داستان بازی
فصل دوم: سودای ریاست - قسمت دوم
(9)
محمدحسین هامون (راوی): بعد از مهمونی اون شب، امیرحسین خیلی طبیعی برخورد می کرد، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده، چیزی که این موضوع رو ترسناک تر می کرد، این بود که امیرحسین در دو صورت با یه موضوع اینطور برخورد می کرد، یا وقتی که موضوع اصلا براش مهم نبود و یادش میرفت، یا زمانی که موضوع اینقدر براش مهم بود که نمی خواست با واکنش های لحظه ای، از بزرگی اون واکنشی که براش در ذهنش طراحی کرده بود کم کنه. و من دقیقا در یک تردیدی گرفتار شده بودم که امیرحسین از اون موضوع عبور کرده یا می خواد یه برخورد خاص با موضوع بکنه.
به هر حال جلساتمون ادامه پیدا می کرد. امیر در یکی از جلساتی که با من برگزار کرد گفت که مدیر بودجه ریزی اش (عماد)
احمدی رو مامور کرده تا در حاشیه جلسات کمیته بررسی، بتونه سر از کار افراد پاسارگاد مخصوصا مدیرعامل و معاون بازرگانی خارجی در بیاره. البته بهم گفت که اولش حتی به نگار هم مشکوک شده، ولی از وقتی فهمیده که نگار همسر منه، طوری که احمدی شک نکنه، سمت و سو تحقیقشو برده سمت (آرش) افشار و (محمد) چاوشیان و من حالا با سابقه ای که از امیرحسین و نگار میدونستم، تعجب کردم امیرحسین چطور حاضر شده حتی نگار رو هم زیر ذره بین بگیره، راستش یکمم قضاوتش کردم و حس کردم از وقتی که رفته سنگ دل تر هم شده.
مهلت سه ماه گزارش داشت تموم میشد که یکی از روز ها که برنامه هفتگی باشگاه با امیرحسین نداشتیم، زنگ زد و گفت: "
امشب رو خالی کن، حتما باید بریم باشگاه"
با تعجب ازش پرسیدم: "
امشب ؟ تو که می دونی امشب جلسه دارم با زند، یه ماه منتظر بودم از سفر برگرده، واجبه ؟"
گفت: "
اوه، قرار با اونو که نمی تونی کنسل کنی، ولی شده 2 صبحم جلسه بزاریم باید ببینمت امشب. "
برام جالب و عجیب بود، امیرحسین معمولا خونسرد بود، اما اینبار انگار خونسردی همیشگیشو نداشت. برای همین جلسه ام رو با (پویا) زند زودتر از همیشه جمع کردم و حدود 11 شب زدم بیرون. رفتم آپارتمان امیر، یه آپارتمان مبله اجاره ماهانه کرده بود طرفای میرداماد تهران و این منو مطمئن می کرد که قصد موندن نداره. رفتم بالا، منو آروم دعوت کرد داخل خونه، امیرعلی خواب بود و نمی خواست بیدارش کنه. رفتیم تو اتاق کارش نشستیم و برام یه قهوه آورد با یکم کیک که معلوم بود خونگیه، به کیک اشاره کردم و گفتم: "
عجب، کیک خونگی از کجا رسیده برات شیطون ؟ "
یه لبخند زد و گفت: "
خودم پختم مردحسابی، شیطنت چرا می کنی"
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: "
بیشرف تو یه نیمرو هم درست نمی کردی کیک پختی ؟ "
گفت: "
اون مال وقتی بود که خونه پدر بودیم و حاج خانم نو به نو غذامون رو میورد، تو کوه و دشت و بیابون، نتونی آشپزی کنی ول معطلی"
امیرحسین بعد از این جمله و بدون اینکه بزاره من سراغ حاشیه برم یا حتی ازش سوال بپرسم، گفت: "
اینکه گفتم امشب بیای برای این بود که برات یه سر اژدها رو پیدا کردم "
و بازم بدون اینکه بزاره من چیزی بگم با هیجان شروع کرد و ماجرا رو اینطوری تعریف کرد:
"
