داستان بازی - در اعماق تاریکی
پیشگفتار:
لازمه در مورد داستان یه سری توضیحات بدم، در مورد شخصیت پردازی داستان، شخصیت های داستان این دور مثل تمام ادوار، بر اساس پایه خوانِش و برداشت من از شخصیت های اصلی کسانی هست که بهشون اشاره می کنم. اما دوتا تفاوت عمده داره، در داستان های دیگه عمیقا سعی کردم، از حدود و مرز های شخصیت های اصلی خارج نشم به این مفهوم که چیزی به شخصیت ها اضافه نکنم، صرفا تلاش کردم شکل کاریکارتوری یا اگزجره ای از برداشتی که از شخصیت ها داشتم به اون شخصیت بدم. اما در این داستان، علی رغم اینکه پایه اصلی یه شخصیت، برداشتم از شماست، اما ممکنه وجهه هایی به شخصیتتون اضافه و کم بشه که مطلقا هیچ ربطی به شما و برداشت من از شخصیت شما نداشته باشه. در واقع به نوعی صرفا از شخصیت اصلی وام گرفته شده ولی به شخصیت اصلی وفادار نمونده. گفتم که خیلی دنبال تطابق نباشید
یا اگر چیزی یا کاری بهتون نسبت داده میشه، به خودتون نگیرید
مربوط به ذهن بیمار نویسنده است
و نکته بعد اینکه
داستان مستقل از بازی هست و
مستقل از بازی نیست، به این مفهوم که وقایع اصلی بازی که قراره ذکر بشه، بصورت صریح در ابتدای هر فاز بهش اشاره میشه و داستان خودش رو متعهد به اجرای اونا نمی دونه. حتی حذف شدن از بازی هم صرفا با مکانیزمی که بعدا متوجهش خواهید شد در داستان تاثیر داده میشه، اما شخصیت رو از داستان حذف نمی کنه و داستان از این نظر هم کاملا مستقل هست. اما داستان مستقل از بازی نیست چون در داستان نکاتی وجود داره که می تونه در فهم کلیت بازی اعم از طراحی و اون چیزی که در جریانه بهتون کمک کنه. که البته برعکس داستان های قبلی (حتی داستان دور 7) بسیار مستتر تر هست.
و نکته آخر اینکه داستان احتمالا در این اپیزود (یعنی این دور) تموم نمیشه و دور دیگه ای هم با ادامه همین داستان برگزار میشه و یکی از دلایل عدم حذف شخصیت ها از داستان همینه.
در کل امیدوارم داستان و بازی خوبی از آب در بیاد.
فصل اول: پایانی بر پایان(1)
محمدحسینِ هامون، مدیر اجرائی، سهامدار و عضو هیئت مدیره هلدینگ سینا، اواخر ماه مهر و درست بعد از مطالعه گزارش آخرین حسابرسی یکی از شرکت های زیر مجموعه هلدینگ، یعنی شرکت حمل و نقل پاسارگاد، متوجه تناقض عجیب این گزارش با روند اجرایی شرکت که در جریانش بود قرار گرفت، نتایج حسابرسی شرکت رو زیان ده نشون میداد، در حالی که گزارشات مدیریت و روند مشتریان که قبلتر به دست هامون و هلدینگ رسیده بود، گواهی میداد که روند سوددهی شرکت حتی نسبت به سال های پیش به شدت رشد داشته بود. به همین دلیل اون مدیرعامل شرکت،
آرش افشار رو فراخوند و موضوع رو از او جویا شد، افشار جوانی فعال و حدودا 30 ساله بود که دو سال پیش از معاونت مالی و اداری یکی دیگه از شرکت های هلدینگ به مدیرعاملی این شرکت رسید. اینکه اون تونسته بود با کمتر از 5 سال سابقه کاری در هلدینگ و حدود 8 سال کار، به سرعت خودش رو به مدیرعاملی یکی از اصلی ترین شرکت های هلدینگ برسونه، چیزی بود که حساسیت و حسادت خیلی از افراد رو در هلدینگ بر انگیخته بود و از طرفی، مثالی شده بودکه مدیریت هلدینگ بیش از اینکه به سابقه افراد یا روابط افراد با راس هرم هلدینگ اهمیت بده، به عملکرد و کارائی افراد توجه می کنه.
