- نوشتهها
- 1,307
- پسندها
- 899
- امتیازها
- 0
داستان بازی
فصل دوم: سودای ریاست
(7)
به سراغش که رفتم، متوجه شدم که نسبت به اون امیرحسین، که من میشناختم خیلی تغییر کرده، البته یه چیزی درش هنوز عوض نشده بود و اونم این بود که هنوزم دوست داشت "منحصر به فرد" باشه. این اخلاق رو از حدود 20 سال پیش که اولین بار در دفتر زند دیدمش داشت، همیشه کارایی می کرد که بقیه نمی کردن، حتی اگر احتمال قوی میداد که شکست می خوره. توی رفتنش از شرکت و مهاجرت به روستا هم همین اتفاق افتاد، در واقع تا اینجا که بخواد زندگی شهری رو با همه دارایی هاش رها کنه و به روستا نقل مکان کنه، عجیب بود، اما "خاص" نبود، اما وقتی متوجه شدم که تصمیم گرفته شکل اون روستا رو به کلی عوض کنه و از یه روستای دور افتاده کم جمعیت، یه روستای مدرن بسازه، دیدم امضاش پای این کارشم هست. باورم نمیشد، ولی تو دو هفته ای که اونجا بودم، فهمیدم که اهالی روستا تقریبا می پرستنش. یا مثلا معدنی که راه انداخته بود واقعا عجیب غریب بود برای اون منطقه، یه روز منو برد و با شوق و ذوق عجیبی کل معدن رو نشونم داد. خیلی نقلی بود، اما نمونه اش رو تو ایران ندیده بودم. جالبم اینه با اینکه گوشه گیر شده بود، اما هنوزم دست بر نداشته بود از لابی کردن با این و اون، اینو اون موقعی فهمیدم که که یکی از دستگاها رو نشونم داد. این دستگاه رو ما چند وقت پیش می خواستیم برای یکی از مشتریای گردن کلفتمون بیاریم، ولی هرکار کردیم نتونستیم مجوزشو بگیریم، اما امیر از راه دور گرفته بود. جالبم اینه همون موقع که گفتم منم دنبال این دستگاهم به رابطش زنگ زد و گفت کارِ منم راه بندازه.
بگذریم اخیرا تو شرکت دعوا داره بالا میگیره و جز نگار (جمالی) کسی نمی دونه که امیرحسین رو برای چی برگردوندیم. تقریبا هفته ای دو سه بار بیرون از شرکت با امیرحسین جلسه دارم میریم باشگاه انقلاب پیاده روی و چیزایی که از شرکت می فهمه رو بهم میگه. یه مشورت هایی هم میده گرچه سعی می کنه خودشو خیلی دخیل نکنه. یه بار ازش پرسیدم چرا، گفت: "این میز مال توئه، تصمیماتشم مال توئه، من فقط اومدم که کمکت کنم حفظش کنی. همین."، البته بماند که همون اندک مشورت هایی که میده خانمان براندازه. مثلا، همون هفته پیش بهم گفت که به نظرش فقط یه طرف ماجرای حسابرسی مشکل نداره. در واقع نظرش این بود، هم صورت های مالی شرکت مشکل و داره و هم گزارش حسابرسی، جالبه نظرش این بود که این وسط افراد یا گروهای دیگه ای هم هستن که دارن از آب کره میگیرن. وقتی که ازش پرسیدم باید چیکار کنم، یکم تعلل کرد و گفت:"نمی دونم، راستش حس می کنم لبه تیغ وایسادی، شاید اگر یه سال زودتر شرکت و حتی هلدینگ رو شخم میزدی خطرش کمتر بود، اما اونقدری که من می فهمم اینه که باید سعی کنی دونه دونه، بازوهاشون رو بزنی، یکم پیشنهاد سختیه، ولی به نظرم مهسا امیری رو از مالی هلدینگ برش دار"
خیلی جدی گفت ولی اولش فکر کردم داره شوخی می کنه. اون خودش میدونست که (مهدی) مجد شرکت رو آتیش میزنه اگر تغییری در شرایط سازمانی خانمش بدم. بهش گفتم که می دونی که ...، نذاشت حرفم تموم شه، گفت: "می دونم. نمیگم هم کلا عذرشو بخواه، بهش یه سمت بالاتر بده، مثلا بزارش مدیرعامل شعبه آلمان، این سمتیه که هم درد سر نداره، هم نمی تونه رد کنه، هم مهدی نمی تونه چیزی بگه. من فکر نمی کنم که (پویا) زند هم مخالفت کنه "