گزارشات مالی و عملکرد پاسارگاد دستکاری شده بود و عملکرد بیش از اون چیزی که بود نشون داده میشد. چطوری ؟ اینجا پای مدیرعاملت آرش افشار وسطه و رفیقت محمدچاوشیان، اونا با همکاری هم یه سری قرارداد خارجی بسته بودند، که همه هم طوری طراحی شده بود که تائید هلدینگ رو نیاز نداشت، تو این قرارداد ها، بند های عجیبی برای لغو داشت که عملا شرکت رو در شرایطی می ذاشت که بعد از یه مدت بین لغو و زیان انتخاب کنه، البته برای لغو قرارداد مستقیما تایید تورو نیاز داشت، اما برای تعلیق تایید (مهدی) مجد کافی بود. میومدن از مجد تایید می گرفتن و قراداد رو تعلیق می کردن، این میشد که تو گزارشات همسرت یعنی نگار، سود قرارداد شناسایی میشد، اما مجد چون از لغو اینا مستقیما خبر داشت، به حسابرس سپرده بود شرایط این قراداد هارو بررسی کنه و همینم شده بود عامل مغایرت این گزارشات. "
من از چیزایی که گفته بود تعجب کردم، اما همه چیش منطقی بود، برای همین با تردید پرسیدم: "
اینکار به نظر میاد از قصد صورت گرفته، چرا افشار باید همچین کاری با من بکنه ؟ اون که همیشه حمایت کامل منو داشت ؟ "
امیرحسین خیلی خونسرد گفت: "
قدرت، تو مثل اینکه خیلی وقته راس هرمی و یادت رفته همه چی ، مگه خودِ تو حمایت (متین) سعادت رو نداشتی ؟ چرا کله اش کردیم با هم ؟ بعدشم خودش از اول نمی خواسته، چاوشیان زیر پاش نشست، در واقع آدم چاوشیان بوده، گویا بهش قول مدیرعاملی هلدینگ رو داده بودن در نهایت. "
من که هضم موضوع برام خیلی راحت نبود و سوال زیادی داشتم ازش پرسیدم: "
تو مگه نگفتی چاوشیان با مجده ؟ اونوقت قول مدیرعاملی به افشار داده ؟ بعد همچین چیزی لو میرفت که خودِ افشار هم کله بود. "
امیرحسین انگار که یکم از این سوال من نا امید شده باشه یه نگاه معنی داری بهم کرد و گفت: "
برادرم، گفتم قول داده، نگفتم که قراره بده، بعد من هنوز نفهمیدم مجد چطور قانع شده این تعلیق هارو امضا کنه، ولی مطمئن باش که چیزی از این قدرت تهش به افشار نمیرسید "
کمی به خودم اومدم و پرسیدم: "
تو اینا رو از کجا فهمیدی حالا ؟ "
امیرحسین یه لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: "
هیچی یکم از جیب تو و با همکاری مشاور خلیفه (محمدامین) به بعضیا قول پول و سمت دادیم سرخود"
پرسیدم: "
چطوری ؟ یعنی چیکار کردین "
امیرحسین گفت: "
یادته قدیم وقتی با هم صحبت می کردیم، یه چیزیو اینقدر می گفتم که تو دیگه شاکی میشدی، چی بود ؟ می دونم که می خواستی بگی !! آفرین ، وقتی دعوای قدرت رو شروع می کنی، باید یادت باشه، سه تا زیپت باید بسته باشه، زیپ دهنت، زیپ جیبت، سومی چی ؟ بله شلوارت. تاثیرات شل بودن دوتای اول رو شاید بشه کنترل کرد ولی سومی رو هیچ کاری نمیشه کرد"
من که ذهنم جای دیگه بود، درست متوجه حرفش نشدم و گنگ پرسیدم: "
یعنی چی من نمی فهمم، اینا چه ربطی به این اطلاعات داره"
اینبار دیگه خیلی بی حوصله گفت:
"ای بابا، ناامیدم کردی هامون، هیچی این دکتر افشار عزیزت، با یکی از بچه های دفتر من تیک میزد، منتها اینم زرنگ بود ناز می کرد، من اتفاقی فهمیدم، گفتم اگر پوزیشن بالاتری می خواد ناز نکنه، اون با نزدیک شدن به افشار متوجه اینا شد. گرچه اینم نبود بلاخره سر و سرشو در میوردم. تو چته؟ "
تقریبا متوجه شده بود که از یه چیز دیگه ای ناراحتم برای همین گفتم: "
هیچی، از موضوع افشار ناراحتم، امیدوارم بودم که موضوع تو سیستم حسابرس باشه، نه پاسارگاد اینطوری نگار هم زیر سوال میره "، امیرحسین سرشو پائین انداخت و صرفا با سر تایید کرد، بعد ازش پرسیدم باید چیکار کنم و منتظر بودم مثل همیشه راه حلی برای موضوع داشت باشه، ولی یه جوری که خیلی تو ذوق من نخوره گفت:
"
هیچی متاسفانه مجبوری نگار رو هم برداری، شاید بعدا بشه کاری کرد، ولی الان نه." و این جمله مثل پتک توی سر من خورد.