هامون، با افشار جلسه گذاشت و نتیجه جلسه این بود که افشار نتایج حسابرسی رو فاقد اعتبار خوند و قول مساعد داد تا کمتر از 3 ماه گزارش این تناقض و ایراد رو به هیئت مدیره تحویل میده و وعده داد که اگر نتونه اثبات کنه که این گزارش حسابرسی دارای اشکال هست و مقصر یا مقصران احتمالی رو پیدا و به هیئت مدیره معرفی کنه، استعفا خودش رو تقدیم هیئت مدیره می کنه.
هامون هم که نسبت به افشار خوش گمان بود و یکی از اصلی ترین حامیان اون در هیئت مدیره هلدینگ، قول مساعد داد، تا کمک کنه تا افشار بتونه به نتیجه برسه.
از طرفی هامون درخواست جلسه اضطراری هیئت مدیره داد تا هرچه سریع تر این موضوع رو به هیئت مدیره گزارش بده، اون میدونست که رقبای سرسختی در هیئت مدیره منتظرند تا با کوچکترین لغزشی از سمت اون یا تیم اجراییش، اونو از تخت مدیریت به زیر بکشند. دقیقا همون کاری که اون 16 سال پیش با کمک دوست صمیمیش
امیرحسین صدر با
متین سعادت کرد و جایگزین اون در مدیریت هلدینگ شد.
جلسه اضطراری هیئت مدیره در اواسط ماه آبان برگزار شد، و هامون توضیح مختصری درباره اتفاقات پیش آمده مطرح کرد و تصمیماتی که اخذ کرده بود رو تشریح و برای ادامه اقداماتش از هیئت مدیره مجوز اختیار تام خواست.
مهدی مجد، سهامدار و یکی از اعضای اصلی هیئت مدیره که معاونت مالی هلدینگ رو هم بر عهده داشت، همیشه یکی از گزینه های مطرح مدیرعاملی هلدینگ بود و به خاطر سابقه طولانی و موثر خودش در بالاترین سطوح اجرایی، همواره خودش رو از هامون شایسته تر برای این سمت می دونست و به نوعی رقیب اصلی هامون محسوب میشد. با این حال چون عملکرد شانزده ساله هامون درخشان بود، مجد نتونسته بود حمایت لازم رو درون هیئت مدیره برای جایگزینی بدست بیاره و همین باعث میشد که همیشه مترصد فرصتی باشه تا بتونه هامون رو زیر سوال ببره.همین مسئله در این جلسه هم ادامه پیدا کرد و مجد به شدت به هامون تاخت.
مجد، بعد از اینکه گزارش هامون به پایان رسید، و رئیس هیئت مدیره از افراد خواست تا نظرات خودشون رو در این باره بیان کنند، اجازه خواست و گفت:
"من نمی دونم آقای دکتر دقیقا بر چه مبنایی از ما می خوان که بهشون مجوز اختیارات تام بدیم، ایشون که از جانب خودشون و قبل از مشورت با هیئت مدیره تصمیمات اصلی رو گرفتن، آقای مهندس افشار رو که ابقا کردند، مجوز حسابرسی مجدد هم دادن، معاونت مالی هلدینگ رو هم که از موضوع دور نگه داشتن، ایشون برای چه کاری مجوز می خوان ؟ من تعجب می کنم که ایشون می فرماین که به گزارش حسابرسی باور ندارن و مطمئن هستند که آقای مهندس افشار کار درست رو می کنند. من دو سال پیش به ایشون اخطار دادم که این جوان خام، برای یه همچین شرکت عریض و طویلی بیش از حد کوچیکه و حالا می بینم این با گزارش حسابرسی هلدینگ و گزارش حسابرسی حسابرس خارجی هم کاملا مطابقه، یعنی ایشون میگن دو تا تیم خبره حسابرسی اشتباه می کنند و فقط آقای مهندس افشار درست میگن ؟ عجیبه واقعا. من با 25 سال سابقه مالی به شما میگم، آقایون، امکان نداره گزارشات حسابرسی داخلی و خارجی یه شرکت همزمان یه چیز رو نشون بده و اون غلط باشه. من به نظرم آقای دکتر هامون دارن چیزی رو از هیئت مدیره مخفی می کنند. "
مجد به صحبت های خودش ادامه داد و گزارش مالی و حسابرسی و نقاطی که هامون نسبت به اونها ابهام وارد کرده بود توضیح داد و صحبت های هامون رو بی پایه و اساس جلوه داد و پیشنهاد داد که یک تیم حسابرسی مستقل تشکیل بشه و مسائل رو بررسی کنه. از طرف مقابل هامون طوری که خونسردی خودش رو از دست نده، بعضی از شائبه هایی که مجد مطرح کرده بود رو پاسخ داد و البته از اونجایی که بعضی از مسائل مطرح شده توسط مجد کاملا منطقی بود، تصمیم گرفت که از روش دیگه ای برای پاسخ دادن به این موضوع استفاده کنه، هامون در ادامه توضیحاتش گفت:
" حضرات این توضیحاتی که خدمتتون ارائه کردم، فکر می کنم کامل بوده باشه، با این حال، حالا که آقای مهندس مجد اینطور دارن صلاحیت و صداقت بنده رو زیر سوال می برند، من پیشنهاد می کنم هیئت مدیره که یک سرپرست - که پیشنهاد خود من، شخص ایشون هست- رو برای هلدینگ تعیین کنند و آخر همین جلسه هم وقتی معین کنیم برای جلسه بعد و تعیین مدیرعامل که باز هم پیشنهاد من خودِ ایشون هست. شاید با این انتخاب هم هلدینگ یک سر و سامونی بگیره و هم اینکه عطش ایشون کمی التیام پیدا کنه."
مجد به شدت از این صحبت های هامون برآشفت، صورتش از شدت عصبانیت کمی سرخ شد، کمی روی صندلی جابجا شد و آماده حمله به هامون بود که رئیس هیئت مدیره صحبت های خودشو شروع کرد:
"من فکر می کنم که صحبت های امروز، دوستانمون رو دچار سوتفاهم کرده، البته من می فهمم که حساسیت هایی در جلسات هیئت مدیره هست، و معمولا هم بردِ که هزار تا صاحب داره و ناکامی همیشه زنازاده و بی پدره. با این حال برداشت من از جلسه امروز این نیست که قراره کسی رو جایگزین کسی دیگه کنیم یا قراره جنگ قدرتی رخ بده. آقای دکتر هامون وظایفی دارند که در طول این شانزده سال که طولانی ترین زمان مدیریت در این هلدینگ از بدو تاسیسش هست به خوبی و تا این لحظه انجامش دادند و از طرفی من کاملا دلسوزی آقای مهندس مجد رو هم درک می کنم. اما یادمون نره ما اینجا هستیم تا منافع سهام داران رو تامین کنیم و در برابر اون مسئولیت داریم. در نتیجه پیشنهاد من اینه به جای این درگیری های بیهوده، همه به آقای دکتر هامون کمک کنیم تا این چالش ایجاد شده رو مرتفع کنند. اون چیزی که تجربه منم میگه اینه که آقای دکتر هامون نیاز به بازو و مشاوری دارند، که بتونند از این شرایط به خوبی شرکت پاسارگاد رو به عنوان یکی از تامین کننده های اصلی مالی هلدینگ خارج کنند. لذا من پیشنهاد می کنم که ایشون سریعا یک مشاور ویژه تعیین و منصوب کنند تا این موضوع رو در کنار آقای مهندس افشار پیگیری و گزارشش رو طی همون 3 ماه به هیئت مدیره گزارش بدند. از دبیر جلسه آقای مهندس افتخاری می خوام رای گیری رو اعلام و نتایج رو صورت جلسه کنند. "
رای گیری بر روی ابقای دکتر هامون و تعیین مشاور ویژه و مهلت سه ماهه گزارش انجام شد، و همه 7 نفر اعضای هیئت مدیره من جمله مجد که به هدفش نرسیده بود، با این پیشنهاد موافقت کردند و جلسه به پایان خودش رسید.
(2)
هامون به خوبی می دونست که پیشنهاد زند چه مفهومی داره، زند قصد برکنار کردن اون رو نداشت، اما جایگاه هامون به شدت در خطر بود و باید زودتر فکری می کرد. هامون میدونست که علی رغم اینکه در جلسه انتخاب دستیار ویژه به عهده خودش گذاشته شده بود، اما زند از پیش فرد مورد نظرش رو برای این سمت انتخاب کرده و هامون می بایست فردی رو به این سمت بپذیره که زند بهش می گفت. بخاطر همین یک هفته بعد از زند وقت گرفت و به دفترش رفت.
پویا زند، سهام دار ارشد هلدینگ سینا با 51 درصد، رئیس هیئت مدیره بود. اون این شرکت رو 27 سال پیش از دوست قدیمی خودش متین سعادت خرید و اونو در سمت مدیرعاملی نگه داشت درست تا زمانی که هامون به عنوان دومین مدیرعامل هلدینگ انتخاب شد. اون یک مرد مقتدر، خانواده دوست، خوشگذران و معاشرتی بود، که علی رغم اینکه جدیت عجیبی در کارش داشت، اما به کار به عنوان یکی از تفریحاتش نگاه می کرد. بخاطر همین از زمانی که هامون به مدیرعاملی شرکت رسید، خودش مستقیما در هیچ کار اجرائی دخالت نمی کرد، و فقط در جلسات هیئت مدیره و در زمان اخذ تصمیمات اساسی اظهار نظر می کرد.
هامون وارد دفتر زند شد و مورد استقبال اون قرار گرفت. زند از اون دعوت کرد تا روی مبل راحتی مخمل قدیمی سبز رنگی که درست در مرکز اتاق و روبروی میز کارش بود بشینه، و از منشی خواست تا از هامون پذیرایی کنه. اون از هامون عذرخواهی کرد و برای دقایقی اتاق رو ترک کرد.
هامون با اینکه بار ها وارد این دفتر شده بود و حتی 20 سال پیش کارش رو از همین دفتر شروع کرده بود، توجهش به اطراف جلب شد، دکوراسیون بجز یک میز مدیریتی که احتمالا مستعمل شده بود، هیچ تغییری نسبت به گذشته نداشت و سالهای سال بود که شکل اصلی خودش رو حفظ کرده بود، یک اتاق بزرگ 40-50 متری، که با کف و دیوار پوش های چوبی سوئیسی احاطه شده بود، یک میز کار مدیریتی ساده که به نسبت ثروت و دارایی های زند، اصلا مجلل نبود، یک کتابخانه بزرگ چوبی دقیقا پشت سر میز کار قرار داشت، که نصف اون با کتاب های قدیمی و ارزشمند و نصف دیگرش با نوار ها فیلم و موسیقی و صفحه های گرامافون پر شده بود. در سمت راست کتابخانه یک گرامافون آنتیک و در سمت چپ کتابخانه هم یک یخچال قدیمی آمریکایی وستینگ هاوس به رنگ سبز قرار گرفته بود. هامون میدونست که این یخچال همیشه پر بود از نوشیدنی های الکلی و غیر الکلی مورد علاقه زند. تا اینجا دفتر زند گرچه تجمل سایر افراد هم سطحش رو نداشت، اما کاملا از الگو دکوراسیون مطابق عادت این دفاتر پیروی می کرد. اون چیزی که سوپرایز هر بیننده این بود، تعدادی قاب و تابلو بزرگ و کوچکی روی دیوار های اتاق بود که بزرگترینش، یک عکس حدودا با عرض و طول دو سه متری، سیاه سفید بزرگ شده از کارگردان کلاسیک هالیوودی آلفرد هیچکاک بود. و بقیه دیوار اتاق هم پر شده بود از عکس های سیاه سفید از بقیه بازیگران و کارگردانان هالیوودی، طوری که هر کس برای اولین بار پاشو در دفتر زند بزرگ میزاشت، فکر نمی کرد که با صاحب یکی از بزرگترین هلدینگ های اقتصادی کشور جلسه داره و فکر می کرد که دفتر یک تهیه کننده یا کارگردان سینماست.
هامون غرق در فکر به دکوراسیون آشنا ولی غریب اتاق زند بود، که زند به اتاق برگشت و گفت:
"ببخشید محمدحسین جان، تو منو میشناسی، و میدونی که اعتقاد دارم که اولویت اول هر مردی باید خانوادش باشه و تنها چیزی که باعث میشه زمان قرار های من بهم بریزه این توله هان"
هامون با سر تایید کرد و منتظر شد تا زند صحبت کنه، ولی زند می خواست ببینه که هامون دقیقا پیامش رو درست فهمیده یا نه، بخاطر همین از هامون پرسید که برای چی با اون قرار گذاشته.
هامون صادقانه درکش رو از جلسه با کمی دلخوری بیان کرد و گفت:
"حالا منتظرم ببینم که قراره چه کسی رو بزاری بالای سر من بعد 16 سال."
زند لبخند رضایتی از اینکه هامون هنوز هم تیزهوشی سابق رو داره زد و گفت:
"خواهش می کنم اختیار داری محمدحسین عزیز، کسی قرار نیست بالا سر تو قرار بگیره، قراره کمک تو باشه."
هامون سرش رو پائین انداخت و زند ادامه داد:
" نگران نباش، رفیق شفیق خودت، امیرحسین خان صدر"
این جمله از زند طوری شونه های هامون از شدت فشار و تعجب تکون داد که انگار و در اون لحظه دو سر یک کابل فشار قوی رو در دستش گرفته باشه، اون با تعجب پرسید:
" صدر ؟ امیرحسین صدر ؟ "
زند جواب داد:
"تو این دو سه سالی که کمتر با من وقت میگذرونی مشکلی برای شنواییت ایجاد شده ؟ "
هامون سکوت کرد در حالی که ابهام زیادی روی این موضوع داشت. صدر بهترین گزینه برای هامون بود طوری که حتی اگر به هامون این اختیار رو می دادند که خودش بهترین گزینه ای که می تونه برای این سمت انتخاب کنه رو بدون در نظر گرفتن هر ملاحظه انتخاب کنه ، باز هم اینقدر اعتماد به نفس نداشت تا صدر رو به این سمت بزاره، از طرفی اون مطمئن بود که صدر این سمت رو قبول نمی کنه. و حتی اگر اون قبول کنه هیئت مدیره ساکت نمیشینه، بخاطر همین با اینکه میدونست زند از تکرار کردن حرفش به شدت بیزاره، ازش پرسید:
" مطمئنی که منظورت امیرحسین صدر هست ؟ آخه اون ... "
زند با لحنش رو تند تر کرد و گفت:
" اون قبول نمی کنه ؟ تو این چیزاش رو کاری نداشته باش، تو بهش بگو، بگو فلانی گفته، اگر قبول نکرد بیا به من بگو، همین"
هامون با اینکه هنوزم اعتماد به نفس لازم برای اینکارو نداشت و احساس می کرد این کار شدنی نیست، ساکت موند، زند بعد از اینکه این حالت رو در اون دید بحث رو عوض کرد و کمی در مورد خانواده و شرایط هامون سوال کرد و حدود نیم ساعت باهاش خوش و بش کرد و بعد هامون دفتر زند رو ترک کرد.
هامون اما دچار تلاطم خاصی شده بود که چند سالی بود اون رو تجربه نکرده بود. اون حتی نمی دونست که باید صدر رو از کجا پیدا کنه. آخرین خبری که از اون داشت ده سال پیش و درست هفته بعد از استعفای صدر و جدا شدنش از هلدینگ بود. اون خبر داشت که همون ایام صدر از تهران خارج شده بود و در یکی از استان های غربی ساکن شده بود و دیگه هم به تهران نیومده و البته هامون نه میدونست اون الان کجاست و نه در چه وضعیتی قرار داره.
در همین افکار بود که یادش افتاد منشی زند یک پاکت بزرگ زرد رنگ رو که مهر محرمانه خورده بود رو در لحظه آخر بهش داد و اون اینقدر تو فکر فرو رفته بود که یادش رفته بود اون رو باز کنه، پاکت رو باز کرد، یک برگه کوچک با دستخط زند بود:
برو سمت درودِ لرستان، یه روستایی هست به نام راکن اولیا، اونجا پیداش می کنی، اگر نبود منتظر بمون تا برگرده، موبایل اصلیت رو خاموش کن، با مرخصی دو هفته ایت هم موافقت کردم، به امینِ روزبه هم میگم در نبودت شرکت رو جمع کنه، به کسی جز همسرت هم نگو کجا میری و به اونم بسپر مطلقا به کسی چیزی نگه. پیشنهادمم اینه یه ماشین آفرود جور کنی و با بنز شخصی و راننده نری آقای مدیرعامل، سفر بی خطر ...
(3)
هامون جایی رو که زند براش نوشته بود رو توی اینترنت سرچ کرد، تنها چیزی که ازش تو اینترنت بود یه صفحه ویکی پدیا بود که می گفت کل جمعیت روستا به 100 نفر نمیرسه و تقریبا از هر منطقه شهری به دوره و جاده خوبیم نداره. همین شد که از دوست و معاونش
امینِ خلفی ماشین آفرودی هایلوکس شو رو قرض گرفت و بدون اینکه به مقصد اشاره کنه به جاده زد.
صبح از تهران راه افتاد و طرفای عصر به درود رسید، از محلی ها در مورد روستا پرسید، اونها گویا روستا رو بیشتر از سرچ اینترنت میشناختن، اونا اینطور می گفتن که روستا بدون اینکه سر و صداش به اینترنت و هر رسانه ای برسه، این اواخر از یک روستای دور افتاده و بی امکانات تبدیل شده بود به یه روستای مجهز که روستای های اطرافش هم از تجهیزاتش استفاده می کردند. اکثرا هم می گفتن، که این اتفاقا از وقتی افتاده که یه شهری رفته اونجا و تونسته اعتماد مردم اونجا رو جلب کنه. ازش به عنوان پیرمرتضی نام می بردن. از طرفی اکثر محلی ها پیشنهاد می کردند که شب به سمت روستا نره و وایسا و فردا صبح به سمت جاده حرکت کنه که البته هامون هم که حسابی از راه خسته بود قبول کرد و در یک هتل که بیشتر شبیه مسافرخونه بود شب رو صبح کرد.
هامون صبح به سمت روستا به راه افتاد، راه یه جاده بسیار باریک بود که یک طرف اون کوه و یک طرف اون دره بسیار عمیقی بود. این جاده، تهش به آبشار بیشه میرسید، منتها محلی ها می گفتن که راه آبشار در اصل از خرم آباده و این جاده از یکجا به بعد کلا خاکی و صعب العبور میشه. جاده به قدری باریک بود که در اکثر مسیر فقط یک ماشین امکان عبور داشت و اگر ماشینی از روبرو میومد باید در پناهگاه های جاده یک ماشین کنار میزد تا ماشین دیگه رد شه و در همون جاها هم به زحمت دو ماشین از کنار هم رد میشد.