راست می گفت. گرچه میدونستم که مهدی با اینکه نمی تونه شلوغ کنه سر این موضوع، اما میفهمه قصدم چیه و بی جواب نمیزاره موضوع رو، ولی حداقلش تو کوتاه مدت نمی تونست شلوغ کاری کنه. به هر حال حقوق ماهی 30-40 تومن کجا و حقوق 10-20 هزار یورویی و زندگی تو آلمان کجا. اینکارو کردم. اما باید فکر جایگزین برای امیری می بودم. از خودِ امیرحسین پرسیدم، اونم یه نفر رو بهم معرفی کرد به نام رامتین شریفیان می گفت تو کارِ خودش خبره است و از دوستای قدیمیشه، منتها اینم بهم گفت که آوردنش راحت نیست. تو توصیفش بهم گفت: " ببین، شریفیان، بشدت روحیه خاصی داره، یه جور باهاش صحبت کن، انگار اون مدیرعامل توئه، نه تو مدیرِ اون، حس کنه بهش دستور میدی یا مثلا از بالا به پائین نگاه می کنی، یهو وسط مذاکره ول می کنه میاد بیرون بدون اینکه حتی ازت خداحافظی کنه. ولی اگر آوردیش و تونستی جذبش کنی، مطمئن باش که خیالت از هلدینگ تو موضوع مالی راحت میشه، خریدنی نیست کلا"
شریفیان رو آوردم، مرد محترم و ساکتی بود، کمی در مورد هلدینگ براش توضیح دادم و شرایط، یه دستمزد نسبتا خوب هم بهش پیشنهاد کردم، فقط ازم پرسید : " قرار نیست که با کسی هماهنگ باشم ؟ من اونکاری رو می کنم که فکر می کنم درسته، اگر فکر می کنید این روش خوب نیست، ادامه ندیم."،با اینکه امیر در مورد قاطعیت و روحیه اش بهم اخطار داده بود، ولی جا خوردم. با این حال بهش اطمینان دادم و قبول کرد که مشغول به کار بشه. به نظرم میاد تیمی که امیرحسین داره بهم معرفی می کنه تیم خوبی باشه. اون پسرِ (محمدامین) پژمان هم که شده مشاورم، به شدت پسر باهوشیه. گرچه یه نقطه ضعف بزرگ داره و اونم اینه سر و گوشش بیش از حد می جنبه، خبر دارم هنوز یه ماه نشده با یکی دو نفر از کارمندای هلدینگ دیت کرده، با اینحال به نظرم چون داره خوب پیش میره، فقط باید به امیرحسین گفتم یکم گوشش رو بپیچونه.
(8)
حدود ساعت 7 شب بود که زنگ در خورد و امیرحسین با پسرِ 7 ساله اش امیرعلی، پشت در بود. وقتی که درو باز کردم، پسرش پرید بغل من.
یادم رفت در مورد پسرش بهتون بگم، دو هفته ای که اونجا بودم، با پسرش آشنا شدم. یه پسر بچه نسبتا لاغر با موهای کوتاه قهوه ای رنگ مجعد، با صورتی سفید و با نمک که در مواجه اول تا حد زیادی ساکت بود و خیلی سخت میشد باهاش ارتباط گرفت، البته این فقط مال مواجهه اول بود و تو زمانی که من اونجا بودم حسابی با من اخت شد، بعد از اون فهمیدم نه مثل که حسابی شیطون هست و از قضا خیلی بیشتر از یه بچه 7 ساله می فهمه. همینم شد که حسابی با من رفیق شد و دیگه آخراش که می خواستم برگردم سخت ازش دل کندم.
امیرحسین و امیرعلی اومدن داخل و دلشوره من هر لحظه بیشتر میشد. نشستیم و کمی صحبت کردیم، امیرحسین که از نبود همسر من تعجب کرده بود پرسید: "فکر می کردم خانمت هم هست، اگر میدونستم نیست امیر علی رو نمیوردم، یکم مجردی میگذروندیم"
امیرعلی که از این صحبت پدرش خوشحال نشده بود، اخماشو برد تو هم و گفت: " یعنی بابایی می خواست منو نیاره ؟ خیلی بدی بابا من قهرم"
امیرحسین کمی بلند خندید و دستی به سر امیرعلی کشید و شکلکی در آورد ولی چیزی نگفت.
و در این بین من دوست داشتم که بحث امیرحسین و امیرعلی هیچ وقت تموم نشه. ولی چاره ای نداشتم جز اینکه بگم: "چرا هست، تو اتاقه داره آماده میشه الان میاد، مگه نمی بینی چه بوی شامی میاد، من هنوزم دستپختم خوب نیست"
و همسرم اومد و سلام کرد. امیرحسین پشتش به اتاق خواب ها بود، و دید نداشت. من از استرس به دقت داشتم به صورت و حرکات امیرحسین نگاه می کردم، وقتی صدای سلام رو شنید، در یک لحظه صورتش از ابهام و تعجب جمع شد، بعد انگار که در تشخیص اون چیزی که شنیده اشتباه کرده بلند شد، برگشت و در در یک لحظه انگار زمان براش متوقف شد.