(10)
دو روز بعد، افشار رو احضار کردم دفترم، دفترم توی آخرین طبقه برج 21 طبقه هلدینگ بود و تقریبا به تمام شهر دید داشت، نشمردم ولی فکر کنم تو اون دو روز، نزدیک 5-6 پاکت سیگار کشیده بودم و دیگه تقریبا نفسم هم درست بالا نمیومد. افشار وارد دفترم شد و بی خبر از همه جا سلام کرد. منم در حالی که ایستاده از پنجره بیرون رو تماشا می کردم و سیگار می کشیدم، برعکس همیشه سیگار رو خاموش نکردم و صرفا زیر لب جواب سلامشو دادم. یکی دو دقیقه که نشست، سکوت اتاق سنگینی عجیبی براش ایجاد کرد، برای همین شروع کرد توضیح دادن:
"
آقای دکتر، احتمالا ازم خواستین که ببینید روند گزارشات به کجا رسیده، می تونم بگم تقریبا مغایرت رو پیدا کردیم، مشکل از حسابرس اوناست. ما ... "
خیلی دوست داشتم که بدونم دقیقا می خواد چه توجیهی بیاره، اما مقدار عصبانیتم اینقدر ازش زیاد بود که صداش داشت اذیتم می کرد، برای همین نذاشتم ادامه بده و یهو گفتم:
"
دکتر تا حالا سیگار کاپتان بلک کشیدی ؟ از این شکلاتی هاش ؟ "
از تعجب برای چند ثانیه مکس کرد و گفت: "
چی دکتر ؟ چی فرمودین ؟ سیگار کاپتان چی ؟ نه من اصلا سیگار نمی کشم "
گفتم: "
حیف شد دکتر، کارمو سخت کردی، تا حالا اصلا نکشیدی ؟ "
از نوع برخوردم دچار اضطراب شد و این رو می تونستم از لرزش شروع جملاتش متوجه بشم، با همون حالت گفت: "
چرا دوران دانشجویی یکی دوبار کشیدم، ولی تلخی بعدش اذیتم می کرد، دیگه نکشیدم"
گفتم: "
آهان، آفرین دقیقا همینو می خوام بگم. بزار برات بگم سیگار کاپتان بلک چه سیگاریه، یه سیگار سنگین و تلخه که هر یه دونه اش می تونه به اندازه 10 تا سیگار کار کنه، ولی هم بوش خیلی تنده و هم تلخی تنباکوش از سیگار عادی بیشتره، ولی دکتر می دونی چرا طرفدار داره ؟" و بدون اینکه منتظر جوابش بشم اشاره کردم : "
چون فیلترش رو وقتی میزاری رو لبات، طعم یه شیرینی خیلی محو رو بهت میده که کمی از اون تلخی رو کمرنگ می کنه و همون یه ذره شیرینیش تورو حریص می کنه که بازم ازش بکشی. "
افشار که بسیار از این مکالمه گیج و هرسناک بود وقتی سکوت یکی دو دقیقه ای منو دید گفت: "
آقای دکتر شرمنده ام اما من متوجه هدفتون از این مکالمه نشدم"
و من که منتظر همین سوال بودم، کمی درنگ کردم و برگشتم و به صندلیم اشاره کردم: "
میدونی این صندلی ها، دقیقا مثل سیگار می مونه، تلخه و هرچقدر که بزرگتر و قوی تر میشه، تلخیش هم بیشتر میشه، با این حال معتاد کننده است تا حدی که تلخیش معلوم نمیشه، از طرفی این صندلی ها هرچقدر که بزرگ میشه تلخیش هم بیشتر میشه، و این صندلی منم دقیقا تو حکم سیگار کاپتان بلکه، اینقدر سنگینه و تحملش واقعا سخته ! تنها چیزی که می تونه باعث بشه تو بهش معتاد بمونی همون شیرینی محوه و تو این شیرینی محو رو بعد از 16 سال برام زهر مار کردی "
بعد از این جمله، خیلی قاطع بدون اینکه بهش اجازه بدم بخواد انکار کنه بهش گفتم از موضوع با خبرم و استعفایی که از قبل آماده شده بود رو روی میز گذاشتم تا امضا کنه، اولش خیلی سخت تلاش داشت تا انکار و مقاومت کنه و حتی یکی دو جمله ای هم با تهدید حرف زد، ولی وقتی سفته 50 میلیاردیش و چند عکسی که امیرحسین از اون و کارمند دفتر خودشو در اختیارم گذاشته بود روی میز گذاشتم، بدون هیچ حرفی برگه رو امضا کرد و رفت.
مشکل بزرگتر اما برخورد با چاوشیان و روبرو شدن با مجد در هیئت مدیره بود، مخصوصا از وقتی که (مهسا)امیری رو به آلمان فرستاده بودم، تحرکات مجد، جدی تر و تیز تر شده بود.
پایان فصل دوم - قسمت دوم