این راه حدودا 40 کیلومتری نزدیک 2 ساعت و نیم زمان برد، مسیر بسیار سختی بود اما رانندگی در اون جاده تجربه ای بود که محمدحسین هامون تا اون لحظه از زندگی تجربه اش نکرده بود و از این نظر براش جذاب میومد. اون بلاخره به روستا رسید. روستای بسیار کوچکی بود که شامل سه محله اصلی بود و اکثرا هم خانه های باغی داشت که با فاصله از هم قرار گرفته بودند. ساختمان ها اکثرا نوساز و شیک اما ساده بودند که با بافت روستایی کاملا همخوانی داشت. محمدحسین ماشین رو در آخرین جایی که ماشین امکان عبور داشت پارک کرد، کوله پشتی خودش رو برداشت و به سمت تابلویی رفت که روی اون نوشته شده بود :
دهیاری ، حدود 10 دقیقه پیاده روی کرد تا به ساختمان دهیاری رسید، یک ساختمان یک طبقه نوساز که تابلو دهیاری بالای اون نصب شده بود و دور تا دورش هم احاطه شده بود با یک محوطه باغی که عمر درختانش به بیش از 7-8 سال نمیرسید. دهیاری باز بود و دو سه جوان روبرو درب ورود آن مشغول صحبت کردن بودند. جوونها صورت های آفتاب سوخته و دست های زحمت کشیده ای داشتند، و به محض دیدن محمدحسین توجهشون به اون جلب شد. محمدحسین کمی سرعت گرفت و خودشو به اونها رسوند و قبل از اینکه اونا چیزی بپرسند، باهاشون وارد صحبت شد.
"بچه ها سلام خوبین، خسته نباشید خدا قوت، جوونا یه سوال ازتون دارم، به من گفتن اینجا یکی زندگی می کنه و من اومدم ببینمش، اسمش هست، امیرحسین صدر، شما میشناسینش ؟ میدونید کجا باید دنبالش باشم ؟"
اون جوونها که از حضور یک نفر با تیپ و ظاهر شیکِ شهری توی روستای خودشون خیلی متعجب نبودند، بعد از شنیدن اسمی که محمدحسین بهشون گفت کمی متعجب شدند و همدیگه رو نگاه کردند و بعد یکیشون که انگار از بقیه اشون مبادی آداب تر بود، با لهجه لری که کمی تلاش می کرد لهجشو بگیره گفت:
"همچین کسی رو نمیشناسیم فکر کنم اشتباه اومدین."
محمدحسین از جوابشون تعجب کرد، با این حال پیش خودش فکر کرد که شاید اینا اسم اصلی امیرحسین رو نمی دونند، در نتیجه ازشون پرسید:
"کسی هست اینجا اطلاعات بیشتری از اهالی روستا داشته باشه ؟"
جونها با دست به ساختمون دهیاری اشاره کردند و به محمدحسین گفتند که می تونه از دهیار که گویا پسر کدخدای روستا بود و تو سوال و جوابای محمدحسین معلوم شد که اسمش
محمدامینِ پژمان هست سوال کنه. محمد حسین هم که تشکر کرد و وارد ساختمان دهیاری شد و با دهیار شروع به صحبت کرد. دهیار یک جوان حدودا 27-8 ساله بود، که لباس محلی شیکی به تن کرده بود، صورتش ته ریش مرتب شده ای داشت که کمی ظاهرش رو شهری تر می کرد، و نکته جالب این بود که روی میز کارش یک کامپیوتر نسبتا به روز به چشم می خورد و دفتر هم مرتب، شیک اما بدون تجمل بود، محمدحسین فکر کرد که چنین دفتری برای یک ده دور افتاده با جمعیت بسیار محدود بسیار عجیب بود. و برای همین با ابهامی که توی ذهنش داشت به صورت متعجبی با اون شروع به صحبت کرد و در همون نگاه اول متوجه شد که محمدامین فرد تحصیلکرده و با سوادی به نظر میاد، در این حین و بعد از حال و احوال و تعارفات و تشکر از مهمان نوازی جوانِ دهیار از اون در مورد امیرحسین صدر پرسید.
پژمان کمی به نشانه تفکر و تعجب صورت خودشو در هم کشید و می خواست که به محمدحسین اعلام کنه که همچین کسی رو نمیشناسه، اما بعد یاد مشخصات اعلامی محمدحسین در توصیف اون افتاد و با شک و تردید زیادی گفت: اسم آشناست ولی ما همچین کسی نداریم، ببینم نکنه منظورتون پیرمرتضی ست ؟ اینبار این محمدحسین بود که تعجب می کرد. اون دیشب وقتی از محلی ها در مورد روستا سوال کرده بود با اسم پیرمرتضی آشنا شده بود، کمی هم شک کرد که شاید پیرمرتضی، مرد شهری که با ورودش توی روستا تغییرات زیادی ایجاد کرده بود شاید ارتباطی با امیرحسین داشته باشه، با این حال تفاوت زیاد اسم اون رو به این باور رسوند که هیچ ارتباطی وجود نداره و احتمالا امیرحسین صرفا توی این روستا زندگی می کنه و شاید امیرحسین بخاطر رونق روستا این روستا رو برای زندگی انتخاب کرده. اما حالا و با بیان دهیار گویا جرقه ای در ذهنش خورد و یادش اومد امیرحسین همیشه اسم مرتضی رو دوست داشت و احتمال داد که شاید به انگیزه ای اسمش رو تغییر داده. برای همین پرسید:
"ببینم این پیرمرتضی شما چند سالشه و چه طوریه."
پژمان توضیح محدودی در مورد پیرمرتضی و سن و سال و مشخصاتش داد که تطبیق زیادی با امیرحسین داشت و همین باعث شد بلافاصله بعد از توضیحاتش، محمدحسین از پژمان سوال کنه: این فردی که تو میگی به زور 50 سالشه، پس چرا میگید پیرمرتضی و بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونه پرسید:
"حالا کجا میشه پیداش کرد ؟"
پژمان لبخندی زد و گفت:
"حالا این جریان داره، اگر این فرد مورد نظر شما همون پیرمرتضی ما بود از خودش بپرسید و اینکه الان اینجا نیست، رفته بیرون از روستا یه سر به معدنش بزنه. فکر می کنم سه چهار روز دیگه بر می گرده. شما اینجا مهمون من باشید، ما برای مهمونای ویژمون اقامتگاه داریم."
محمدحسین اما هم عجله داشت و هم دوست داشت زودتر مطمئن شه که پیرمرتضی همون امیرحسین صدر، دوست قدیمیش هست یا نه، پس آدرس معدن رو روی نقشه از دهیار گرفت و به سمت مقصد حرکت کرد. نقشه زمان رو از روستا دو ساعت نشون میداد، اما علی رغم ماشین مجهزی که محمدحسین داشت نزدیک سه ساعت رانندگی کرد تا به معدن رسید. سراغ پیرمرتضی رو گرفت و کارگرا بهش دفتر معدن رو نشون دادن. معدن یک معدن سنگ جمع و جور بود که در کنارش تمامی کارای مربوط به تراشکاری و آماده سازی سنگ ها هم به شکل کاملا مکانیزه انجام میشد. چیزی که برای اون منطقه و شرایطش کاملا عجیب بود.
محمدحسین ماشین رو پارک کرد و وارد دفتر شد.
پایان قسمت اول فصل 1