من هشت سال قبل، با نگارِ جمالی ازدواج کردم و تقریبا از هیچ چیز هم خبر نداشتم. خبر نداشتم تا لحظه ای که به نگار گفتم که قراره برم دنبال امیرحسین و امیرحسین رو به شرکت برگردونم. اون موقع بود که نگار به سختی و با تردید فراوان در مورد علاقه اظهار علاقه امیرحسین نسبت به خودش و جواب ردش به امیرحسین بهم گفت، چیزی که من به عنوان بهترین دوست امیرحسین مطلقا ازش بی خبر بودم. نگار از من خواست که در همین سفر به امیرحسین در مورد ازدواجش با خودم بهش بگم.
راستش تصمیم سختی بود، با خودم فکر کردم که باید همه چیز رو به امیرحسین در این مورد بگم، اما از طرفی احتمال میدادم که اگر اینو بهش بگم شاید برنگرده و نمی خواستم که یه موضوع شخصی روی سرنوشت شرکت تاثیر بزاره، پس تصمیم گرفتم که اینو عقب بندازم و هرچقدر بیشتر عقب مینداختم گفتنش سخت تر میشد تا جایی که حس کردم دیگه امکان گفتنش نیست. حتی چند بار از من در مورد همسرم سوال کرد و من هر بار با شوخی و خنده ارجاعش می دادم به اینکه چرا اون از همسر سابقش و مادر امیرعلی چیزی بهم نمیگه و به همین بهانه چیزی نمی گفتم.
اون چند لحظه سکوت امیرحسین برام مثل چند سال گذشت و واقعا نمی دونستم که چه واکنشی از خودش نشون میده و این تعلیق منو بیشتر اذیت می کرد، تا اینکه به یکباره، صورت امیرحسین از بهت به حالت لبخندی که اصلا به نظر نمیومد تصنعی باشه تغییر کرد و شروع با خوش و بش با نگار کرد. نگار اما با اینکه باید از من بیشتر استرس رو تجربه می کرد اما خونسرد تر از من سریع خودش رو با این حالت امیرحسین وفق داد و شروع به خوش و بش کرد. تنها چیزی که برام جالب بود نگاه عمیق چند لحظه ای نگار به امیرعلی بود، طوری که میشد حسرت رو در اون نگاه حس کرد، چیزی که من منشائش رو نمی دونستم و این اذیتم می کرد.
اون شب، شب واقعا خوبی بود، کلی از خاطرات گذشته تعریف کردیم، با هم خوش و بش کردیم و در مورد همه چیز صحبت کردیم طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و این وسط وجود شیطنت های امیرعلی از همه چیز جمعمون رو قشنگ تر می کرد. بعد از شام، نگار مشغول بازی کردن با امیرعلی شد و من امیرحسین تصمیم گرفتیم که با هم به بالکن بریم و سیگار بکشیم. بخاطر همین وارد بالکن شدیم، روی صندلی نشستیم و سیگار رو روشن کردیم. برام جالب بود که امیرحسین هیچ چیز نمی گفت و در مورد پنهان کاری من مطلقا به روی خودش نمیورد. بخاطر همین با کمی تردید اما ترجیح دادم این موضوع مطرح بشه. بخاطر همین گفتم: " امیرجان، می دونم تو چیزی نگفتی، اما فکر می کنم باید توضیح بدم. واقعیتش من هیچ چیز از گذشته و اون چیزی که بین تو و نگار بوده نمی دونستم، راستش چند بار سعی کردم از وقتی برگشتی بهت بگم، ولی هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر ... "
امیرحسین نذاشت جمله من کامل شه و با حالت آرومی در حالی که دود سیگار رو تازه از ریه اش بیرون داده بود گفت: " می فهمم، پنهانکاری تو، به پنهانکاری من در، فقط نمی فهمم چطور تو شرکت هیچ نشونه ای از این موضوع نبود "
و من گفتم: " آخه هیچ کس نمی دونه "، امیرحسین با تعجب پرسید: "هیچ کس؟ " و من گفتم: "فقط پویا زند" و امیرحسین دیگه هیچ چیز نگفت و منم ترجیح دادم ادامه ندم. با هم چند نخ سیگار کشیدیم و در مورد مسائل شرکت صحبت کردیم و بعد کم کم با خواب آلود شدن امیرعلی، اونها خونه مارو ترک کردند.
پایان قسمت اول فصل 2
پی نوشت: یک توصیه گادانه می کنم اگر یک زمان به این فکر کردین که از داستان بخواین متوجه نقش یا ساید کسی بشید، این جمله منو به یاد بیارید که تضمین میدم کسی که اینکارو کنه، حتما پاره میشه، چه در تاپیک و چه در خلوت خودش/گروهش باز میل خودتونه، من در استناد ها به داستان اصلا ورود نخواهم کرد بخواین می تونید روش تحلیل کنید البته پیشتر گفتم. نقشه بازی رو به مرور به صورت خیلی خیلی پنهان -البته با موارد گمراه کننده- در داستان باز می کنم . و نکته بعد اینکه داستان نظم خاصی از نظر انتشار نداره. چون کیفیت داستان برام از زمان انتشارش مهم تره ولی تلاشم اینه آنلاین باشه
آخرین ویرایش: