسیده، این فاز حتما پست بده که بفهمم در بازی هست.
در رابطه با بالانس هم هیچ حرف جدیدی اضافه بر نکات قبلی نیست. خیالتون هم راحت باشه که بالانس برای همه سخت هست و البته همه شانس خوبی برای برد دارن. پستهای گاد کامل خونده بشه لطفا. بعد بیاید تا جزئیات نقشاتونُ بگم.
بازیُ شروع بفرمایید.
بازیکنان حاضر در بازی: 20 نفر
آرش (Arash)
محمدامین (Mamalgr)
رضا (RezaZ)
عرفان (Erf_ju)
مهسا (Moonsa)
سعید (Saeidmu7)
خلفی (Amin Khalafi)
هادی (Franking)
فری (FM90)
صدرا (Sadra)
عماد (Red Dragon)
محمدرضا (Smrs)
امین (Amin)
یاسین (برلین)
معین (معین)
محمدحسین (Atomic Ant)
مهدی حسینی ()
ممدرضا (Mammad7Reza)
هانیه (Haniemdi)
امیررضا (Amir khosrowshahi)
زمان اتمام فاز: سهشنبه ساعت 23:00
نوع اعدام: اختیاری با حداقل 11 رای
امیدوارم افراد جدیدی که در این دور حضور دارن، وقت کنن و راحت بازی کنن و از ادوار بعدی هم مشتری بشن.
هرکسی هم به فاز صفر نرسیده، این فاز حتما پست بده که بفهمم در بازی هست.
در رابطه با بالانس هم هیچ حرف جدیدی اضافه بر نکات قبلی نیست. خیالتون هم راحت باشه که بالانس برای همه سخت هست و البته همه شانس خوبی برای برد دارن. پستهای گاد کامل خونده بشه لطفا. بعد بیاید تا جزئیات نقشاتونُ بگم.
بازیُ شروع بفرمایید.
آخرین ویرایش: